باز هم من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور

روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده اي چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت

ناله كردم كه اي دوست،اين اوست
در دلم از نگاهش هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران مرا مي شناسي؟

قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من كه ديوانه بودم
واي بر من كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم

او به من دل سپرد و بجز رنج
كي شد از عشق من حاصل او؟
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او

من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش كشاندم

در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگي ها
قطره اشكي در آن چشم ها ديد

همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري؟

دامنم شمع را سرنگون كرد
چشمها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو صبر كن صبر
ليكن او رفت،بي گفتگو رفت

واي بر من كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من كه من كشتم او را
من به آغوش خاكش كشاندم...رویا

فروغ فرخزاد
دفتر شعر اسير