یقین دارم که چشمام یادت رفته و دیگه نمی شناسیم... پس می ترسم
احساس می کنم آغوشت به من متعلق نیست... پس می لرزم
فکر می کنم هرگز دوستم نداشتی و نخواستی بگی چرا... پس می گریم


دلم می خواد قاطع و محکم نگام کنی و بگی:
نترس عزیزم هنوز چشمات یادم نرفته که دیگه نخوام توشون نگاه کنم...
آرزو دارم نرم و محکم بغلم کنی و بگی:
نلرز عزیزم هنوز آغوشم مال هیچ کسی نیست که نتونی توش خودتو گرم کنی...
دوست دارم سرم و بذاری روی شونه ات و بگی:
گریه نکن عزیزم دلم هنوز سنگی نشده که با اشک های گوله گوله ی تو آتیش نگیره...

دوستت دارم عزیزم... دوستت دارم...
افسوس که نمی خوای بفهمی...
و چقدر دیر...........