سرابی می گوید اندراب است، اندرابی می گوید سراب است

مردی بود، دو زن داشت، یکی در سراب، دیگری در اندراب. یک روز این مرد برای دیدن زن دیگرش از سراب حرکت می کند تا به اندراب برود.

بین راه رودخانه ای بود، در موقع عبور از آن می افتد به آب و خیلی تلاش می کند و خسته می شود و تا صبح همانجا می ماند در آنجا می گوید : «حالا سرابی میگه اندرابه، اندرابی میگه سرابه، دیگر نمی دانند توی آب درحال شاراپ شاراپه»