شیوانا با شاگردانش در بازار راه می رفت. آن جا عده ای جوان را دیدند که همراه پسر کدخدا سربه سر مرد میوه فروشی می گذارند و در جلوی مردم به او دشنام می دهند. اما مرد میوه فروش چنان رفتار کرد که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده است و چیزی نمی بیند و نمی شنود. اما ناگهان مرد میوه فروش سرش را بلند کرد و بدون اینکه هیچ احساس و پیامی در چهره اش ظاهر شود خشک و سرد به پسر کدخدا و جوان ها خیره شد و بعد دوباره سرش را پایین انداخت و سرگرم کار خویش شد. با این کار پسر کدخدا وحشت زده بقیه رفقایش را جمع کرد و سراسیمه از مقابل مغازه میوه فروش گریخت. شاگردان شیوانا از خونسردی و آرامش میوه فروش حیرت کردند و از شیوانا دلیل صبرو شکیبایی فوق العاده او و همین طور فرار ناگهانی پسر کدخدا و دوستان را پرسیدند.
شیوانا با لبخند گفت بیایید از خودش بپرسیم سپس همرا شاگردان نزدیک او رفتند و شیوانا گفت همراهان من می خواهند بدانند دلیل این همه آرامش و سکوت و بی تفاوتی تو در چیست
مرد میوه فروش که شیوانا را خوب می شناخت پاسخ داد می بینید که پسر کدخدا با اینها ست و من روی حرف و فکر و عمل آنها هیچ نفشی ندارم و علاقه ای هم ندارم که نقشی داشته باشم. پس در این مورد کاری از دست من بر نمی آید. اما درعوض اختیار فکر و گوش و چشم خودم را که دارم پس به جای اعتنا به این موجودات گستاخ چشمم را برای دیدن قیافه آنها کور و گوشم را از شنیدن صدای آنها کر می کنم. وقتی چیزی مقابل خود نمی بینم و صدای مزاحمی نمی شنوم دیگر چرا خودم را به زحمت اندازم و حرمت و ارزش اجتماعی خودم را پایین بیاورم
شاگردان شیوانا پرسیدند پس چرا وقتی به آنها نگاه کردی آنها ساکن شدند وگریختند
مرد میوه فروش گفت مردم همه شاهد بودند که من به سمتی که آنها بودند خیره شدم و چیز با ارزشی ندیدم که روی من اثر گذارد واقعا هم ندیدم چون دیدن آنها را برای چشمانم ممنوع کرده بودم. اینکه چرا گریختند را از شیوانا بپرسید
شیوانا با تبسم گفت هر انسانی از دیدن چشم هایی که اورا نمی بیند احساس حقارت و ترس می کند و دچار سر در گمی می شود. آنها در نگاه مرد میوه فروش خود را حتی به اندازه یک ذره خاک هم ندیدند و با تمام وجود احساس کردند که در دنیای میوه فروش، بود و نبودشان یکسان است و آنها درعالم او جایی ندارند. برای همین پا پس کسیدند و گریختند. چرا که متوجه شدند اگر میوه فروش همین شکل نگاه کردنش را ادامه دهد، به بقیه مردم که تماشا چی بودند یاد می دهد که چطور آنها را مانند او خوار و حقیر و نادیدنی ببینند و این برای پسرکدخدا و جمع همراهش بدترین اتفاقی است که می تواند بیفتد. فراموش نکنید که این آدم ها چند دقیه پیش با دشنام و گستاخی می خواستند آبروی میوه فروش را نزد مردم دهکده ببرند و میوه فروش با ندیدن آنها و نشنیدن آنها صدایشان ، همان بلایعنی بی اعتباری و بی ارزش شدن را بر سر خودشان آورد. آنها از بی اعتباری فردای خودشان گریختند.