گفتگو با ماه‌چهره خلیلی در روزهایی انجام شد كه او برای حضور در مقابل دوربین سریال «كلاه‌ پهلوی» از انگلیس به ایران آمده بود. این بازیگر هم‌اكنون با بازی در نقش گل نسا در سریال «در چشم باد» مهمان خانه‌های بینندگان تلویزیونی شده است.


در این مصاحبه با او درباره جزییات حضورش در سینما و دشواری‌های نقش آفرینی‌اش در سریال «در چشم باد» سخن گفتیم.
ماه‌چهره خلیلی ، متولد 1355 تهران و دارای مدرك فوق لیسانس معماری از دانشگاه اكسفورد انگلستان است. وی دوره بازیگری را در method school لندن و مؤسسه سمعی - بصری استاد سمندریان در سال 84 گذرانده است.
خلیلی نوه دختری زنده‌یاد پروین سلیمانی است و تاكنون در سریال‌های در چشم باد، مختارنامه، نردبام آسمان و كلاه پهلوی ایفای نقش كرده است.

از جمله فعالیت‌های دیگر وی می‌توان به كارگردانی فیلم كوتاه «عید قربان» اشاره كرد كه برنده جوایز بسیاری از جشنواره‌های مختلف از جمله جشنواره فیلم سانفرانسیسكو 2006 شد.

او همچنین در فیلم‌هایی چون سن پترزبورگ، سایه وحشت، موش، پرونده هاوانا، تله، نقاب و چشمان سیاه ایفای نقش كرده است.

چندین سال از زمان فیلمبرداری سریال در چشم باد می‌گذرد. خاطرتان هست چطور شد به این گروه پیوستید و این نقش چطور به شما پیشنهاد شد؟
من بازیگری را سال 81 با فیلم «چشمان سیاه» ایرج قادری شروع كردم. پس از آن به لندن برگشتم و به مدت یك سال درس بازیگری را به صورت فشرده خواندم.
سریال در چشم باد اولین تجربه تلویزیونی من بود. همچنین پس از این كه من بازیگری را به صورت آكادمیك در لندن خواندم، این سریال اولین تجربه من در بازیگری بود.
وقتی ایران آمده بودم دكتركریمی نویسنده چشمان سیاه از من خواستند به دفتر آقای جوزانی بروم. به آنجا رفتم و آقای كریمی، من و آقای جوزانی را به یكدیگر معرفی كردند.
آقای جوزانی گفتند من یك سناریو دارم كه نقش اصلی آن خیلی به شما می‌خورد. یك تابلوی بزرگ از تصویر یك زن شمالی پشت سرشان بود كه گفتند نقش اصلی فیلم خیلی شبیه این عكس است. داستان را برایم تعریف كردند و بعد متقاعدم كردند كه فیلمنامه را بخوانم.

این نقش برای شما چه جذابیت‌هایی داشت كه آن را پذیرفتید؟
پذیرفتن این نقش به عنوان اولین كار تلویزیونی‌ام شانس بزرگی بود. نقشی كه از 25 سالگی یك زن شروع می‌شد و تا 60‌‌سالگی ادامه داشت. این نقش حس و حال‌های عجیبی داشت: عشق به شوهر، از دست دادن خانواده، زایمان، بزرگ كردن بچه ها، تحمل مرگ بچه‌ها و... در تلویزیون كار اولم بود و دوست داشتم همه این حس‌ها را تجربه كنم. با آقای جوزانی آشنا بودم. می‌دانستم در نیویورك سینما را تدریس می‌كرده‌اند. برایم جذاب بود كه در كنار بازیگر خوبی مثل سعید نیك‌پور و در برابر دوربین زرین‌دست قرار بگیرم.
و بازی در این سریال بود كه مسیر زندگی‌تان را عوض كرد؟
بله. من آن زمان ایران زندگی نمی‌كردم. پس از 20‌سال بار دوم بود كه به ایران می‌آمدم.
پذیرفتن نقش گل‌نساء به عنوان اولین كار تلویزیونی‌ام شانس بزرگی بود. نقشی كه از 25 سالگی یك زن شروع می‌شد و تا 60 سالگی ادامه داشت
وقتی قرارداد را امضا كردم قرار بود این كار به مدت 10 ماه طول بكشد. من قرارداد 10 ماهه بستم تا بازی كنم و به لندن برگردم؛ اما این پروژه 6 سال و خرده‌ای طول كشید. همین سریال بود كه باعث شد من به ایران بیایم و تصمیم بگیرم در اینجا ماندگار شوم. در مدتی كه بین زمان فیلمبرداری این سریال وقفه پیش می‌آمد، كارهای دیگری هم به من پیشنهاد شد و در آنها هم بازی كردم.
بار اول كه آمدید ایران تجربه كردن حرفه بازیگری هم جزو برنامه‌هایتان بود یا این كه ورودتان به سینما اتفاقی بود؟
نه. هیچ وقت فكر نمی‌كردم وارد سینما شوم. رشته تحصیلی من چیز دیگری بود. در لندن معماری می‌خواندم.
پس از 18 سال به ایران آمدم تا مادربزرگم را ببینم و ریشه‌هایم را پیدا كنم. آن موقع سینما را دوست داشتم. با مامان بزرگم رفتیم پیش ایرج قادری و فخری خوروش و كیومرث ملك مطیعی. دوست داشتم بازیگران و كارگردان‌هایی را كه مادر بزرگم با آنها كار كرده بودند ببینم.
به ایران آمدم تا اقواممان را ببینم. می‌خواستم ببینم تهران چه شكلی است. وقتی ایرج قادری بازی در فیلمش را به من پیشنهاد كرد، گفتم نمی‌توانم، چون من ته لهجه انگلیسی دارم. ایران زندگی نمی‌كنم.
آن موقع با خودم گفتم آدم به خاطر حرف یك نفر نباید كار و زندگی‌اش را به هم بریزد. این پیشنهاد را جدی نگرفتم و به لندن برگشتم.
پس چطور شد كه در نهایت یكی از بازیگران فیلم چشمان سیاه شدید؟
قادری شش هفت ماه بعد فیلمنامه چشمان سیاه را به یك مسافر كه عازم لندن بود داد تا آن را به من برساند. خودش به من زنگ زد و گفت وقتی فیلمنامه را خواندی به من خبر بده. من تا آن زمان فیلمنامه نخوانده بودم. نمی‌دانستم چه شكلی است. گفتم چقدر جالب. سینما را دوست داشتم؛ اما این طور نبود كه آرزوی دیرینه من باشد. بیشتر خانواده ما هنرمند بودند. وقتی رفتم پشت صحنه حواسم به دوربین و نور بود. به منشی و عوامل صحنه نگاه می‌كردم و این كه هر كدام چه كار می‌كنند. برایم جالب بود. وقتی نقش را بازی كردم و برگشتم لندن، بازیگری برایم تمام شده بود.
حستان نسبت به اولین تجربه سینمایی‌تان چه بود؟
آن زمان مجموعه فیلم‌های مامان بزرگم را جمع می‌كردم. 300 و خرده‌ای فیلم ویدئویی و سی‌دی از او داشتم. گفتم چقدر خوب است كه من هم فیلمی از خودم به یادگار بگذارم. شاید روزی نوه من آن را ببیند و مادربزرگش را به بقیه نشان دهد. بازیگری را دوست داشتم، اما آرزوی دیرینه‌ام نبود.
یعنی وقتی دانش‌آموز بودید در انشای می‌خواهید چه كاره شوید نمی‌نوشتید بازیگر؟
نه، می‌نوشتم خلبان.
چرا خلبان؟
پدرم خلبان بود. من همیشه دوست داشتم به جایگاه او برسم. او در فرودگاه لندن كار می‌كرد. من كتاب‌های خلبانی را می‌خواندم. دوره‌های خلبانی دو نفره را دیده بودم.
شما در خانواده‌ای بزرگ شدید كه چند نفرشان با سینما سر و كار داشتند. این موضوع باعث نمی‌شد خودتان هم به سینما علاقه‌مند شوید؟
بجز مادربزرگ افراد دیگری هم از اهالی سینما و تئاتر بودند. مادرم در كارهای تبلیغاتی بازی می‌كرد. دایی‌ام یعنی مرحوم حسین فرهادپور، پسر بزرگ پروین سلیمانی سازنده موسیقی فیلم بود. دایی كوچكم فیلمنامه‌نویس بود. عموی بزرگم در نیویورك تئاتر كار می‌كرد. خانواده‌ام از دو طرف در سینما و تئاتر كار می‌كردند. اما من فقط دوست داشتم بروم فیلم ببینم و مجلات سینمایی بخوانم. علاقه من به سینما این شكلی بود. در همین حد بود.
چطور شد كه رفتید و در لندن درس بازیگری را خواندید؟
درس خواندن را دوست داشتم. می‌خواستم بیشتر درباره تئاتر و سینما بدانم. بدانم كه دوربین و نورپردازی و لنز چیست. می‌خواستم یك ذره علمی‌تر اینها را بشناسم تا پشتم محكم‌تر باشد. وقتی برای اكران فیلم چشمان سیاه برگشتم، سریال در چشم باد به من پیشنهاد شد.
تا آن زمان هنوز هم تصمیم جدی برای بازیگر شدن نگرفته بودید؟
منتظر بودم فیلم چشمان سیاه اكران شود. می‌خواستم نقدهایش را بخوانم و ببینم واكنش‌ها نسبت به بازی من چطور بوده. كاری كرده بودم كه هیچ اطلاعی از آن نداشتم. شما وقتی یك عكس می‌گیرید، دوست دارید زود در دوربین نگاه كنید و ببینید چی شده. حالا یك فیلم بازی كرده بودم. می‌خواستم ببینم چطور از كار درآمده است.
و آن واكنش چطور بود؟
فیلم را همراه مادربزرگم در سینما دیدم. نقش من برای آدمی كه هیچ تجربه‌ای نداشت، سخت بود. نقش یك دانشجوی نابینا بود كه شعر هم می‌گفت. من 20 سال از ایران دور بودم. روی لهجه ام خیلی كار كردم. تازه با حافظ آشنا شده بودم. به موسسه نرجس مربوط به نابینایان رفتم و كارهای آنها را دیدم. 4 ماه قبل از فیلمبرداری روی نقش كار كردم تا كار آبرومندی شود. به نسبت چیزی كه آن زمان یاد داشتم از نقش خودم راضی بودم.
از این كه به عنوان یك نابازیگر در آن فیلم بازی كردید چه حسی داشتید؟
آقای قادری خیلی جسارت داشت كه برای فیلمش یك نابازیگر آورد. من آن زمان هیچ چیزی بلد نبودم. تنها چیزی كه از سینما بلد بودم، فیلم دیدن بود. ولی او مرا راهنمایی كرد. قبل از هر صحنه چند دقیقه اتفاقات را برای من توضیح می‌داد. من هم علاقه‌مند شدم. دوست داشتم مثل شاگرد زرنگ‌ها به معلمم درس پس بدهم.
خودم بازیگری را بلد نبودم، اما مامان بزرگم مثل یك دیوار محكم پشت سرم بود. فكر كردم می‌توانم بازیگری را یاد بگیرم. كاری را كه آدم از دل و جان برایش مایه بگذارد، امكان ندارد بد بشود.
این دیوار محكم می‌تواند برای شما دلهره‌آور هم باشد. چون شما با مادربزرگتان مقایسه می‌شوید و سطح انتظارات از شما بالاتر می‌رود.
اگر چنین مقایسه‌ای شود، باعث افتخار من است. یك مسوولیت سنگین هم برای من می‌آورد. خانم سلیمانی هیچ وقت به من نمی‌گفت آفرین بازی‌ات خوب بود. پیشش دو سه جور نقش بازی می‌كردم. می‌گفت خیلی بد است. همیشه در حال تلاش و التماس بودم كه برای یكی از بازی‌های من بگوید بد نبود. همیشه پی این بود كه من بیشتر تلاش كنم. می‌گفت در بازیگری هیچ وقت نمی‌توانی به نقطه خوب برسی چون همیشه بهتری هم هست. 60 سال تجربه پشت سرم بود كه به آن تكیه بدهم. برای همه فیلمنامه‌هایم تا به حال با مامان بزرگم مشورت كرده‌ام. او با من تمرین می‌كرد و به من ایده پیشنهاد می‌داد. وقتی ایران آمدم با او زندگی می‌كردم. خدا كند وقتی بازی من را با او مقایسه می‌كنند روحش از من شاد باشد.
الان كه یك بازیگر حرفه‌ای شده‌اید، دیدتان نسبت به بازیگری با آن موقع چه تفاوتی كرده است؟
مامان بزرگم به من می‌گفت بازیگری این نیست كه بروی بازی كنی و پوسترت را به دیوار بچسبانند و فلان قدر دستمزد بگیری. تو برابر مردم مسوولیتی داری. برای یك عده الگو می‌شوی، چون آنها تو را دوست دارند. در این سال‌ها تجربه فنی و حرفه‌ای‌ام بیشتر شده. اما نظرم نسبت به بازیگری همان حرف‌هایی است كه مامان بزرگم گفت.
بازیگری حرفه قشنگی است. با آن یك‌سری از زندگی‌ها را تجربه می‌كنی كه در زندگی عادی شاید تجربه نكنی. باید اسب‌سوار بشوی و شمشیربازی كنی و با لهجه دیگری حرف بزنی. این تجربه‌ها خیلی زیباست. در عین حال ممكن است دشوار هم باشد.
از دشواری‌های ایفای نقش گل نسا‌ بگویید. الان چه خاطراتی از پشت صحنه این فیلم دارید؟
اولین صحنه بازی‌ام در سریال در چشم باد در ماسوله فیلمبرداری شد. همان صحنه‌ای است كه من و آن خانم تاجیكی داریم در شالیزار برنج می‌كاریم. در آنجا برای اقامت گروه، خانه‌های كاهگلی ساخته بودند. آنجا سوسك، موش، خروس، شتر و اسب و خلاصه همه جور حیوانی بود. در حالی كه من وسط لندن زندگی كرده بودم و تا آن موقع با هیچ حیوانی تماس نداشتم. وقتی كه در ماسوله از سر صحنه فیلمبرداری می‌آمدیم، سر تا پای ما پر از گل و لای و زالو بود. روزی هفت هشت ساعت در آب كار می‌كردیم. در حالی كه ما حتی آب گرم درستی هم نداشتیم. یادم می‌آید كه روزهای اول ماه رمضان گرسنگی خیلی روی من فشار آورد. تا آن زمان بجز تهران هیچ جای دیگر ایران را ندیده بودم. ولی یك شور و عشقی داشتم كه همه اینها را تحمل می‌كردم. برایم زندگی جدیدی شروع شده بود.
با توجه به وجوه مثبت گل‌نسا‌ نمی‌ترسیدید كه نقشتان خیلی یك بعدی از آب دربیاید؟
این نقش كاملا مثبت بود. قرار نبود لایه‌های خاكستری و سیاه داشته باشد. گل‌نسا یك زن فداكار ایرانی بود. یك جور الگو بود. كسی بود كه به خاطر وطنش همه كار می‌كرد.
و شما این الگو را در دنیای خارج سریال چطور پیدا كردید؟
بهترین الگو برای ایفای یك نقش این است كه یك آدم را از نزدیك ببینی. مردم خودشان بهترین الگو برای بازیگری هستند
یكی از الگوهایم مادرم بود، چون او هم همین طور هجرت كرده بود. ما را به انگلیس برده بود. همان عشق و علاقه‌ای كه در این فیلم بین آقا و خانم ایرانی هست، بین پدر و مادر من هم بود. آن عشق و علاقه باعث می‌شود هجرت كنی و بروی جای دیگر با غربت و بی پولی دست و پنجه نرم كنی.
با این مثبت بودن ‌گل‌نسا‌ چطور كنار آمدید؟ در كارهای بعدی‌تان هم چنین نقشی به شما پیشنهاد شد؟
نه، اتفاقا در مختارنامه نقش كاملا متفاوتی را پذیرفتم. نقش خواهر مختار با نام جاریه را بازی می‌كردم كه لایه‌های سیاه و خاكستری داشت. او و خواهرش به خاطر جریان‌های مختلف سیاسی و جنگ قدرت با هم در دو قطب متفاوت قرار می‌گیرند. جاریه با عمر ازدواج می‌كند و با شمر و یزید دست به یكی می‌شود.
برایم خیلی جذاب بود. تجربه كردن 2 تا نقش كاملا متفاوت برایم قشنگ است. من هیچ كدام از آنها نیستم. نه آن زن فداكار و رنج دیده و نه زن قدرت‌طلب و جاه‌طلب كه بخواهم آدم‌كشی كنم. جاریه این كارها را می‌كند.
البته می‌گویند هر بازیگری بخشی از وجود خودش را در هر نقش ارائه می‌كند.
به هر حال من قاتل نیستم (‌می‌خندد) اما خدا در سیستم اخلاقی ما یك سری غریزه‌ها گذاشته است، مثل حس حسادت و بدجنسی و... این كه ما چقدر از آنها استفاده می‌كنیم بستگی به شخصیت ما دارد. حس بدجنسی و دزدی در همه هست. ممكن است تو در فضایی قرار بگیری كه بتوانی دزدی كنی. این نیست كه اصلا به آن فكر نكنی و بگویی من آدم پاكیزه‌ و فرشته‌ای هستم. به بدی‌ها فكر می‌كنی، اما غریزه را با عقل و قلبت كنترل می‌كنی. گاهی وقت‌ها نقشی به تو می‌دهند كه باید از خیلی از غریزه‌های منفی‌ات استفاده كنی. همین ظرافت‌ها نقش را به وجود می‌آورد.
در سریال ‌در چشم باد یك مقطع بیست سی ساله از زندگی یك زن را بازی می‌كنید. نسبت به این ویژگی نقش گل نسا‌ چه حسی داشتید؟
برایم جالب بود كه زندگی در سن بالا را تجربه كنم. خودم را در این سن ندیده بودم. مادر بزرگ من وقتی اولین نقشش را بازی كرده 18 سال داشته. من در یك كار سینمایی نقش زنی 50 ساله را به اسم گل‌نسا بازی كردم. وقتی نقش گل‌نسا به من پیشنهاد شد، دیدم دقیقا شبیه اولین نقش مادربزرگم است. رابطه خاصی با آن برقرار كردم.
گریم چهره‌تان چقدر به شما كمك كرد كه در قالب یك زن میانسال قرار بگیرید؟
خیلی زیاد. قرار بود به شكل پیرزنی گریم بشوم كه خرد شده است. چون گل‌نسا خیلی سختی كشیده بود. برای اولین تست گریم سه چهار ساعت روی صورتم كار می‌كردند. وقتی خودم را در آیینه دیدم جا خوردم. احساس خستگی و فرسودگی كردم. یك مدت با خودم تنها بودم. احساس می‌كردم كه انگار تاریخی بر من گذشته كه خودم از آن خبر ندارم. انگار آلزایمر گرفته‌ام و نمی‌دانم چطور پیر شده‌ام. وقتی خواستم از روی صندلی بلند شوم برایم سخت بود. بدن خودش را با لباس و گریم هماهنگ می‌كند. وقتی لباس كار می‌پوشی و خانه را تمیز می‌كنی رفتارت فرق می‌كند. وقتی كت و شلوار می‌پوشی و می‌خواهی بروی مجلس عروسی، راه رفتنت فرق می‌كند.
این طور نبود كه فقط سن من بالا برود. فراز و نشیب‌های زندگی زن مهم بود. وقتی دیدم پسر این زن شهید شد، بغضم تركید. هنوز آن حالت‌ها در من مانده است. بیشتر واكنش‌های من در برابر این اتفاقات تلخ مهم بود. خوشبختانه فیلمبرداری كار از جوانی گل نسا‌ شروع شد و جلو رفت. وقتی دخترم را عروس می‌كنم با شوهرم درباره عروسی خودمان صحبت می‌كنم. این سكانس‌ها را قبلا تجربه كرده بودم.
برای ایفای نقش گل‌نسا علاوه بر كمك گرفتن از فیلمنامه و كارگردان چقدر از خلاقیت خودتان استفاده كردید؟
من رشته معماری خوانده‌ام. وقتی می‌خواهم یك جا را طراحی كنم، به تجربیات گذشته دیگران مراجعه می‌كنم. در بازیگری هم همین طور است. اگر احساس كنی این نقش را یك جا دیده‌ای كارت راحت‌تر می‌شود. نه این كه كپی‌برداری كنی. باید یك نفر را الگو قرار دهی، چند آدم مختلف را ببینی و حس‌هایشان را بررسی كنی تا بتوانی بهترش را بازی كنی. برای این نقش فیلم مادر هند را خیلی دیدم. آنجا هم مادری است كه در مزرعه كار می‌كند و 2 پسرش را بزرگ می‌كند. مادربزرگم با حضورش خیلی به من كمك كرد. او را زیر نظر می‌گرفتم و نگاه می‌كردم كه چطور از روی صندلی بلند می‌شود. بهترین الگو این است كه یك آدم را از نزدیك ببینی. در پارك بنشینی و به آدم‌ها نگاه كنی. من بچه ندارم. تجربه‌ای هم از حس مادرانه ندارم. اما به دیگران نگاه می‌كردم كه چطور بچه‌شان را صدا می‌زنند. مردم خودشان بهترین الگو برای بازیگری هستند.
به یكی از شباهت‌های رشته معماری با سینما اشاره كردید. فكر می‌كنید این دو رشته چه شباهت‌های دیگری با هم داشته باشند؟
همه به من می‌گویند تو كه 7 سال معماری خوانده‌ای چرا آمده‌ای به سینما. بزرگ‌ترین شباهت این دو رشته این است كه هر دو جزیی از هنرند. رشته‌های هنری همه با هم پیوسته‌اند و ریشه‌شان یكی است. نقطه مشترك معماری و بازیگری، حوصله داشتن و صبوری است. هیچ كدام با یك شب و دو شب به تكامل نمی‌رسند. وقتی می‌خواهی یك اتاق انتظار بیمارستان را طراحی كنی،‌ كلی اندیشه و نظریات جامعه‌شناسانه و روان‌شناسانه پشتش است. یك بار یك پروژه ساختمانی را در لندن طراحی می‌كردیم. 7 ماه طول كشید تا كاشی‌هایش را انتخاب كنیم. در سینما هم وقتی می‌خواهی یك نقش را خلق كنی همین طور است. آنجا برای یك مكان وقت می‌گذاری و اینجا برای یك انسان. باید برای نقش هم مثل مكان تاریخچه درست كنی. انگار یك نفر این زندگی را داشته. مثل طراحی یك اتاق است. آنجا ماكت می‌سازی. اینجا نقش را تمرین می‌كنی. نقش خودش جان می‌گیرد.