روزى آن دسته از ياران پيغمبر كه در مكه مانده بودند به حضرت عرض كردند قريش تا حال نديده‏اند كسى قرآن را با صداى رسا بخواند، چه كسى داوطلب مى‏شود برود و در انجمن آنها اين كار را انجام دهد؟
عبدالله بن مسعود گفت: من! مسلمانان گفتند: ما از عكس العمل قريش نسبت به تو بيم داريم. كسى را مى‏خواهيم كه داراى عشيره باشد تا بتوانند از وى حمايت كنند. عبدالله بن مسعود گفت: خدا مرا از خطر آنها نگاه دارد.
فردا صبح آمد و در انجمن قريش نشست و با صداى رسا شروع به خواندن سوره «الرحمن‏» كرد. همين كه قريش متوجه شدند عبدالله مسعوت قرآن مى‏خواند برخاستند واو را زير ضربات خود گرفتند، و در آن حال ابن مسعود مرتب قرآن تلاوت مى‏كرد. تا اينكه آيات را به انجام رسانيد و برخاست و به نزد مسلمانان آمد، در حالى كه صورتش خون آلود بود.
مسلمين گفتند ما از همين بيم داشتيم، ابن مسعود گفت: من ناراحت نيستم اگر بخواهيد فردا نيز همين كار را خواهم كرد. ولى مسلمانان گفتند: نه، آنچه را آنها نمى‏خواستند به گوش آنها رساندى.( سيره ابن هشام، ج 2 ص 206)
<A name=f2>اسلام آوردن عمر بن خطاب

ابن اثير مى‏نويسد: «آن گاه عمر بعد از سى و نه مرد و بيست وسه زن اسلام آورد، و گفته‏اند بعد از چهل مرد و يازده زن مسلمان شد، و هم گفته شده كه بعد ازچهل وپنج مرد، و يازده زن به اسلام گرويد. او بعد از مهاجرت مسلمين به حبشه اسلام آورد. قبل از او حمزة بن عبدالمطلب مسلمان شده بود، و بدين گونه مسلمانان نيرومند شدند.»( كامل ابن اثير - جلد 2 ص 57)
در پاورقى كامل ابن اثير مى‏نويسد مسلمان شدن عمر در سال ششم هجرت روز داد.( كلمه هجرت غلط چاپى است، و صحيح آن سال ششم بعثت بوده است.) و ابن اثير سپس مى‏افزايد:
ام عبدالله دختر ابوحثمه (كه نامش ليلا بود) همسر عامر بن ربيعه عموزاده عمر مى‏گويد: ما آماده حركت به سوى حبشه بوديم. عامر دنبال كارى رفته بود.در اين هنگام ديدم عمر كه هنوز مسرك بود آد و در مقابل من ايستاد. ما قبلا از وى آزار زيادى مى‏ديديم.
عمر پرسيد: ام عبدالله! مى‏خواهيد برويد؟ گفتم: آرى، به خدا مى‏رويم به سرزمين خدا. چون ما را اذيت كردى و شكنجه دادى. مى‏رويم تا خدا گشايشى در كار ما پديد آورد.
عمر گفت: خدا همراهتان. اين را درحالى گفت كه ديدم منقلب شده است. وقتى عامربرگشت موضوع را به او گفتم. عام پرسيد احتمال مى‏دهى كه عمر مسلمان شود؟ گفتم: آرى. عامر گفت: «او اسلام نخواهد آورد مگر اينكه الاغ خطاب مسلمان شود.» اين را عامل بدين جهت گفت كه عمر نسبت به مسلمين خشونت و سرسختى زياد نشان مى‏داد.
سپس ابن اثير مى‏گويد: علت مسلمان شدن عمر اين بود كه خواهرش خطاب و همسرش سعيد بن زيد عدوى، مسلمان شده بودند، و مسلمانان اسلام خود را از عمر كتمان مى‏كردند. نعيم بن عبدالله عدوى هم اسلام خود را پنهان مى‏داشت. خباب بن ارت به خانه فاطمه آمد و رفت مى‏كرد و به وى قرآن مى‏آموخت. روزى عمر درحالى كه شمشير به دست داشت، به قصد كشتن پيغمبر و مسلمانان كه در خانه ارقم بن ابى ارقم در جنب كوه صفا گرد آمده بودند، رفت. در آن روز نزديك چهل مرد از مسلمانان كه به حبشه رفته و بازگشته بودند نزد پيغمبر حضور داشتند.
نعيم بن عبدالله از بستگان عغمر در ميان راه با او برخورد نمودند و پرسيد: عمر! كجا؟ عمر گفت: مى‏خواهم بروم محمد را كه باعث پراكندگى قريش شده و دين آنها را به مسخره گرفته و خدايان آنها را دشنام مى‏دهد به قتل رسانم.
نعيم گفت: به خدا غرور تو را گرفته است. گمان مى‏كنى اولاد عبدمناف پس از آنكه محمد را كشتى مى‏گذارند در روز زمين راه بروى؟ بهتر نيست كه به فاميل خودت سر بزنى و به كار آنها برسى؟ عمر گفت: كدام يك از آنها؟ نعيم گفت: داماد و پسر عمويت‏سعيد بن زيد و خواهرت فاطمه.به خدا هر دو مسلمان شده‏اند.
عمر برگشت و روى به خانه خواهر نهاد. در آن روز خباب بن ارت نزد آنها بود و به زن و شوهر قرآن ياد مى‏داد. همين كه متوجه شدند عمر مى‏آيد،حباب از ترس پنهان شد. فاطمه هم صفحه‏اى كه آيات قرآنى در آن نوشته شده بود در زير ران خود پنهان كرد.
عمر صداى قرآئت قرآن خباب را شنيده بود. به همين جهت وقتى وارد شد پرسيد اين زمزمه چه بود؟ خواهر و شوهر خواهر گفتند: چيزى شنيدى؟ عمر گفت: آرى، و به من اطلاع داده‏اند كه شما دو نفر پيرو دين محمد شده‏ايد. سپس به طرف سعيد رفت و او را زير ضربات خود گرفت.
فاطمه به يارى شوهر برخاست تا او را از دست عمر نجات دهد. عمر هم كه اين را ديد فاطمه را مضروب ساختا و سرش را شكست. وقتى كار به اين جا كشيد خواهر و داماد گفتند: آرى ما مسلمان شده‏ايم و به خداى يگانه ايمان آورده‏ايم، هر كارى مى‏خواهى بكن.
چون عمر سرخون آلود خواهر را ديد از كرده خود پشيمان شد و به وى گفت: صفحه‏اى كه شنيدم از روى آن مى‏خوانيد بده ببينم محمد چه آورده است.
فاطمه گفت: مى‏ترسم آن را پاره كنى. عمر قسم خورد كه آن را مسترد خواهد داشت. فاطمه گفت:چون تو مشرك هستى نجسى، و قرآن را جز افراد پاك نمى‏تواند مس كند. عمر هم رفت و غسل كرد، سپس فاطمه صفحه قرآن را به دست او دغاد وعمر كه خواندن مى‏دانست‏شروع به قرائت آن كرد. اوائل سوره طه بود. وقتى آن را خواند گفت: چه سخن خوبى است.
همين كه خباب اين را از عمر شنيد از نهانگاه بيرون آمد. عمر گفت: اى خباب مرا ببر نزد محمد تا اسلام بياورم. به دنبال عمر همراه خباب آمد به در خانه‏اى كه پيغمبر و يارانش در آن بودند و در زد.
مردى از ياران پيغمبر برخاست و از روزنه در نگاه كرد و چون ديد عمر است و شمشير به دست دارد موضوع را به پيغمبر خبر داد.
حمزه عموى پيغمبر گفت: يا رسول الله! اجازه بدهيد وارد شود. اگر كار خيرى با ما دارد او را مى‏پذيريم، و چنانچه انديشه بدى در سر دارد با شمشير خودش به قتلش مى‏رسانيم.
هنگامى كه عمر وارد شد گفت: يا رسول الله! آمده‏ام تا به خدا پيغمبرش ايمان بياورم. پيغمبر از شنيدن اين سخن تكبيرى گفت كه هر كس در مسجد الحرام بود متوجه شد عمر مسلمان شده است.
عمر مى‏گويد: وقتى مسلمان شدم آمدم به در خانه ابوجهل و در زدم ابوجهل بيرون آمد و گفت: مرحبا! برادر زاده چه خبر؟ گفتم: آمده‏ام تا به تو بگويم مسلمان شده‏ام، و به محمد ايمان آورده‏ام، و آنچه را او از جانب خدا آورده است تصديق دارم.
ابوجهل كه اين را شنيد در را بست و گفت: تف بر تو و خبرى كه آورداى.
سپس ابن اثير مى‏نويسد: درباره اسلام آوردن عمر طورى ديگرى هم گفته‏اند.( كامل ابن اثير - ج 2 ص 57. بدون تعصب بايد گفت آنچه راجع به اسلام آوردن ابوبكر و عمر و عثمان و تاريخ و زمان آن رد تارخ و حديث منقول از طرف عامه آمده است، بايد با قيد احتياط تلقى شود. زيرا بنى اميه كه مى‏خواستند فضائل اهل بيت عليهم السلام را از نظرها محو كنند، بعضى از صحابه دنياپرست مانند ابوهريره و سمرة بن جندب و غيره را واداشتند، تا در مقابل فضائل و مناقب و افتخارات اهلبيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و شخص على عليه السلام، احاديثى وضع و جعل نمايند، و از جمله اينكه فضايل خلافاى ثلاثه را بيش و پيش از آنها وانمود كنند. نگاه كنيد به مجلدات كتاب گرانقدر «الغدير».)
<A name=f3>محاصره پيغمبر و بنى هاشم از طرف قريش

سران قريش كه از نقشه‏هاى قبليخود نتيجه نگرفتند،پيغمبر را سخت تحت مراقبت قرار دادند واز هر فرصت براى آزار رساندن به آن حضرت خوددارى نمى‏كردند.سران هر قبيله، افراد مسلمان خود را شكنجه مى‏دادند و آنها را وا مى‏داشتند كه از اسلام و پيغمبر برگردند.
پيغمبر هم كه وضع را چنين ديد موضوع را با ابوطالب عموى خود در ميان گذاشت و هردو صلاح را در آن ديدند كه برايدورى از قريش و حفظ از گزند آنان كليه مردان وزنان بنى هاشم به دفاع از پيغمبر پناه به دره‏اى واقع در بيرون مكه ببرند.
دره را در زبان عربى «شعب‏» مى‏گويند، و بعدها اين دره معروف به «شعب بنى هاشم‏» يا « شعب ابى طالب‏» شد.
تمام افراد بنى هاشم اعم ازآنها كه مسلمان شده بودند يا غيره مسلمانان آنها فقط روز غيرت قبيله‏اى به دعوت ابوطالب حاضر شدند در دره از پيغمبر حمايت كنند.
ابوطالب كه آگاهى يافت قريش در آزار رساندن به پيغبر تا سرحد كشتن او برآمده‏اند، حضرت را با زن و بچه و تمامى افراد بنى هاشم به دره درآورد، و خود و دو فرزندش على (عليه السلام) و جعفر شب‏ها به حفاظت از متحصنين پاس مى‏دادند. سپس اين اشعار را سرود و براى سران قريش فرستاد.
- به خدا آنها با تمامى نفراتشان، تا من زنده‏ام به تو (پيغمبر) دسترسى نخواهند يافت.
- تو مرا دعوت به اسلام كردى، و من يقين كردم كه خيرخواهى.
- هرچه گفتى راست بود، چون تو مرد امينى هستى.
- تو دينى را به مردم عرضه داشتى كه مى‏دانم،- از ميان تمامى اديان بهترين دينها است. (تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص 18. اشعار زيباى ابوطالب كه به نقل بعقوبى مورخ پيشين درگذشته سال 292 هجرى گواه صادقى بر مسلمانان بودن ابوطالب و رسوخ ايمان در دل اوست، اينهاست: و الله لن يصلوا اليك بجمعهم حتى اوسد فى التراب دفينا و دعوتنى و زعمت انك ناصح و لقد صدقت و منت امينا و عرضت دينا قد علمت بانه من خير اديان البرية دينا)
هنگامى كه قريش اطلاع يافتند توانائى بر كشتن پيغمبر ندارند، و ابوطالب او را تسلم آنها نخواهد كرد، و از اشعار وى در اين خصوص آگاهى يافتند، عهدنامه‏اى نوشتند و مهر كردند مبنى بر اينكه بنى هاشم را در دره خارج مكه محاصره اقتصادى كنند.
نه چيزى به آنها بفروشند و نه به آنها زن بدهند و نه از آنها زن بگيرند، و نه داد و ستد نمايند، مگر اينكه ابوطالب محمد را به آنان تحويل دهد تا او را به قتل رسانند! سپس همگى مضمون عهدنامه ر اتعهد نمودند و هشتاد نفر ذيل آن را مهر كردند.
شخصى كه عهدنامه را نوشت «منصور بن عكرمة بن عامر بن عبدمناف بن عبدالدار» بو، ولى اين شخص پس از چندى دستش فلج‏شد و از كار افتاد.
به دنبال آن قريش، پيغبر و خاندانش و تمامى اولاد عبدالمطلب را غير از ابولهب كه در دفاع از پيغمبر شركت نكرد، در محاصره اقتصادى قرار دادند. اين واقعه شش يا هفت‏سال بعد از بعثت پيغمبر صلى الله عليه و آله و دو سال بعد از دعوت عمومى آن حضرت بود.
بدين گونه پيغمبر و بنى هاشم سه سال در آن دره به سر بردند تا آنجا كه آنچه پيغمبر و ابوطالب و خديجه داشتند به اتمام رسيد، و سخت در مضيعه زندگى قرار گرفتند. در مدت محاصره فقط در ماه رجب و ماه ذى الحجه از شعب بيرون مى‏آمدند، و نظر به احترام آن دو ماه كه خريد و فروش آزاد بود، آذوقه لازم را خريدارى كرده و به شعب بازمى‏گشتند. غير از آن دو ماه باز خريد و فروش آزاد بود، آذوقه لازم را خريدارى كرده و به شعب باز مى‏گشتند. غير از آن دو ماه باز خردى و فروش قريش با محاصره شدگان مخنوع بود، تا جائى كه سرانجام موجودى آنها تمام و دچار كمبود مواد غذائى شدند.
كمبود مواد غذائى و آفتاب سوزان روز در ميان دره و صخره‏ها و شب‏هاى سرد و طول مدت محاصره، سرانجام صداى گريه و زارى و فرياد وفغان كودكان و زنان را بلند كرد و در شهر به گوش قريش رسيد.
اين معنا موجب شد كه جمعى از امضا كنندگان صحيفه را از كرده خود پشيمان سازد وبه چاره‏جوئى وادارد.
لازم به ذكر است كه در آن ايام محنت زا و روزهاى طاقت فرسا و تحت مراقبت‏شديد قريش، ابوالعاص بن ربيع شوهر زينب دختر پيغمبر يا خواهر زاده خديجه با اينكه هنوز اسلام نياورده بود بعضى از شبها مواد خوراكى بار شتر مى‏كرد و به نزديك دره مى‏آورد و شتر را رها مى‏نمود تا به دست محاصره‏شدگان بيفتد.
در آن ميان روزى هشام بن عمر به نزد زهير بن ابى اميه دخترزاده عبدالمطلب رفت و گفت: آيا سزاوار است كه تو غذا بخورى و بهترين لباسها را بپوشى اما خويشان تو برهنه و گرسنه باشند؟ اين موضوع با بعضى از سران قريش هم در ميان گذاشته شد، و بيشتر آنها را به فكر فرو برد، ولى نمى‏دانستند چه كنند.
پس از سه سالكه پيغبر و خانواده‏اش و مسلمانان و بنى هاشم در «شعب ابوطالب‏» در محاصره اقتصادى قرار گرفتند، و حتى روزهاى آخر، كغاربه جاى بسيار سختى كشيد، جبرئيل بر پيغمبر نازل گرديد و گفت: يار رسول الله! خداوند موريانه را فرستاده و عهدنامه قريش را خورده جز پاره‏اى كه در آن نام خداست. پيغمبر موضوع را به عمويش ابوطالب خبر داد. به دنبال آن ابوطالب و پيغمبر و بنى هاشم آمدند و در مقابل كعبه نشستند. سران قريش نيزكه مطلع شدند از هر طرف به سوى كعبه شتافتند و همگى در آنجا گرد آمدند.
قريش گفتند: ابوطالب! عهدنامه ما را به ياد آور و به ما بپيوند... و در دفاع از برادرزاده‏ات بيش از اين لجاجت روا مدار.
ابوطالب گفت:اى قوم! آيا شما پس از مهر كردن عهدنامه دستى در آن برده‏ايد و به سراغ آن رفته‏ايد؟ قريش گفتند: نه. ابوطالب گفت: ولى محمد از جانب خدايش به من خبرداده است كه موريانه تمام عهدنامه را خورده است جز پاره‏اى كه در آن نام خداست. حال اگر آن را آورديد و ديديد كه چنين است چه خواهيد كرد؟( سيره ابن هشام جلد 2 ص 234، تاريخ يعقوبى جلد 2 ص 18، اعلام الورى طبرسى - چاپ سوم ص 50)قريش گفتند: تعهد خود را نعض مى‏كنيم و دست از محاصره بر مى‏داريم. ابوطالب گفت: ولى بدانيد كه اگر آنچه گفتم دروغ بود محمد را به شما تحويل مى‏دهم تا او را به قتل رسانيد.
قريش گفتند: بسيار خوب، سخنى به مورد گفتى.
سپس در قوطى را گشودند و ديدند كه موريانه عهدنامه را خورده است جز پاره‏اى كه نام خدا بر آن نوشته بود. هنگامى كه قريش ازن معجزه را ديدند گفتند: سحرى بيش نيست! ولى هم اكنون راهى براى تكذيب محمد نداريم.
درآن روز بر اثر اين واقعه بسيارى از قريش مسلمان شدند، و پيغمبر و بنى‏هاشم از محاصره بيرون آمدند و به خانه‏هاى خود بازگشتند. معاندان قريش هم ديگر موضوع را دنبال نركردند.( تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص 18)
<A name=f4>دو تن از قبيله اوس و خزرج به اسلام مى‏گروند

سويد بن صامت مردى از قبله اوس كه در مدينه مى‏زيستند به قصد حج عمره وارد مكه شد. سويد شاعر و شريف و برازنده بود. به همين جهت به وى «كامل‏» مى‏گفتند. چون كمال شاعرى و شرافت نسب و برازندگى در او جمع بود.
او درمكه با پيغمبر ملاقات نمود و حضرت او را به پذيرشش اسلام فرا خواند و آياتى از قرآن مجيد را بر وى تلاوت كرد.سويد گفت: سخنى نيكوست. سپس به مدينه بازگشت. ديرى نگذشت كه جنگ بعاث كه آخرين جنگ اوس و خزرج در زمان جاهليت بود در گرفت، و سويد در حالى كه مسلمان شده بود به دست افراد قبيله خزرج به شهادت رسيد. اين نخستين فردى بود كه از مردم مدينه با پيغمبر برخورد نمود و نواى دلنشين سخن پيغمبر و قرآن را شنيد و به اسلام گرويد.
پس از وى جمعى از جوان قبيله خزرج نيزبه مكه آمدند تا پيمان اتحاد نظامى با قريش منعقد سازند. پيغمبر به سراغ آنها رفت و فرمود: آيا من چيزى بهتر از آنچه شما مخواهيد ارائه ندهم؟ سپس آنها را دعوت به اسلام كرد و قرآن بر آنان قرائت نمود. يكى از آنها به نام اياس بن معاذ كه نوجوانى بود گفت: به خدا اين بهترين چيزى است كه ما براى آن به مكه آمده‏ايم. ابوالحيسر انس بن رافع كه سرپرستى هيات را به عهده داشت ناراحت‏شد و مشتى خاك برداشت و به صورت اياس پاشيد و گفت تو چكاره‏اى، ما براى اين كار نيامده‏ايم. اياس اندكى بعد وفات يافت در حالى كه مسلمان شده بود. اين نيز نخستين برخورد قبيله خزرج با پيغمبر بود.( كامل ابن اثير - جلد 2 ص 66)
<A name=f5>مسلمان شدن او تن از سران مدينه

ساليان دراز بود كه ميان دو قبيله اوس و خزرج آتش جنگ شعله‏ور بود.به طورى كه افراد دو قبيله هميشه مسلح بودند. در آخرين جنگ (جنگ بعاث) قبيله اوس بر خزرج چيره شد وآنها را شكست داد.
اسعد بن زراره كه از بزرگان قبيله خزرج بود به اتفاق شخصى ديگر از سران خزرج به نام ذكوان بن عبد قيس در ماه رجب كه موسم زيارت خانه كعبه و انجام عمره بود به مكه آمد تا از قريش براى جنگ با قبيله اوس يارى جويد و با آنها در اين خصوص پيمانى منعقد سازد.
اسعد بن زراره دوست عتبة بن ربيعه از سران قريش بود. به همين جهت وارد بر او شد. عتبه در جواب درخواست اسعد بن زراره گفت: منطقه ما دور از شماست و آن قدر گرفتارى داريم كه به كار ديگر نمى‏رسيم. اسعد بن زراره گفت: چه گرفتارى، شما كه در حرم و جايگاه امنى هستيد؟
عتبة گفت: مردى از ميان ما برخاسته و مدعى است كه فرستاده خداست، ما را بى‏شعور مى‏داند، به خدايان ما دشنام مى‏دهد، جوانان ما را فاسد نموده، و اجتماع ما را به هم زده است.
اسعد گفت: او از شماست؟
عتبة گفت: او پسر عبدالله بن عبدالمطلب است كه از لحاظ شرافت متوسط و از نظر خانوادگى از همه ما بزرگتر مى‏باشد.
اسعد وذكوان و همه قبيله اوس و خزرج از يهودان بنى نضير و بنى قريظه و بنى قينقاع در مدينه شنيده بودند كه پيغمبرى درمكه ظهور مى‏كند و به مدينه مهاجرت خواهد كرد، و گفته بودند به خاطر او با شما عرب جنگ خواهيم كرد.
اين خاطره باعث‏شد كه وقتى اسعد آن مطلب را از عتبه شنيد به ياد آنچه يهويان مدينه گفته بودند، بيفتد و لذا از عتبه پرسيد: او هم اكنون در كجاست؟
عتبه پاسخ داد او هم اكنون درحج اسماعيل است،و چون با كسان خود در «شعب‏» به سر مى‏برد، جز در «موسم‏» از «شعب‏» خارج نمى‏شود. اى اسعد اگر او را ديدى مبادا گوش به سخنان او بدهى و با وى گفتگو نمائى! زيرا ساحرى است كه با سخنان خود تو را مسحور مى‏كند! اين در هنگامى بود كه بنى هاشم در محاصره بودند.
اسعد گفت: پس من چه كنم؟ چون احرام عمره بسته‏ام و ناچارم كه خانه خدا را طواف نمايم.
عتبه گفت: مقدارى پنبه در گوش خود بگذار تا در برخورد با وى سخنان او را نشنوى. اسعد هم در حالى كه دو گوش خود را پر از پنبه كرده بود وارد مسجدالحرام شد، و به طواف كعبه پرداخت. در اين هنگام پيغمبر با جمعى ازبنى هاشم در حجر اسماعيل نشسته بود.
اسعد در اولين دور طواف نگاهى به پيغمبر كرد وگذشت. در دور دوم كه مشغول طواف بود به خود گفت گمان نمى‏كنم كسى نادانتر از من باشد. آيا چنين گفتگوئى در مكه باشد و من از آن آگاهى نيابم تا در بازگشت به مدينه به فاميل خودم خبر دهم. اين گفت و پنبه را از گوشها درآورد و به دور انداخت و در مقابل پيغبمر ايستاد و به رسم جاهليت گفت: انعم صباحا يعنى صبح به خير!پيغبر رو كرد به او و فرمود: خداوند در عوض چيزى را كه تحيت و سلام اهل بهشت است به ما آموخته و آن سلام عليكم است.
اسعد گفت: اين سخنان تازگى دارد، اى محمد! تو مردم را دعوت به چه چيزى مى‏كنى؟
پيغمبر فرمود: من دعوت مى‏كنم كه مردم بدانند خدائى جز خداوند يكتا نيست، و اينكه من پيغمبر اويم . سپس اين دو آيه را تلاوت فرمود: «به هيچ وجه به خدا شرك نورزيد، و نسبت به پدر و مادر نيكى كنيد، و فرزندان خود را از برس گرسنگى نكشيد كه روزى آنها و شما را ما مى‏دهيم، و گرد كارهاى زشت چه آشكار و چته نهان نگرديد، و از آدم كشى جز كسانى كه سزاوار قبل باشند پرهيز كنيد. اين سفارشى است كه خدا به شما كرده است، باشد كه درباره آنها بينديشيد.
به مال يتيم جز با احتياط نزديك نشويد تا آنها خود بزرگ شوند. كم فروشى و گران فروشى نكنيد. خدا هيچ كس را جز به اندازه توانائيش مكلف نمى‏دارد، و در گفتار خود عدالت را رعايت نمائيد، و پيمان خدا كه با شما مى‏بندد نگاه داريد، اينهاست كه خدا شما را به انجام آن سفارش كرده، باشد كه به خاطر داشته باشيد.»( سوره انعام آيه 152 و 153)چون اسعد اين سخنان گرانقدر را از پيغمبر شنيد، دردم مسلمان شد و گفت: گواهى مى‏دهم كه خدائى جز خداى يكتا نيست و شريكى ندارد، و تو هم پيغمبر خدائى.
اى پيغمبرخدا! پدر و مادرم به قربانت. ما از مردم سرزمين يثرب هستيم و از قبيله خزرج مى‏باشيم و ميان ما و برادرانمان از قبيله اوس پيوند خويش گسسته است، اگر خداوند به وسيله تو ما را آشتى دهد، منتى بس بزرگ بر ما خواهى داشت.
سپس اسعد رو كرد به «ذكوان‏»و گفت: اين همان پيغمبرى است كه يهود ظهور او را به ما خبر داده‏اند. ذكوان هم مسلمان شد. آنگاه به پيغمبر گفتند: يا رسول الله! مردى را همراه ما به مدينه بفرست تا قرآن را به ما بياموزد و مردم را به اسلام دعوت كند.( اعلام الورى - ص 55)و چنانكه درجاى خود خواهيم گفت، پيغمبر نيز به خواست آنها مصعب بن عمير را كه جوانى برازنده بود به نمايندگى خود همراه آنها به مدينه فرستاد، و او بود كه پيش از آمدن پيغمبر به مدينه مردم مدينه را مسلمان كرد، و زمينه را براى مهاجرت حضرت فراهم ساخت.