چشمی دیگر در زندگی شما !!

خانم «نیک‌زاد» که ‌وسط حال خانه‌اش ایستاده بود و به‌سختی می‌شد مرز میان دست، گوشی تلفن و گوش او را مشخص کرد، چندبار گفت: «نه امکان نداره»..


سرعت گردش اطلاعات و اخبار بین خانم «نیک‌زاد» و آشنایان و دوستانش، با انتقالات پرشتاب‌‌ترین شاه‌راه‌های ارتباطی برابری می‌کرد. اگر طراحان سیستم‌های ارتباطی، از حجم اطلاعات و سرعت جابه‌جایی آن در بین شبکه‌ی آشنایان خانم «نیک‌زاد» خبردار می‌شدند، می‌توانستند با الهام از آن برای بهبود کیفیت دستگاه‌ها و برنامه‌های خود استفاده کنند. این‌که چگونه این شبکه می‌توانست در یک لحظه، هزاران بسته‌ی اطلاعاتی را به این‌سو‌ و آن‌سو پراکنده کند، یکی از عجایب دنیای پیچیده‌ی ارتباطات بود که دست‌یابی به آن، از پی‌بردن به راز ارسال پیام‌های نهنگ‌ها و دلفین‌ها هم مشکل‌تر بود.
خانم «نیک‌زاد» که ‌وسط حال خانه‌اش ایستاده بود و به‌سختی می‌شد مرز میان دست، گوشی تلفن و گوش او را مشخص کرد، چندبار گفت: «نه امکان نداره»، چندبار هم گفت: «آه، خدای من» و چندبار هم صداهایی از خودش درآورد که راوی از آوانگاری آن ناتوان است. اما به‌طور کلی می‌توان گفت که نشانه‌ی تعجبی وصف‌ناپذیر بود. بدون تشخیص زمان پایان مکالمه، خانم «نیک‌زاد» گفت‌وگوی تازه‌ای را آغاز کرد که هرکس در آن‌جا بود، نمی‌توانست بفهمد او چگونه از مکالمه‌ی اول به گفت‌وگوی دوم رسید و درباره‌ی این جابه‌جایی، فقط می‌توانست بگوید که شاهد یک برش سینمایی در دنیای واقعیت بوده است.
خانم «نیک‌زاد» گفت: «منم اول باور نکردم اما تا الآن از چند نفر شنیدم که نمی‌شه تو حرف‌شون شک کرد.» او چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: «قراره ساعت 9 شب اتفاق بیفته» و دوباره بعد از چند لحظه سکوت با دهان باز گفت: «حالا چرا این‌قدر ناراحت شدی؟ این‌که نگرانی نداره، من که خوشحالم.» خانم «نیک‌زاد» ناگهان چهره درهم کشید و گفت: «چرا این کارو می‌کنی، به نظر من که خیلیم ماجرای بامزه‌ایه، حیف نیس به خاطر همچین موضوع پیش پاافتاده‌ای، تلویزیونتو بشکنی؟» از آن‌سوی گوشی داد و فریادی بلند شد که خانم «نیک‌زاد» مجبور شد فاصله‌ای بین گوشی و گوشش ایجاد کند. با این عمل، مشخص شد که گوش و گوشی، یک پدیده‌ی واحد نیستند و می‌شود آن‌ها را از هم جدا کرد اما این مسأله در برابر حادثه‌ای که قرار بود اتفاق بیفتد، چیزی نبود.
خانم «نیک‌زاد» هنوز در آغاز تماس بعدی بود که زنگ خانه به صدا درآمد و او مجبور شد از شبکه خارج شود. خواهر خانم «نیک‌زاد» سراسیمه وارد شد و هیاهوکنان گفت: «شنیدی قراره چی بشه؟» خانم «نیک‌زاد» که ماجرا را در روایت‌های گوناگون شنیده و با تحلیل‌های مختلف آن آشنا بود، گفت: «یه چیزایی به گوشم خورده» خواهرش گفت: «ساعت 9، همه‌ی تلویزیونا خودبه‌خود روشن می‌شن و هر چیزی که جلوشون اتفاق افتاده بوده، نشون می‌دن.» خانم «نیک‌زاد» گفت: «آخه این چه‌طور ممکنه؟» خواهر گفت: «رئیس کارخونجات سازندگان تلویزیون اعلام کرده از روزی که این دستگاه ساخته شده، گیرنده‌ای به شکل مخفیانه در آن قرارگرفته که به شکل خودکار، اتفاق‌های جلوی خودشو مثل چشم بزرگی می‌بینه و در حافظه‌ی قویش ضبط می‌کنه. طراحای این برنامه‌‌ گفتن‌ که می‌خوان بزرگ‌ترین غافلگیری زندگی انسانو انجام بدن، طبق برنامه‌ی اونا ساعت 9 امشب با پخش امواجِ ماهواره‌ای، محتویات این حافظه، خودبه‌خود فعال می‌شه و همه‌چیزو نشون می‌ده.»
خانم «نیک‌زاد» با ذوق‌زدگی گفت: «چه عالی، من عاشق سورپرایزم.» خواهرش نالید: «این‌که سورپرایز نیس این رسوائیه، سرک کشیدن تو زندگی خصوصی مردمه.» نیک‌زاد گفت: «اوه توام چه‌قدر پیازداغشو زیاد می‌کنی، قرار نیس که زندگی هرکس تو کوچه خیابون پخش بشه، هرکس می‌تونه تو خونه‌ی خودش زندگی گذشته‌ی خودشو ببینه.» خواهرش گفت: «و اگه یه نفر نخواست چی؟»
نیک‌زاد گفت: «چه حرفا می‌زنی، تو دوس نداری جوونیتو به شوهرت نشون بدی و به اون بگی ببین چی بودمو به خاطر تو چی شدم؟»
خواهرش آه بلندی کشید و گفت: «خواهرجون تو مثل این‌که حالیت نیس (او به تلویزیون وسط حال اشاره کرد و ادامه داد) این چشم لعنتی همه‌چیزارو دیده و همه‌چیزارو لو می‌ده.»
نیک‌زاد گفت: «واه مگه تو خونمون آدم کشتیم که از لو رفتنش بترسیم؟» خواهر با عصبانیت توأم با احترام ساختگی گفت: «آبجی‌جون ببخشید! اما هنوزم هوشت مثل دوران بچگی‌مون آدمو دیوونه می‌کنه.»
«نیک‌زاد» که گویا بهش برخورده بود، گفت: «حالا چرا این‌قدر خودتو به آب‌و‌آتیش می‌زنی؟ اگه دلت نمی‌خواد این اتفاق بیفته، می‌تونی تلویزیونتو از پنچره بندازی بیرون.»
خواهر چند لحظه‌ای سکوت کرد، مثل این‌که به کشف بزرگی رسیده، گفت: «یعنی بشکنمش؟» بعد مثل این‌که نوش‌دارو را به‌موقع به سهراب رسونده، شاد و خوشحال، خواهرش را در آغوش کشید و گفت: «تو باهوش‌ترین خواهر روی زمینی» و رفت.
خانم «نیک‌زاد» روی مبل مقابل تلویزیون نشست و پیش خودش فکر کرد چه خوب شد که اجازه نداد شوهرش تلویزیون قدیمی‌شان را بفروشد و یکی از این تلویزیون‌های سینمانما بخرد. حال او می‌توانست چهره‌ی زنده‌ی جوانی خودش را ببیند. چه روزها و شب‌های شیرینی بودند وقتی او بزرگ‌کردن نوزادی را که از پوست و گوشت خودش بود، تجربه می‌کرد و بعد چه دلچسب بود بزرگ‌شدن فرزند دومش. او به فکر دیدن گل‌هایی افتاد که روزهای زندگی مشترک‌شان، همیشه شوهرش می‌خرید و برای او روی میز می‌گذاشت و اصرار داشت هر دو در یک بشقاب غذا بخورند. حالا هر وقت از آن حرفی به میان می‌آمد، قویاً این مسأله را تکذیب می‌کرد. حالا او دستش پیش بچه‌ها رومی‌شد.
خانم «نیک‌زاد» همین‌طور که در خاطراتش غرق بود، احساس کرد کم‌کم فشار خونش بالا می‌رود، او یاد شب‌هایی افتاد که شوهرش به‌خاطر شب‌نشینی با دوستانش، دیر به خانه می‌آمد و او مجبور بود ساعت‌ها در انتظارش ‌بماند و گاهی در این لحظات گریه می‌کرد و با صدای بلند، او و دوستانش را نفرین می‌کرد و وقتی دید که حریف شوهرش نمی‌شود، شبکه‌ی ارتباطی خود را تشکیل داد و ساعت‌ها با دوستانش، پشت‌سر ‌شوهرهای‌شان حرف می‌زدند و ‌با این فکر، تصمیم گرفت پیش از ساعت 9، تلویزیون را سربه‌نیست کند.
پیش از ساعت 9، از در و بام و پنجره‌ی خانه‌های محله و شهر و کشور و آن‌سوی مرزهای خاکی و آبی، صدای شکستن بلند شد. اگر کسی در کره‌ی ماه، زمین را در آن‌شب رصد می‌کرد، شاهد پدیده‌ی جهانی «بشکن‌بشکنه» بود. از همان لحظه‌ها‌ی نخستین این پدیده، سازمان‌های جهانی، نهضت جمع‌آوری نخاله‌های تلویزیونی را در رادیوها اعلام کردند و با اتفاق مطلق آرا، منع تولید و توزیع هرگونه تلویزیون مجهز به چشم مخفی را به تصویب رساندند.

- تو این دنیا بعضی‌وقت‌ها آدم از خودش بیشتر از هرکس دیگر می‌ترسد.
- تو این دنیا یک نظام مخفی‌کاری طبیعی وجود دارد که باید قدرش را دانست.
- تو این دنیا می‌شود با اطمینان، چشم مخفی تلویزیون‌ها را نابود کرد اما آیا به همین اندازه می‌شود مطمئن بود چشم دیگری ناظر ما نیست؟

منوچهر بشیری‌راد