آقای جک رفته بود استخدام بشه؛ کراوات تازه اش را به گردن بسته بود و لباس پلوخوری اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسشهای مدیر شرکت جواب دهد.
آقای مدیر شرکت یک ورقه کاغذ گذاشته بود جلوش و از او خواست تنها به یک سوال پاسخ دهد... سوال این بود:
"شما در یک شب بسیار سرد و طوفانی؛ در جاده ای خلوت رانندگی میکنید. ناگهان متوجه میشوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس؛ به انتظار رسیدن اتوبوس این پا و آن پا میکنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه ای هستند. یکی از آنها پیرزن بیماریست که اگر هر چه زودتر کمکی به او نشود ممکن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظی را بخواند؛ دومین نفر صمیمی ترین و قدیمی ترین دوست شماست که حتی یکبار شما را از مرگ نجات داده و نفر سوم دختر خانم بسیار زیبایی است که زن رویایی شماست و شما همیشه آرزو داشته اید او را در کنار خود داشته باشید.
اگر اتوموبیل شما فقط یک جای خالی داشته باشد شما از میان این سه نفر کدامیک را سوار ماشینتان میکنید؟ پیرزن بیمار؟ دوست قدیمی؟ یا آن دختر زیبا؟
جوابی که آقای جک به مدیر شرکت داد باعث شد تا از میان 200 نفر متقاضی برنده شود به استخدام شرکت درآید.
راستی میدانید آقای جک چه جوابی داد؟ اگر شما جای او بودید چه کار میکردید؟
و اما پاسخ آقای جک:
آقای جک گفت: "من سوئیچ ماشین را میدهم به آن دوست قدیمی ام تا پیرزن بیمار را به بیمارستان برساند و خودم به همراه آن دختر خانم زیبا در ایستگاه منتظر میمانم تا اتوبوس بیاید و ما را سوار کند"!