نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: اخرين لالايي...! (( قسمت اول ))

  1. #1
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2008/10/26
    نوشته ها
    155
    سپاس ها
    0
    سپاس شده 42 در 32 پست

    Unhappy اخرين لالايي...! (( قسمت اول ))

    داستان واقعي مادر 19 ساله كه قرباني خشونت خياباني شد

    در ان صبح زيباي تابستان ... همه چيز در خانه ي جيني و استف چارلتون

    رنگ و بويي از شادي و خوشبختي داشت .

    زن و شوهر جوان مشغول صرف صيحانه بودندو در عين حال ... گاه و بي گاه به نوزاد 10 هفته اي

    خود كه در خواب ناز بود نگاه ميكردند و لبخندي حاكي از رضايت بر چهره هايشان مينشست.

    ان روز... روز ويژه اي به حساب ميومد و جيني كمي هيجان زده به نظر ميرسيد... چرا كه ميخواست براي

    اولين بار بعد از به دنيا اومدن كالين ... به همراه دوستانش شبي را خارج از خانه سپري كند .

    همكلاسي هاي سابق وي اورا به شام دعوت كرده بودند . جيني ميدانست كه دوباره بايد به سوال هاي بي سر

    ته انها جواب بدهد و براي 1000 بار بگويد گه چطئر توانسته بلافاصله بعد از دنبال كردن مدرسه

    يه جاي دنبال كردن ارزوها و روياهايش ازدواج كند وبه سرعت مادر شود دلايل وي براي دخترها قابل فهم

    نبود . ان ها لذت و شادي داشتن خانواده و فرزند را درك نميكردند و به جاي اين موهبت ها فقط مسؤليت

    و فشار كارها را ميديدند . و بد تر از همه .. مدام به جيني مي گفتند كه بچه دار شدن ... اورا از هدفش _

    استخدام به عنوان يك مدل تبليغاتي ... كاملا دور كرده و او ديگر نميتواند به شغل دلخواهش برسد .

    ولي جيني اينده را اين طور سياه تاريك نميديد و ميخواست به ورزش رژيم شرايط پيش از بارداري را به

    دست اورد

    اصلا به همين دليل بود كه با چند اژانس تبليغاتي تماس گرفته بود . جوياي كار شده بود . اسم او در ليست

    متقاضيان ثيت شده بود . مادر نوزده ساله به راحتي خود را در موقعيت يك ستاره تصور ميكرد و اطمينان

    داشت به زودي به شهرت ميرسد .

    پس از انكه استف به سر كار رفت .. جيني مشغول كارهاي روزمره شد خانه را مرتب كرد لباس هاي كالين

    را شست به او شير داد و عوضش كرد و خلاصه تا به خودش امد ديد ساعت 5 بعد از ظهر شده ئ بايد به

    خانه پدر مادرش برود ئ بچه را به انها بسپارد .. قرار بود شوهرش شب را در انجا بگذراند ... جيني

    ميدانست كه شئهر 25 ساله اش از تنها ماندن با نوزاد و انجام كاراي او بدون كمك ديگران ميترسد

    اما اين موضوع را به زبان نمي اورد و او هم ترجيح ميداد خود را به ندانستن بزند ....

    دخترها... دوساعت بعد به دنبال دوستشان امدند .. چند دقيقه اي با كالين خنده رو و زيبا بازي كردند و بعد

    عكس هاي مراسم ازدواج جيني را كه در گوشه و كنار خانه قرار داشت ...براي چندمين بار ديدند و مادر

    جوان كه هنوز فكرش پيش نوزاد ... شير ... و ساعت خواب او بود و نميتوانست كودكش را ترك كند با خود

    بردند


    هيچكس تصور نميكرد ... جيني دسگر هيچ وقت پسر كوچولوسش را در اغوش نمي گيرد... نمي بوسد....

    وبرايش لالايي نميگويد ... نزديكان او نيز نميتوانستند باور كنند هرگز ائ را نخواهند ديد و به همين سادگي

    از نور و گرماي وجود اين دختر مهربان و شاد محروم خواهند گشت ....



    ((( ادامه دارد )))

  2. #2
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2008/10/26
    نوشته ها
    155
    سپاس ها
    0
    سپاس شده 42 در 32 پست

    پیش فرض

    gold بيچاره ماماني هه

  3. #3

  4. #4
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2008/10/31
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    95
    سپاس ها
    18
    سپاس شده 55 در 37 پست

    پیش فرض

    بسم رب المهدی

    محبت جان زیبا بود مرسی.

    راستی چرا تاپیک مشاعره نمی آیی ؟؟؟

    داستان کوتاهت که خیلی خوبه .

    چرا شعر بلد نیستی ؟؟؟؟!!!!!!!!!

    منتظرم.

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •