صفحه 7 از 7 نخستنخست 1234567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 65 , از مجموع 65

موضوع: نظامی: خسرو و شیرین9

  1. #61
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض نظامی: خسرو و شیرین 62

    نبرد دزد هندو را کسی دست

    که با دزدی جوانمردیش هم هست


    کمند زلف خود در گردنم بند

    به صید لاغر امشب باش خرسند


    تو دل خر باش تا من جان فروشم

    تو ساقی باش تا من باده نوشم


    شب وصلت لبی پرخنده دارم

    چراغ آشنائی زنده دارم


    حساب حلقه خواهد کرد گوشم

    تو می‌خر بنده تا من می‌فروشم


    شمار بوسه خواهد بود کارم

    تو می‌ده بوسه تا من می‌شمارم


    بیا تا از در دولت در آئیم

    چو دولت خوش بر آمد خوش برآئیم


    یک امشب تازه داریم این نفس را

    که بر فردا ولایت نیست کس را


    به نقد امشب چو با هم سازگاریم

    نظر بر نسیه فردا چه داریم


    مکن بازی بدان زلف شکن گیر

    به من بازی کن امشب دست من گیر


    به جان آمد دلم درمان من ساز

    کنار خود حصار جان من ساز


    ز جان شیرین‌تری ای چشمه نوش

    سزد گر گیرمت چون جان در آغوش


    چو شکر گر لبت بوسم و گر پای

    همه شیرین‌تر آید جایت از جای


    همه تن در تو شیرینی نهفتند

    به کم کاری ترا شیرین نگفتند


    درین شادی به ار غمگین نباشی

    نه شیرین باشی ار شیرین نباشی


    شکر لب گفت از این زنهار خواری

    پشیمان شو مکن بی‌زینهاری


    که شه را بد بود زنهار خوردن

    بد آمد در جهان بد کار کردن


    مجوی آبی که آبم را بریزد

    مخواه آن کام کز من برنخیزد


    کزین مقصود بی‌مقصود گردم

    تو آتش گشته‌ای من عود گردم


    مرا بی‌عشق دل خود مهربان بود

    چو عشق آمد فسرده چون توان بود


    گر از بازار عشق اندازه گیرم

    بتو هر دم نشاطی تازه گیرم


    ولیکن نرد با خود باخت نتوان

    همیشه با خوشی در ساخت نتوان


    جهان نیمی ز بهر شادکامی است

    دگر نیمه ز بهر نیک نامی است


    چه باید طبع را بدرام کردن

    دو نیکو نام را بدنام کردن


    همان بهتر که از خود شرم داریم

    بدین شرم از خدا آزرم داریم


    زن افکندن نباشد مرد رائی

    خود افکن باش اگر مردی نمائی


    کسی کافکند خود را بر سر آمد

    خود افکن با همه عالم بر آمد


    من آن شیرین درخت آبدارم

    که هم حلوا و هم جلاب دارم


    نخست از من قناعت کن به جلاب

    که حلوا هم تو خواهی خورد مشتاب


    به اول شربت از حلوا میندیش

    که حلوا پس بود جلاب در پیش


    چو ما را قند و شکر در دهان هست

    به خوزستان چه باید در زدن دست


    زلال آب چندانی بود خوش

    کز او بتوان نشاند آشوب آتش


    چو آب از سرگذشت آید زیانی

    و گر خود باشد آب زندگانی


    گر این دل چون تو جانان را نخواهد

    دلی باشد که او جان را نخواهد


    ولی تب کرده را حلوا چشیدن

    نیرزد سالها صفرا کشیدن


    بسا بیمار کز بسیار خواری

    بماند سال و مه در رنج و زاری


    اگر چه طبع جوید میوه‌تر

    اگر چه میل دارد دل به شکر


    ملک چون دید کو در کار خام است

    زبانش توسن است و طبع رام است


    به لابه گفت کای ماه جهان تاب

    عتاب دوستان نازست بر تاب

  2. #62
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض نظامی: خسرو و شیرین 63

    صواب آید روا داری پسندی

    که وقت دستگیری دست‌بندی


    دویدم تا به تو دستی در آرم

    به دست آرم تو را دستی برآرم


    چو می‌بینم کنون زلفت مرا بست

    تو در دست آمدی من رفتم از دست


    نگویم در وفا سوگند بشکن

    خمارم را به بوسی چند بشکن


    اسیری را به وعده شاد می‌کن

    مبارک مرده‌ای آزاد می‌کن


    ز باغ وصل پر گل کن کنارم

    چو دانی کز فراقت بر چه خارم


    مگر زان گل گلاب آلود گردم

    به بوی از گلستان خشنود گردم


    تو سرمست و سر زلف تو در دست

    اگر خوشدل نشینم جان آن هست


    چو با تو می‌خورم چون کش نباشم

    تو را بینم چرا دلخوش نباشم


    کمر زرین بود چون با تو بندم

    دهن شیرین شود چون با تو خندم


    گر از من می‌بری چون مهره از مار

    من از گل باز می‌مانم تو از خار


    گر از درد سر من می‌شوی فرد

    من از سر دور می‌مانم تو از درد


    جگر خور کز تو به یاری ندارم

    ز تو خوشتر جگر خواری ندارم


    مرا گر روی تو دلکش نباشد

    دلم باشد ولیکن خوش باشد


    اگر دیده شود بر تو بدل گیر

    بود در دیده خس لیکن به تصغیر


    و گر جان گردد از رویت عنان تاب

    بود جان را عروسی لیک در خواب


    عتابی گر بود ما را ازین پس

    میانجی در میانه موی تو بس


    فلک چون جام یاقوتین روان کرد

    ز جرعه خاک را یاقوت سان کرد


    ملک برخاست جام باده در دست

    هنوز از باده دوشینه سرمست


    همان سودا گرفته دامنش را

    همان آتش رسیده خرمنش را


    هوای گرم بود و آتش تیز

    نمی‌کرد از گیاه خشک پرهیز


    گرفت آن نار پستان را چنان سخت

    که دیبا را فرو بندند بر تخت


    بسی کوشید شیرین تا به صد زور

    قضای شیر گشت از پهلوی گور


    ملک را گرم دید از بیقراری

    مکن گفتا بدینسان گرم کاری


    چه باید خویشتن را گرم کردن

    مرا در روی خود بی شرم کردن

  3. #63
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض نظامی: خسرو و شیرین 64

    چو تو گرمی کنی نیکو نباشد

    گلی کو گرم شد خوشبو نباشد


    چو باشد گفتگوی خواجه بسیار

    به گستاخی پدید آید پرستار


    به گفتن با پرستاران چه کوشی

    سیاست باید اینجا یا خموشی


    ستور پادشاهی تا بود لنگ

    به دشواری مراد آید فرا چنگ


    چو روز بینوائی بر سر آید

    مرادت خود به زور از در درآید


    نباشد هیچ هشیاری در آن مست

    که غل بر پای دارد جام در دست


    تو دولت جو که من خود هستم اینک

    به دست آر آن که من در دستم اینک


    نخواهم نقش بی‌دولت نمودن

    من و دولت به هم خواهیم بودن


    ز دولت دوستی جان بر تو ریزم

    نیم دشمن که از دولت گریزم


    طرب کن چون در دولت گشادی

    مخور غم چون به روز نیک زادی


    نخست اقبال وانگه کام جستن

    نشاید گنج بی‌آرام جستن


    به صبری می‌توان کامی خریدن

    به آرامی دلارامی خریدن


    زبان آنگه سخن چشم آنگهی نور

    نخست انگور و آنگه آب انگور


    به گرمی کار عاقل به نگردد

    بتک دانی که بز فربه نگردد


    درین آوارگی ناید برومند

    که سازم با مراد شاه پیوند


    اگر با تو بیاری سر در آرم

    من آن یارم که از کارت بر آرم


    تو ملک پادشاهی را بدست آر

    که من باشم اگر دولت بود یار


    گرت با من خوش آید آشنائی

    همی ترسم که از شاهی برآئی


    و گر خواهی به شاهی باز پیوست

    دریغا من که باشم رفته از دست


    جهان در نسل تو ملکی قدیم است

    بدست دیگران عیبی عظیم است


    جهان آنکس برد کو بر شتابد

    جهانگیری توقف بر نتابد


    همه چیزی ز روی کدخدائی

    سکون بر تابد الا پادشائی


    اگر در پادشاهی بنگری تیز

    سبق برده است از عزم سبک خیز


    جوانی داری و شیری و شاهی

    سری و با سری صاحب کلاهی


    ولایت را ز فتنه پای بگشای

    یکی ره دستبرد خویش بنمای


    بدین هندو که رختت راگرفته است

    به ترکی تاج و تختت را گرفته است


    به تیغ آزرده کن ترکیب جسمش

    مگر باطل کنی ساز طلسمش


    که دست خسروان در جستن کام

    گهی با تیغ باید گاه با جام


    ز تو یک تیغ تنها بر گرفتن

    ز شش حد جهان لشگر گرفتن


    کمر بندد فلک در جنگ با تو

    در اندازد به دشمن سنگ با تو


    مرا نیز ار بود دستی نمایم

    وگرنه در دعا دستی گشایم

  4. #64
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض خسرو و شیرین 66

    بخش ۴۴ -

    چو سر بر کرد ماه از برج ماهی

    مه پرویز شد در برج شاهی


    ز ثورش زهره وز خرچنگ برجیس

    سعادت داده از تثلیث و تسدیس


    ز پرگار حمل خورشید منظور

    بدلو اندر فکنده بر زحل نور


    عطارد کرده ز اول خط جوزا

    سوی مریخ شیرافکن تماشا


    ذنب مریخ را می‌کرده در کاس

    شده چشم زحل هم کاسه راس


    بدین طالع کز او پیروز شد بخت

    ملک بنشست بر پیروزه گون تخت


    بر آورد از سپیدی تا سیاهی

    ز مغرب تا به مشرق نام شاهی


    چو شد کار ممالک برقرارش

    قوی‌تر گشت روز از روزگارش


    کشید از خاک تختی بر ثریا

    درو گوهر به کشتی در به دریا


    چنان کز بس گهرهای جهان‌تاب

    به شب تابنده‌تر بودی ز مهتاب


    بر آن تخت مبارک شد چو شیران

    مبارک‌باد گفتندش دلیران


    جهان خرم شد از نقش نگینش

    فرو خواند آفرینش آفرینش


    ز عکس آنچنان روشن جنابی

    خراسان را در افزود آفتابی


    شد آواز نشاط و شادکامی

    ز مرو شاهجان تا بلخ بامی


    چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج

    در آمد غمزه شیرین به تاراج


    نه آن غم را ز دل شایست راندن

    نه غم‌پرداز را شایست خواندن


    به حکم آنکه مریم را نگه داشت

    کز او بر اوج عیسی پایگه داشت


    اگر چه پادشاهی بود و گنجش

    ز بی‌یاری پیاپی بود رنجش


    نمی‌گویم طرب حاصل نمی‌کرد

    طرب می‌کرد لیک از دل نمی‌کرد


    گهی قصد نبید خام کردی

    گهی از گریه می در جام کردی


    گهی گفتی به دل کای دل چه خواهی

    ز عالم عاشقی یا پادشاهی


    که عشق و مملکت ناید بهم راست

    ازین هر دو یکی می‌بایدت خواست


    چه خوش گفتند شیران با پلنگان

    که خر کره کند یا راه زنگان


    مرا با مملکت گر یار بودی

    دلم زین ملک برخوردار بودی


    به خرم گر فرو شد بخت بیدار

    به صد ملک ختن یک موی دلدا

  5. #65
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض خسرو و شیرین 67

    شبی در باغ بودم خفته با یار

    به بالین بر نشسته بخت بیدار


    چو بختم خفت و من بیدار گشتم

    بدینسان بی‌دل و بی‌یار گشتم


    کجا آن نوبه‌نو مجلس نهادن

    بهشت عاشقان را در گشادن


    نشستن با پریرویان چون نوش

    شهنشاه پریرویان در آغوش


    کجا شیرین و آن شیرین زبانی

    به شیرینی چو آب زندگانی


    کجا آن عیش و آن شبها نخفتن

    همه شب تا سحر افسانه گفتن


    کجا آن تازه گلبرگ شکربار

    شکر چیدن ز گلبرگش به خروار


    عروسی را بدان روئین حصاری

    ز بازو ساختن سیمین عماری


    گهش چون گل نهادن روی بر روی

    گهش بستن چو سنبل موی بر موی


    گهی مستی شکستن بر خمارش

    گهی پنهان کشیدن در کنارش


    گهی خوردن میی چون خون بدخواه

    گهی تکیه زدن بر مسند ماه


    سخن‌هائی که گفتم یا شنیدم

    خیالی بود یا خوابی که دیدم


    مرا گویند خندان شو چو خورشید

    که انده بر نتابد جای جمشید


    دهن پر خنده خوش چون توان کرد

    درو یا خنده گنجد یا دم سرد


    کرا جویم کرا خوانم به فریاد

    بهاری بود و بربودش ز من باد


    خیال از ناجوانمردی همه روز

    به عشوه می‌فزاید بر دلم سوز


    ز بی‌خصمی گر افزون گشت گنجم

    ز بی‌یاری در افزود است رنجم


    من آن مرغم که افتادم به ناکام

    ز پشمین خانه در ابریشمین دام


    چو من سوی گلستان رای دارم

    چه سود ار بند زر بر پای دارم


    نه بند از پای می شاید بریدن

    نه با این بند می‌شاید پریدن


    غم یک تن مرا خود ناتوان کرد

    غم چندین کس آخر چون توان خورد


    مرا باید که صد غمخوار باشد

    چون من صد غم خورم دشوار باشد


    ز خر برگیرم و بر خود نهم بار

    خران را خنده می‌آید بدین کار


    مه و خورشید را بر فرش خاکی

    ز جمعیت رسید این تابناکی


    براکنده دلم بی‌نور از آنم

    نیم مجموع دل رنجور از آنم


    ستاره نیز هم ریحان باغند

    پراکندند از آن ناقص چراغند


    شراره زان ندارد پرتو شمع

    که این نور پراکنده است و آن جمع


    نه خواهد دل که تاج و تخت گیرم

    نه خواهم من که با دل سخت گیرم


    دل تاریک روزم را شب آمد

    تن بیمار خیزم را تب آمد


    نمی‌شد موش در سوراخ کژدم

    بیاری جایروبی بست بردم


    سیاهک بود زنگی خود به دیدار

    به سرخی می‌زند چون گشت بیمار


    دگر ره بانگ زد بر خود به تندی

    که با دولت نشاید کرد کندی


    چو دولت هست بخت آرام گیرد

    ز دولت با تو جانان جام گیرد


    سر از دولت کشیدن سروری نیست

    که با دولت کسی را داوری نیست


    کس از بی‌دولتی کامی نیابد

    به از دولت فلک نامی نیابد


    به دولت یافتن شاید همه کام

    چو دانه هست مرغ آید فرا دام


    تو گندم کار تا هستی برآرد

    گیا خود در میان دستی برآرد


    به هر کاری در از دولت بود نور

    که باد از کار ما بی‌دولتی دور


    بسی بر خواند ازین افسانه با دل

    چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل


    صبوری کرد با غم‌های دوری

    هم آخر شادمان شد زان صبوری

صفحه 7 از 7 نخستنخست 1234567

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •