صفحه 10 از 302 نخستنخست 12345678910111213141516171819202122232425262728293060110160 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 3018

موضوع: ديوان شمس

  1. #91
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض


    به خانه خانه می‌آرد چو بیذق شاه جان ما را


    عجب بردست یا ماتست زیر امتحان ما را


    همه اجزای ما را او کشانیدست از هر سو

    تراشیدست عالم را و معجون کرده زان ما را


    ز حرص و شهوتی ما را مهاری کرده دربینی

    چو اشتر می‌کشاند او به گرد این جهان ما را


    چه جای ما که گردون را چو گاوان در خرس بست او


    که چون کنجد همی‌کوبد به زیر آسمان ما را


    خنک آن اشتری کو را مهار عشق حق باشد

    همیشه مست می‌دارد میان اشتران ما را




  2. #92
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh

    آمد بت میخانه تا خانه برد ما را


    بنمود بهار نو تا تازه کند ما را


    بگشاد نشان خود بربست میان خود

    پر کرد کمان خود تا راه زند ما را


    صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد

    صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را


    رو سایه سروش شو پیش و پس او می‌دو

    گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را


    گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا

    کاول بکشد ما را و آخر بکشد ما را


    چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان


    بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را


    بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد

    آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را


    آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد

    وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را


    می‌آید و می‌آید آن کس که همی‌باید

    وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را


    شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد

    تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را



  3. #93
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh

    اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را


    فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را


    بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود

    اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را


    نوازش‌های عشق او لطافت‌های مهر او

    رهانید و فراغت داد از رنج و نصب ما را


    زهی این کیمیای حق که هست از مهر جان او

    که عین ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را



    عنایت‌های ربانی ز بهر خدمت آن شه

    برویانید و هستی داد از عین ادب ما را


    بهار حسن آن مهتر به ما بنمود ناگاهان

    شقایق‌ها و ریحان‌ها و گل‌های عجب ما را


    زهی دولت زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر

    که مطلوب همه جان‌ها کند از جان طلب ما را


    گزید او لب گه مستی که رو پیدا مکن مستی

    چو جام جان لبالب شد از آن می‌های لب ما را


    عجب بختی که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر

    ز معشوق لطیف اوصاف خوب بوالعجب ما را


    در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحی‌ها

    گران قدر و سبک دل شد دل و جان از طرب ما را


    به سوی خطه تبریز چه چشمه آب حیوانست

    کشاند دل بدان جانب به عشق چون کنب ما را








  4. #94
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh


    ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را


    این یوسف خوبی را این خوش قد و قامت را


    ای شیخ نمی‌بینی این گوهر شیخی را

    این شعشعه نو را این جاه و جلالت را


    ای میر نمی‌بینی این مملکت جان را

    این روضه دولت را این تخت و سعادت را



    این خوشدل و خوش دامن دیوانه تویی یا من

    درکش قدحی با من بگذار ملامت را


    ای ماه که در گردش هرگز نشوی لاغر

    انوار جلال تو بدریده ضلالت را


    چون آب روان دیدی بگذار تیمم را

    چون عید وصال آمد بگذار ریاضت را


    گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی

    در بارکشی یابی آن حسن و ملاحت را


    خاموش که خاموشی بهتر ز عسل نوشی

    درسوز عبارت را بگذار اشارت را


    شمس الحق تبریزی ای مشرق تو جان‌ها

    از تابش تو یابد این شمس حرارت را



  5. #95
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض



    آخر بشنید آن مه آه سحر ما را

    تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را


    چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم

    ای دور قمر بنگر دور قمر ما را


    کو رستم دستان تا دستان بنماییمش

    کو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را


    تو لقمه شیرین شو در خدمت قند او

    لقمه نتوان کردن کان شکر ما را


    ما را کرمش خواهد تا در بر خود گیرد

    زین روی دوا سازد هر لحظه گر ما را


    چون بی‌نمکی نتوان خوردن جگر بریان

    می‌زن به نمک هر دم بریان جگر ما را


    بی پای طواف آریم بی‌سر به سجود آییم

    چون بی‌سر و پا کرد او این پا و سر ما را


    بی پای طواف آریم گرد در آن شاهی

    کو مست الست آمد بشکست در ما را



    چون زر شد رنگ ما از سینه سیمینش

    صد گنج فدا بادا این سیم و زر ما را


    در رنگ کجا آید در نقش کجا گنجد

    نوری که ملک سازد جسم بشر ما را


    تشبیه ندارد او وز لطف روا دارد

    زیرا که همی‌داند ضعف نظر ما را


    فرمود که نور من ماننده مصباح است

    مشکات و زجاجه گفت سینه و بصر ما را


    خامش کن تا هر کس در گوش نیارد این

    خود کیست که دریابد او خیر و شر ما را



  6. #96
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh

    آب حیوان باید مر روح فزایی را


    ماهی همه جان باید دریای خدایی را


    ویرانه آب و گل چون مسکن بوم آمد

    این عرصه کجا شاید پرواز همایی را



    صد چشم شود حیران در تابش این دولت

    تو گوش مکش این سو هر کور عصایی را


    گر نقد درستی تو چون مست و قراضه ستی

    آخر تو چه پنداری این گنج عطایی را


    دلتنگ همی‌دانند کان جای که انصافست

    صد دل به فدا باید آن جان بقایی را


    دل نیست کم از آهن آهن نه که می‌داند

    آن سنگ که پیدا شد پولادربایی را


    عقل از پی عشق آمد در عالم خاک ار نی

    عقلی بنمی باید بی‌عهد و وفایی را


    خورشید حقایق‌ها شمس الحق تبریز است

    دل روی زمین بوسد آن جان سمایی را



  7. #97
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    اقی ز شراب حق پر دار شرابی را درده می ربانی دل‌های کبابی را

    کم گوی حدیث نان در مجلس مخموران

    جز آب نمی‌سازد مر مردم آبی را


    از آب و خطاب تو تن گشت خراب تو

    آراسته دار ای جان زین گنج خرابی را


    گلزار کند عشقت آن شوره خاکی را

    دربار کند موجت این جسم سحابی را


    بفزای شراب ما بربند تو خواب ما

    از شب چه خبر باشد مر مردم خوابی را


    همکاسه ملک باشد مهمان خدایی را

    باده ز فلک آید مردان ثوابی را


    نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش

    در خم تقی یابی آن باده نابی را


    هشیار کجا داند بی‌هوشی مستان را


    بوجهل کجا داند احوال صحابی را


    استاد خدا آمد بی‌واسطه صوفی را

    استاد کتاب آمد صابی و کتابی را


    چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی

    بربای نقاب از رخ خوبان نقابی را


    منکر که ز نومیدی گوید که نیابی این

    بنده ره او سازد آن گفت نیابی را


    نی باز سپیدست او نی بلبل خوش نغمه

    ویرانه دنیا به آن جغد غرابی را


    خاموش و مگو دیگر مفزای تو شور و شر

    کز غیب خطاب آید جان‌های خطابی را



  8. #98
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh


    ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را


    ای خواجه نمی‌بینی این خوش قد و قامت را


    دیوار و در خانه شوریده و دیوانه

    من بر سر دیوارم از بهر علامت را



    ماهیست که در گردش لاغر نشود هرگز

    خورشید جمال او بدریده ظلامت را


    ای خواجه خوش دامن دیوانه تویی یا من

    درکش قدحی با من بگذار ملامت را


    پیش از تو بسی شیدا می‌جست کرامت‌ها

    چون دید رخ ساقی بفروخت کرامت را




  9. #99
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض


    امروز گزافی ده آن باده نابی را


    برهم زن و درهم زن این چرخ شتابی را


    گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد

    پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را


    ای عشق طرب پیشه خوش گفت خوش اندیشه

    بربای نقاب از رخ آن شاه نقابی را


    تا خیزد ای فرخ زین سو اخ و زان سو اخ

    برکن هله ای گلرخ سغراق و شرابی را


    گر زان که نمی‌خواهی تا جلوه شود گلشن

    از بهر چه بگشادی دکان گلابی را


    ما را چو ز سر بردی وین جوی روان کردی

    در آب فکن زوتر بط زاده آبی را


    ماییم چو کشت ای جان بررسته در این میدان

    لب خشک و به جان جویان باران سحابی را


    هر سوی رسولی نو گوید که نیابی رو


    لاحول بزن بر سر آن زاغ غرابی را


    ای فتنه هر روحی کیسه بر هر جوحی

    دزدیده رباب از کف بوبکر ربابی را


    امروز چنان خواهم تا مست و خرف سازی

    این جان محدث را وان عقل خطابی را


    ای آب حیات ما شو فاش چو حشر ار چه

    شیر شتر گرگین جانست عرابی را


    ای جاه و جمالت خوش خامش کن و دم درکش

    آگاه مکن از ما هر غافل خوابی را



  10. #100
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh


    ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را


    آن راه زن دل را آن راه بر دین را


    زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد

    مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را


    آن باده انگوری مر امت عیسی را


    و این باده منصوری مر امت یاسین را


    خم‌ها است از آن باده خم‌ها است از این باده

    تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را


    آن باده بجز یک دم دل را نکند بی‌غم

    هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را


    یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر

    جانم به فدا باشد این ساغر زرین را


    این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد

    آن را که براندازد او بستر و بالین را


    زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد

    تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را


    گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر می‌جو

    رستم چه کند در صف دسته گل و نسرین را



صفحه 10 از 302 نخستنخست 12345678910111213141516171819202122232425262728293060110160 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •