صفحه 15 از 302 نخستنخست 123456789101112131415161718192021222324252627282930313233343565115165 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 150 , از مجموع 3018

موضوع: ديوان شمس

  1. #141
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض



    تا چند تو پس روی به پیش آ


    در کفر مرو به سوی کیش آ


    در نیش تو نوش بین به نیش آ

    آخر تو به اصل اصل خویش آ


    هر چند به صورت از زمینی

    پس رشته گوهر یقینی


    بر مخزن نور حق امینی

    آخر تو به اصل اصل خویش آ


    خود را چو به بیخودی ببستی

    می‌دانک تو از خودی برستی


    وز بند هزار دام جستی

    آخر تو به اصل اصل خویش آ


    از پشت خلیفه‌ای بزادی

    چشمی به جهان دون گشادی


    آوه که بدین قدر تو شادی

    آخر تو به اصل اصل خویش آ


    هر چند طلسم این جهانی

    در باطن خویشتن تو کانی


    بگشای دو دیده نهانی

    آخر تو به اصل اصل خویش آ


    چون زاده پرتو جلالی

    وز طالع سعد نیک فالی


    از هر عدمی تو چند نالی

    آخر تو به اصل اصل خویش آ


    لعلی به میان سنگ خارا

    تا چند غلط دهی تو ما را

    در چشم تو ظاهرست یارا

    آخر تو به اصل اصل خویش آ


    چون از بر یار سرکش آیی

    سرمست و لطیف و دلکش آیی


    با چشم خوش و پرآتش آیی

    آخر تو به اصل اصل خویش آ


    در پیش تو داشت جام باقی

    شمس تبریز شاه و ساقی


    سبحان الله زهی رواقی

    آخر تو به اصل اصل خویش آ







  2. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  3. #142
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    چون خانه روی ز خانه ما


    با آتش و با زبانه ما


    با رستم زال تا نگویی

    از رخش و ز تازیانه ما


    زیرا جز صادقان ندانند

    مکر و دغل و بهانه ما


    اندر دل هیچ کس نگنجیم

    چون در سر اوست شانه ما


    هر جا پر تیر او ببینی

    آن جاست یقین نشانه ما


    از عشق بگو که عشق دامست

    زنهار مگو ز دانه ما



    با خاطر خویش تا نگویی

    ای محرم دل فسانه ما


    گر تو به چنینه‌ای بگویی

    والله که تویی چنانه ما


    اندر تبریز بد فلانی

    اقبال دل فلانه ما



  4. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  5. #143
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    دیدم رخ خوب گلشنی را


    آن چشم و چراغ روشنی را


    آن قبله و سجده گاه جان را

    آن عشرت و جای ایمنی را


    دل گفت که جان سپارم آن جا

    بگذارم هستی و منی را


    جان هم به سماع اندرآمد

    آغاز نهاد کف زنی را


    عقل آمد و گفت من چه گویم

    این بخت و سعادت سنی را


    این بوی گلی که کرد چون سرو

    هر پشت دوتای منحنی را


    در عشق بدل شود همه چیز

    ترکی سازند ارمنی را



    ای جان تو به جان جان رسیدی

    وی تن بگذاشتی تنی را


    یاقوت زکات دوست ما راست

    درویش خورد زر غنی را


    آن مریم دردمند یابد

    تازه رطب تر جنی را


    تا دیده غیر برنیفتد

    منمای به خلق محسنی را


    ز ایمان اگرت مراد امنست

    در عزلت جوی ایمنی را


    عزلت گه چیست خانه دل

    در دل خو گیر ساکنی را


    در خانه دل همی‌رسانند

    آن ساغر باقی هنی را


    خامش کن و فن خامشی گیر

    بگذار تو لاف پرفنی را


    زیرا که دلست جای ایمان

    در دل می‌دارمؤمنی را



  6. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  7. #144
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را


    کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را


    اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر

    تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج را


    در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان

    پیش مکی قدر کی باشد امیر حاج را


    عشق معراجیست سوی بام سلطان جمال

    از رخ عاشق فروخوان قصه معراج را


    زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت

    زان همی‌بینی درآویزان دو صد حلاج را


    گر نه علم حال فوق قال بودی کی بدی

    بنده احبار بخارا خواجه نساج را


    بلمه ای‌هان تا نگیری ریش کوسه در نبرد


    هندوی ترکی میاموز آن ملک تمغاج را


    همچو فرزین کژروست و رخ سیه بر نطع شاه

    آنک تلقین می‌کند شطرنج مر لجلاج را


    ای که میرخوان به غراقان روحانی شدی

    بر چنین خوانی چه چینی خرده تتماج را


    عاشق آشفته از آن گوید که اندر شهر دل

    عشق دایم می‌کند این غارت و تاراج را


    بس کن ایرا بلبل عشقش نواها می‌زند

    پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را



  8. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  9. #145
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh


    ساقی تو شراب لامکان را


    آن نام و نشان بی‌نشان را


    بفزا که فزایش روانی

    سرمست و روانه کن روان را


    یک بار دگر بیا درآموز

    ساقی گشتن تو ساقیان را


    چون چشمه بجوش از دل سنگ


    بشکن تو سبوی جسم و جان را


    عشرت ده عاشقان می را

    حسرت ده طالبان نان را


    نان معماریست حبس تن را

    می بارانیست باغ جان را


    بستم سر سفره زمین را

    بگشا سر خم آسمان را


    بربند دو چشم عیب بین را

    بگشای دو چشم غیب دان را


    تا مسجد و بتکده نماند

    تا نشناسیم این و آن را


    خاموش که آن جهان خاموش

    در بانگ درآرد این جهان را



  10. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  11. #146
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    گستاخ مکن تو ناکسان را


    در چشم میار این خسان را


    درزی دزدی چو یافت فرصت

    کم آرد جامه رسان را


    ایشان را دار حلقه بر در

    هم نیز نیند لایق آن را


    پیشت به فسون و سخره آیند

    از طمع مپوش این عیان را


    ایشان چو ز خویش پرغمانند

    چون دور کنند ز تو غمان را


    جز خلوت عشق نیست درمان

    رنج باریک اندهان را


    یا دیدن دوست یا هوایش

    دیگر چه کند کسی جهان را


    تا دیدن دوست در خیالش

    می‌دار تو در سجود جان را


    پیشش چو چراغپایه می‌ایست

    چون فرصت‌هاست مر مهان را


    وامانده از این زمانه باشی

    کی بینی اصل این زمان را


    چون گشت گذار از مکان چشم

    زو بیند جان آن مکان را


    جان خوردی تن چو قازغانی

    بر آتش نه تو قازغان را

    تا جوش ببینی ز اندرونت

    زان پس نخری تو داستان را



    نظاره نقد حال خویشی

    نظاره درونست راستان را


    این حال بدایت طریقست

    با گم شدگان دهم نشان را


    چون صد منزل از این گذشتند

    این چون گویم مران کسان را


    مقصود از این بگو و رستی

    یعنی که چراغ آسمان را


    مخدومم شمس حق و دین را

    کوهست پناه انس و جان را


    تبریز از او چو آسمان شد

    دل گم مکناد نردبان را







  12. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  13. #147
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    کو مطرب عشق چست دانا


    کز عشق زند نه از تقاضا


    مردم به امید و این ندیدم

    در گور شدم بدین تمنا


    ای یار عزیز اگر تو دیدی

    طوبی لک یا حبیب طوبی


    ور پنهانست او خضروار


    تنها به کناره‌های دریا


    ای باد سلام ما بدو بر

    کاندر دل ما از اوست غوغا


    دانم که سلام‌های سوزان

    آرد به حبیب عاشقان را


    عشقیست دوار چرخ نه از آب

    عشقیست مسیر ماه نه از پا


    در ذکر به گردش اندرآید

    با آب دو دیده چرخ جان‌ها


    ذکرست کمند وصل محبوب

    خاموش که جوش کرد سودا



  14. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  15. #148
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را


    محو کن هست و عدم را بردران این لاف را


    آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب

    برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را


    در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ

    در زمان بیرون کند جولاه هستی باف را


    آن میی کز ظلم و جور و کافری‌های خوشش

    شرم آید عدل و داد و دین باانصاف را


    عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان

    زان می خورشیدوش تو محو کن اوصاف را


    جام جان پر کن از آن می بنگر اندر لطف او

    تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را


    تن چو کفشی جان حیوانی در او چون کفشگر

    رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را



    روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر

    آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را


    سیف حق گشتست شمس الدین ما در دست حق

    آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را


    اسب حاجت‌های مشتاقان بدو اندررساد

    ای خدا ضایع مکن این سیر و این الحاف را


    شهر تبریزست آنک از شوق او مستی بود

    گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را



  16. 2 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  17. #149
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh


    پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما


    آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار ما


    یوسفان را مست کرد و پرده‌هاشان بردرید

    غمزه خونی مست آن شه خمار ما


    جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد

    آفرین‌ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما


    در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی

    صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما


    دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست

    لاجرم غیرت برد ایمان بر این زنار ما


    آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت

    ذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ما


    چون مثال ذره‌ایم اندر پی آن آفتاب

    رقص باشد همچو ذره روز و شب کردار ما


    عاشقان عشق را بسیار یاری‌ها دهیم

    چونک شمس الدین تبریزی کنون شد یار ما



  18. 2 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  19. #150
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض


    با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا


    گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا


    می‌کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی

    چون نه مرداری تو بلک باز جانانی چرا


    دیده‌ات را چون نظر از دیده باقی رسید

    دیده‌ات شرمین شود از دیده فانی چرا


    آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک

    این چنین بیشی کند بر نقده کانی چرا


    آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت

    زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی چرا


    تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست

    آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا



    او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود

    تو بر او از غیب جان ریزی و می‌دانی چرا


    چون در او هستی به بینی گویی آن من نیستم

    دعوی او چون نبینی گوییش آنی چرا


    خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست

    از برای خشم فرعی اصل را رانی چرا


    شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش

    ناحقی را اصل گویی شاه را ثانی چرا



  20. 2 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


صفحه 15 از 302 نخستنخست 123456789101112131415161718192021222324252627282930313233343565115165 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •