صفحه 3 از 302 نخستنخست 123456789101112131415161718192021222353103153 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 3018

موضوع: ديوان شمس

  1. #21
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    ای باد بی‌آرام ما با گل بگو پیغام ما
    کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا
    ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا
    رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا
    اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا
    با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا
    در سر خلقان می‌روی در راه پنهان می‌روی بستان به بستان می‌روی آن جا که خیزد نقش‌ها
    ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می‌پری کامد پیامت زان سری پرها بنه بی‌پر بیا
    ای گل تو این‌ها دیده‌ای زان بر جهان خندیده‌ای زان جامه‌ها بدریده‌ای ای کربز لعلین قبا
    گل‌های پار از آسمان نعره زنان در گلستان کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا
    هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی‌ره چون عرق از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما
    ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا
    از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا
    آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر ما را نمی‌خواهد مگر خواهم شما را بی‌شما
    هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن با کس نیارم گفت من آن‌ها که می‌گویی مرا
    ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو بی حرف و صوت و رنگ و بو بی‌شمس کی تابد ضیا

  2. #22
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
    افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا
    گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
    ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
    ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
    این باد اندر هر سری سودای دیگر می‌پزد سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
    دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله امروز می در می‌دهد تا برکند از ما قبا
    ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری خوش خوش کشانم می‌بری آخر نگویی تا کجا
    هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا
    عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان هر دم تجلی می‌رسد برمی‌شکافد کوه را
    یک پاره اخضر می‌شود یک پاره عبهر می‌شود یک پاره گوهر می‌شود یک پاره لعل و کهربا
    ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او ای که چه باد خورده‌ای ما مست گشتیم از صدا
    ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده‌ای گر برده‌ایم انگور تو تو برده‌ای انبان ما

  3. #23
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را
    باخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را
    تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را
    با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را
    چون جلوه مه می‌کنی وز عشق آگه می‌کنی با ما چه همره می‌کنی چیزی بده درویش را
    درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را
    هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را
    تلخ از تو شیرین می‌شود کفر از تو چون دین می‌شود خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را
    جان من و جانان من کفر من و ایمان من سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را
    ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را
    امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را
    امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را
    تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را
    جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را

  4. #24
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
    ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا
    از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا
    ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت گاوی خدایی می‌کند از سینه سینا بیا
    رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا
    چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت زان طره‌ای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا
    خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا
    ای جان تو و جان‌ها چو تن بی‌جان چه ارزد خود بدن دل داده‌ام دیر است من تا جان دهم جانا بیا
    تا برده‌ای دل را گرو شد کشت جانم در درو اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا
    ای تو دوا و چاره‌ام نور دل صدپاره‌ام اندر دل بیچاره‌ام چون غیر تو شد لا بیا
    نشناختم قدر تو من تا چرخ می‌گوید ز فن دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا
    ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا
    ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا
    مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی

  5. #25
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا
    جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا
    سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی
    ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما آخر کجا می‌خوانیم گفتا برون از جان و جا
    از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا
    تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی دل بر غریبی می‌نهی این کی بود شرط وفا
    آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا
    این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله چون برنمی‌گردد سرت چون دل نمی‌جوشد تو را
    بانگ شتربان و جرس می‌نشنود از پیش و پس ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما
    خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی‌هوش ما نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا

  6. #26
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما
    انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ
    ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من این جان سرگردان من از گردش این آسیا
    ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا
    نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو از چون مگو بی‌چون برو زیرا که جان را نیست جا
    گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا
    از سر دل بیرون نه‌ای بنمای رو کایینه‌ای چون عشق را سرفتنه‌ای پیش تو آید فتنه‌ها
    گویی مرا چون می‌روی گستاخ و افزون می‌روی بنگر که در خون می‌روی آخر نگویی تا کجا
    گفتم کز آتش‌های دل بر روی مفرش‌های دل می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا
    هر دم رسولی می‌رسد جان را گریبان می‌کشد بر دل خیالی می‌دود یعنی به اصل خود بیا
    دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا

  7. #27
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را
    می‌شد روان بر آسمان همچون روان مصطفی
    خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا
    گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا
    چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا
    بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا

  8. #28
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را
    می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما
    ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
    خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا
    گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا
    پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا
    بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا
    آن مار ابله خویش را بر خار می‌زد دم به دم سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها
    بی صبر بود و بی‌حیل خود را بکشت او از عجل گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا
    بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
    فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
    رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر مر صابران را می‌رسان هر دم سلامی نو ز ما

  9. #29
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را
    از زعفران روی من رو می‌بگردانی چرا
    یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا
    این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را
    هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو کی ذره‌ها پیدا شود بی‌شعشعه شمس الضحی
    بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا
    نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوا
    امرت نغرد کی رود خورشید در برج اسد بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسا
    در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا
    سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد زان سیلشان کی واخرد جز مشتری هل اتی
    ای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گل وی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلا
    هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا
    زان سو که فهمت می‌رسد باید که فهم آن سو رود آن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقا
    هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا
    هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا
    لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم ز آب تو چرخی می‌زنم مانند چرخ آسیا
    هرگز نداند آسیا مقصود گردش‌های خود کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا
    آبیش گردان می‌کند او نیز چرخی می‌زند حق آب را بسته کند او هم نمی‌جنبد ز جا
    خامش که این گفتار ما می‌پرد از اسرار ما تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا

  10. #30
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    چندان بنالم ناله‌ها چندان برآرم رنگ‌ها

    تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ‌ها
    بر مرکب عشق تو دل می‌راند و این مرکبش
    در هر قدم می‌بگذرد زان سوی جان فرسنگ‌ها
    بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی
    تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ‌ها
    با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند
    کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ‌ها
    گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان
    آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ‌ها
    چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند
    تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ‌ها
    اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می‌شود
    هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ‌ها
    زین رو همی‌بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی
    زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ‌ها
    زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان
    زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ‌ها
    اشکستگان را جان‌ها بستست بر اومید تو
    تا دانش بی‌حد تو پیدا کند فرهنگ‌ها
    تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو

    تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ‌ها
    تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر
    پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ‌ها
    وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود
    هر ذره انگیزنده‌ای هر موی چون سرهنگ‌ها

صفحه 3 از 302 نخستنخست 123456789101112131415161718192021222353103153 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •