صفحه 4 از 302 نخستنخست 12345678910111213141516171819202122232454104154 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 3018

موضوع: ديوان شمس

  1. #31
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها
    کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا
    گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را
    معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا
    از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم شد حرف‌ها چون مور هم سوی سلیمان لابه را
    کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف در تو را جان‌ها صدف باغ تو را جان‌ها گیا
    ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما
    ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما
    تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا
    تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما
    آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا کو خورده باشد باده‌ها زان خسرو میمون لقا
    ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر آن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بها
    ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش در فرقت آن شاه خوش بی‌کبر با صد کبریا
    ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن در راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفا
    ای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو تو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقا
    ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش گشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولا
    وانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلا از ترس کو را آن علا کمتر شود از رشک‌ها
    ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت بربوده از وی مکرمت کرده به ملکش اقتضا
    چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد دیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن پادشا
    تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده زان باغ‌ها آفل شده بی‌بر شده هم بی‌نوا
    زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری کو را ز عشق آن سری مشغول کردند از قضا

  2. کاربر روبرو از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده است .


  3. #32
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را

    خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
    خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم
    دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را
    ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون
    کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را
    چون نور آن شمع چگل می‌درنیابد جان و دل
    کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را
    جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد
    این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را
    عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس
    ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را
    کو آن مسیح خوش دمی بی‌واسطه مریم یمی
    کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را
    دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی
    کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را
    تن را سلامت‌ها ز تو جان را قیامت‌ها ز تو
    عیسی علامت‌ها ز تو وصل قیامت وار را
    ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد
    آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را
    ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی
    لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را
    شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را
    صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را
    بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده
    وز شاه جان حاصل شده جان‌ها در او دیوار را
    باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون
    منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را
    جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند
    یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را
    مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او
    گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را
    عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین
    پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را
    ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین
    کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را
    در پاکی بی‌مهر و کین در بزم عشق او نشین
    در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را

  4. کاربر روبرو از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده است .


  5. #33
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    من دی نگفتم مر تو را کای بی‌نظیر خوش لقا
    ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا
    امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی
    امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا
    امشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرت فردا ملک بی‌هش شود هم عرش بشکافد قبا
    ناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دری زین پشگان پر کی زند چونک ندارد پیل پا
    باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش هر ذره‌ای خندان شود در فر آن شمس الضحی
    تعلیم گیرد ذره‌ها زان آفتاب خوش لقا صد ذرگی دلربا کان‌ها نبودش ز ابتدا

  6. کاربر روبرو از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده است .


  7. #34
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    هر لحظه وحی آسمان آید به سر جان‌ها
    کاخر چو دردی بر زمین تا چند می‌باشی برآ
    هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا
    گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
    جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا
    گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا
    در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا
    باد شمالی می‌وزد کز وی هوا صافی شود وز بهر این صیقل سحر در می‌دمد باد صبا
    باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل می‌زند گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا
    جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا
    ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا

  8. کاربر روبرو از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده است .


  9. #35
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا
    با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا
    جباروار و زفت او دامن کشان می‌رفت او تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را
    بس مرغ پران بر هوا از دام‌ها فرد و جدا می‌آید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا
    ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا
    بر آسمان‌ها برده سر وز سرنبشت او بی‌خبر همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا
    از بوسه‌ها بر دست او وز سجده‌ها بر پای او وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا
    باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا
    بدهد درم‌ها در کرم او نافریدست آن درم از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا
    فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها
    عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی کو اژدها را می‌خورد چون افکند موسی عصا
    بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا
    در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا
    رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده خویشان او نوحه کنان بر وی چو اصحاب عزا
    فرعون و نمرودی بده انی انا الله می‌زده اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا
    او زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام او جز غمزه غمازه‌ای شکرلبی شیرین لقا
    تیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهان او بی‌وفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما
    اکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان از قفل و زنجیر نهان هین گوش‌ها را برگشا
    کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را مخلص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا
    این خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه نالان ز عشق عایشه کابیض عینی من بکا
    انا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکم مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا

  10. کاربر روبرو از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده است .


  11. #36
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088
    سپاس ها
    4,171
    سپاس شده 8,090 در 2,412 پست
    نوشته های وبلاگ
    360

    پیش فرض

    از فراقت به جواني همگي پير شديم

    بي تو از وادي دنيا همگي سير شديم



    بي خود از حادثه ي عشق تو ديوانه و مست

    عاشق کوي تو گشتيم و زمين گير شديم



    تا که وصفي ز کمان و خم ابروي تو رفت...

    در پي ديدن رويت همگي تير شديم



    از کمان خانه ي زلفت همه بالا رفتيم

    در سراشيبي ابروت سرازير شديم



    گو گدايان در اين خانه بيايند که ما

    از گدايي به در تو همگي مير شديم



    عاشقان همچو (( رها )) در گرو بند تو اند...

    جمله در حلقه ي تو در غل و زنجير شديم

  12. #37
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها


    ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها


    امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی

    بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا


    خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی

    مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا



    در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته

    هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا


    ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل

    باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا


    ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده

    گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا


    این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را

    کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا


    تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی

    و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری


    می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان

    جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا


    خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم

    کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا



  13. 2 کاربر از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده اند .


  14. #38
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    ای طایران قدس را عشقت فزوده بال‌ها


    در حلقه سودای تو روحانیان را حال‌ها


    در لا احب افلین پاکی ز صورت‌ها یقین

    در دیده‌های غیب بین هر دم ز تو تمثال‌ها


    افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون

    ماهت نخوانم ای فزون از ماه‌ها و سال‌ها


    کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته

    یک قطره خونی یافته از فضلت این افضال‌ها


    ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد

    دانی سران را هم بود اندر تبع دنبال‌ها


    سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی

    با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مال‌ها


    آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او

    آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خال‌ها


    گیرم که خارم خار بد خار از پی گل می‌زهد

    صراف زر هم می‌نهد جو بر سر مثقال‌ها



    فکری بدست افعال‌ها خاکی بدست این مال‌ها

    قالی بدست این حال‌ها حالی بدست این قال‌ها


    آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله

    عشقی و شکری با گله آرام با زلزال‌ها


    توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق

    فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فال‌ها


    از رحمه للعالمین اقبال درویشان ببین

    چون مه منور خرقه‌ها چون گل معطر شال‌ها


    عشق امر کل ما رقعه‌ای او قلزم و ما جرعه‌ای

    او صد دلیل آورده و ما کرده استدلال‌ها


    از عشق گردون متلف بی‌عشق اختر منخسف

    از عشق گشته دال الف بی‌عشق الف چون دال‌ها


    آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن

    جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمال‌ها


    بر اهل معنی شد سخن اجمال‌ها تفصیل‌ها

    بر اهل صورت شد سخن تفصیل‌ها اجمال‌ها

    گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در

    کز ذوق شعر آخر شتر خوش می‌کشد ترحال‌ها





  15. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  16. #39
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh






    ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها


    زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا


    زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم

    زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا


    زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد

    زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا


    چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود

    چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا


    از بد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شوی

    آن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را


    از جرم ترسان می‌شوی وز چاره پرسان می‌شوی

    آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا


    گر چشم تو بربست او چون مهره‌ای در دست او

    گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا


    گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن

    گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی


    این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان

    یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها


    چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان

    کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا


    بانک شعیب و ناله‌اش وان اشک همچون ژاله‌اش

    چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا



    گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت

    فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا


    گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان

    گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا


    گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم

    من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا


    جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو

    من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا


    گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری

    که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا


    گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت

    هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی


    ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن

    تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را


    اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود

    یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا


    چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد

    ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا


    روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی

    پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا


    گفتا که من خربنده‌ام پس بایزیدش گفت رو

    یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا



  17. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  18. #40
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا


    آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا


    از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن

    از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا


    ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده

    بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی


    در آتش و در سوز من شب می‌برم تا روز من

    ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی



    بر گرد ماهش می‌تنم بی‌لب سلامش می‌کنم

    خود را زمین برمی‌زنم زان پیش کو گوید صلا


    گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی

    هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا


    آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو

    خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا


    گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین

    غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما


    ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد

    خوابت که می‌بندد چنین اندر صباح و در مسا


    دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او

    وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا


    ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی

    من دوش نام دیگرت کردم که درد بی‌دوا


    ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو

    گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا


    دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می‌گوی و بس

    بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا



  19. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


صفحه 4 از 302 نخستنخست 12345678910111213141516171819202122232454104154 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •