صفحه 6 از 302 نخستنخست 123456789101112131415161718192021222324252656106156 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 3018

موضوع: ديوان شمس

  1. #51
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما


    افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا


    گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود

    مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا


    ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته

    زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا


    ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده


    ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا


    این باد اندر هر سری سودای دیگر می‌پزد

    سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما


    دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله

    امروز می در می‌دهد تا برکند از ما قبا


    ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری

    خوش خوش کشانم می‌بری آخر نگویی تا کجا


    هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی

    خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا


    عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان

    هر دم تجلی می‌رسد برمی‌شکافد کوه را


    یک پاره اخضر می‌شود یک پاره عبهر می‌شود

    یک پاره گوهر می‌شود یک پاره لعل و کهربا


    ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او

    ای که چه باد خورده‌ای ما مست گشتیم از صدا


    ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده‌ای

    گر برده‌ایم انگور تو تو برده‌ای انبان ما



  2. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  3. #52
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را


    باخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را


    تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را

    بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را


    با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود

    ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را


    چون جلوه مه می‌کنی وز عشق آگه می‌کنی

    با ما چه همره می‌کنی چیزی بده درویش را


    درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان


    نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را


    هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی

    هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را


    تلخ از تو شیرین می‌شود کفر از تو چون دین می‌شود

    خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را


    جان من و جانان من کفر من و ایمان من

    سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را


    ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن

    منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را


    امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم

    بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را


    امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم

    وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را


    تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی

    خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را


    جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم

    تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را




  4. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  5. #53
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا


    ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا


    از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد

    یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا


    ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت

    گاوی خدایی می‌کند از سینه سینا بیا


    رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم

    در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا



    چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت

    زان طره‌ای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا


    خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق

    ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا


    ای جان تو و جان‌ها چو تن بی‌جان چه ارزد خود بدن

    دل داده‌ام دیر است من تا جان دهم جانا بیا


    تا برده‌ای دل را گرو شد کشت جانم در درو

    اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا


    ای تو دوا و چاره‌ام نور دل صدپاره‌ام

    اندر دل بیچاره‌ام چون غیر تو شد لا بیا


    نشناختم قدر تو من تا چرخ می‌گوید ز فن

    دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا


    ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت

    کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا


    ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا

    ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا


    مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین

    تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا



  6. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  7. #54
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh


    آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا


    جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا


    سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا

    یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی


    ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما


    آخر کجا می‌خوانیم گفتا برون از جان و جا


    از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران

    بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا


    تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی

    دل بر غریبی می‌نهی این کی بود شرط وفا


    آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده

    آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا


    این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله

    چون برنمی‌گردد سرت چون دل نمی‌جوشد تو را


    بانگ شتربان و جرس می‌نشنود از پیش و پس

    ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما


    خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی‌هوش ما

    نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا



  8. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  9. #55
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما


    انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ



    ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من

    این جان سرگردان من از گردش این آسیا


    ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله

    اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا


    نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو

    از چون مگو بی‌چون برو زیرا که جان را نیست جا


    گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد

    گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا


    از سر دل بیرون نه‌ای بنمای رو کایینه‌ای

    چون عشق را سرفتنه‌ای پیش تو آید فتنه‌ها


    گویی مرا چون می‌روی گستاخ و افزون می‌روی

    بنگر که در خون می‌روی آخر نگویی تا کجا


    گفتم کز آتش‌های دل بر روی مفرش‌های دل

    می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا


    هر دم رسولی می‌رسد جان را گریبان می‌کشد

    بر دل خیالی می‌دود یعنی به اصل خود بیا


    دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو

    نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا


    آ
    ویرایش توسط !MAHSA! : 2012/12/12 در ساعت 21:06

  10. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  11. #56
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را


    می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما


    ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان

    کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا


    خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر

    با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا


    گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن

    ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا


    پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان

    بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا



    بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن

    سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا


    آن مار ابله خویش را بر خار می‌زد دم به دم

    سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها


    بی صبر بود و بی‌حیل خود را بکشت او از عجل

    گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا


    بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا

    ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا


    فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین

    ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا


    رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر

    مر صابران را می‌رسان هر دم سلامی نو ز ما




  12. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  13. #57
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    چندان بنالم ناله‌ها چندان برآرم رنگ‌ها


    تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ‌ها


    بر مرکب عشق تو دل می‌راند و این مرکبش

    در هر قدم می‌بگذرد زان سوی جان فرسنگ‌ها


    بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی

    تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ‌ها


    با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند

    کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ‌ها


    گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان

    آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ‌ها


    چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند

    تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ‌ها


    اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می‌شود

    هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ‌ها


    زین رو همی‌بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی


    زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ‌ها


    زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان

    زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ‌ها


    اشکستگان را جان‌ها بستست بر اومید تو

    تا دانش بی‌حد تو پیدا کند فرهنگ‌ها


    تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو

    تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ‌ها


    تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر

    پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ‌ها


    وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود

    هر ذره انگیزنده‌ای هر موی چون سرهنگ‌ها



  14. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  15. #58
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها


    کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا


    گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون

    ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را


    معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما

    اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا


    از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم

    شد حرف‌ها چون مور هم سوی سلیمان لابه را


    کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف

    در تو را جان‌ها صدف باغ تو را جان‌ها گیا


    ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده

    در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما


    ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت

    ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما


    تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد

    در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا


    تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم

    در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما


    آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا

    کو خورده باشد باده‌ها زان خسرو میمون لقا


    ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر

    آن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بها


    ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش

    در فرقت آن شاه خوش بی‌کبر با صد کبریا


    ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن

    در راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفا


    ای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو

    تو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقا


    ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش

    گشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولا


    وانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلا

    از ترس کو را آن علا کمتر شود از رشک‌ه




    ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت

    بربوده از وی مکرمت کرده به ملکش اقتضا


    چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد

    دیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن پادشا


    تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده

    زان باغ‌ها آفل شده بی‌بر شده هم بی‌نوا


    زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری

    کو را ز عشق آن سری مشغول کردند از قضا


    زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه

    در منع او گفتا که نه عالم مسوز ای مجتبا


    از شه چو دید او مژده‌ای آورد در حین سجده‌ای

    تبریز را از وعده‌ای کارزد به این هر دو سرا


  16. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  17. #59
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    من دی نگفتم مر تو را کای بی‌نظیر خوش لقا


    ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا


    امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی


    هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی


    امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری

    فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا


    امشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرت

    فردا ملک بی‌هش شود هم عرش بشکافد قبا


    ناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دری

    زین پشگان پر کی زند چونک ندارد پیل پا


    باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش

    هر ذره‌ای خندان شود در فر آن شمس الضحی


    تعلیم گیرد ذره‌ها زان آفتاب خوش لقا

    صد ذرگی دلربا کان‌ها نبودش ز ابتدا



  18. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  19. #60
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا


    با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا


    جباروار و زفت او دامن کشان می‌رفت او

    تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را


    بس مرغ پران بر هوا از دام‌ها فرد و جدا


    می‌آید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا


    ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی

    مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا


    بر آسمان‌ها برده سر وز سرنبشت او بی‌خبر

    همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا


    از بوسه‌ها بر دست او وز سجده‌ها بر پای او

    وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا


    باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی

    از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا


    بدهد درم‌ها در کرم او نافریدست آن درم

    از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا


    فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده

    موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها


    عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی

    کو اژدها را می‌خورد چون افکند موسی عصا


    بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین

    تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا


    در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران

    خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا


    رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده

    خویشان او نوحه کنان بر وی چو اصحاب عزا


    فرعون و نمرودی بده انی انا الله می‌زده

    اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا


    او زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام او

    جز غمزه غمازه‌ای شکرلبی شیرین لقا


    تیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهان

    او بی‌وفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما
    کنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان

    از قفل و زنجیر نهان هین گوش‌ها را برگشا

    کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را

    مخلص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا


    این خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه

    نالان ز عشق عایشه کابیض عینی من بکا


    انا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکم

    مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا


    العقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن

    و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران النوی


    ای خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضا

    دل‌ها شکستی تو بسی بر پای تو آمد جزا


    این از عنایت‌ها شمر کز کوی عشق آمد ضرر

    عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها


    غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می‌دهد

    تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا


    عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود

    آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا


    عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال‌ها

    شد آخر آن عشق خدا می‌کرد بر یوسف قفا


    بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش

    بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا


    گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من

    گفتا بسی زین‌ها کند تقلیب عشق کبریا


    مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند

    ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا


    باریک شد این جا سخن دم می‌نگنجد در دهن

    من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا


    او می‌زند من کیستم من صورتم خاکیستم

    رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا خطا


    این را رها کن خواجه را بنگر که می‌گوید مرا

    عشق آتش اندر ریش زد ما را رها کردی چرا


    ای خواجه صاحب قدم گر رفتم اینک آمدم

    تا من در این آخرزمان حال تو گویم برملا


    آخر چه گوید غره‌ای جز ز آفتابی ذره‌ای

    از بحر قلزم قطره‌ای زین بی‌نهایت ماجرا


    چون قطره‌ای بنمایدت باقیش معلوم آیدت

    ز انبار کف گندمی عرضه کنند اندر شرا


    کفی چو دیدی باقیش نادیده خود می‌دانیش

    دانیش و دانی چون شود چون بازگردد ز آسیا


    هستی تو انبار کهن دستی در این انبار کن

    بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون بر هلا


    هست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی

    آن جا همین خواهی بدن گر گندمی گر لوبیا


    رو ترک این گو ای مصر آن خواجه را بین منتظر

    کو نیم کاره می‌کند تعجیل می‌گوید صلا


    ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کو

    در خاک و خون افتاده‌ای بیچاره وار و مبتلا


    گفت الغیاث ای مسلمین دل‌ها نگهدارید هین

    شد ریخته خود خون من تا این نباشد بر شما


    من عاشقان را در تبش بسیار کردم سرزنش

    با سینه پرغل و غش بسیار گفتم ناسزا


    ویل لکل همزه بهر زبان بد بود

    هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا




    کی آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است

    کهگل در آن سوراخ زن کزدم منه بر اقربا


    در عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن

    مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه بر جفا


  20. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


صفحه 6 از 302 نخستنخست 123456789101112131415161718192021222324252656106156 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •