صفحه 9 از 302 نخستنخست 123456789101112131415161718192021222324252627282959109159 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 3018

موضوع: ديوان شمس

  1. #81
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را


    چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را


    منم ای برق رام تو برای صید و دام تو

    گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را



    چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

    چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را


    گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش

    که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا


    چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم

    سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا


    اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد

    نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را


    یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم

    یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را


    خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را

    که جانش مستعد باشد کشاکش‌های بالا را




  2. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  3. #82
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh


    هلا ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را


    تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما را



    منم ناکام کام تو برای صید و دام تو

    گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را


    چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

    چه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را


    گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش

    که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا


    چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم

    سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا


    اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد

    نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را


    یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم

    یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را


    خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را

    که جانش مستعد باشد کشاکش‌های بالا را



  4. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  5. #83
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را


    از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را


    زبان سوسن از ساقی کرامت‌های مستان گفت

    شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را


    ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل

    چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را


    ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی


    چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را


    سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند

    چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را


    درون مجمر دل‌ها سپند و عود می‌سوزد

    که سرمای فراق او زکام آورد مستان را


    درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی

    ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را


    چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر

    که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را


    که جان‌ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد

    ببین کز جمله دولت‌ها کدام آورد مستان را


    ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت

    به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را



  6. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  7. #84
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را


    چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را


    چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم

    چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را


    اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست

    بسی جانی که چون آتش دهد بر باد صورت را



    وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن

    که مکر عقل بد در تن کند بنیاد صورت را


    چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانش

    همان لطف و همان دانش کند استاد صورت را


    زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری

    چنین پیدا و مستوری کند منقاد صورت را


    جهانی را کشان کرده بدن‌هاشان چو جان کرده

    برای امتحان کرده ز عشق استاد صورت را


    چو با تبریز گردیدم ز شمس الدین بپرسیدم

    از آن سری کز او دیدم همه ایجاد صورت را



  8. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  9. #85
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض


    تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا


    تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا


    تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد

    تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا


    بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی

    ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما


    تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی

    بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها


    ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر

    دمی که تو نه‌ای حاضر گرفت آتش چنین بالا


    اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند

    کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا


    عذابست این جهان بی‌تو مبادا یک زمان بی‌تو

    به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما


    خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی

    چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی


    هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد

    بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا


    تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه

    پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی



    زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق

    به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا


    زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی

    که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا



  10. #86
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا


    ببین این بحر و کشتی‌ها که بر هم می‌زنند این جا


    ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را

    ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا


    چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد


    ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا


    چو بی‌گاهست آهسته چو چشمت هست بربسته

    مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا


    که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی

    چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل هم برجا


    اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم

    که اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر فردا


    ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد

    چه جان و عقل و دل باشد که نبود او کف دریا


    چه سودا می‌پزد این دل چه صفرا می‌کند این جان

    چه سرگردان همی‌دارد تو را این عقل کارافزا


    زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی

    زهی امن و شکرریزی میان عالم غوغا



  11. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  12. #87
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا


    شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا


    تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت

    نمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا


    چو ابرو را چنین کردی چه صورت‌های چین کردی

    مرا بی‌عقل و دین کردی بر آن نقش و بر آن حورا


    مرا گویی چه عشقست این که نی بالا نه پستست این

    چه صیدی بی ز شستست این درون موج این دریا


    ایا معشوق هر قدسی چو می‌دانی چه می‌پرسی

    که سر عرش و صد کرسی ز تو ظاهر شود پیدا


    زدی در من یکی آتش که شد جان مرا مفرش

    که تا آتش شود گل خوش که تا یکتا شود صد تا



    فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را

    که از مزج و تلاقی را ندانم جامش از صهبا


    بکن این رمز را تعیین بگو مخدوم شمس الدین

    به تبریز نکوآیین ببر این نکته غرا



  13. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  14. #88
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را


    به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را


    به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما

    بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را


    ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد

    نشستست این دل و جانم همی‌پاید نجستش را


    چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست

    بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را



    برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت

    تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را


    خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت

    نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را


    چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته

    درستی‌های بی‌پایان ببخشید آن شکستش را


    چو عشقش دید جانم را به بالای‌یست از این هستی

    بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را


    اگر چه شیرگیری تو دلا می‌ترس از آن آهو

    که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را


    چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن

    فروآمد ز اسپ اقبال و می‌بوسید دستش را


    در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق

    بده تبریز از اول بلی گویان الستش را



  15. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  16. #89
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    ه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما

    درآید جان فزای من گشاید دست و پای من

    که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا



    بدو گویم به جان تو که بی‌تو ای حیات جان

    نه شادم می‌کند عشرت نه مستم می‌کند صهبا


    وگر از ناز او گوید برو از من چه می‌خواهی

    ز سودای تو می‌ترسم که پیوندد به من سودا


    برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن

    که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا


    تو می‌دانی که من بی‌تو نخواهم زندگانی را

    مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی


    مرا باور نمی‌آمد که از بنده تو برگردی

    همی‌گفتم اراجیفست و بهتان گفته اعدا


    تویی جان من و بی‌جان ندانم زیست من باری

    تویی چشم من و بی‌تو ندارم دیده بینا


    رها کن این سخن‌ها را بزن مطرب یکی پرده

    رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا



  17. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


  18. #90
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh

    برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را


    خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را


    عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را

    سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را


    بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را

    به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را



    چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد

    ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را


    همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد

    ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی را


    درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم

    قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را


    ز نورافشان ز نورافشان نتانی دید ذاتش را

    ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را


    گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی

    فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را


    بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی

    که حشر آمد که حشر آمد شهیدان رفاتی را


    شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی

    تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق بیاتی را


    شکوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد

    که بیخم نیست پوسیده ببین وصل سماتی را


    زبان صدق و برق رو برات مؤمنان آمد

    که جانم واصل وصلست و هشته بی‌ثباتی را



  19. کاربر روبرو از پست مفید !MAHSA! سپاس کرده است .


صفحه 9 از 302 نخستنخست 123456789101112131415161718192021222324252627282959109159 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •