صفحه 1 از 302 12345678910111213141516171819202151101151 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 3018

موضوع: ديوان شمس

  1. #1
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض ديوان شمس

    اندرآ ای مه که بی‌تو ماه را استاره نیست
    تا خیالت درنیاید پای کوبان چاره نیست
    چون خیالت بر که آید چشمه‌ها گردد روان
    خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز خاره نیست
    آتش از سنگی روان شد آب از سنگی دگر
    لعل شد سنگی دگر کز لطف تو آواره نیست
    بارها لطف تو را من آزمودم ای لطیف
    مرده را تو زنده کردی بارها یک باره نیست
    ابر رحمت هر سحر گر می‌ببارد آن ز تست
    وین دل گریان من جز کودک گهواره نیست
    همچو کوه طور از غم این دلم صدپاره شد
    لیک اندر دست من زان پاره‌ها یک پاره نیست
    آهن برهان موسی بر دل چون سنگ زد
    تا جهد استاره‌ای کز ابر یک استاره نیست

  2. #2
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض دیوان شمس (غزلیات 3) 1

    اندرآ ای مه که بی‌تو ماه را استاره نیست
    تا خیالت درنیاید پای کوبان چاره نیست
    چون خیالت بر که آید چشمه‌ها گردد روان
    خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز خاره نیست
    آتش از سنگی روان شد آب از سنگی دگر
    لعل شد سنگی دگر کز لطف تو آواره نیست
    بارها لطف تو را من آزمودم ای لطیف
    مرده را تو زنده کردی بارها یک باره نیست
    ابر رحمت هر سحر گر می‌ببارد آن ز تست
    وین دل گریان من جز کودک گهواره نیست
    همچو کوه طور از غم این دلم صدپاره شد
    لیک اندر دست من زان پاره‌ها یک پاره نیست
    آهن برهان موسی بر دل چون سنگ زد
    تا جهد استاره‌ای کز ابر یک استاره نیست

  3. #3
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض دیوان شمس (غزلیات 3) 2

    گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست
    ور تو پنداری مرا بی‌تو قراری هست نیست
    ور تو گویی چرخ می‌گردد به کار نیک و بد
    چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست نیست
    سال‌ها شد که بیرون درت چون حلقه‌ایم
    بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست نیست
    بر در اندیشه ترسان گشته‌ایم از هر خیال
    خواجه را این جا خیالی هست آری هست نیست
    ای دل جاسوس من در پیش کیکاووس من
    جز صلاح الدین ز دل‌ها هوشیاری هست نیست

  4. #4
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض دیوان شمس (غزلیات 3) 3

    ه خدا کت نگذارم که روی راه سلامت
    که سر و پا و سلامت نبود روز قیامت
    حشم عشق درآمد ربض شهر برآمد
    هله ای یار قلندر بشنو طبل ملامت
    دل و جان فانی لا کن تن خود همچو قبا کن
    نه اثر گو نه خبر گو نه نشانی نه علامت
    چو من از خویش برستم ره اندیشه ببستم
    هله ای سرده مستم برهانم به تمامت
    هله برجه هله برجه قدمی بر سر خود نه
    هله برپر هله برپر چو من از شکر و غرامت
    ببر ای عشق چو موسی سر فرعون تکبر
    هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و بامت
    چو من از غیب رسیدم سپه غیب کشیدم
    برو ای ظالم سرکش که فتادی ز زعامت
    هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی
    همه دیدار کریمست در این عشق کرامت
    نکند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران
    نکند والده ما را ز پی کینه حجامت
    نبود جان و دلم را ز تو سیری و ملولی
    نبود هیچ کسی را ز دل و دیده سمت
    بجز از عشق مجرد به هر آن نقش که رفتم
    بنه ارزید خوشی‌هاش به تلخی ندامت
    هله تا یاوه نگردی چو در این حوض رسیدی
    که تکش آب حیاتست و لبش جای اقامت
    چو در این حوض درافتی همه خویش بدو ده
    به مزن دستک و پایک تو به چستی و شهامت
    همه تسلیم و خمش کن نه امامی تو ز جمعی
    نرسد هیچ کسی را بجز این عشق امامت

  5. #5
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض دیوان شمس (غزلیات 3) 4

    چشم پرنور که مست نظر جانانست
    ماه از او چشم گرفتست و فلک لرزانست
    خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد
    سجده گاه ملک و قبله هر انسانست
    هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم
    بهر ناموس منی آن نفس او شیطانست
    و آنک آن لحظه نبیند اثر نور برو
    او کم از دیو بود زانک تن بی‌جانست
    دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او
    گر تو مردی که رخش قبله گه مردانست
    دست بردار ز سینه چه نگه می‌داری
    جان در آن لحظه بده شاد که مقصود آنست
    جمله را آب درانداز و در آن آتش شو
    کتش چهره او چشمه گه حیوانست
    سر برآور ز میان دل شمس تبریز
    کو خدیو ابد و خسرو هر فرمانست

  6. #6
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض دیوان شمس (غزلیات 3) 5

    آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست
    تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست
    خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست
    صافیست و مثل درد به پستی بنشست
    لذت فقر چو باده‌ست که پستی جوید
    که همه عاشق سجده‌ست و تواضع سرمست
    تا بدانی که تکبر همه از بی‌مزگیست
    پس سزای متکبر سر بی‌ذوق بس است
    گریه شمع همه شب نه که از درد سرست
    چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست
    کف هستی ز سر خم مدمغ برود
    چون بگیرد قدح باده جان بر کف دست
    ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو
    طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست
    بحر می‌غرد و می‌گوید کای امت آب
    راست گویید بر این مایده کس را گله هست
    دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش
    در خطابات و مجابات بلی‌اند و الست
    نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت
    نی در آن باغ و چمن پای کس از خار بخست
    هله خامش به خموشیت اسیران برهند
    ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست
    لب فروبند چو دیدی که لب بسته یار
    دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست

  7. #7
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض دیوان شمس (غزلیات 3) 6

    تا نلغزی که ز خون راه پس و پیش‌ترست
    آدمی دزد ز زردزد کنون بیشترست
    گربزانند که از عقل و خبر می‌دزدند
    خود چه دارند کسی را که ز خود بی‌خبرست
    خود خود را تو چنین کاسد و بی‌خصم مدان
    که جهان طالب زر و خود تو کان زرست
    که رسول حق الناس معادن گفته‌ست
    معدن نقره و زرست و یقین پرگهرست
    گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
    خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذرست
    خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی
    که یکی دزد سبک دست در این ره حذرست
    سحر ار چند که تاریست حساب روزست
    هر که را روی سوی شمس بود چون سحرست
    روح‌ها مست شود از دم صبح از پی آنک
    صبح را روی به شمس است و حریف نظرست
    چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
    که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک برست
    مغز پالوده و بر هیچ نه در خواب شدی
    گوییا لقمه هر روزه تو مغز خرست
    بیشتر جان کن و زر جمع کن و خوشدل باش
    که همه سیم و زر و مال تو مار سقرست
    یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب بزی
    صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خورست
    از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک
    آه و فریاد همی‌آید گوش تو کرست
    خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
    توشه راه تو خون دل و آه سحرست
    دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا
    که دل پاک تو آیینه خورشید فرست
    مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو
    شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبرست

  8. #8
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    Eh دیوان شمس (مولوی)

    جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولوی (‎۶ ربیع‌الاول۶۰۴، بلخیا وخش - ۵ جمادی‌الثانی۶۷۲ هجری قمری، قونیه) از مشهورترین شاعران فارسی‌زبان ایرانی‌تباراست.
    نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌است.
    در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده است
    ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/12/19 در ساعت 02:38

  9. #9
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها
    ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها
    امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
    خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا
    در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا
    ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا
    ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا
    این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
    تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری
    می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا
    خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا

  10. #10
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    ای طایران قدس را عشقت فزوده بال‌ها
    در حلقه سودای تو روحانیان را حال‌ها
    در لا احب افلین پاکی ز صورت‌ها یقین در دیده‌های غیب بین هر دم ز تو تمثال‌ها
    افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون ماهت نخوانم ای فزون از ماه‌ها و سال‌ها
    کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته یک قطره خونی یافته از فضلت این افضال‌ها
    ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد دانی سران را هم بود اندر تبع دنبال‌ها
    سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مال‌ها
    آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خال‌ها
    گیرم که خارم خار بد خار از پی گل می‌زهد صراف زر هم می‌نهد جو بر سر مثقال‌ها
    فکری بدست افعال‌ها خاکی بدست این مال‌ها قالی بدست این حال‌ها حالی بدست این قال‌ها
    آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله عشقی و شکری با گله آرام با زلزال‌ها
    توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فال‌ها
    از رحمه للعالمین اقبال درویشان ببین چون مه منور خرقه‌ها چون گل معطر شال‌ها
    عشق امر کل ما رقعه‌ای او قلزم و ما جرعه‌ای او صد دلیل آورده و ما کرده استدلال‌ها
    از عشق گردون متلف بی‌عشق اختر منخسف از عشق گشته دال الف بی‌عشق الف چون دال‌ها
    آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمال‌ها
    بر اهل معنی شد سخن اجمال‌ها تفصیل‌ها بر اهل صورت شد سخن تفصیل‌ها اجمال‌ها
    گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در کز ذوق شعر آخر شتر خوش می‌کشد ترحال‌ها

صفحه 1 از 302 12345678910111213141516171819202151101151 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •