صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 19

موضوع: اشعار سهراب سپهري از (مجموعه مرگ رنگ)

  1. #1
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض اشعار سهراب سپهري از (مجموعه مرگ رنگ)

    سرگذشت



    مي خروشد دريا

    هيچكس نيست به ساحل پيدا

    لكه اي نيست به دريا تاريك

    كه شود قايق

    اگر آيد نزديك .

    ***

    مانده بر ساحل

    قايقي، ريخته بر سر او،

    پيكرش را ز رهي نا روشن

    برده در تلخي ادراك فرو .

    هيچكس نيست كه آيد از راه

    و به آب افكندش .

    و در اين وقت كه هر كوهه آب

    حرف با گوش نهان مي زندش،

    موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما

    قصه يك شب طوفاني را .

    ***

    رفته بود آن شب ماهي گير

    تا بگيرد از آب

    آنچه پيوند داشت

    با خيالي در خواب

    ***

    صبح آن شب، كه به دريا موجي

    تن نمي كوفت به موجي ديگر

    چشم ماهي گيران ديد

    قايقي را به ره آب كه داشت

    بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر

    پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش

    به همان جاي كه هست

    در همين لحظه غمناك بجا

    و به نزديكي او

    مي خروشد دريا

    وز ره دور فرا مي رسد آن موج كه مي گويد باز

    از شبي طوفاني

    داستاني نه دراز

  2. #2
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    سرود زهر


    مي مكم پستان شب را

    وز پي رنگي به افسون تن نيالوده

    چشم پرخاكسترش را با نگاه خويش مي كاوم.

    ***

    از پي نابودي ام، ديري است

    زهر مي ريزد به رگ هاي خود اين جادوي بي آزرم

    تا كند آلوده با آن شير

    پس براي آن كه رد فكر او را گم كند فكرم،

    مي كند رفتار با من نرم.

    ليك چه غافل!
    نقشه هاي او چه بي حاصل!

    نبض من هر لحظه مي خندد به پندارش.

    او نمي داند كه روييده است

    هستي پر بار من در منجلاب زهر

    و نمي داند كه من در زهر مي شويم

    پيكر هر گريه، هر خنده،

    در نم زهر است كرم فكر من زنده،

    در زمين زهر مي رويد گياه تلخ شعر من.

    *****

  3. #3
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    غمي غمناك



    شب سردي است، و من افسرده.

    راه دوري است، و پايي خسته.

    تيرگي هست و چراغي مرده.

    ***

    مي كنم، تنها، از جاده عبور:

    دور ماندند ز من آدم ها.

    سايه اي از سر ديوار گذشت،

    غمي افروز مرا بر غم ها.

    ***

    فكر تاريكي و اين ويراني

    بي خبر آمد تا با دل من

    قصه ها ساز كند پنهاني.

    ***

    نيست رنگي كه بگويد با من

    اندكي صبر، سحر نزديك است.

    هر دم اين بانگ بر آرم از دل:

    واي، اين شب چقدر تاريك است!

    ***

    خنده اي كو كه به دل انگيزم؟

    قطره اي كو كه به دريا ريزم؟

    صخره اي كو كه بدان آويزم؟

    ***

    مثل اين است كه شب نمناك است.

    ديگران را هم غم هست به دل،

    غم من، ليك، غمي غمناك است.

    *****

  4. #4
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    مرغ معما



    ني ها، همهمه شان مي آيد

    مرغان، زمزمه شان مي آيد .

    در باز ونگه كردم

    و پيامي رفته به بي سويي دشت .

    گاوي زير صنوبرها،

    ابديت روي چپرها .

    از بن هر برگي وهمي آويزان

    و كلامي ني ،

    نامي ني .

    پايين، جاده بيرنگي .

    بالا، خورشيد هم آهنگي .

    *****

  5. #5
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    مرگ رنگ



    رنگي كنار شب

    بي حرف مرده است .

    مرغي سياه آمده از راه هاي دور

    مي خواند از بلندي بام شب شكست .

    سر مست فتح آمده از راه

    اين مرغ غم پرست .

    در اين شكست رنگ

    از هم گسسته رشته هر آهنگ .

    تنها صداي مرغك بي باك

    گوش سكوت ساده مي آرايد

    با گوشواره پژواك .

    مرغ سياه آمده از راه هاي دور

    بنشسته روي بام بلند شب شكست

    چون سنگ، بي تكان .

    لغزانده چشم را

    بر شكل هاي در هم پندارش .

    خوابي شگفت مي دهد آزارش :

    گل هاي رنگ سر زده از خاك هاي شب .

    در جاده هاي عطر

    پاي نسيم مانده ز رفتار

    هر دم پي فريبي، اين مرغ غم پرست

    نقشي كشد به ياري منقار

    بندي گسسته است

    خوابي شكسته است

    رؤياي سرزمين

    افسانه شگفتن گلهاي رنگ را

    از ياد برده است .

    بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد

    رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است .

    *****

  6. #6
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    ناياب



    شب ايستاده است.

    خيره نگاه او

    بر چار چوب پنجره من.

    سر تا به پاي پرسش ، اما

    انديشناك مانده وخاموش:

    شايد

    از هيچ سو جواب نيايد.

    ***

    ديري است مانده يك جسد سرد

    در خلوت كبود اتاقم.

    هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است،

    گويي كه قطعه، قطعه ديگر را

    از خويش رانده است.

    از ياد رفته در تن او وحدت.

    بر چهره اش كه حيرت ماسيده روي آن

    سه حفره كبود كه خالي است

    از تابش زمان.

    بويي فساد پرور و زهر آلود

    تا مرزهاي دور خيالم دويده است.

    نقش زوال را

    بر هر چه هست، روشن و خوانا كشيده است.

    در اضطراب لحظه زنگار خورده اي

    كه روزهاي رفته درآن بود ناپديد،

    با ناخن اين جسد را

    از هم شكافتم،

    رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن

    اما از آنچه در پي آن بودم

    رنگي نيافتم.

    ***

    شب ايستاده است.

    خيره نگاه او

    بر چارچوب پنجره من.

    با جنبش است پيكر او گرم يك جدال.

    بسته است نقش بر تن لب هايش

    تصوير يك سؤال.

  7. #7
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    نقش



    در شبي تاريك

    كه صدايي با صدايي در نمي آميخت

    و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك،

    يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت

    و به ناخن هاي خون آلود

    روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.

    شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد.

    از ميان برده است طوفان نقش هايي را

    كه بجا ماند از كف پايش .

    گر نشان از هر كه پرسي باز

    بر نخواهد آمد آوايش .

    ***

    آن شب

    هيچكس از ره نمي آمد

    تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود .

    كوه: سنگين، سرگران، خونسرد.

    باد مي آمد، ولي خاموش .

    ابر پر ميزد، ولي آرام .

    ليك آن لحظه كه ناخن هاي دست آشناي راز

    رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز،

    رعد غريد

    كوه را لرزاند

    برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه

    پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند .

    ***

    امشب

    باد و باران هر دو مي كوبند

    باد خواهد بر كند از جاي سنگي را

    و باران هم

    خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد

    هر دو مي كوشند

    مي خروشند

    ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه

    مانده بر جا استوار، انگار با زنجير پولادين

    سالها آن را نفر سوده ست

    كوشش هر چيز بيهوده ست

    كوه اگر بر خويشتن پيچد

    سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند

    و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك

    يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت

    در شبي تاريك .

    *****

  8. #8
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    وهم



    جهان، آلوده خواب است.

    فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش، هر بانگ

    چنان كه من به روي خويش

    در اين خلوت كه نقش دلپذيرش نيست

    و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:

    ميان اين همه انگار

    چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!

    ***

    شب از وحشت گرانبار است.

    جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار:

    چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست

    در اين خلوت كه حيرت نقش ديوار است؟

    *****

  9. #9
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    با مرغ پنهان



    حرف ها دارم

    با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم

    و زمان را با صدايت مي گشايي !

    ***

    چه ترا دردي است

    كز نهان خلوت خود مي زني آوا

    و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي ؟

    در كجا هستي نهان اي مرغ !

    زير تور سبزه هاي تر

    يا درون شاخه هاي شوق ؟

    مي پري از روي چشم سبز يك مرداب

    يا كه مي شويي كنار چشمه ادراك بال و پر؟

    هر كجا هستي، بگو با من .

    روي جاده نقش پايي نيست از دشمن .

    آفتابي شو !

    رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.

    مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد .

    و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا .

    *****

  10. #10
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    جان گرفته



    از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:

    مرده اي را جان به رگ ها ريخت،

    پا شد از جا در ميان سايه و روشن،

    بانگ زد بر من: مرا پنداشتي مرده

    و به خاك روزهاي رفته بسپرده ؟

    ليك پندار تو بيهوده است:

    پيكر من مرگ را از خويش مي راند .

    سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است .

    من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم .

    شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم .

    با خيالت مي دهد پيوند تصويري

    كه قرارت را كند در رنگ خود نابود .

    درد را با لذت آميزد،

    در تپش هايت فرو ريزد .

    نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود .

    ***

    مرده لب بر بسته بود .

    چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم .

    مي تراويد از تن من درد .

    نغمه مي آورد بر مغزم هجوم .

    ****

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •