-
مدیر بازنشسته
حکایت زلیخا با یوسف (ع)
زلیخا چو گشت از می عشق مست
به دامان یوسف درآویخت دست چنان دیو شهوت رضا داده بود
که چون گرگ در یوسف افتاده بود بتی داشت بانوی مصر از رخام
بر او معتکف بامدادان و شام در آن لحظه رویش بپوشید و سر
مبادا که زشت آیدش در نظر غم آلوده یوسف به کنجی نشست
به سر بر ز نفس ستمگاره دست زلیخا دو دستش ببوسید و پای
که ای سست پیمان سرکش درآی به سندان دلی روی در هم مکش
به تندی پریشان مکن وقت خوش روان گشتش از دیده بر چهره جوی
که برگرد و ناپاکی از من مجوی تو در روی سنگی شدی شرمناک
مرا شرم باد از خداوند پاک چه سود از پشیمانی آید به کف
چو سرمایهی عمر کردی تلف؟ شراب از پی سرخ رویی خورند
وز او عاقبت زرد رویی برند به عذرآوری خواهش امروز کن
که فردا نماند مجال سخن
-
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن