پسری در کودکی تخم مرغی را دزديد وبه خانه آورد ،مادر بجای تنبيه او را تشويق کرد .گذشت تا اينکه در سن بزرگسالی شتری را دزديد اما مامورين اورا دستگير کردندو پس از مدتی به همين جرم خواستند که اورا به دار آويزند . پسر يک لحظه اجازه خواست تا صورت مادر خود را ببوسد و مامورين به او اجازه دادند. پسر به مادر گفت اجازه بده تا در اين وداع آخر زبان تو را ببوسم .همينکه مادر زبان خود را بيرون آورد پسر زبانش را از بن بيرون آورد و گفت تخم مرغ دزد شتر دزد ميشود . اگر تو مرا سرزنش کرده بودی امروز من شتر نميدزديدم