خداشناسی
چکیده: این مقاله به تاریخ «مفهوم خدا در غرب‏» مى‏پردازد و تصویر سنتى از خدا را با خدایى که از دل جهان‏بینى مدرن برمى‏خیزد، مقایسه مى‏کند .
به یک اعتبار و به یک معناى بسیار محدود و خاص، تمام تاریخ تفکر بشر، از جمله تاریخ تفکر غرب، تاریخى تئولوژیک است; یعنى در این تاریخ‏ها، پرداختن به مسئله وجود یا عدم، وجود یک واقعیت نهایى، یک بنیاد، یک غایت و یک کانون معنابخش، و فهم و تفسیر این بنیاد و غایت همواره به انحاى گوناگون، مسئله‏اى اساسى و محورى بوده است; تا آنجا که مى‏توان تمام تاریخ تفکر بشرى، به‏طور عام، یا تاریخ تفکر بشر غربى، به‏طور خاص، را در حول و حوش «معنا و مفهوم خدا صورت‏بندى کرد» .
همه انسان‏ها در همه فرهنگ‏ها و تمدن‏ها و در همه ادوار تاریخى، از معنا و مفهوم خدا فهمى ثابت و تغییرناپذیر نداشته و ندارند . خداى ابراهیم، موسى، عیسى و محمد علیهم السلام غیر از خداى بودا و شانکارا، و این دو نیز غیر از خداى کنفوسیوس و لائوتزو بوده، و خداى همه اینها غیر از خداى فیلسوفان در تاریخ مابعدالطبیعه غربى است . حتى برخلاف پیش‏فرض بسیار سترگ، بحث‏ناشده و پنهان ما مسلمان‏ها که تصور مى‏کنیم معنا و مفهوم خدا، دست‏کم در همه ادیان پیامبران سامى، یکى است، باید توجه کنیم که، براى مثال، خداى موسى (یهوه) که بیشتر حکایتگر اوصاف اقتدار، خشم و غضب خداوندى است‏با خداى عیسى (پدر آسمانى) که بیشتر بیانگر صفات مهر، محبت و عطوفت‏خداوندى است، و میان این دو با خداى محمد (الله) که اوصاف جباریت و رحمانیت را توامان متجلى مى‏سازد، تفاوت‏هاى فاحشى وجود دارد . از سوى دیگر، هنگامى که به تاریخ تفکر غرب نظر مى‏کنیم، درمى‏یابیم که خداى ادیان و فرهنگ یونانى، در همه تراژدى‏ها و در دوره تفکر پیش‏سقراطى و پیش از ظهور مابعدالطبیعه، تفاوت‏هاى بسیار جدى و اساسى با خداى دوران مابعدالطبیعه دارد و در تاریخ دوهزار و پانصد ساله مابعدالطبیعه نیز «دمیورژ» یا صانع افلاطون با «محرک لایتحرک‏» ارسطو، «احد» فلوطین، «جوهر خلاق‏» دکارت، «جوهر جوهرها» ى اسپینوزا، «ذات ناشناخته و ناشناختنى‏» کانت، «من مطلق‏» فیخته، «ایده مطلق‏» هگل یا «وجود فى‏نفسه و مطلق‏» هایدگر، هرچند جملگى به آن حقیقت واحدى اشاره دارند که ما از آن به خدا تعبیر مى‏کنیم، به‏هیچ‏وجه داراى معنا و مفهوم واحدى نیستند . خداى نیوتن، یعنى خدایى که منطبق با نظام فیزیک نیوتنى تعریف مى‏شود، یعنى همان خداى رخنه‏پوشى که گاه و بى‏گاه در نظام عالم دخالت مى‏کند تا سرپوشى براى ضعف‏ها و خلل‏هاى نظام نیوتنى باشد، همان خدایى که به ماده بى‏حرکت، حرکت مى‏بخشد، به هیچ‏وجه با خداى اینشتین و هایزنبرگ یکى نیست .
حتى در همین زمان و در جامعه خودمان نیز ما داراى یک خدا نیستیم و خدایان متعددى مى‏یابیم . در قرآن نیز سوره کافرون به همین تعدد فهم‏ها و تلقى‏ها از معنا و مفهوم خدا اشاره دارد .
التفات به همین حیث تاریخى بشرى، به‏طور کلى، و حیث تاریخى مفهوم خداست که سبب شد مرحوم احمد فردید برخى از سخنرانى‏هایش را، به پیروى از این سنت اسلامى که هر سخنران، سخن خویش را با نام و یاد خدا آغاز مى‏کند، بدین نحو شروع کند: به نام خداى پریروز و پس‏فردا; نه خداى امروز و دیروز و فردا .
براى اینکه به فهم دقیقى از تاریخ «مفهوم خدا در غرب‏» نایل شویم باید به صورت‏بندى این تاریخ بپردازیم . به گمانم باید برخدایان پنج‏گانه مرحوم فردید، یعنى خداى پریروز، خداى دیروز، خداى امروز، خداى فردا و خداى پس فردا، دو خداى «پس‏پریروز» و «پس‏آن فردا» را نیز بیفزاییم . خداى پس‏پریروز به خداى ادیان ابتدایى و بدوى اشاره دارد که با نوعى انیمیسم (1) و جاندارانگارى موجودات همراه بود . مطابق با سیر تحول تاریخ تفکر غرب، خداى پریروز به تلقى لوگوس (2) یا جان جهان (خدا) در فهم اندیشه متفکران پیش از سقراط اشاره مى‏کند; خدایى که هنوز اسیر شبکه مفاهیم مابعدالطبیعى نگشته بود . خداى دیروز نیز توامان هم بر خداى مابعدالطبیعى یونانیان در دوره ظهور مابعدالطبیعه - یعنى خداى افلاطون و ارسطو - و هم بر خداى فیلسوفان و متکلمان مسیحى در قرون وسطا دلالت دارد . خداى امروز بیانگر تعریف مفهوم خدا در دل جهان‏بینى مدرن است . حرف «نه‏» در تعبیر «و نه خداى دیروز و امروز و فردا» از یاس و ناامیدى فردید از ظهور تلقى جدیدى از مفهوم خدا در آینده نزدیک حکایت مى‏کند . به تعبیر دیگر، خداى فردا همان «خداى دیروز» یعنى خداى انطباق‏یافته با جهان‏بینى مدرن، و در استمرار همان درک و تلقى مدرن از خداوند است .
اما تعبیر فردید از خداى «پس فردا» مثبت است; چرا که مى‏گوید: به نام خداى پریروز و پس فردا، و این نشان از امید ایشان به ظهور درک و تلقى تازه‏اى از معنا و مفهوم خداوند، در آینده‏اى نه‏چندان نزدیک، است . به نظر مى‏رسید فردید ظهور تفکر پست‏مدرنیستى را منطبق با همین سنخ تفکرى مى‏دیدند که ایشان، به تبعیت از هایدگر، چشم‏انتظار ظهور آن بودند . به خصوص بعد از مرگ ایشان، اصول و مبانى تفکر پست‏مدرن، دست‏کم براى ما ایرانیان، بیشتر خود را نمایاند . مى‏بینیم که خداى پست‏مدرن خداى ناتوان و بى‏رمقى است که برخلاف تلاش دعوت‏کنندگان به آن، به‏هیچ‏وجه نمى‏تواند کانون معنابخش حیات آدمى باشد، و این خدا به‏هیچ‏وجه با خداى انبیاى ابراهیمى، خدایان شرقى و حتى خداى متفکران پیش‏سقراطى مشابهتى ندارد . با این توضیحات، ما مى‏توانیم بیان ادبى فردید را اندکى تغییر داده و خداى پس فردا را همان خداى پست‏مدرن بدانیم و کماکان در انتظار فهم و دریافت تازه‏اى از یک خداى زنده‏تر و حقیقتى‏تر، البته در آینده‏اى دورتر، باشیم .
مقایسه درک سنتى خدا در جهان‏بینى قرون وسطایى غربى و عالم اسلامى نیازمند پژوهش‏هاى عمیق و تخصصى‏ترى است; اما به اجمال مى‏توان گفت که: اولا، مى‏توانیم یک نوع انطباق بسیار کلى را میان تصویر خدا در جامعه خودمان - البته تصویر رایج - با تصویر رایج‏خدا در دوره قرون وسطاى غربیان بیابیم; ثانیا، مى‏توانیم این تصویر رایج را، صرف نظر از پاره‏اى استثناها، در هر دو سنت اسلامى و مسیحى، تحت عنوان «تصویر سنتى از خداوند» قرار دهیم . حال به‏رغم آگاهى به نادیده گرفتن پاره‏اى از استثناها و نیز تفاوت‏هاى تاریخى، مى‏توانیم برخى از اوصاف رابه منزله ویژگى‏هاى «خداى سنتى‏» تلقى کنیم و به مقایسه این ویژگى‏ها با «خداى مدرن‏» یا حتى «خداى پست‏مدرن‏» بپردازیم . به این ترتیب مى‏توان خداى سنتى را در قیاس با خداى مدرن با پاره‏اى از اوصاف زیر توصیف کرد:
الف) خداى سنتى، خدایى ماوراى‏طبیعى است; به این معنا که کاملا متعالى از طبیعت و خارج از آن است . اما در دوران مدرن، جنبه ماوراى‏طبیعى خدا رنگ مى‏بازد و خدا دیگر نه به منزله امرى ماوراى طبیعت، بلکه بیشتر به منزله عنصر نظم‏دهنده خود طبیعت درک مى‏گردد; یعنى خداوند، دیگر خارق مسیر عادى طبیعت نیست; بلکه خود مکانیسم درونى طبیعت و جهان، در کلیت آن، مى‏باشد . در مرحله دوم مدرنیته، یعنى در قرون 18 و 19 و دهه‏هاى نخستین قرن 20، دریافته شد که اساسا چه نیازى به وجود چنین خدایى هست; پس طبیعت را به کمک همان مکانیسم‏ها و قوانین علمى‏اش تبیین کردند و متفکرانى چون فویرباخ و مارکس مفهوم خدا را کنار نهادند و خود طبیعت و مکانیسم‏هاى آن‏را به منزله آن واقعیت نهایى و بنیادى تلقى کردند .
ب) به تعبیر دیگر، دستان خداى سنتى براى انجام هرکارى باز بود; اما در دوران مدرن و با حاکمیت جهان بینى علمى، دیگر دستان خدا همچون گذشته باز نیست . بر همین اساس، جهان گذشته مملو از معجزات، کرامات و خرق عادات است .
ج) در تصویر سنتى، خداوند قادر مطلق و همه‏توان‏است; زیرا او به عنوان خالقى در ماوراى‏طبیعت، خالق طبیعت و واضع قوانین طبیعى است و اوست که مى‏تواند به دلخواه خود، همین قوانین عادى ورایج عالم را زیر پا گذارد تا خود را به وسیله معجزات و کرامات بر خلایق آشکار سازد . اما در دوران مدرن، قدرت خدا، نه مطلق، بلکه در چارچوب قوانین طبیعى و علمى عالم است و به تعبیرى، فاعلیت و قدرت خدا از طریق همان قوانین طبیعى، خود را آشکار مى‏کند .
د) خداى سنتى، خدایى متشخص و شخص‏گونه، و برخوردار از صفاتى انسان‏گونه است; لیکن در دوران مدرن این خداى متشخص و شخص‏وار جاى خود را به خدایى بدون تشخص مى‏دهد که نه همچون موجودى ماورا و متعالى از طبیعت، بلکه همچون حقیقتى است که حال در طبیعت است .
ه) خداى سنتى به سبب قدرت مطلق خود، تابع هیچ اصل و قاعده و عقلانیتى نبود . او همچون امپراطور یا پادشاه قدرتمندى بود که در سرتاسر ملک خویش حکم مى‏راند و بندگان را یاراى هیچ‏گونه پرسش و سؤالى نبود . گویى تناظرى میان نظام‏هاى سیاسى و اجتماعى گذشته با خداى گذشتگان وجود داشت . اما در دوران مدرن، خداوند همراه با تغییر و تحولات سیاسى و اجتماعى، گویى دموکرات‏تر شده و قدرت خود را به اصول و مبانى عقلى و منطقى محدود مى‏سازد .
و) خداى سنتى، خدایى توتالیتر بود و در همه حوزه‏ها، اعم از خصوصى و اجتماعى، براى بشر احکامى صادر مى‏کرد; اما در دوران مدرن، این خدا به حوزه‏هاى خلوت و خصوصى رانده مى‏شود و عرصه‏هاى سیاست، جامعه، حقوق و اقتصاد را به خود بشر وامى‏گذارد . سکولاریسم یعنى اینکه خداى لیبرال جانشین خداى توتالیتر مى‏گردد .
این روزها نویسندگانى یافت مى‏شوند که مى‏کوشند تقابل‏هایى را میان جهان‏بینى سنتى و جهان‏بینى مدرن نشان دهند و جهان‏بینى پست‏مدرن را به منزله وضع مجامع یا سنتز آن دو جهان‏بینى به تصویر کشند، و در نتیجه از خداى جدیدى به نام خداى «پست‏مدرن‏» سخن مى‏گویند . براى مثال، دیوید گریفین معتقد است که در جهان بینى سنتى، خداباورى با نظریه لقت‏خلق‏الساعه یا فیکسیسم همراه بود; در دوران مدرن، نظریه تکامل و داروینیسم با ماتریالیسم ملازم گشت; اما در جهان بینى پست‏مدرن، مى‏توان از خداگرایى تک باورانه سخن گفت .