كلمات كليدي : حديث قدسي، انا الله الذي لا اله الا انا ...، جبر و اختيار
درآمد

يكى از احاديثى كه به لحاظ دارا بودن معانى غامض و دشوار از احاديث مشكل محسوب مى‏شود، حديث قدسى «انا الله الذي لا اله الا انا ...» است. بر اين حديث‏ شروح متعددى نگاشته شده كه در اينجا يكى از آنها ارائه مى‏شود.
نويسنده اين شرح، يكى از دانشمندان شيعه به نام محمد مؤمن بن قوام‏الدين محمد حسينى است.
از شرح حال او در مآخذ موجود، چيزى به دست نيامد، جز اينكه با استناد به دو قرينه، مى‏توان او را از عالمان سده دوازدهم هجرى و اهل قزوين دانست. قرينه اول كه قطعى است، اينكه پدر وى، قوام الدين محمد حسينى سيفى، دانشمند مشهور قزوينى است كه تا حدود 1150ق، زنده بوده‏است. قرينه دوم كه ظنى است، واقع شدن اين رساله در ضمن مجموعه‏اى است كه در آن، بعد از رساله حاضر، رساله «تجويد قرآن‏» تاليف ملا محمد طاهر بن محمد مؤمن قزوينى (قرن 12) آمده كه گويا فرزند مؤلف مورد بحث ما بوده‏است.
اگر اين استنباط درست‏باشد، پس مؤلف از اهالى قزوين و از دانشمندان سده دوازدهم هجرى است و بيش از اين، درباره مؤلف چيزى در مصادر، نقل نشده‏است.
به هر حال، حديث مورد بحث قدسى است و در مصادر روايى با اندك تفاوتى در برخى الفاظ، نقل شده‏است. در رساله حاضر، حديث مذكور بدين عبارت ذكر گرديده:
«انا الله الذي لا اله الا انا خلقت الخلق وخلقت الخير واجريته على يدي من احببته وخلقت الشر واجريته على يدي من ابغضته»
در كتاب «كافى‏» كلينى، اين حديث‏با سه سند با اختلافهايى نقل شده كه چنين است:
1 - عن معاوية بن وهب قال: سمعت ابا عبدالله عليه السلام يقول:
«ان مما اوحى الله الى موسى عليه السلام وانزل عليه في التوراة: اني انا الله لا اله الا انا خلقت الخلق وخلقت الخير واجريته على يدي من احب فطوبى لمن اجريته على يديه وانا الله لا اله الا انا خلقت الشر واجريته على يدي من اريده فويل لمن اجريته على يديه»
2 - محمد بن مسلم قال: سمعت ابا جعفر عليه السلام يقول:
«ان في بعض ما انزل الله من كتبه اني انا الله لا اله الا انا خلقت الخير وخلقت الشر فطوبى لمن اجريت على يديه الخير وويل لمن اجريت على يديه الشر وويل لمن يقول كيف ذا وكيف ذا»
3 - عن مفضل بن عمر وعبد المؤمن الانصاري عن ابي عبدالله عليه السلام قال:
«قال الله عزوجل: انا الله لا اله الا انا خالق الخير والشر فطوبى لمن اجريت على يديه الخير وويل لمن اجريت على يديه الشر وويل لمن يقول كيف ذا وكيف هذا ؟ قال يونس يعنى من ينكر هذا الامر بتفقه فيه»[1]
اما موضوع اين رساله، درباره جبر و اختيار و اعمال بندگان خداوند است كه شارح به نحو ماهرانه‏اى از عهده آن برآمده و اين، نشان از تبحر وى در فلسفه و كلام است. او ابتدا نظر شش گروه و فرقه (فلاسفه، اشاعره، معتزله، جهميه، مذهب قاضى باقلانى، مذهب ابو اسحاق) را در اين مورد، نقل نموده و پس از آن به رد آنها پرداخته و نظر ائمه (علیهم السّلام) را كه: «لا جبر ولا تفويض بل امر بين الامرين‏» است ، اثبات كرده‏است .
اين تحقيق از روى تنها نسخه شناخته شده رساله، صورت گرفته كه در ضمن مجموعه شماره 1833 «نسخه‏هاى خطى كتابخانه آية‏الله مرعشى‏»، نگهدارى مى‏شود.[2] اين رساله در مجموعه مورد اشاره، هفتمين رساله است و در برگهاى 100 تا 103 آن به خط نستعليق خفى، تحرير شده‏ است. بسم الله الرحمن الرحيم
حمد بى حد و ثناى بيرون از عد، حضرت قادر مختار و جناب عادل جبارى را سزاست كه در مملكت هر وجودى پادشاه عقل را حاكم مطلق العنان نموده كه اگر متقلبه شبهات آرا، دست‏ بر وى نمايند، به پايمردى او دفع آن شود و در شهربند حيات هر موجودى، شحنه دل را قاضى صاحب اختيار كرده كه هرگاه جواسيس غفلات توقع، چشم روى داشته‏باشند، به يمن حراست او، دفع آن گردد.
عقل را عقل كرد و دل را دل
تا شود زاين دو مدعا حاصل
عقل ذات خدات بنمايد
دل به راه هدات بگشايد
عقل اثبات آن وجود كند
دلت انكار ذى الجحود كند
اين دو با يكدگر چو وصل شوند
خوب و بد در ميانه فصل شوند
و درود نامعدود، پيغمبر محمودى را رواست كه عقل صادق او، معيار كمال عقول اصناف عالم است و دل واثق او، آيينه حق نماى مطالب و اغراض بنى‏آدم
احمد مرسل آن سپهر جلال
كه كمالش برى بود ز زوال
طبع بشكفد گل از نقلش
عقل كل را سبق دهد عقلش
دلش آيينه‏اى ز صنع خداست
كه در او عين ذات حق پيداست
از سويداى آن دل بى شك
كام هر قلب مى‏رسد به نمك
و صلوات بلا نهايات و تحيات بى غايات، آل برگزيده و عترت پسنديده او را بجاست كه هر يك، طور تجلى‏ نماى معارف و جودى رفعت، همگى سرآمد و شريف‏اند:
يعنى آن عترت ستوده مدار
كه از ايشان گرفته شرع قرار
آن كه از بهر خلق چرخ و زمين
گر بپرسند باعثى به يقين
بر زبان كواكب و انجم
هيچ حرفى نيابد الا هم
عليهم الصلاة والسلام ما دامت الامر بين الامرين وعلى مبغضيهم السخط والعذاب ما انجر الاعتقاد بالجبر والتفويض على آراء ابطال الدين.
و بعد: داعى برادران دينى، محمد مؤمن بن قوام الدين محمد الحسينى، معروض مى‏دارد كه چون فرق اهل اسلام را در خلق افعال انام، اقوال و آراء مختلف است و هميشه در ميان فحول علماى شيعه با ساير دانشمندان فرق عامه، مباحثات واقع گرديده و موافق حق و حساب ابطال شبهات ايشان شده و به اعتبار اينكه اين مسئله، متفرع بر بعضى از اصول دين است كه دانستن آن، جمهور مكلفين را به دليل واجب است و داعى، اكثر اوقات در آن فكر مى‏نمود تا اينكه در اين اوان، نوشته‏اى از جمعى حق طلبان و متدينين بلده تفليس رسيد. نوشته بودند كه شخصى از علماى عامه وارد آن حدود، در مقام اشكال فقرات «انا الله لا اله الا انا خلقت الخلق وخلقت الخير واجريته على يدي من احببته وخلقت الشر واجريته على يدي من ابغضته‏» كه در حديث قدسى وارد است، گرديده‏اند و در آن صحيفه، مذكور داشته بودند كه فهميدن اين حديث قدرى متعسر شده، بنائا على هذا براى عرض آنچه از حديث مذكور، مفهوم داعى شده به تحرير اين چند كلمه، مبادرت مى‏نمايد ، والله المستعان.
پوشيده نماند كه چون فهم حديث مذكور، بدون تمهيد بعضى مقدمات، متعسر است، لهذا محرز مى‏گردد كه حضرت قادر مختار، براى شناساندن ذات گرامى خود، ايجاد جميع مكونات نموده و به مصداق آيه وافى هدايه:
«وما خلقت الجن والانس الا ليعبدون‏»[3]
افراد جن و انس را براى ستايش و بندگى جناب كبريايى خود، آفريده و گوهر عقل را در صدف هر سرى به وديعت گذاشته و راه استنباط و استدلال هر چيزى را ياد نموده و قوت تميز ميان حق و باطل را بدو كرامت فرموده، هر ذى عقل به محض ديدن بنايى، به بانى آن پى مى‏برد و هر صاحب خردى به مجرد ديدن دودى، علم قطعى بر وجود آتش مى‏برد.
هر ذره كه در كون وجودى دارد
از هستى مطلق تو بودى دارد
دانم به يقين كه آتشى پنهان است
از روزن خانه‏اى كه دودى دارد
و با وجود آنكه از بديهه حس در مشاهده آفاق و انفس و قرار و مدار آنها، علم قطعى بر موجد آنها حاصل مى‏شود، خداوند رحيم و رحمان از فرط بر و امتنان براى تصقيل عقول و تذكير معامله فطرت، پيغمبران عظيم الشان را بر افراد انام، مبعوث داشته تا همگى به رهنمود ايشان، طريق معرفت ايزد سبحان را شناسند و زر تمام عيار عقول به محك ايشان رسانيده و قدر مرتبه آن را دانند حتى لا يكون للناس على الله حجة بعد الرسل.[4]
و بعد از فهم مراتب مذكوره، ببايد دانست كه به مدلول آيات مباركه و احاديث مستفيضه، معلوم است كه جناب حضرت آفريدگار در جميع امور امر و نهى و ترغيب و تحذيرى كه فرموده، ذو العقول را مخاطب داشته و گردن بيخردان و مجانين را از رشته تكليف و قلاده تقليد، معرى و مبرى نموده و بر هيچ عاقلى، تفاوت مراتب عقول، پنهان و امكان تكميل آن، پوشيده نيست; چنانكه مكرر ملاحظه شده كه گرجى پسرى كه به غير خوك چراندن و فريادهاى عبث زدن، چيزى در متخيله او گنجايش ندارد و بعد از آنكه اسير اهل اسلام شده به موافق قواعد و ضوابط شرعيه، تربيت‏يافته و تحصيل علوم و معارف كرده، در مرتبه انبياء بنى اسرائيل مى‏شود و برادر ديگر او كه به حسب ظاهر از او صاحب شعورتر مى‏نمود، چون از كنار پدر و مادر جدا نشد، در همان مرتبه بهيميت مى‏ماند. پس مى‏بايد آدمى اولا به قدر مقدور، تكميل عقل خود نموده، فرق در ميان خوب و بد نمايد، تا داند كه شناختن خدا، خوب و نشناختن او، بد است و بعد از آنكه معرفت‏به وجود موجد حقيقى حاصل شد، مى‏بايد باعث ‏بر وجود خود را بداند و بفهمد كه وجود او، محض عبث نيست، براى اينكه كسى كه چنين پيكرى را آفريد و اين همه ضوابط را براى هر امرى از امور قرار داده ، لا محاله حكيم است و افعال حكيم، عبث نمى‏تواند بود و هر عقلى مى‏داند كه فعل قبيح، باعث نقض حكمت است و قطع نظر از اينكه اصل قبيح بر خدا جايز نيست، ثابت است كه نقص در جناب كبريائى او نمى‏باشد و هر صاحب خردى مى‏داند خوب، خوب و بد، بد است و نيز ظاهر است كه اگر حضرت بارى تعالى - جل ذكره الاعلى - عباد را مجبور و مضطر بر خوب يا بد مى‏نمود، جوهر عقل را بديشان نمى‏داد; بلكه يكى را بالطبع مايل به خير مى‏نمود و ديگرى را راغب به شر و يكى را قوت اقدام به طاعات مى‏داد و ديگرى را تواناى ارتكاب به منهيات و پيغمبرى مبعوث نمى‏كرد كه در مدتهاى مديد، اوقات خود را صرف هدايت جمعى كه هدايت نمى‏توانستند يافت، نمايد تا طلب محال شود، يا مدار خود را به راهنمايى جمعى كه نمى‏توانستند راه يافت، گذراند تا تحصيل حاصل به عمل آيد. پس ظاهر است كه ابوجهل كه به آن شقاوت زندگى كرد و به جهنم واصل شد، مى‏توانست هدايت‏يافت; اما به سبب اغراض و عوارضى كه بر عقل او مستولى شده‏ بود، به طلب آن اهتمام ننمود و حضرت ابوطالب كه بآن همه هدايت و ارشاد، ممتاز گرديد، مى‏توانست مثل ابوجهل يا ساير ناس، اصرار بر اضرار حضرت رسالت نمايد ; اما چون اهتمام در تكميل عقل نمود و غشاوه اغراض را از ديده خرد برداشت ، در زمره اصفيا و اوليا منسلك گرديد .
سلمان كه غلام عجمى بود ، عقل را حكم ساخت ، «السلمان منا اهل البيت‏» شد.
آدمى بر خنگ كرمنا سوار
بر كفش داده عنان اختيار
بالجمله ، ملخص كلام آنكه اگرچه از تحرير و ترقيم مراتب مزبوره ، ما حصل مضمون حديث ، معلوم و مفهوم شد ، نهايت‏براى اتمام رفع شبهات ، موجزى از اصل عقايد عامه اهل اسلام را در اين مسئله ايراد نمود . آنچه را عقلا و نقلا بطلان آن ظاهر باشد ، قلمى[5] و آنچه را حقيقتش معلوم باشد ، محرر مى‏نمايد و بعد از آن ، معنى حديث را بر وجهى كه هيچ گونه خفايى در ظاهر و باطن آن نماند و مجال هيچ گونه سخنى در آن نباشد ، ان شاء الله تعالى در حيز تحرير درمى‏آورد ، والله المستعان و عليه التكلان .
پوشيده نماند كه مذهب تمامى امت‏ حضرت رسالت صلى الله عليه و آله در خلق افعال عباد ، هفت است:
اول : مذهب فلاسفه است كه حكماى اسلام‏اند و ادعاى ايشان آن است كه جميع مخلوقات را از اجسام و اعراض به عنوان ايجاب مى‏دانند ; يعنى مى‏گويند مثلا كه بر حضرت بارى تعالى واجب شد كه زمين را بيافريند ، پس آفريد ، يا واجب شد كه در دست كسى ، كارى را جارى كند ، پس جارى كرد و بطلان اين مذهب به چندين جهت‏شده و چون ترقيم همه آنها در اين مقام ، ضرور نبود ، يك دليلى كه قريب الفهم بود ، مذكور مى‏شود و آن اين است كه قاطبه اهل ملل و اديان ، حضرت ايزد غفار را قادر و فاعل مختار مى‏دانند ; به اين معنا كه آنچه خواهد ، به اختيار خود مى‏كند ; چه قدرت فاعلى ، عن معنى الاختيار ، توانايى است‏بر چيزى . چنانكه گفته مى‏شود: احدى را كه راه تواند رفت و تواند نرفت ، اين قادر است و هرگاه نتواند راه رفت ، غير قادر است . هرگاه حق تعالى ، خلق و ايجاد اشيا را به عنوان وجوب بكند ، ديگر اختيارى براى او نمى‏ماند و از اين ، لازم مى‏آيد كه هرگاه كارى را كه مى‏كند ، اگر خلاف آن را اراده نمايد ، نتواند نمود . پس در كارها مضطر و هر موجودى ، واجب الوجود خواهد بود و اين ، كمال نقص در ذات گرامى الهى خواهد بود . تعالى شانه عن ذلك و هر عقلى ، بطلان اين را مى‏داند .
دوم : مذهب جهيميه[6] است و مبتدع آن جهيم بن صفوان ترمذى است و ملخص ادعاى او آن است كه هر فعلى و انفعالى كه هست از خداست و بنده را در آن ، هيچ اختيارى نيست و مى‏گويند كه فرق در ميان دست صحيح و دست رعشه‏دار نيست و بطلان اين مذهب از بديهه حسى معلوم است ، بر هر عاقلى ثابت است و شبهه‏اى در اين نيست كه اگر حال بر اين منوال باشد ، خداوند عالميان - جل ذكره - ظالم خواهد بود . اعاذنا الله من هذا الاعتقاد . براى اينكه هرگاه كاردى را بدون اختيار آدمى در دست اين كس بر گلوى كسى زند و او را بكشد و بعد از آن به ازاء اين امر ، بى اختيار آدمى را به جهنم ببرد كه چرا فلان را من در دست تو بدون اختيار تو كشتم و اين محض ظلم خواهد [بود] و بعد از آنكه خداوند عالميان - جل ذكره - ظالم باشد ، عاجز نيز خواهد بود ; براى اينكه ظلم را به غير عاجز نمى‏كند و ديگر اينكه لازم مى‏آيد كه كارهاى الهى - جل ذكره - بر وفق حكمت نباشد ، براى آنكه آنچه خواهد از خير و شر در دست مردم جارى مى‏كند ، ديگر پيغمبران را مبعوث كردن و بهشت و دوزخ آفريدن و ثواب و عقاب قرار دادن و كرام الكاتبين را بر بندگان گماشتن ، عبث و بى فايده خواهد بود و بالاخره منجر به ظلم مى‏شود ، نعوذ بالله ، و اين رويه ، چنانكه مذكور شد ، موافق عقل در بطلان آن شبهه‏اى نيست و در قرآن مجيد ، حضرت بارى تعالى در چند جا اسناد افعال به عباد و رفع ظلم از جناب كبريايى خود مى‏نمايد . از جمله در سوره مباركه يونس ، خطاب به حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مى‏فرمايد:

«ومنهم من يستمع اليك ، افانت تسمع الصم ، ولو كانوا لا يعقلون ومنهم من ينظر اليك ، افانت تهدى العمى ولو كانوا لا يبصرون ان الله لا يظلم الناس شيئا ولكن الناس انفسهم يظلمون‏»[7]
و بعضى ديگر از احاديث و اخبار و ادله در ابطال اين مذهب در طى تحقيق مذهب حق، ان شاء الله تعالى ، مذكور مى‏شود .
سيم : مذهب اشاعره است و مخترع آن ، ابوالحسن اشعرى است[8] و اكثر سنيان بر اين مذهب بوده و هستند و اصل دعوى ايشان ، آن است كه مى‏گويند: فرق ميان حركت دست صحيح و رعشه‏دار هست ; اما به اين روش كه دست صحيح ، كارى را [كه] مى‏كند به قدرت خود مى‏كند و قدرت بنده حاصل مى‏شود با كردن كارى ، نه اينكه پيش از كردن كارى باشد، اما اين قدرت را تاثيرى در كار نيست ; بلكه هر كارى مى‏شود ، به قدرت غالبه الهى و بس و دست رعشه‏دار ، قدرت آن را ندارد . پس فرق ميان دست صحيح و دست رعشه‏دار ، يافت‏شد .
مخفى نماند كه اين طايفه ، چون مطلع بر ناخوشى مذهب جهيميه شدند ، ظهور بطلان و ركاكت آن را شنيده‏اند ، براى خلاصى از آن قبايح ، وضع اين مذهب نموده‏اند و مع هذا ، آنچه بر جهيميه از قبايح و ناخوشى‏ها لازم مى‏آمد ، بر اين طايفه نيز لازم مى‏آيد و به هيچ [وجه]، رفع اسناد ظلم و عجز و عدم حكمت از جناب الهى نمى‏تواند شد ، براى اينكه قدرتى را كه بنده داشته‏باشد ، به هيچ وجه آن قدرت را تاثيرى نباشد ; بلكه تاثير را قدرت ديگرى مى‏كرده‏باشد، از وقوع تاثيرى كه به قدرت ديگرى باشد ، يا از قدرتى كه تاثيرى در آن نباشد ; چه ، تقصير بر بنده لازم مى‏نمايد كه به سبب آن بايدش به جهنم رفت و اين مذهب ، بالمآل ، اصل مذهب جهيميه است و بعضى ديگر از ادله بطلان اين نيز مذكور مى‏شود ، ان شاء الله تعالى .