آيت الله سيد رضا بهاءالدينی - ره



زندگی نامه

والد
او از ابتدای تأسیس حوزه علمیه قم به آسید صفی ( و فرزند بافضیلتش به آسید رضای آسید صفی ) شهرت داشت.
آسید صفی مرد بزرگوار و باتقوایی بود که افتخار خدمت آستانه مقدسه فاطمه معصومه سلام الله علیها را چون پدرانش دارا بود.
آسید رضا می فرمود:
« پدرم درسهای حوزوی را تا رسائل و مکاسب خوانده بود، درس حاج شیخ می رفت و به او شهریه هم می دادند و در ادبیات ید طولایی داشت. آشنایی او با قرآن و حفظ آن تا جایی بود که کشف الآیات علما و روحانیون بود؛ هر آیه ای را می پرسیدند، در ذهن خود حاضر داشت.
روزی بیست جزء قرآن می خواند و در آیات قرآن تدبر می کرد. از خصوصیات پدر ما این بود که شیطنت نداشت بلکه شیطنت هم یاد نمی گرفت. مرد خیلی آزادی بود. »
از دیگر صفات برجسته سید صفی الدین، اندیشمندی در زندگانی و استفاده شایان از اوقات عمر بود.
ایشان در مورد والد محترمشان می فرمودند:
« همنشینی بسیار با علمای ربانی داشت و از مجالست و گفتگو با آنان لذت فراوان روحی و معنوی می برد. به طوری که از فیض درس و بحث آنها استفاده کرده، اندیشه های زلال معنوی به دست آورده بود.
ادبیات عرب را خوب می دانست و مقداری از رسائل و مکاسب را خوانده بود. همچنین، در درس حاج شیخ عبدالکریم حائری حاضر می شد.
بسیار مشاهده می شد که دعاهایش به اجابت می رسند و بدون هیچ تأخیری انجام می شوند. »
والده
فاطمه سلطان، مادر ایشان از بیت مرحوم صدرالمتألهین (ملاصدرای شیرازی- ره ) است.
آقا می فرمود:
« آن طوری که به ما گفته اند اینچنین است. »
آن مکرمه، بانویی بزرگوار و باتقوی و دارای حالات بلند عرفانی بود. قبل از ولادت فرزندش، سید رضا، خداوند فرزندی به او عنایت می فرماید که در سن دو سالگی از دنیا می رود. مادر دلسوخته تنها به صبر در مصیبت از دست رفته فرزند دلبندش بسنده نمی کند، بلکه سجده شکر بجای آورده و آن رخداد را از الطاف حضرت حق می داند و در حال سجده از خدا درخواست فرزندی می کند که از علمای بزرگ امامیه و اولیاء الله باشد.
با ولادت فرزندش سید رضا و آثار نبوغی که از دوران طفولیت در جبین او مشاهده می کند دعای خود را مستجاب می بیند، لذا در تربیت و پرورش و تعلیم او سرمایه گذاری بیشتر نموده تا ذاتیات بلند و نیکوی او به فعلیت برسد.
صفا و صمیمیت، قناعت و ساده زیستی، عشق و علاقه به همسر و فرزندان و کیاست و صداقت، او را برای زنان فامیل و افراد محله الگو کرده بود. نورانیت روح و روان و صفای زندگانی، هدیه ای آسمانی بود که از برکت انس با قرآن و حفظ بسیاری از دعاهای معصومان (ع) برای آن بانوی پرهیزکار فراهم شده بود.
ولادت و خاطرات کودکی
درباره تاریخ ولادت و خاطرات کودکی، ایشان خود می فرمودند:
« آن طوری که به ما گفته اند تاریخ ولادت ما، 1327 هجری قمری بوده است، ولی ما از سنین یک سالگی را در خاطر داریم.
من تقریباً یک ساله بودم و در گهواره، در آن ایام به خیارک مبتلا شدم ( خیارک دمل بزرگی است که باید جراحی شود ). جراح آمد تا جراحی کند، اطرافیان ما که متوحش بودند از دور گهواره ما رفتند؛ چون طاقت نداشتند ببینند.
ما این مطلب را می فهمیدیم. جراح نیشتر را زد و ما راحت شدیم.
ما شش ماهگی را یادمان هست و از سنین یکی، دو سالگی مطلب را می فهمیدیم و اینجور کارها را از وجعش (دردش) خائف و ناراحت بودیم، اما کاری نمی توانستیم بکنیم.
مرحوم حاج آقا حسین (اخوی) سه سال از ما کوچکتر است و کاملاً تولدش را من یادم هست. کجا نشسته بودم، کجا مرا خواباندند، کجا متولد شد.
ایشان گریه می کرد آنها چه می کردند، همه را مثل این که با بچگی ضبط کردم. یعنی مشاهده می کردم و می فهمیدم. »
معنویت در کودکی
در بیانی فرمودند:
« خداوند از دو سالگی معرفتش را به ما داد. »
«... یک ساله که بودم افراد پاک طینت و نیکو سرشت را دوست داشتم و علاقه ای قلبی به آنان پیدا می کردم. خیر و شر را می فهمیدم و اهل آن را می شناختم. در همان ایام بود که بین انسانهای خیر و نیکوکار و افراد شرور و طغیانگر فرق می گذاشتم.
از این رو، مادربزرگم را که جلسات روضه امام حسین علیه السلام را اداره می کرد و در آنها روضه می خواند دوست می داشتم. پاکی، خوبی و نورانیت او را حس می کردم و از او خوشم می آمد.
روزی مرا همراه خود به جلسه ای برد و این در حالی بود که به دو سالگی نرسیده بودم. آن جلسه مجلس جشن میلاد رسول اکرم (ص) بود. در آن روز شعر:
« تولد شد محمد(ص) ـــ به دنیا آمد احمد(ص) »
خوانده شد و بقیه همراه مادربزرگم جواب می دادند. در همان حال، جملات را می فهمیدم و لذت می بردم. از آن روز این شعر را از حفظ دارم. »
ورود به مکتب خانه
آقا در مورد ورود به مکتبخانه اینطور می فرمودند:
« دو ساله بودم که برای آموختن حمد و سوره به مکتبخانه رفتم. پس از فراگیری حمد و سوره، اذان و اقامه را آموختم. آن گاه قرائت قرآن را یاد گرفته، سپس خواندن و نوشتن را آغاز کردم.
معلم مکتبخانه های آن روز، خانم های متدین، خوش اخلاق و با فهم و شعوری بودند که خداوند نصیب ما کرده بود.
شش ساله بودم که دوره مکتب تمام شد و من برای ادامه آموختن به مکتب دیگری رفتم و « نصاب الصبیان » - که معانی لغات را به شعر بیان می کند - شروع کردم.
استاد ابتدا اشعار را می خواند، سپس توضیح می داد. آن گاه برای یادگیری و تکرار بیشتر، سؤال می کرد. هرگاه پرسش می کرد چه کسی می تواند از رو بخواند؟ می گفتم: من از حفظ می خوانم!
و این موجب تعجب او می شد زیرا مرتبه اول و دوم که اشعار را می خواند، خود به خود حفظ می شدم و نیازی به تمرین و صرف وقت بیشتری نداشتم.
روز دوم و سوم و روزهای بعد با همین شور و شوق و جدّیت گذشت. استاد که از قدرت حافظه و شدت علاقه من شگفت زده شده بود، برخی از دوستان خود را از وضع درس من آگاه کرده بود، تا این که خبر به گوش آیت الله حاج شیخ ابوالقاسم قمی (ره) رسید.
ایشان که از پارسایی و معنویت بسیار بهره داشت و در تواضع و اخلاص و طلبه پروری کم نظیر بود، خود برای ملاقات بنده وارد جلسه درس شد، در کنارم نشست و چندین پرسش مطرح کرد که هنوز سؤالهای ایشان را به خاطر دارم.
پرسش ایشان که تمام می شد، سریع جواب می دادم، باز هم می پرسید و من هم پاسخ می دادم.
سرعت جواب و کامل بودن آن موجب شگفتی او شد به طوری که بعد از آن روز، مرتب تشریف می آورد و مرا تشویق می کرد. و گاهی سفارش مرا به استادم می کرد که مواظبت بیشتری کند و سرمایه گذاری زیادتری نماید. »
و نیز می فرمودند:
« زمانی که به مکتب هم می رفتم، باز علاقه به الک بازی داشتم. در همان روزها در خواب دیدم فردی خواست پولی به ما بدهد. کسی گفت: پول به او می دهی؟
او الک بازی می کند!
از خواب بیدار شدم و علاقه به بازی هم از سر ما رفت ولی خواب ما هم تعبیر شد. آن ایام، مکتب می رفتیم، یکی از آقایان از عتبات آمده بود. استاد مکتبی ما خیلی با او رفیق بود. یک کله قند و یک شیشه گلاب داد ببریم برای او.
قیمت کله قند شاید یک قران بود، وقتی بُردم، او سه قران خواست به ما بدهد، روی شناختی که از ما و پدر ما داشت، خیلی مردانگی کرد. همه کله قند و شیشه گلابش سه قران نمی ارزید، خواست سه قران را بما بدهد، ما نگرفتیم. دور حیات منزلش دنبال ما دوید که پول را به ما بدهد.
از او نگرفتیم و از خانه بیرون آمدیم و خواب خود را تعبیر کردیم که این پول نصیب ما نشد، به واسطه علاقه ما به بازی و از همان وقت دانستیم خدا ما را برای بازی خلق نکرده است. »
تحصیلات
آقا نقل می کردند:
« پدرم که مردی مؤمن و مهربان بود به فرزندانش بی احترامی نمی کرد. هیچ گاه آنان را تنبیه نکرده، کاری را بر آنان تحمیل نمی نمود.
از این رو، اختیار و انتخاب زندگی را به ما می سپرد و از شغل و حرفه ای که علاقه داشتیم پرسش می کرد تا به علاقه و شوق ما درباره آینده آگاه شود.
شبی از من سؤال کرد که به چه کاری علاقه داری؟
از آن جا که بهترین حرفه در آن روز، کار ظریف روی چوب بود و علاقه ای درونی به کارهای هنری داشتم به پدرم گفتم: نجاری را دوست دارم.
پدر، نگاهی به من کرد و گفت: درس خواندن هم خوب است، حاضری برای درس خواندن استخاره کنم؟
قبول کردم. وضو گرفت، رو به قبله کرد و با چند صلوات و توجه به پروردگار، قرآن را باز کرد. ناگهان دیدم خنده ای ملیح تمام صورت پدرم را فراگرفت و با خوشحالی زیادی که از ارادت و عشق به اهل بیت علیهم السلام و سربازی آن خاندان سرچشمه می گرفت، فرمود: خوب آمد ... برای درس خواندن خوب آمد.
خوب آمدن استخاره، آرامشی بر تمام وجودم افکند.
از آن لحظه، به این راه مطمئن شدم و به دنبال آن شوق و علاقه ای بسیار وجودم را فراگرفت، به طوری که سر از پا نمی شناختم. در این میان، تشویقهای گذشته عالم بزرگوار، مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم قمی ( ره) نیز بسیار کارساز بود. »
در مورد تحصیل در حوزه علمیه قم می فرمودند:
« در همان هفت هشت سالگی بودم که حاج شیخ عبدالکریم حائری آمد تا به مشهد برود.
در ایوان طلای ( حرم حضرت معصومه سلام الله علیها ) نماز می خواند. رفت و در مراجعت توافق شد در قم بماند.
ما در آن سنین در مدرسه رضویه علیه السلام بودیم. برای خواندن مغنی به مدرسه فیضیه آمدیم. آنوقت درس آشیخ محمد علی ادیب می رفتیم و اینها همه قبل از آمدن حاج شیخ بود. »

****
« در دوازده سالگی در امتحان حاج شیخ شرکت کردیم و قبول شدیم. باب حال سیوطی ( از کتب حوزوی ) که قدری مشکل است و ابوطالب هم در حاشیه آن حرفهایی دارد برای امتحان معین شد.
حاج شیخ به ما گفت: مطالعه کن! گفتم: مطالعه نمی خواهد. خیلی خوشش آمد. جالب این بود که شاید جاهای دیگر را ما به این خوبی بلد نبودیم: باب حال را خوب بلد بودیم.
وقتی بیان کردم حاج شیخ گفت: من نفهمیدم. کنایه از اینکه دوباره بگو! ما دوباره شروع کردیم به گفتن. امتحان ما سر و صدایی پیدا کرد.
حاج شیخ خیال کرد ما آدمی هستیم. نمی دانست ما آنجا را خوب بلدیم، ابوطالب هم چیزهایی دارد که استاد گفته بود و ما حفظ کرده بودیم. »
« حاج شیخ حتی یک مرتبه با ما اوقات تلخی نکرد، با اینکه خیلی اذیتش کردیم. تا یک مسأله ای پیش می آمد وقتی حاج شیخ می آمد می رفتیم پیش حاج شیخ و حاج شیخ هم جواب می داد. »
می فرمودند:
« وقتی ما در مدرسه فیضیه و در حجره بودیم با اینکه منزل ما قم بود همین محله ای که الان هستیم، ولی یکبار حساب کردیم دیدیم یک سال شده است که به منزل نرفته ایم.
آنقدر سرگرم تحصیل و تدریس بودیم که به فکر منزل نمی افتادیم و هر وقت پدر و مادر و اقوام می خواستند از ما دیدنی بکنند به مدرسه می آمدند.
مادرم گاهی می آمد از دور مرا می دید و می رفت. آنها هم می خواستند ما سرگرم اشتغالات خود باشیم. در این حجره چند تدریس داشتیم. پدرم که از دنیا رفت حاج شیخ در همین حجره برای تسلیت به دیدن ما آمد.
آن وقت خیلی جوان بودیم. مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی هر روز به حجره ما رفت و آمد داشت و این حجره خاطراتی از آن مرد دارد. »
شوق به درس
« چنان عشق و علاقه ای به تحصیل داشتم، که زندگی ام کتاب بود و همنشینم درس و بحث و مطالعه.
با هیچ جلسه ای و برنامه ای به اندازه مجلس درس انس نداشتم، به طوری که در سن نوجوانی حدود شانزده ساعت کار درسی می کردم. به کارهای فکری شوق بسیار داشتم، به طوری که لحظه ای نمی آسودم و همیشه فکرم مشغول بود.
در هر فرصتی و با هر پیشامد و حادثه ای وقت را غنیمت می شمردم و تلاش بیشتری می کردم. همه کتابهایی که می خواندم به همین شیوه بود.
علاوه بر کتابهای درسی حوزه و مطالعه آنها، وقت بسیاری جهت مطالعه کتابهای دیگری که برای طلبه مفید و لازم بود، صرف می کردم. علاقه و پشتکار در راه مطالعه کتابهای درسی و تسلط بر آنها بدان حد بود که برخی افراد تقاضای درس می کردند و بنده هم قبول می کردم، و این در حالی بود که چند روزی بیشتر از اتمام آن کتاب نگذشته بود.
از آنجا که احساس می کردم مجهولاتم و نقاط ابهام درس، در تدریس حل می شود، علاقه عجیبی به تدریس داشتم.
شبهای تابستان برای استراحت به پشت بام مدرسه فیضیه می رفتیم. در آن جا از ستارگان و علم نجوم چیزهایی فرا گرفتیم. گاهی که ساعتم خراب می شد آن را باز می کردم و با نگاه به دستگاه آن، آن قدر فکر می کردم تا عیب آن را پیدا کنم. »
دیگر خصوصیت ایشان، این است که به کارهای هنری علاقه وافر داشته، با هنر معماری، آشنایی دیرینه دارند.
مشکلات معیشتی طلبه ها
از آقا سوال شد: روحیه طلبه ها با ضیق معیشت چگونه بود؟
فرمودند:
« خیلی خوب. با اینکه چیزی نداشتند دو سیر و نیم گوشت را آبگوشت می کردند، چند نفر می خوردند و سلطنت می کردند.
البته مرحوم حاج شیخ هم فوق العاده بود، مرحوم بافقی ورقی دستش بود حجره به حجره می رفت و رسیدگی می کرد. حاج شیخ مرد موفقی بود.
خودش در امتحانات شرکت می کرد که از نزدیک امتحان طلاب را ببیند. طلاب برای مذاکره علمی گاهی به خارج قم می رفتند. مشکلات برای طلاب زیاد بود. »
ازدواج و فرزندان
می فرمودند:
« خیلی زود ازدواج کردیم. در سن هفده سالگی بودیم که ازدواج کردیم. ازدواج من وضع عجیبی داشت.
مادر ما به ما پیله کرد برای ازدواج، گفتم: اگر مجلسی هم فراهم کنی و من نیایم که ازدواجی نمی شود.
مادرم وقتی دید حرف من جدی است متوسل به پدرم شد و خودش مأیوس شد. من می خواستم تا سن 35، 36 سالگی ازدواج نکنم، بلکه بروم نجف و تحصیلات را ادامه بدهم.
پدر ما که هشتاد سال سن داشت، آمد مدرسه فیضیه، در حجره و به ما گفت: تو به ما اجازه می دهی که خانه فلانی برویم و با این تعبیر که اجازه می دهی به خانه فلانی برویم، دهان ما را بست و ما را کوبید.
او اهل تأدب نبود. حالا چطور بود یک چنین تأدبی کرد، نمی دانم. ما سکوت کردیم و ازدواج کردیم.
مثل اینکه پدر و مادرمان به ازدواج ما اهتمام داشتند. البته من با پاکی هم رشد کردم، چنانچه حاج آقا حمید ما با اینکه در بازار دکان داشت و خیلی با بانوان سر و کار داشت، پاک بود.
آقا عبدالله هم همینجور یک پاکی اساسی دارند. حالا این پاکی ها از کجا سر منشأ گرفته است نمی دانم. »
آقای حیدری کاشانی در مورد فرزندان ایشان نقل می کند:
آیت الله بهاء الدینی (قدس سره) دو پسر و هشت دختر داشت. پسر بزرگ ایشان مرحوم مغفور حاج آقا حمید بهاء الدینی بود. او مردی وارسته و اهل حال بود. این فرزند بافضیلت به پدر بزرگوارش عشق می ورزید. در هجدهم ماه شعبان سال 1400 هـ.ق از دنیا رفت و در باغ بهشت علی بن جعفر دفن شد.
حقیر در همه مجالس ختم ایشان حالات آقا را نظاره گر بودم. هیچ تغییری در او نمی دیدم .
گرفتگی ظاهری در چهره نبود و خیلی عادی به نظر می رسید. پس از مدتی که از فوت آن فرزند بافضیلت گذشت. روزی آقا به حقیر فرمود:
« ما برای آقا حمید خیلی ناراحت بودیم. شبی مرحوم حاج آقا مصطفی فرزند مرحوم امام (ره) آمد و به ما گفت تو که نباید برای این چیزها ناراحت باشی. چرا ناراحتی؟ وضع ما عوض شد. »
آقا نفرمودند این در عالم رویا بوده یا مکاشفه؛ چون فرزند امام از دنیا رفته بود و حیات برزخی خود را سالها قبل از فوت حاج آقا حمید آغاز کرده بود.
مرحوم حاج آقا حمید بعد از فوت هم، عشق و ارتباط با پدر بزرگوارش را قطع نکرد و به فرموده آقا:
« او گاهی شبها برای دیدن ما می آید. »
درس خارج و اجازات
می فرمودند:
« خیلی زود ما درس حاج شیخ رفتیم، جوان بودیم، مدت شش سال درس ایشان را درک کردیم.
مباحث، رکوع نماز و بعد از آن مضاربه بود و بعد مبحث دیگر. همه درسها را می نوشتیم. ما قبل از نهار سه درس را می نوشتیم. بعد یک لقمه نان می خوردیم.
سر درس چیزی نمی نوشتیم و مسلط به بحث بودیم، بعد از درس می نوشتیم. قلم ما روان بود. »
درباره اجازه اجتهاد خود نقل می کردند:
« در صدور اجازه اجتهاد ما، بین آقای اراکی ( آیت الله العظمی حاج شیخ محمد علی اراکی ) و خوانساری (آیت الله العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری)، اختلاف بود.
در نهایت آقای خوانساری حاکم شد. البته این اجازه اجتهاد فعلاً پیش ما نیست نمی دانم شاید پیش آقای ... باشد و اجازه روایت هم از مرحوم محدث قمی داشتیم ( صاحب مفاتیح الجنان و کتابهای بسیار دیگر ) »
تدریس
از بررسی دوران تحصیلی ایشان مقام و موقعیت علمی ایشان به دست می آید. همان طوری که قبلا خاطر نشان شد، ایشان می فرمود:
« از سنین چهارده سالگی ما شروع به تدریس کردیم و هر کتابی را می خواندیم تدریس می کردیم.
وقتی بود که در تمام مدارس قم تدریس داشتیم و روزی چهارده درس و مباحثه اداره می کردیم و تسلط ما بر کتابهای درسی این چنین بود که برای عده ای رسائل می گفتیم و اگر دقت نظر بعضی نبود ما درس را بی مطالعه می گفتیم، این قدر حضور ذهن داشتیم و مسلط بودیم، ولی دقت نظر آقایانی ما را وادار به مطالعه می کرد. »
می فرمودند:
« از همان اوائل هر چه را می خواندیم تدریس می کردیم، مثلاً زمانی که آقای مطهری و دیگران پیش ما درس می خواندند خیلی سال است.
قبلش نیز ما تدریس داشتیم. مجموعاً هفتاد سال تدریس داشتیم. به آقای مطهری و منتظری و صدر (امام موسی صدر) رسائل درس می دادیم و آقایانی از حوزه، قدری قوانین پیش ما خواندند. »
آقای کاشانی می گوید:
پرسیدم تدریس فقه و اصول شما پنجاه سال بوده ؟
فرمود: « حسابش را نکرده ام» ، این سؤال را در وقتی از ایشان داشتم که سن مبارک ایشان هشتاد و نه سال بود و آقا از سنین چهارده سالگی تدریس داشتند و قریب به بیست سالگی درس مرحوم آیت الله العظمی مؤسس می رفتند، تحقیقاً بیش از پنجاه سال فقه و اصول فرمودند و با ادبیات می شود هفتاد سال تدریس.
یکی از ارادتمندان آقا نقل میکند:
« در این سالهای اخیر که توفیق تشرف به محضرشان و درس خارج فقه ایشان را داشتم، مجلس درس ایشان آغاز و انجام آن به این صورت بود، که یکی از آقایان فرعی را می خواند یا حدیثی از امامان شیعه قرائت می کرد. ایشان در همان مجلس قدری فکر می کرد، و بحث را شروع می فرمود و همه شقوق و جوانب آن فرع را بیان می کرد، که باعث اعجاب دوستان اهل فضل می شد، بدون مراجعه به کتاب و مطالعه قبلی. در بحث قضا که مدتی در محضرشان بودم. آقایان حدیثی را از وسائل الشیعه شیخ حرعاملی می خواندند.
ایشان روی آن فکر می کرد و روز دیگر عنوان می فرمود و در اطرافش به تحقیق می پرداخت و گویا دروس خارج قبلی ایشان هم به این صورت بوده است از قراری که بعضی از شاگردان دوره های قبل ایشان می گفتند. »
اساتید
آقا در مورد اساتید دوران کودکی خود می فرمودند:
« ما خیلی استاد داشتیم، یکی در مدرسه باقریه علیه السلام بود، یکی در مدرسه تقی خان بود، یکی هم پسر عمه ما بود، یکی آشیخ محمد و دیگری آخوند برادر آقای حائری بود، یعنی پسر برادر آشیخ محمد علی (مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد علی حائری، متوفی 1358 هـ.ق)، که ما آنجا می رفتیم.
مرحوم شیخ (ابوالقاسم کبیر) می آمد بحث های صرفی را از ما سؤال می کرد و در آن وقت من هفت، هشت ساله بودم، قرآن را خوانده بودم و بحثهای تفسیر را به ما یاد داده بودند.
حاج شیخ خیلی از ما سؤال می کرد، ما فکر می کردیم و جواب می دادیم و مورد توجه واقع می شد.
آقا در اینجا فرمود:
« خیلی روی ما زحمت کشیدند، اما زحمات هدر رفت، ما آدم نالایقی بودیم. »
عرض شد: چطور هدر رفت و حال آنکه چشم حوزه علمیه به شما است و مایه دلگرمی طلاب هستید. حوزه می خواهد از حضرتعالی الگو بگیرد آنوقت شما می فرمایید هدر رفتیم.
آقا فرمود:
« خود ما می دانیم چیزی نیستیم، در برابر حس خودمان همه حسهای دیگران اعتباری ندارد. »
از آقا پرسیدند حضرتعالی سطح ( دورانی قبل از سطوح عالی حوزه ) را پیش کدام یک از آقایان خواندید، فرمودند:
« من سطح را پیش میرزا خواندم (آیت الله آمیرزا محمد همدانی متوفای 1365 هـ.ق) و لمعه را پیش آخوند (آیت الله آخوند ملا علی همدانی).
آمیرزا محمد خوب درس می داد. رسائل را هم پیش آمیرزا خواندیم.
منطق را خدمت آسید احمد حجت افغانی خواندم. اخلاقیات عملی را خدمت آیت الله حاج شیخ ابوالقاسم کبیر آموختیم. در سن دوازده سالگی به درس مرحوم آیت الله حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (متوفی 1343 هـ.ق) رفتم.
ایشان آیه « الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا » را عنوان بحث قرار داده بود، ما دیدیم استفاده زیادی از درس ایشان نداریم، گفتیم درسی را که نمی فهمیم برای چه برویم، دیگر نرفتیم، برای ما سنگین بود.
کلام را خدمت آیت الله آمیرزا علی اکبر حکمی یزدی (متوفای 1344 هـ.ق) تلمذ کردیم. در تفسیر یادم هست جلسه داشتیم راجع به عدم تحریف قرآن. ما به علوم جدید رو نمی آوردیم، مثل اینکه بی اعتنا به آنها بودیم.
در تدریس، ما هر کتابی را که می خواندیم، تدریس می کردیم و می خواستیم دیگران هم اینطور درس بخوانند. مثلاً حاشیه ملاعبدالله را که خواندیم، شروع به تدریس می کردیم. مغنی را می خواندیم و تدریس کردیم، حال چی بود؟ حافظه ما خوب بود؟ نمی دانم.
ما همیشه مطالعه را جلوتر داشتیم، که اگر یک شب نتوانیم مطالعه کنیم، آمادگی تدریس را داشته باشیم. »
نیز می فرمود:
« ما درس شاه آبادی رفتیم، اما نه زیاد، چون علاقه به فلسفه نداشتیم، اهتمام ما بیشتر به فقه و اصول و تفسیر و فهم و درک ادعیه بود.
اهتمام ما به کلمات ائمه زیاد بود، با کلمات دیگران ما آرام نمی شدیم و قانع نمی شدیم و کلمات و فرموده های ائمه ما را قانع می کرد.
لذا آنچه ما در تفسیر و شرح ادعیه داشتیم، نظریاتی نبود که از دیگران گرفته باشیم، نظر و دید خودمان بود که متخذ از فرمایشات معصومین بود.
در فقه و اصول، تقریرات درس دیگران بود و اوائل هم بنا بر ایراد و اشکال نداشتیم بعد این فکر برای ما پیدا شد که می دیدیم گفته ها بی ایراد و اشکال نیست. نقد می کردیم و این افکار مال دیگران بود. اما در علوم دیگر نظرها همه برای خود ما بود و به جای دیگر جز کلمات ائمه نظر نداشتیم.
و بعد هم متوجه شدیم اصلاً این علوم رسمی ما را اشباع نمی کند. به قول بعضی ها علم رسمی سر بسر قیل است و قال، باید دنبال علمی رفت که آرام بخش باشد. و به واقع نگری آدمی را راهنمایی کند تا حقیقت اشیاء را ببیند،
« اللهم ارنی الاشیاء کما هی » که از دعاهای ائمه علیهم السلام است. »
جناب آقای حیدری کاشانی؛ از شاگردان و ارادتمندان ایشان نقل می کند:
از ایشان پرسیدم غیر از درس مرحوم آیت الله حائری اساتید درس خارج شما چه کسانی بودند؟ فرمود:
« درس مرحوم آیت الله العظمی آقای حجت می رفتم و چند روزی هم درس مرحوم آیت الله آشیخ محمد علی حائری.
ایشان اصول می گفت، تعادل و تراجیح.
نمی دانم فقه هم می گفت یا نه. درس مرحوم حجت را زیاد رفتم و از درسش خوشم می آمد، خوش بیان بود. همه بحثهای ایشان را نوشتم. درس مرحوم آیت الله العظمی آقای بروجردی هم می رفتم. درس متین بود. کسی که نود سال زحمت کشیده باز برای مباحثه مطالعه می کرد، خیلی من علاقه داشتم به مباحثه ایشان.
امام مؤسس درس ایشان بود و در آوردن آقای بروجردی به قم، امام یک طرف و بقیه هم یک طرف. با مرحوم آیت الله حاج میرزا آقای فیض هم ارتباطی داشتیم و درس ایشان هم می رفتیم. »
ایشان در عرفان برای خود سلسله مشایخی (اساتید) را قائل نبود و می فرمود:
« استاد اخلاق و عرفان عملی ما آشیخ ابوالقاسم کبیر بود، حاج شیخ محمد تقی بافقی هم هوای ما را داشت. »
او سلسه مشایخ سیر و سلوک عملی بسیاری از عالمان اهل عرفان را می ستود، اما خود را در سلک آن مشایخ ذکر نمی کرد. مثلاً ایشان تا مرحوم حاج سید علی شوشتری را تجلیل می کرد و مرد وارسته و قابل اعتمادی می دانست، اما هرگاه صحبت از قبل او می شد، می فرمود: نمی دانم، و اضافه می کرد:
« مشایخ ما ائمه معصومین(ع) بوده اند، ما سیره و روش آنها را برای خود الگو و سرمشق قرار داده ایم، و هر کجا جا پای عرفان است از آن ائمه(ع) است، جای دیگر خبری نیست. »
در کتاب آسمان معرفت در شرح حال سالک الی الله و عارف بالله علامه بزرگوار حاج سید محمد حسین طباطبائی، صاحب تفسیر المیزان نقل می کند که فرموده است:
« استاد ما در سیر و سلوک و عرفان عملی، آیت الله حاج سید علی قاضی طباطبایی قدس سره العزیز بود و استاد آقای قاضی، مرحوم حاج سید احمد کربلایی و استاد ایشان مرحوم آخوند ملا حسینقلی همدانی و استاد ایشان، مرحوم حاج سید علی شوشتری و استاد ایشان، ملاقلی جولا و بعد از ملاقلی جولا را نمی شناسیم و نمیدانیم ملاقلی جولا چه کسی بوده است و خود حاج سید علی شوشتری هم او را نمی شناخت. »
آثار علمی
آقای کاشانی نقل می کردند:
« دست نوشته هایی از ایشان به جای مانده است، مثل تقریرات درس آیت الله مؤسس که در مدت شش سال خدمتشان تلمذ داشته اند از زکات و دیگر کتابها و تقریرات مرحوم آیت الله حجت و شرح دعای ابوحمزه و شرح بعضی از خطبه های نهج البلاغه، مخصوصاً خطبه اول و خطبه مالک اشتر و تفسیر قرآن و بررسی ادبیات عرب و دیگر نوشتجات عربی و فارسی مجموعه اشعار که متأسفانه ما راهی برای به دست آوردن آن پیدا نکردیم و آقا بارها فرمود: پیش آقایان ... می باشد.
امید است آن عزیزان که با بیان آن مرد بزرگ آشنایی بیشتر دارند ترتیبی دهند تا حوزه علمیه و دیگر اقشار بتوانند از افکار نورانی آن رجل الهی استفاده کنند. »
یکی از ارادتمندان آقا نقل میکند:
« در زمان حیات آقا و سالهایی که توفیق تشرف به محضرش را داشتم اوراق و صفحات مختصری پراکنده به دست آوردم.
تفسیر سور آخر قرآن، ( سوره های عصر، نصر، انشراح، کوثر و قسمتی کوتاه از سوره عنکبوت و یوسف) و بحثهای ادبی؛ تاریخ آداب العربیه، مقایسه نظم و نثر جاهلیت و اسلام، بحثهای اصولی و بحثهای فقهی و تفسیر حدیث ثقلین و متفقرقات که هیچ کدام از آنها جز تفسیر بعضی از سور قصار قرآن تمام و کامل نبود تا بتوانیم کام جان ارادتمندان را به شهد شراب طهور آن شیرین کنیم. »
شاگردان
برخی شاگردان دوره سطح این فقیه والامقام عبارتند ازآیات و حجج اسلام:
« استاد شهید مطهری، احمد جنتی، علی مشگینی، احمد آذری قمی، محمد فاضل لنکرانی، حسینعلی منتظری، سید مصطفی خمینی و فرزندان آیات صدر، خوانساری، حجت، ابوالقاسم قمی و حاج شیخ عباس قمی. »
و شاگردان درس خارج ایشان عبارتند از آقایان:
« حیدری کاشانی، معزی، حجتی یزدی، امجد، برادران احمدی یزدی، حسینی کاشانی، نصیری و ... »
با سیری در شاگردان شناخته شده، می توان موقعیت علمی ایشان را دانست. مرحوم آیت الله شهید مطهری از شاگردان دوره سطح ایشان است، فردی که در تمام زمینه ها از بهترین اساتید حوزه برخوردار گشته و به مدارج عالیه از علم و عمل رسیده بود.
مرحوم آقای مطهری که تقوایش و مراقبت و مواظبتش تا آنجا است که در دوران سکونت در مدرسه فیضیه، هم حجره ای ایشان می گوید: سحرها می رفت از رودخانه پشت مدرسه فیضیه آب می آورد و مرا صدا می زند که بلند شوم وضو بگیرم نماز شب بخوانم، این گونه افراد، پیش هر کسی تلمذ نمی کنند، کسی را که در علم و عمل شاخص می نگرند خود را در اختیار افکار علمی و عملی او قرار می دهند.
آیت الله بهاء الدینی، دقت نظر بعضی از شاگردان را خاطرنشان می کند که ما را وادار به مطالعه بیشتر و دقیق تر می کردند.

کمک به امام و رهبر انقلاب
آقای کاشانی بیان می کند:
دوستی و همفکری آقا با مرحوم امام(ره) از سنین دوازده سالگی در زمان حاج شیخ بوده است.
هم فکری در مبارزات، از زمان کشف حجاب به وجود آمد و روز به روز این همبستگی بیشتر میشود، به طوری که بعد از مرحوم آیت الله بروجردی و حرکت امام، در قم معروف بوده است که کسی که در حرکات مبارزاتی با امام هماهنگی کامل دارد ایشان است.
رهبر انقلاب می فرمودند:
از سالهای 42 در قم اینطور معروف بود. آیت الله بهاء الدینی که در حضور و غیاب امام، در تأیید امام کوشا بود. در دوران تبعید امام، همراهی ایشان با انقلابیون و مبارزین تا آنجا بود که از ایشان پول برای خرید اسلحه می خواهند و ایشان می دهد.
وقتی حضرت امام در تبعیدگاه بود به ایشان می گویند: فردی را معین کنید که مردم به او مراجعه کنند و شهریه را بدهد و از جمله اسم ایشان برده می شود. امام می فرمایند: ایشان از هر جهت خوب است، جز این که او آنقدر بی اعتنا به دنیا است که هر چه به او بدهند به این و آن می دهد و برای اول ماه و شهریه پول باقی نمی ماند.
در دوران قبل از پیروزی و بعد از آن اگر کسی حرفی برای تضعیف امام و انقلاب می زد با مراجعه به ایشان و شنیدن گفتار بلند این مرد خدا، تقویت روحی شده، حرفهای دیگران را نادیده می انگاشت.
در دوران جنگ تحمیلی در جبهه و پشت آن شمع محفل رزمندگان بود. در شبهای عملیات با دعای شبانه خود موجب دلگرمی رزمندگان بود. همه جا این جمله را بر زبان داشت که امام را باید کمک کرد.
پس از مرحوم امام(ره) با فتوای بقاء بر تقلید میت، ولو ابتدایی امام را در سطح بالای مرجعیت نگه داشت و کمک و یاری رهبری را توصیه می کرد و می فرمود:
« آقای خامنه ای را باید کمک کرد »
این یک واقعیت است که بسیاری به واسطه فرموده های این مرد الهی، دیدی مثبت به انقلاب داشته و دارند.
جلسات درس اخلاق
مرحوم امام با دید بالایی که از این عالم عامل داشت فرمودند:
از ایشان بخواهید درس اخلاق برای حوزه بگوید و از وجود او بهره برداری کنید، و درس اخلاقی که از سالها پیش بطور خصوصی برای عده ای داشت به فیضیه و زیر کتابخانه کشیده شد و عمومی گشت.
روز اول یکی از مراجع تقلید فعلی در درس شرکت کرد تا هم خود بهره ببرد و هم مشوق دیگران باشد.
درس اخلاق ایشان در حوزه خیلی ادامه نداشت تا اینکه به حسینیه معظم له منتقل شد و تا قبل از آنکه پاهای ایشان از حرکت بماند، آن جلسات و نشستهای اخلاقی در حسینیه برقرار بود.
دوران نقاهت تا ارتحال
آقای حیدری کاشانی نقل می کند:
« کسالت و نقاهت آقا دو گونه بود؛ گونه ای از دوران نوجوانی و از همان زمان که این پرورده دامن عصمت و طهارت برای حفظ عفاف خود مرتب از خود خون می گیرد که قوای خود را تضعیف کند و دچار عدم عفاف نشود.
می فرمود: « آن کارها باعث نقاهت ما شد. وقتی کسالت مرا به امام گفته بودند.
فرموده بود: او که همیشه مریض است و ضعف و نقاهت دارد و ایشان درست گفته بود.
کسالت ما همان ضعف مفرط ما بود که منشأش خونهایی بود که ما گرفته بودیم. مرحوم حاج شیخ هم به ما اعتراض می کرد که چرا خون می گیری ولی مشکلات ما را نمی دانست. »
کسالت دیگر، نقاهت دوران پیری و امراض جسمی بود. روزی خدمتش رسیدم از درد معده می نالید، عرض کردم کرفس و سبزی را اجازه دهید بجوشانیم، آبش را داخل نخود آب کنید ان شاء الله مفید است.
فرمود:
« از اینها گذشته. گفتم: چه باید کرد؟ فرمود: باید تسلیم شد. »
« کل من علیها فان »
و بعد فرمود:
« ما سه مرتبه با خدا دبه کرده ایم، بنا بوده برویم، از خدا خواستیم بمانیم. »
سه روز بعد از این ملاقات با یکی از ائمه جمعه خدمتش رسیدم. آقا خوابیده بود به فرموده خودشان ایشان را بلند کردم. کمی نشست و فرمود مرا بخوابانید.
نزدیکان گفتند. آقا سکته خفیفی کرده است. حقیر به یاد سه روز قبل ایشان افتادم که فرمود: باید تسلیم شد. خیلی ناراحت شدم. از آن روز به بعد گویا روز به روز ارتحال و انتقال از این عالم را در وضع مزاجش می دیدم.
چند روز پس از این تاریخ خدمتشان رسیدم و چند خبر فوت به ایشان دادم. خیلی ساده و طبیعی با آنها برخورد کرد. دیدم آنچه معروف است در بین مردم که اخبار ناگوار را به مریض ندهید، در اینجا مورد ندارد. با خبر مرگ به عنوان یک امر پیش پا افتاده برخورد داشت؛ مثل اینکه بشنود فلانی به سفر رفت یا از سفر برگشت، آنهم سفرهای دم دست.
این نشانگر این معنی است که آن فاصله زیادی که دیگران بین عوالم می بینند، سالکین الی الله و عرفاء بالله، این چنین دیدی ندارند.
در یکی از همین روزها فرمود:
« ما می دانیم آن طرف برای ما بهتر است، لذا از مرگ باکی نداریم. »
و در هفته دیگر که خدمتشان رسیدم، فرمود:
« ما به تو گفتیم که از مرگ باکی نیست، اما خیلی مشکل است. »
یکی از آقایان مورد اعتماد می فرمود:
در دوران نقاهت آیت الله بهاء الدینی یک روز بعد از نماز صبح نشسته بودم چشمم روی هم بود. حالتی به من دست داد؛ در آن حال آیت الله بهاء الدینی را دیدم که به من می فرماید:
« یک هفته دیگر من از دنیا می روم و سلمان و ابوذر به تشیع من می آیند. »
از آن به بعد هر چه دوستان درباره کسالت آقا با من سخن می گفتند، من اظهار یأس می کردم. پس از یک هفته ایشان از دنیا رفت. شاید می خواست هشداری بدهد که تشییع جنازه مرا از دست مده. بعد از فوت ایشان یکی از بزرگان گفته بود که دو شخصیت بزرگ از پیشینیان در تشیع جنازه ایشان بودند. اما اسم از آن دو شخصیت نبرده بود.
غروب آفتابِ آسمان عرفان و معنویت در روز جمعه 28/4/1376 برابر با 14 ربیع الاول 1418 هجری قمری واقع شد.
محل دفن پیکر مطهر ایشان
به فرموده رهبری مکان دفن پیکر مطهر آن بزرگ مرد عرصه عرفان و تهذیب در مسجد بالا سر در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، کنار قبر مطهر مرحوم آیت الله العظمی اراکی، بالای سر استادش، مرحوم آیت الله عبدالکریم حائری یزدی و دیگر مراجع معین شد.
معمار و دیگر مسئولین آستانه مقدسه می گفتند: اینجا بتون است، قبری نمی شود درآورد. دوستان اظهار کردند رهبری فرموده اند، اجازه دهید ما همین مکان را می کنیم اگر بتون بود، یا اگر قبری بود او را پر می کنیم .
اضافه کردند آقای بهاء الدینی فردی عادی نیست.
معمار آستانه می گوید: اگر فرد عادی نیست باید زمین برای او شکافته شود، به او می گویند: شما دستور دهید زمین را بکنند ببینند قبر چگونه آماده می شود. شروع به کندن کردند نه قبری بود نه بتونی، یا پایه آجری، قبری وسیع و بکر آماده شد.
آنها که به وجب، وجب این مکان وقوف داشتند! بعضی با این عبارت که حرف حسابی به کله شما فرو نمی رود، دوستان را مورد خطاب قرار داده که اینجا قبری نمی شود کند ! .
در زمان حیات آیت الله بهاء الدینی وقتی درباره مکان قبر، با ایشان مذاکره شده بود، فرموده بودند:
« آقای حاج میرزا جواد آقای ملکی گفته قبر تو پای من. »
امام موسی بن جعفر علیه السلام می فرمایند:
« اذا مات المؤمن بکت علیه الملائکه و بقاع الارض التی کان یعبد الله علیها و أبواب السماء التی کان یصعد فیها بأعماله و ثلم فی الاسلام ثلمة لا یسدها شیء لان المؤمنین الفقهاء حصون الاسلام کحصن سور المدینة لها:
چون مؤمن بمیرد فرشته های آسمان و قطعه های زمین که خدا را در آنها عبادت کرده و درهای آسمانها که عبادتش از آن بالا رفته بر او بگریند و در اسلام رخنه ای افتد که چیزی آنرا نبندد. زیرا مؤمنان مسئله دان و عالم، دژهای اسلامند، مانند حصارهای شهر که بر گرد آن است. »
پیام رهبر انقلاب در فوت ایشان
« ... مجلس او همواره معراج روح مستعد فضلای جوانی بود که می خواستند علم دین را با صفای عطرآگین عرفان دینی توأم سازند. معلم اخلاق و سالک الی الله بود و صحبت نورانی و کلام رازگشای او دل مستعد را در یاد خدا مستغرق می کرد...
این عالم کهنسال و مراد و مقبول فضلا و علما، عمر بابرکت و پرفیض خود را در بهشتی از پارسایی و زندگی زاهدانه، در کنج محقر خانه ای که دهها سال شاهد غنای معنوی صاحبش بود، بسر آورد و بی اعتنایی به زخارف ناپایدار دنیوی را که سیره همه صاحبدلان برجسته حوزه های علمیه است درس ماندگار خود ساخت... »

ویژگی ها
اخلاص
یکی از شاگردان ایشان می گوید:
درس رسائلی در حجره آقا در مدرسه فیضیه برقرار بود. چندی گذشت. تعداد شاگردان بیش از وسعت حجره شد و طلاب در فشار بودند. بنابراین، به مدرس و سالن زیر کتابخانه فیضیه رفتیم.
با این حال، روز به روز بر تعداد طلاب افزوده می شد و در آن محل نیز با کمبود جا مواجه شدیم.
یک روز هنگامی که استاد قصد ورود به مجلس درس داشتند، تعدادی از افراد به خاطر کمی جا بیرون ایستاده بودند، ناگهان دیدیم که آیت الله بهاء الدینی قبل از آن که وارد مجلس درس شوند و بدون این که با کسی صحبتی کنند، برگشتند!! و فردا اعلام شد که درس تعطیل است!!
تعطیلی ناگهانی درسی با آن برکت و محفلی با آن جمعیت حیرت و تعجب بسیاری را برانگیخت. چند نفر از افرادی که سابقه شاگردی بیشتری در خدمت استاد داشتند، به محضر ایشان رفتند و علت را جویا شدند و از این که چرا در آن روز، بدون مقدمه برگشتند و تعطیلی درس را اعلام کردند، پرسیدند. استاد فرمود:
« درسی که برای نفس باشد، نبودش بهتر از بودنش است. بدبخت کسی است که با دیدن چند شاگرد برای خود شخصیتی قائل شود. درسی که برای خدا نباشد چه فایده ای دارد؟
اگر نظر ما و نیت ما این باشد که درس ما شلوغ است و مسجد ما مملو جمعیت، بیچاره ایم. زیرا با دست خالی، دل به اینها خوش کرده ایم؛ غافل از این که وقتی در برابر خداوند قرار می گیریم، کاری برای او نکرده ایم تا ارائه دهیم. اگر قرار باشد این گونه باشیم و دلمان به شلوغ تر بودن درسمان، پر بودن مسجدمان و خوب بودن وضعمان خوش باشد، پس بهتر است که درس نباشد؟ چشم بنده که به جمعیت افتاد، احساس کردم که درس ما هم درسی است در کنار درسها. به همین جهت گفتم ما که برای خدا کار نکرده ایم، حداقل مشرک نباشیم. »
در سفارش های اخلاقی ایشان، بیش تر تأکیدشان بر اخلاص بود. تا می دید یک شرک عملی در کسی پیدا شده، توی ذوقش می زد. اما این را از کجا متوجه می شد، نمی دانستیم!؟
ایشان می فرمودند:
« معنا ندارد انسان در نماز حواسش پرت شود. »
گاهی هم بطور غیر مستقیم با آوردن مثال، فردی را متوجه می کرد.
دوری از شهرت
آیت الله بهاء الدینی، درباره معروفیت افراد و شهرت آنان مکرر می فرمودند:
« از عواملی که باورهای اعتقادی انسان را سست می کند و مانع پیشرفت معنوی انسان می شود، شهرت های بی جا و بی فایده است. علاقه به معروفیت و شوق به سر زبانها افتادن، نشانه ضعف ایمان و کمبودهای روحی فرد است. »
بر این اساس، هنگامی که درباره زندگانی، خاطرات و اوصاف شخصیتهایی چون امام خمینی ، یا حاج آقا مصطفی خمینی ، که رابطه بسیاری با ایشان داشتند و یا شهید محراب آیت الله صدوقی، درخواست مصاحبه تلویزیونی می شد، قبول نمی کردند.
برخی از دوستان که از سر ارادت و عشق، اصرار فراوان می کردند که ایشان منزلی نزدیک حرم تهیه کنند، تا مردم معظم له را بیشتر بشناسند و ایشان شهرتی پیدا کنند، تنها با یک جمله از طرف آقا روبرو می شدند که:
« همین منزل برای ما کافی است. »
و این در حالی است که منزل ایشان، خانه ای قدیمی، با حیاطی بسیار کوچک و اطاقهای ساده است که با حداقل امکانات، در کوچه های فرعی خیابان چهار مردان (انقلاب) قم قرار دارد.
پس از رحلت امام خمینی(ره)، مرجعیت ایشان در بین برخی از شاگردان آقا و علما مطرح شد. بعضی به معظم له مراجعه کردند و درخواست رساله نمودند. اما این پیر وارسته فرمود: « دیگران هستند. »
و آن گاه که آیت الله العظمی گلپایگانی رحلت فرمود، باز مرجعیت آقا مطرح شد و برخی با اصرار بیشتر و پافشاری افزونتر خدمت ایشان رسیدند و با صحبتهای خود تمام راههای عذر و بهانه را بستند تا قبول معظم له قطعی شود. اما ایشان در جواب فرمود:
« قبول حرف شما فقط یک راه دارد و آن این که حضرت صاحب(عج) امر بفرمایند.
در این صورت قبول خواهم کرد. زیرا بنده مشکلاتی دارم که وقتی حضرت، امر فرمودند، این موارد را هم حل خواهند کرد و بعد از آن را خودشان تضمین می کنند. »
یک سال پس از این سخنان بود که آیت الله العظمی اراکی(ره) به ملکوت اعلی پیوست. چون خبر ارتحال آن مرجع والا به آیت الله بهاء الدینی رسید فرمودند:
« ایشان به اندازه عمر خود در این چند سال مرجعیت زحمت کشید و به خاطر بار سنگین آن رنج برد. »
پس از این حادثه نیز طوری رفتار کردند که نامشان مطرح نشود و شهرت دامنگیرشان نگردد.
شهرت گریزی ایشان بدان حد بود که در اوایل انقلاب که نامشان به خاطر رابطه با امام بر زبانها افتاد و مراجعات بیش از گذشته گردید، فرزند آقا برای سهولت کارها مهری به نام ایشان تهیه کرد. ایشان چون مهر را مشاهده کردند، فوراً آن را شکستند، تا مبادا زمینه نام و شهرت بیشتر فراهم شود.
در سال 1372 شمسی که برخی از فضلای حوزه مبلغ قابل توجهی خدمت آقا آوردند و درخواست کردند که ایشان اجازه دهند، دفتر شهریه ای به نام معظم له تأسیس شود و به عنوان عیدی، مبلغی به کلیه طلاب تقدیم گردد، آقا فرمود:
« لازم نیست، نام بنده موضوعیت ندارد. »
در پی امتناع ایشان گفته شد پس لااقل اجازه دهید به طلاب مدارس، شهریه ای بدهیم، آقا فرمود:
« بالاتر از اینها فکر کنید، گیرم نام بنده بر سر زبانها افتاد، وقتی پیش خدا دستم خالی است، آن شهرت برای من چه سودی دارد؟ شما سعی کنید این پول را به مصرف واقعی اش برسانید و یک گرفتار بیچاره ای را نجات دهید. آن که باید ببیند می بیند! »
بر اساس چنین روحیه ای، سعی ایشان بر این بوده که دیدارها و ملاقاتهای خود را تشریفاتی نکنند، تا گفتگوها طلبگی و صحبتها صمیمانه باشد.
آقای حیدری کاشانی نقل می کند:
هیچ گاه ندیدم تعریف کردن و تجلیل از ایشان یا بی تفاوت رد شدن از کنار اسمشان تغییری در ایشان بوجود آورد، می فرمود:
« هیچ تأثیری اینها در قضایا ندارد. »
وقتی به عنوان تجلیل از مقام فقهی و اخلاقی ایشان، در سال 1375 اجلاس حوزه و تهذیب گذارده بودند، خدمت آقا عرض کردم که امروز در اجلاس بزرگداشت بودم، از حضرتعالی تجلیل شد. با صفای خاص خود، فرمود:
« به چه درد می خورد؟ »
گفتم: آقا مردم باید بزرگان حوزه را بشناسند.
فرمود:
« آن وقت چی میشه؟ اینا چیزی نیست! خب آقایان زحمت کشیدند، اما اینا واقعیات را عوض نمی کند. »
استفاده از فرصت
ایشان در مورد غنیمت شمردن فرصتها می فرمودند:
« همین که ده روز یا بیشتر برای مسافرت به شهری می رفتم از فرصت استفاده می کردم، مباحثه و مذاکره علمی می گذاشتم. مواظب بودم وقتم تلف نشود. تفریح من در ایام تحصیل فقط تغییر آب و هوا بود. »
و آن گاه که از دوران طلبگی سخنی به میان می آمد، می فرمودند:
« ما برای رفتن از منزل به فیضیه، سعی می کردیم مسیری را انتخاب کنیم که خلوت باشد، تا بتوانیم روی درسها و مباحث تفکر کنیم. از کوچه باغها عبور می کردیم تا به فیضیه برسیم و در طی مسیر روی مطالب فکر می کردیم. لذا این مدت هم وقت ما به تفکر و مطالعه می گذشت. »
اراده قوی
مرحوم آقا ، از اوان نوجوانی تصمیمهای سنجیده و دقیق می گرفتند و به دنبال آن محکم و قوی در اجرای آن ایستادگی می کردند. آن جا که کاری را صلاح و خیر تشخیص می دادند، هیچ نیرویی جز اراده الهی نمی توانست مانع اراده شان گردد.
زیر بنای تصمیمات ایشان دستورهای الهی و توجه به اوامر و نواهی خداوند بوده است. از این رو، به مستحبات اهمیت زیادی داده، سعی فراوانی در ترک مکروهات و اعمال ناشایست می کردند.
پیاده روی از کارهای مطلوبی بود که ایشان هیچ گاه ترک نمی کرد و همواره برای حفظ سلامتی خود از این ورزش پسندیده سود می بردند.
به دلیل همین حالتهای معنوی بود که به قدرت روحی عمیقی رسیده بودند، به طوری که تسلطی همه جانبه بر جسم خویش در خود ایجاد کرده بودند.
نقطه آغاز این تصمیم، جمله ای حکمیانه از دوست صمیمی و یار قدیمی ایشان، امام خمینی بوده است، که چنین نقل می کنند :
« در دوران جوانی با زمستان سردی روبرو شدیم که همچون دیگران برای دوری از سوزش سرما، پوستینی بر تن کرده بودیم و همراه آن کارهای خود را با زحمت انجام می دادیم.
تا این که روزی حاج آقا روح الله سراغ ما آمد و مرا با آن وضع دید فرمود: چه وضعی است که برای خود درست کرده اید؟!
از آن روز تصمیم گرفتم بر سرما مسلط شوم. مدتی نگذشت که در سوز و سرمای شدید زمستان با لباس معمولی زندگی می کردم و هیچ گاه وسایل گرم کننده به کار نمی بردم و تنها از رواندازی سبک استفاده می کردم.»
دوری از لذات ظاهری و نفسانی مرام همیشه ایشان بوده است، زیرا در دوازده سالگی و در تابستان گرم و طاقت فرسای قم، تمام روزه های خود را گرفته و با عشق و شادابی تمام به عبادت مشغول بوده اند، روزانه چهار جزء قرآن تلاوت کرده و از این سرچشمه نور بهره ای وافر برده اند.
گاهی یادی از آن دوران می کردند :
« درهای رحمت به روی بنده باز شد. آنان که مرده یک نان و کباب هستند، هرگز از این عالم سر در نمی آورند ، چرا که در این عالم عقل و دین حاکم است. »
آرامش روح و سلامت نفس
آیت الله بهاء الدینی از جمله رادمردان الهی است که در مسیر خودسازی و تهذیب نفس از طوبای برکت سلامت نفس و آرامش روان برخوردار شده است.
از ابعاد قابل توجه وجودی آن سالک الی الله این بود که در همه حالات آرامشی وصف ناپذیر بر آن وجود مقدس حکمفرما بود.
« الا بذکر الله تطمئن القلوب. »
این آرامش، در خلوت و جلوت، فقر و غنا، رخاء و شدت، صحت و کسالت او دیده می شد.
یکی از ارادتمندان قدیمی آقا می گفت:
« در سفری که خدمت ایشان به مشهد مقدس مشرف شدم در مسیر، اتومبیل منحرف شد و طرف راست جاده پرتگاه و دره بود، اتومبیل رو به دره رفت، در آن حال من تصمیم گرفتم خودم را پرت کنم جلوی چرخ ماشین شاید مانع از سقوط آن شوم که در همان حال دیدم ماشین معجزه آسا لب پرتگاه دره ایستاد و راستی این عنایت حضرت حق به این عبد صالح بود و ما این را کرامتی از آن پیر روشن ضمیر می دانیم. و آقا که نظاره گر این خطر بود هیچ اضطراب و نگرانی نداشت. »
در یکی از سفرهای هوایی آقا، خطری پیش می آید که روی حساب می بایست هواپیما سقوط می کرد، همه نگران می شوند، ولی معظم له حالش عادی و هیچ تغییری در او مشاهده نمی شود و معجزه آسا خطر رفع می شود. وقتی به ایشان گوشزد می کنند، می فرماید:
« ما خطر را دیدیم و دیدیم که خطر رفع شد، لذا نگرانی نداشتیم. »
آقای حیدری کاشانی (از شاگردان ایشان) نقل می کند:
در یکی از سفرها خدمت آقا بودم. در برگشت از مشهد مقدس با اتومبیل یکی از ارادتمندان ایشان از ایوانکی به جانب تهران می آمدیم.
سیل، جاده را گرفته بود و آب به داخل ماشین سرایت کرده بود. حقیر ناراحت و نگران بودم، ولی آقا خیلی عادی بود و هیچ تغییری در صورت و چهره ایشان نبود و گاهی نگاههای معنی داری هم به اطرافیان داشت، تا اینکه خطر رفع شد.
باز ایشان نقل می کند:
شبی ایشان در منزل بنده و سرداب (زیر زمین) آن در حال تردد بود که ضد هوایی ها به کار افتاد و صدای هواپیماها و شکستن دیوار صوتی ساختمان را می لرزاند.
دویدم ایشان را ببرم کنار ستون و دیوار. آقا نگاهی آرام کرد و فرمود:
« اِهِه، ما وحشتی نداریم از اینها، چون ترس از مردن نداریم و می دانیم کاری هم نمی شود. »
می فرمود: « من خدا را در زندگی لمس می کنم و اگر همه عالم در این درک و فهم با ما مخالفت کنند در ما تأثیر نخواهد داشت. »
****
از نمونه های دیگرآرامش نفس ایشان، سانحه ای است که در سفر ایشان به مشهد مقدس اتفاق افتاد. پس از آن تصادف، مجبور می شوند ایشان را به ماشین دیگری منتقل کنند. اما پس از آن حادثه سخت چون از وضع ایشان در آن زمان سؤال می کنند، می فرمایند:
« اصلاً متوجه نشدم! »
یک بار نیز، در بازدیدی که از یکی از کارخانه های اسلحه سازی در اصفهان داشتند، راننده ماشین قبل از پیاده شدن ایشان در را می بندد و دست ایشان بین در می ماند و آسیب می بیند.
اطرافیان با ناراحتی و اضطراب نزدیک می روند تا از جراحت دست مطلع شوند، اما کوچکترین حرفی و یا ناراحتی از طرف آقا نمی بینند و بر خلاف تصور خود، ایشان را آرام و ساکت می یابند. و این در حالی بوده که انگشت ایشان به شدت زخمی بوده است.
سالهای 1366 و 1367 روزهای سخت و دشوار موشک باران دشمن بعثی بود و چندین هفته، شهر و روستا، کوچه و خیابان و خانه و محله، آرامش نداشت.
صدای انفجار، روزها و شبها، دلها را می لرزاند و دلهره و اضطراب باعث ناراحتی بسیار مردم شده بود. ناگاه موشکی نزدیک منزل آقا فرود آمد و بر اثر آن، یازده زن و دختر بچه شهید شدند. تمامی شیشه های منزل نیز شکست و گرد و خاک فراوانی فضا را فرا گرفت.
اهل منزل با آشفتگی خاطر و هراس فراوان به طرف اتاق ایشان می روند و چون در را باز می کنند، با تعجب بسیار، ایشان را در حالی می بینند که بدون هیچ ترس و وحشتی، آرام نشسته اند. چون کفش ایشان را روی خرده شیشه ها می گذارند تا بپوشند و از اتاق خارج شوند، آقا با همان بیان شیرین خود می فرمایند:
« من که دست از این چای برنمی دارم!! »
حیرت سراپای وجود اطرافیان را فرا می گیرد و از این همه آرامش روح و اطمینان نفس تعجب می کنند. گویا هیچ حادثه ای رخ نداده و کوچکترین خطری ایشان را تهدید نکرده است!
گاهی که از مریضی و خانه نشینی ایشان صحبت به میان می آمد، می فرمود:
« چه خوب شد مریض شدم، این مریضی برای ما خیر بسیاری داشت. »
دوستان و ارادتمندان معظم له که دوران سلامتی ایشان را دیده بودند، گاهی که به محضر آقا شرفیاب می شدند، تفاوتی در روحیه و نشاط درونی این عارف ملکوتی در حال بیماری مشاهده نمی کردند. همان عشق و شور و همان امید و ایمان را در لحظه های حیات ایشان می دیدند.
روزی می فرمودند:
« اوایل نگران بودم که نکند خانواده برای بنده به زحمت بیفتد، اما چندین نوبت مادرم حضرت زهرا(س) فرمودند: نگران نباش، باید صبر کنی، ما مواظب تو هستیم. فهمیدم سختی و ناراحتی در پیش است و باید صبر کنم. »
بر این اساس، هرگز غبار و اندوه بر چهره ایشان دیده نشد و یا جمله ای که نشان از اظهار درد و ناراحتی و ابراز خستگی و بی تابی باشد، به گوش نرسید.
گویی بیماری در نگاه آقا همانند سلامتی و تندرستی بوده که در هر یک اطاعت الهی و توجه بسیار به خداوند مطرح است. بدین جهت افرادی که برای ملاقات ایشان خدمتشان می رسیدند و اطلاعی از وضع پاهای از کار افتاده آقا نداشتند، متوجه ناراحتی جسمی ایشان نمی شدند.
روزی در باغهای قم مشغول پیاده روی بودند که عمامه ایشان به شاخه درختی، که لانه زنبور بر آن بوده است، برخورد می کند. زنبورها به ایشان حمله می کنند و حدود نوزده بار ایشان را نیش می زنند. شدت ضربه ها و وسعت نیش ها به گونه ای بوده که ایشان یارای دیدن را از دست می دهند و از ضعف بسیار بر زمین افتاده، پس از سختی فراوان خود را به منزل می رسانند و تا سه روز درس ایشان تعطیل می شود.
پس از سالهای بسیار که از آن حادثه ناگوار می گذشت، چون سخنی از آن روز به میان می آمد، می فرمودند:
« حادثه آن روز خوب بود و برای ما خیر عظیمی داشت. خدا چنین خواست، تا بیماری سختی که داشتیم به وسیله نیش زنبورها درمان شود! »
آزاد و بی تکلف
فقیه پارسا، آیت الله بهاء الدینی در این جهت نیز سرآمد دیگران بود. او به پیروی از جد بزرگوارش نبی خاتم، آزاد و خفیف المؤونه بود.
ابوسعید از اکابر صحابه رسول خدا در مقام توصیف حالات آن حضرت می گوید: « کان خفیف المؤونه ». یعنی رسول خدا کم خرج بود و با اندک بسر می برد و با مؤونه بسیار کم می توانست زندگی خود را ادامه دهد.
یکی از آقایان محترم می گفت:
در خدمت آقا به شمال رفته بودم، در ایامی که هوا سرد بود، در اطاقی که خوابیده بودیم، لحافی روی آقا افتاده بود، صبح برای نماز دیدیم آقا لحاف را روی دوش انداخته و به نماز ایستاد، و ما هم به ایشان اقتدا کردیم و ایشان بجای عبا نماز را با لحاف خواند.
آزادی او در عادات و رسوم عرفی، در نشستن و برخاستنها، در رفت و آمدها و معاشرتها، در لباس پوشیدنها و امثال اینها، به طوری بود که برای خیلی ها قابل هضم نبود.
در ورود به مجالس همان دم در اگر جا بود می نشست. وقتی اصرار می کردند او را به جای مناسبتری راهنمایی کنند، می فرمود:
« آنجا چیست که می گویید آنجا بنشینم؟ »
می گفتند: هیچ.
می فرمود:
« هیچ برای خودتان. چرا ما خود را اسیر هیچ بکنیم. »
او به قدری سبکبار و کم مؤونه بود که به هر کسی وارد می شد، میزبان، کمترین احساس فشاری نمی کرد، روی زمین نشستن، آن هم کنار جاده و روی زمین غذا خوردن و روی زمین خوابیدن و عمامه را زیر سر گذرادن و با رواندازی که عبای او بود، سر کردن، خیلی برای او عادی بود.
بارها که در محضرش به اطراف قم یا بعضی از شهرهای نزدیک می رفتیم، کنار جاده به جوی آبی و درختی می رسیدیم که سایه مختصری داشت، می فرمود: قدری بنشینیم اینجا.
اظهار می کردیم: اینجا کنار جاده است و مردم در رفت و آمدند، مناسب نیست. می فرمود:
« اِ اِ شما دیگه چرا این حرف ها را می زنید! برای پیامبر اسلام این حرفها مطرح نبود. زمین خاکی و نخ ابریشم فرقی نمی کرد، سوار الاغ هم می شد خجالت نمی کشید؛ چون آن عظمت را یافته بود و آن بزرگی را داشت سوار الاغ هم بزرگ است.
ما بزرگی را ندیده ایم، بزرگی این نیست که انسان با تشریفات سر و کار داشته باشد. بزرگی به این است که با دستگاه خدا همراه باشید. ما چه کار داریم مردم چه می گویند. همین جا کنار جوی آب می نشینیم. »
وقتی کنار آن درخت و جوی آب می نشستیم به قدری به نعمتهای الهی ارج می نهاد که در بهره بری از آن آب و هوای مختصر، گویی در بهترین اماکن و کنار نیکوترین آبشارها است. حداکثر استفاده را از آن زمینه مختصر می کرد.
یکی از ارادتمندان آقا، ماشین وانتی داشت. سفرهای اطراف قم را گاهی در خدمت آقا بود. بعضی از دوستان خوش نداشتند آقا در ماشین وانت بنشیند. اما ایشان با کمال راحتی و بشاشت وجه می فرمود:
« برای ما فرقی نمی کند. این ماشین باشد یا اتومبیل بهتر. باید از قید و بند این قیودات خود را آزاد کرد و آداب و رسوم غلط و تجملات را رها کرد. »
آقای حیدری کاشانی نقل می کند:
زندگی با آقا خیلی آسان و راحت بود، چون نه امتیازی برای خود قائل بود و نه تکلفی را برای انسان به ارمغان می آورد.
در نشستها مقید به پتوی زیر پا و تشک نبود، بلکه به انتظار فرش هم نمی ماند؛ روی زمین می نشست و با نشستن، دیگر بلند نمی شد که جای درست کرده دیگر بنشیند.
او خیلی قلیل المؤونه بود، به سایه درخت کوچکی و شره آبی در جوی، اکتفا می کرد و با حالتی خوش به بهره برداری از آن آب و هوا و نسیم کم می پرداخت.
او هیچ عمل مشروعی را دون شأن خود و دوستان نمی دید. مردم در هر رده که بودند در دید او کوچک بود. نه اینکه خدای ناکرده بنای بی اعتنایی به بندگان خدا داشته باشد،بلکه عظمت خدای در دیده او، همه چیز را ناچیز کرده بود؛ « عظم الخالق فی انفسهم فصغر ما دونه فی اعینهم » لذا در تمام شؤون زندگی، حرف اول را رضای خدا و عدم رضای او می دانست.
رضا و خشم دیگران در دید او بالسویه بود.
تصنع و بازی گری در حالات او نبود و به قول خودش خرابی در کارهایش نبود. او کاری را برای خوش آیند خلق خدا نمی کرد، کار برای خلقش، برای خدا بود.
کسی را اغراء به جهل نمی کرد. تعریف بی جا از کسی نداشت. حتی تعریف بجا را هم نمی خواست. حقیر که خود را خیلی به ایشان نزدیک می دیدم.
تسلیم مقدرات الهی
یکی از اطرافیان آقا می گوید:
بعضی روزها خدمت آقا بودیم و در محضر ایشان، برای استفاده از طبیعت، به طرف جاده کاشان می رفتیم. یک بار که از جاده اصلی کاشان به یک جاده فرعی وارد شدیم، آقا فرمودند:
« به خیر گذشت. از حادثه ای گذشتیم... !! »
عرض کردم: مسأله چیست؟ آقا فرمودند:
« از خانه که بیرون آمدیم می دیدم، حادثه ناگوار و خطرناکی در پیش است و من تنها صدقه ای دادم و حرکت کردیم. منتظر بودم ببینم چه می شود. مرتب به آن نقطه، که محل حادثه بود، نزدیک می شدیم. شما که از جاده اصلی به فرعی رفتید، حادثه رفع شد. »
شگفتی در این بود که هیچ حرکت غیر منتظره و یا اضطرابی در وجود ایشان دیده نمی شد و حتی جمله ای نفرمودند که به آن جاده نرویم و یا قبل از آن نقطه بایستیم. ایشان، حادثه را به اراده الهی سپرده بودند، تا هر چه او می خواهد انجام شود.
تفویض امور به خداوند
خود آقا نقل می فرمودند:
« در ابتدای جوانی که ازدواج کرده بودم، برای امور اقتصادی خود، برنامه ای تنظیم کردم، ولی خدای تعالی همه برنامه های ما را به هم زد و اکنون خوشحال هستم که آن برنامه ها به هم خورده است و نتوانستم در کارهای اقتصادی وارد شوم.
اکنون راضی ام که رزق و روزی خود را به عهده خداوند متعال گذاشتم و از فکر شغل دوم و توسعه زندگی بیرون آمدم. بسیار خوشحالم که تنها و تنها به تحصیل جذب شدم و امور مادی نتوانست مرا به طرف خود بکشاند. آنچه رزق ما بود، خدا رسانده است. »
پهنه معرفت و توکل ایشان به خداوند چنان عظیم و وسیع بود که چون صحبت از داشتن و نداشتن میشد با تأملی عالمانه و دقتی هوشیارانه می فرمودند:
« هیچ گاه نمی گذارند درمانده شویم! »
عبادات و ذکر عملی
آقای حیدری کاشانی نقل می کنند:
« بنده ایشان را به آنچه حقیر گرفتارآنم یا سیر و سلوک دیگران را در آن می بینم، ندیدم، ایشان هیچگاه مقید به سجاده ای و مهر و تسبیحی نبود.
آقا نماز خواندنش عادی بود و تظاهری به خضوع و خشوع در او ندیدم. او در عین سادگی وقتی قنوت را بلند می خواند جمله و آیه ای را که زیاد می خواند « افوض امری الی الله انّ الله بصیر بالعباد » بود.
با تمام وجود این آیه را می خواند. کمتر دیدم که بعد از نماز بنشیند و سرگرم اوراد و اذکاری شود. چه بسیار که السلام علیکم را می گفت، برمی خاست و گاهی بعد از دو رکعت نماز وتیره بعد از عشا می نشست.
حقیر با ایشان مکرر همسفر بوده ام. او باخدا بودن را که زیاد به آن سفارش می کرد با ذکر و ورد و حرکت دائم لب و سجده و رکوع طولانی بودن نمی دانست، او همان حقایق و واقعیاتی را می گفت و قائل و عامل بود که پیشوایان دینی بر آن تأکید بیشتر و فراوان داشتند وآن اینکه یاد خدا سبحان الله گفتن و الحمدالله گفتن نیست، بلکه یاد خدا این است که واجبات را انجام دهیم و اگر به محرمات الهی رسیدیم از آنها دوری کنیم.
اگر حرکت لب و دهان با این عمل همراه بود آن الحمدالله و سبحان الله و ... جنبه ذکری دارد وگرنه، لقلقه زبان است. پیر ما در این سیر و سلوک بود که ائمه دین فرموده اند: « کونوا دعاة الناس بغیر ألسنتکم »
عرفان عملی
آقا می فرمودند:
« عرفان عملی با توفیقات خداست، با عرفان نظری نمی توان عرفان عملی پیدا کرد. لطف الهی باید در آن باشد.
از این رو این دو رشته از هم جداست؛ یکی جنبه بحثی و تحصیلی دارد و دیگری جنبه الهی. همانطور کلام، که متکلمین بحث می کنند، با اعتقادات اسلامی خیلی فرق دارد. »
می فرمودند:
« به برکت حق تعالی، عرفان زود نصیبم شد یعنی پیش از بلوغ. »
تفکر مستمر
آیت الله بهاء الدینی می فرمودند:
« برای ما روزهای اول فهم این معنا که « تفکر ساعة افضل من عبادة سبعین سنة: یک ساعت و یک لحظه تفکر کردن از هفتاد سال عبادت بالاتر است.» مشکل بود، و بعد از آن حل شد و دیدیم و دانستیم همین طور است.»
لذا ایشان آن چنان نبود که در مراسم افتتاحیه و ورود به وادی سیر و سلوک انسان را به ذکر و ورد وادار کند، یا از خوردن حیوانی باز دارد، بلکه برای راه یابی به بزرگ راه سعادت، به عبادت فکری معتقد بود و خود تمام سکوتش فکر بود. می فرمود:
« فکر ممکن است در بعضی افراد دیر به نتیجه برسد، اما وقتی رسید، خودجوش است. »
او فکر را کاویدن در زمین وجود می دانست، که روزی به رگ زمین برخورد کرده، آب حیات فوران می کند و دشت و دمن وجود را سیراب می سازد.
امام صادق علیه السلام می فرماید:
« بهترین عبادت آن است که همواره درباره خدا و قدرتش تفکر کنی. »
در موردی فرمود:
« ما چهل سال روی فرازی از گفته امام امیرالمؤمنین علی علیه السلام فکر کردیم و هر روز دریچه تازه ای به روی ما باز شد، تا خطبه اول نهج البلاغه برای ما حل شد. »
عرض کردم: فرموده حضرت امیر علیه السلام در توحید برای شما حل شد، فرمود: « یا نزدیک به حل. »
می فرمود:
« ما روی این کلام مولی « ما رایت شیئاً الّا و رأیت الله قبله و بعده و معه » آن قدر سرمایه گذاری فکری کردیم که فرموده حضرت را لمس می کنیم. »
ایشان اهمیت زیادی برای فکر قائل بود، و بارها به حقیر فرمود:
« روی کلمات فکر کنید ممکن است دیر نتیجه بدهد، اما وقتی به نتیجه رسید مثل کلنگی که به رگ زمین بخورد و او را بشکافد فوران می کند، دیگر جلویش را نمی شود گرفت. »
چشم دل
پیامبر صلی الله علیه وآله می فرماید:
« اگر مراقب حال خود باشید می بینید آنچه را من می بینم و می شنوید آنچه را من می شنوم. »
اینکه دارد در حشر، انسانها با صور قلبی خود دیده می شوند هر یک به شکلی، آنچه از صفات بر آنها سلطه داشته از خور و خواب و شهوت درندگی و گزندگی و ... با همان صورت دیده می شود، این مربوط به حشر افراد معمولی است که در آن نشئه قیامتشان برپا می شود و دید برزخی آنها باز می گردد.
ولی آنان که اهل حال و آشنای به رمز و رازند، مردان بزرگ و اولیای خدا در این دنیا قیامتشان قیام می کند. آنچه برای افراد معمولی نادیدنی است، برای آنها دیدنی است. دید برزخی آنها باز می گردد و هر چه بالا رویم زمینه صعود بیشتر هست تا برسد به آنجا که مولی امیرالمؤمنین علی علیه السلام می فرماید:
« لو کشف الغطا لما ازددت یقینا»
آنجا دیگر حجابی نیست از مبدأ تا منتها در دید علی علیه السلام است.
در فطرت اولیه هم اصل بر این است که چشم برزخی باز باشد. اگر بصیرت مانند بصر و چشم کم دید و نابینا شد، باید معالجه شود کار بصر دیدن است و تعجبی از آن نمی باید داشت. تعجب در ندیدن است. حال چه شده است که از دیدن در تعجبیم و ندیدن را طبع و طبیعت اولیه می انگاریم؟
برخی به محضر آیت الله بهاء الدینی آمدند، یکی گفت آقا مرا نصیحت کن. فرمود:
« مشرک نباشید و اگر بتوانید از شرک نجات پیدا کنید به همه چیز رسیده اید.»
بعد این آقا ادامه می دهد و می گوید: آقا به من دعا کنید.
آقا فرمود:
« آدم شو تا دعا برای تو اثر داشته باشد. »
تا قابلیت نداشت باشی دعا اثر ندارد.
وقتی خواست خارج شود گفت: آقا من در حج بودم و برای شما طواف کردم.
فرمود:
« آدم شو تا طوافت برای خودت و دیگران اثر داشته باشد. »
بعد آقایانی که حاضر بودند گفتند: شاید آقای بهاء الدینی ایشان را نمی شناسد عرض کردند: اقا این فلانی است و از فلان منطقه، مردم زیاد دور و برش هستند.
فرمود:
« مثل اینکه عرض مرا نمی فهمید من می گویم تا وقتی آدم نباشید دعا برای شما مؤثر و نافع نیست. »
اینجا دیگر پرده را کنار زدند، و فرمودند:
« تو آنجا خودت را واسطه قرار داده ای، خودت را همه کاره خدا قرار داده ای با پستی که به تو واگذار شده مردم را می شکنی و از بین می بری. »
بارها بطور کلی و گاهی در مورد افرادی از ایشان شنیدم بیانی را که حاکی از باز بودن چشم برزخی این مرد بزرگ بود.
وقتی فرمودند:
« ما را منزوی کردند، ما مباحثاتی با مرحوم آقای حاج سید احمد زنجانی و حاج میرزا ابوالفضل زاهدی داشتیم (که همین جا عرض کنم بارها می فرمود حاج سید احمد شدن خیلی مشکل است). ما از کوچه و خیابان که عبور می کردیم تا به جلسه مباحثه برسیم با افرادی برمیخوردیم که صورت درونی آنها را می دیدیم و این حالت زیاد شد بطوری که ما را منزوی کرد چون تحمل دیدن آنها را نداشتیم، خودمان را کنار کشیدیم. »
گاهی آه سردی می کشید و می فرمود:
« ما برای عمر پنجاه، شصت ساله بعضی حاصلی نمی بینیم. آدمی باید خود را مورد محاسبه قرار دهد که چه کرده است، سرمایه را که از دست داده، عمر گرانبها را تباه نموده، چه به دست آورده؟
وجهه رب است که می ماند و جز وجهه الهی چیزی پایدار و باقی نیست. حیف نباشد که ربط قلب آدمی با جای دیگر باشد. چه اندازه وقیح است از آنان که مکرر بخوانند و بگویند و بنگرند « کل شیء هالک الا وجهه » و پایبندیشان در عمل به همان ظواهر زودگذر و فانی و هالک باشد و از باقی و برقرار و ثابت روگردان باشند. »
یکی از آقایان می گفت: از آقا پرسیدم اولین مکاشفه ای که برای شما رخ داد کجا و چگونه بود؟ ایشان فرمود:
« در حرم حضرت رضا علیه السلام بودم از آقا چیزی را خواستم در این مسیر (یعنی مسیر لقاء و ملاقات با اولیاء الله را)، صدایی آمد که هنوز اوضاع درون گل آلود است، تصفیه و مراقبت بیشتر می خواهد. »
تأثیر کلام
یکی از ارادتمندان آقا اینطور نقل می کند:
« گاهی مسائلی بود که من احساس می کردم زورم به خودم نمی رسد، مثلاً در مسأله اخلاص مدتی بود با خودم کلنجار می رفتم. اما ایشان در یک برخورد با یک کلمه تندی به ما گفت که آن حالت تا حدی برطرف شد، حداقل در واجبات.
ایشان فرمود:
« بشر چیست، که بخواهی کاری برای او انجام دهی؟! »
و این را با یک لحن تندی همراه تشّر فرمودند، که در من خیلی اثر گذاشت. »
روش استخاره
یکی از ارادتمندان ایشان می گوید:
« استخاره های ایشان همیشه با تسبیح بود. برخی از ایشان می خواستند با قرآن استخاره کنند، ولی ایشان در استخاره با همان تسبیح هم مسائلی را می گفتند که دیگران در استخاره با قران با استنباط از آیه می گویند.
البته اگر کسی مثل ما { دوستان و آشنایان } بدون استخاره هم چیزی می پرسید، ایشان برخی مسائل را می فرمودند. »
مناجات و ادعیه
آقای حیدری کاشانی نقل می کند:
چه بسیار در اوقات فراغت و خلوت که خدمت این سالک الی الله می نشستیم، نسبت به دو مناجات و دعا، شور و شوق خاصی نشان می داد؛ یکی مناجات شعبانیه و دیگر دعای امام حسین علیه السلام در روز عرفه. مکرر از او شنیدم که می فرمود:
« غیر آنها نمی توانند این چنین بگویند و بخواهند:
« الهی ان انامتنی الغفله عن الاستعداد للقائک فقد نبهتنی المعرفه بکرم الائک: بار خدایا اگر غفلت مرا از استعداد لقای تو در خواب کرده است، شناخت به کرم آلای (نعمتها) تو مرا از آن خواب غفلت بیداری داده است. »
سالهای بسیاری در قنوت سرور عزیزمان آیت الله بهاء الدینی، آیات نورانی قرآن کریم و دعاهای مرسوم را می شنیدیم، تا این که ناگهان زمانی متوجه شدیم که نوع کلمات و عبارات ایشان تغییر یافته است.
چون دستان خود را مقابل صورت می گیرند، برای حضرت مهدی علیه السلام دعا می کنند:
« اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل ساعه، ولیاً و حافظاً و قاعداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً و تمتعه فیها طویلا. »
روزی که در محضر آقا بودیم و فرصت مناسبی فراهم بود از تغییر رویه ایشان در این باره پرسیدیم. معظم له به یک جمله بسنده کردند:
« حضرت پیغام دادند در قنوت به من دعا کنید. »
( شرح بيشتر ايـن ماجرا در زندگی جناب شيخ جعفر مجتهدی - ره )
آداب زیارت
ایشان در زیارت امام زادگان از اصل و نسب سؤال نمی کردند و می فرمود:
« چون این مکان را نسبت می دهند به رسول الله و ذریه او برای ما محترم است. »
تشرف ایشان به حرم خیلی ساده و بی تکلف بود. گاهی وارد مسجد گوهرشاد می شدند و روی زمین می نشستند و می فرمودند:
« یک زیارت امین الله بخوانید! »
زیارت خوانده می شد. بلند می شدند. دوستان خدمتشان می گفتند: ما تا نرویم نزدیک ضریح مثل اینکه زیارت به دلمان نمی چسبد. می فرمود:
« زیارت حضور الزائر عندالمزور است. »
آداب غذا خوردن
او همه چیز میل می فرمود، اما اگر می دید غذای مناسب و خوبی سر سفره کم است، از غذاهای دیگر با اشتها می خورد و می فرمود:
« ما به این غذا مایل تر هستیم. »
و این حرف درستی است او غذای بهتر کم را روحاً نمی توانست با اشتها بخورد، در صورتی که هم سفره ایی های او از آن غذا نخورند. اما اگر به اندازه کافی غذا باشد از همه و بهتر آن استفاده می کرد او حاضر نبود سر سفره غذای خاصی برای او ترتیب دهند و روحاً ناراحت بود.
رسیدگی به نیازمندان و حفظ آبروی آنها
آنچه در طریق کمک به محرومان و دلجویی از فقرا برای این عالم فهیم و پارسا مهم بود، چندین اصل است که از جمله آنها «حفظ آبروی افراد» است. از این رو، در برخوردها و نشست و برخاست ها به گونه ای عمل می کردند که دیگران احتمال دستگیری و کمک نمی دهند، اما افراد واجد شرایط خود متوجه می شوند.
یکی از طلاب که برای تهیه خانه تحت فشار سختی قرار گرفته و بدین خاطر بسیاری از لوازم زندگی خویش را فروخته بود، برای رهایی از تنگدستی خدمت آقا رسید، تا تقاضای دعا برای گشایش کار کند. چون به محضر ایشان می رسد خود را با سخنانی معنا دار روبرو می بیند. وی دیدار آن روز خود را چنین توضیح می دهد:
به اتفاق دو نفر، خدمت سرور عزیز، آیت الله بهاء الدینی رسیدیم. ایشان طبق معمول از هر دری سخن به میان آوردند، اما در بین سخنان خود، ناگاه پرسیدند: « هنوز منطقه شما روغن حیوانی دارد؟ »
عرض کردم: بله، اما خیلی کم شده است، علاوه بر آن، کیفیت سابق خود را از دست داده است.
باز صحبت از جاهای دیگر به میان آمد، تا این که اجازه مرخصی خواستیم. به هنگام خداحافظی آقا فرزند خود را صدا زدند و فرمودند:
« دوازده هزار تومان پول بیاورید، تا به فلانی بدهیم برایمان روغن حیوانی بیاورد!! »
پول را آوردند و به بنده دادند. چند لحظه ای بیش نگذشته بود که ناگاه به یاد مبلغ بدهی خویش افتادم که درست به اندازه همین پول بود و دانستم صحبتهای این پیر اندیشمند و دانا، تنها پوششی برای حفظ آبروی بنده بوده است، زیرا من هیچ گاه نقشی در تهیه روغن برای کسی نداشتم!
گاهی که در محضر معظم له سخن از چگونکی امداد و کمک رسانی به افراد می شد، ایشان چنین می فرمودند:
« کمکها را شب انجام دهید. رعایت آبروی افراد را بکنید. به گونه ای کمک کنید که شما را نشناسند، مبادا فردا، شما را ببینند و شرمنده و خجالت زده گردند. »
برخی که برای پرداخت خمس مال خود خدمت ایشان می رسیدند و از فقرای محل افرادی را جهت دریافت مبلغی مستحق می دانستند، آقا می فرمودند:
« مانعی ندارد، خود شما زحمت رسیدگی به آنان را بکشید. »
مراقبت از شاگردان
یکی از شاگردان ایشان می گوید:
« از آن جا که استاد عزیز و گرانقدرم، آقای بهاء الدینی زحمت بسیاری برای نجات من کشیدند، علاقه شدیدی به ایشان پیدا کردم. می دیدم که تذکرات لازم و دستور العمل های مفید ایشان، وجود انسان را تبدیل به روشنایی و صفا می کند.
پس از مدتی متوجه شدم هر کجا که باشم، ایشان مرا زیر نظر دارند و مراقب اعمال و گفتار من هستند. روزی از آقا اجازه مسافرت خواستم، تا به منزل یکی از اقوام در اطراف تهران بروم. دست ایشان را بوسیدم و خداحافظی کردم.
چون به روستای کن ـ در مجاورت تهران ـ رسیدم، طبق معمول، روزی سه جزء قرآن تلاوت می کردم. اما قرآن را که می گشودم، ادامه روز قبل می آمد. روز دوم هم به همین منوال بود. قرآن را عوض کردم، اما روز سوم نیز مثل روزهای قبل ادامه آیات آمد!!
به فکر فرو رفتم چگونه این حادثه پیش می آید. جالبتر این که در تمامی روزهایی که آن جا بودم، کارهای شخصی ام به سادگی انجام می شد و اسبابش فراهم می گشت؛ مثلاً گاهی که از خانه قصد رفتن به تهران می کردم، همانجا وسیله ای سریع و مناسب فراهم می شد؛ در حالی که آن خانه وسط روستا بود. حتی روزی برای تنوع و تغییر آب و هوا پیاده از باغها می گذشتم که به رودخانه ای که از کنار روستا می گذشت رسیدم.
ناگهان به فکر فرو رفتم که عینک من جلد ندارد و اگر از دستم بیفتد آسیب می بیند و ممکن است بشکند؛ چه خوب بود جلدی داشت. ناگهان در چند قدمی ام جلد عینکی مناسب و تمیز دیدم.
تمامی این حوادث و اتفاقات، شگفتی مرا بیشتر می کرد. حال معنوی و نشاط روحی فراوان و توجه بسیار به دعاها و مناجات نیز بر تعجب من می افزود. سرانجام، به قم برگشتم و خدمت آقا رسیدم. بعضی از وقایع و اتفاقات را بیان کردم. آقا فرمودند:
« بله فلان استاد تا نجف اشرف مراقب حال شاگردش بود؛ بلکه آدم شود. »
من از این سخن غرق در بهت و حیرت شدم و برایم معلوم شد که هر آنچه در آن چند روز برایم اتفاق افتاده، همه از توجهات ایشان به بنده بوده است. »
مسافرت، برای دین
یکی از اطرافیان ایشان می گوید:
یک وقتی برخی از رفقای ما به ایشان پیشنهاد می کردند که اگر به فلان منطقه، یک مسافرتی بفرمایید خوب است. ولی ایشان قبول نمی کرد. من عرض کردم: آقا چرا قبول نمی کنید؟ فرمود:
« من آثار دینی در این مسافرت نمی بینم. »
آقا نقل می کردند یک بار به یکی از روستاهای اطراف قم رفته بودند، یک نفری گفته بود: چون فلانی این جا آمده است، به احترام ایشان من یک مسجد می سازم.
ایشان به جایی که آثاری نداشت، نمی رفتند.
هدایت و خوشرویی
آقای کاشانی نقل می کنند:
این مرد الهی در تمام عمر یک روز یک قدم برای تثبیت موقعیت خودش برنداشت. او بی اعتنا به دنیا و زخارف آن بود. تا توان داشت قولاً و عملاً در هدایت و ارشاد صاحبدلان بسوی سیر و سلوک معنوی کوشید.
در نشستهای درس اخلاق و نشستهای اخلاقی بعد از نمازها، روزنه و دریچه هایی از عرفان و شناخت ربّ را به روی صاحبدلان می گشود.
حتی در دوران کسالت هم، زیارت و عیادتش سرشار از معنویت بود. چون مجسمه تفویض و احاله امر به خدا بود و این از وجنات نورانی و جبین فائز الانوارش دیده می شد.
تا اهل دلی را می دید گوشه چشمی به او کرده با کلماتی بریده، به عالم بالا سوقش می داد. روزی در ایام نقاهت شرفیاب محضرش شدم، بذل مرحمت فرموده با حالی خوش شروع به سخن کرد. حاجیه خانم از اطاق مجاور صدا زد فلانی، آقا دیشب تا صبح ناله می کرد و ناراحت بود.
حال با تو این طور حرف می زند. آری انبیا و اولیا و مسندنشینان آنان همواره در صدد نجات غرق شدگان در دریای معاصی بوده اند.
گفت آن گلیم خویش به درمی برد ز موج
وین سعی می کند که بگیرد غریق را

هدایت و تواضع
حفظ هویت روحانیت و احترام به این لباس مقدس، همیشه مورد توجه معظم له قرار داشته است. گاهی که صحبت از چنین مقوله هایی به میان می آمد، می فرمودند:
« هرگز به واسطه روحانی بودن، خود را نگرفتم. هر کس یک قدم به طرف روحانیت و دین می آمد، او را تحویل می گرفتم و باب دوستی را برای هدایت او می گشودم.
روزی در نراق مشغول تبلیغ بودم. دزدی پای منبر ما بود. از صحبت بنده خوشش آمد. پس از پایان منبر، جلو آمد و مرا دعوت کرد که ناهاری در منزلش بخورم. دعوت او را پذیرفتم. از این کار برخی ناراحت شدند، اما من با روی باز به خانه او رفتم و همین نشست و برخاست سبب شد که با لطف الهی توبه کرد و هدایت شد. »
رفق و مدارا با مردم
ایشان می فرمود:
« ما وقتی معتقد بودیم که گاهی خشونت لازم است اما الان بر این اعتقادیم که همه جا رفق و مدارا می تواند دگرگونی به وجود آورد. »
او هیچ گاه بنای طرد فرد و افرادی را نداشت و همه دید ایشان، اصلاحی بود. گاهی افرادی خدمت ایشان می آمدند که بعضی از نزدیکان و ارادتمندان ناراحت بودند و می گفتند: چرا آقا آنها را می پذیرد؟
مقبولیت نزد علما
یکی از علمای بزرگوار که خود دارای مقام عرفانی و در حوزه مورد توجه است، وقتی از محضر آقا بیرون آمده بود، با حال تحیر می گفت: خیلی سطح بالاست و غبطه به حال و هوای اخلاقی و عرفانی آقا می خورد و خود را در برابر او زمین خورده می دید.
در حوزه عریض و طویل قم کمتر کسی از علما و فضلا را می یافتیم که به این مرد خدا ارادت نداشته، مقبول طبعش نباشد. مشی و حرکت حوزوی متجاوز از هشتاد سال ایشان طوی بود که جز پاکی و طهارت و صداقت از او سراغ نداشتند.
حتی کسانی که از نصایح و گفتار صریح ایشان گاهی ناراحت می شدند. بعد راضی شده و حق را به ایشان می دادند.
آقا می فرمود:
« شصت سال قبل از ما پرسیدند که فلان آقا برای چه خوب است و حاج آقا روح الله (امام خمینی) برای چی بدرد می خورد؟
ما گفتیم: آن آقا برای تدریس حوزه خوب است، اما حاج آقا روح الله به درد همه چیز اسلام می خورد.
البته ما از گفتن این مطلب قصدی نداشتیم، دیدمان این بود، و آن آقا که خیلی هم با ما دوست بود از حرف ما ناراحت شده بود، اما بعدها از ما راضی شد و گفت حق با تو بود و تو مقبول ما هستی و گفته ات قبول است.»
وقتی فردی به امام گفته بود که من رفتم خدمت آقای حاج آقا رضا بهاء الدینی و حساب مال خود را کردم، امام فرموده بود: پس با چه کسی می خواستی حسابت را بکنی؟
یعنی برای مراجعه بهترین مورد را انتخاب کردی.
روزی فتوای غیر مشهوری را از آقا در بین جمعی از فضلا و علما طرح کردم، اغلب افراد به فکر فرو رفتند، و بعضی محترمانه گفتند: خوب نظر ایشان این طور است، حتی یک نفر هم برایشان اعتراض نداشت، که این خود نشانگر مقبول بودن ایشان در نزد علما و فضلا است.
جلوه ایثار
آقای حیدری کاشانی نقل می کند:
در مجلسی خدمت آقا بودم، سر سفره با قطعه نانی خود را سرگرم داشته بود و نگاه به آن جمع می کرد که همه اهل علم بودند و غذا می خوردند، عرض کردم: آقا غذا میل بفرمایید. فرمود:
« من از اینکه اینها مشغول خوردن هستند بیش از خوردن خودم لذت می برم. »
امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه متقین می فرماید:
« نفسه منه فی عناء و الناس منه فی راحة: نفس او از دستش در زحمت، ولی مردم از او در آسایشند. »
یعنی آنچه نفس از او می طلبد از خور و خواب و راحت به او نمی دهد و دیگران را کامیاب می کند.
نمونه دیگر اینکه شبی در منزل نیمه سازم در محضر آیت الله بهاء الدینی بودم. پاسی از شب گذشته بود، ما شام خورده بودیم، برای آقا غذای نسبتاً مطبوعی به خیال خود درست کردیم، وقتی خدمت آقا گذاردم، آقا نگاهی به اطاق گوشه حیاط کرد که یکی از کارگران شب در آن می خوابید و روزها کنار دست بنا کار می کرد و فرمود:
« بدهید به ایشان. »
عرض کردم: ایشان شام خورده است و این شام مخصوص شماست، باز با لحن جدی تری فرمود:
« بدهید به ایشان. »
عرض کردم پس شما قدری میل کنید، فرمود:
« ما از خوردن و آشامیدن دیگران بیش از خوردن و آشامیدن خود لذت می بریم، بدهید به ایشان. »
کمک مالی به مبارزان
یکی از آقایان در حضور آقا می گفت:
ما وقتی برای مبارزات دچار مشکل مالی می شدیم، می آمدیم خدمت ایشان و اظهار می کردیم پول برای خرید اسلحه می خواهیم، آقا گاو صندوق کوچکی داشت. کلید آن را می داد و می فرمود:
« در را باز کن پولی هست بردار. »
من در گاوصندوق را باز می کردم. دستمال می انداختم زیر آن. دست می کشیدم، هر چه بود، ریز و درشت، می ریختم توی دستمال و در گاوصندوق را می بستم. کلید را می دادم و دستمال پول را می بردم. در آن روزهای خفقان که اگر منشأ و مبدأ مالی حرکتهای ضد رژیم طاغوت را پیدا می کردند، شکنجه و آزار و اعدام بود، این سالک الی الله در کنج آن محقرخانه، جایگاه سیاسیش این چنین بود.
مأمور الهی
آقا می فرمودند:
« در سال 1342 در دوران مبارزات مردم با دستگاه طاغوت روزی در باغی خارج قم مجلسی داشتیم، بنا بود از آقایان مخفیانه بیایند در آن باغ، راجع به اوضاع مذاکره ای داشته باشیم.
ما در فکر بودیم مبادا آن مجلس لو برود و باعث ناراحتی افراد شود. به آن باغ رفتیم. کنار باغ اطاقی بود. وارد شدم. یک مرتبه چشمم افتاد بالای سر در اطاق که چوبی بود و حصیر روی آن ریخته بودند. از سوراخ و شکافی که در سقف بود دیدم یک رطیل بیرون آمد و نگاهی کرد و رفت، در شکافی که درست بالای سر در ورودی بود.
هر کس وارد می شد رطیل بیرون می آمد نگاهی می کرد و برمی گشت. ما متوجه این حیوان بودیم و حرکات او را می دیدیم. یک مرتبه یک فرد ناشناسی وارد شد، رطیل به محض ورود و دیدن او، خود را از آن بالا ول کرد به پشت گردن او و داخل پیراهنش رفت و او را زد، داد او بلند شد و او را بردند و رطیل را هم کشتند.
بعد خبر آمد که آن فرد در اثر نیش زدن رطیل مُرد و خبر دادند آن فرد مأمور بوده، به مجلس ما راه پیدا کرده بود تا گزارش حرفها را بدهد که مأمور الهی محافظ ما با نیش زدن به او، او را کشت و خود را هم به کشتن داد تا ما را حفظ کند. »
رفتن به جبهه های جنگ
توصیف ایشان در کلام رهبر ابقلاب :
« پیرمراد جوانان پاکباز جبهه و جنگ در دفاع مقدس و شمع محفل بسیجیان بود و بارها خطوط مقدم جبهه را با حضور خود شور مضاعف می بخشید. »
وقتی در جبهه های جنوب بودند و هواپیماهای عراقی آمده بودند و دیوار صوتی را می شکستند و سرو صدایی براه انداخته بودند. عزیزان سپاهی و فرماندهان اصرار داشتند آقا در پناهگاه باشد. ایشان خیلی آرام و عادی می فرمود:
« اِ ما خوشمان نمی آید بریم تو پناهگاه، همین جا خوبه. توی چادر و فضای باز، چیزی نیست اینا. »
یک ذره اضطراب در آن وجود مبارک دیده نمی شد بلکه با دیدن حالت این پیرمرد روشن ضمیر شوقی در رزمندگان بوجود می آمد.

عنایت به رزمندگان اسلام
سپیدی سیرت و اوج تقدس عزیزان رزمنده، ایشان را بر آن داشته بود که در ملاقات خویش با دلاور مردان جبهه ها بفرمایند:
« من برای ملاقات با شما غسل کرده ام! »
آن زمان که فشار زیادی بر نیروهای ما در جبهه ها بود و خبر آن را کمتر کسی می دانست، ایشان می فرمودند:
« امشب از فکر جبهه ها خوابم نبرد، چرا که می دیدم چه بر سر رزمندگان می آید. »
آن گاه که هواپیماهای دشمن بعثی، شهرهای ایران را به طور ناجمردانه بمباران هوایی می کرد، حملات بسیاری به شهرها و از آن جمله « درود» انجام می شد، تا پایگاه نظامی و تأسیسات اقتصادی آن شهر را نابود کنند.
امام جمعه آن شهر خدمت آقا رسیده، حملات بسیار دشمن را مطرح کرد. آقا دستور قرائت « حدیث کساء » را می فرمایند.
چندی بعد خبر آوردند که هواپیماها می آیند و تنها شهر را دور زده، از منطقه خارج می شوند. تا این که یک روز هواپیمای دشمن هنگام حمله به شهرستان بروجرد مورد اصابت نیروهای اسلام قرار می گیرد و خلبان آن هواپیما با چتر خود را نجات می دهد و پس از اسارات می گوید:
« مأموریت من انهدام کارخانه سیمان درود بود، ولی وقتی نزدیک شهرستان می شدم هر چه نگاه به پایین می انداختم جز آب چیز دیگری از مردم و یا کارخانه نمی دیدم. چون به مرکز خبر می دادم، آنان دستور حمله به بروجرد را صادر می کردند. »
عطوفت با حیوانات
آنها که با روحیه ایشان آشنا هستند می دانند که عطر عطوفت و مهربانی سراسر وجود ایشان را فرا گرفته بود، با تمام موجودات رئوف و عطوف بودند. مکرر دیده شده بود که درباره کبوتران دلسوزی کرده، می فرمودند:
« این بیچاره ها ساعتها در هوا سرگردانند و تشنه می مانند؛ چون استفاده از آب و رفع تشنگی موجب اسارت اینان می شود و از دست انسانها آسایش و امنیت ندارند بگذارید راحت و آسوده از آب و دانه استفاده کنند. »
بعضی افراد دیده بودند که گربه منزل ایشان که نزدیک حوض می رفت تا ماهی داخل آب حوض را ببلعد، آقا با لبخند ملیحی می فرماید:
« خداوند روزی این حیوان را این گونه فراهم کرده است. »
سالی نیز گربه ای در زیر زمین منزل ایشان بچه می زاید، ایشان سفارش آنها را به افراد خانواده کرده می فرماید:
« کاری به بچه های او نداشته باشید، تا بزرگ شوند و خودشان بروند...»
اما بعضی از بچه ها به دور از چشم مادر گربه ها، بچه های او را برداشته و در کوچه می گذارند. چند ساعتی نمی گذرد که مادر گربه ها نزد آقا می آید و نگاهی به ایشان می کند. آقا می فرمایند:
« مادر بچه گربه ها، بچه های خود را از من خواست. دوازده روز پشت سر هم نزد من آمد تا بچه هایش را به او برگردانم، ولی از دست ما کاری ساخته نبود؛ چون بچه هایش را از کوچه برده بودند. »
عقرب سیاه و حکمت الهی
ایشان می فرمودند:
« من داستانهای مختلفی از حیوانات دارم که نشان درک و شعور بسیار و فرمانبری چشمگیر این موجودات است. در سن پنج سالگی و در شب جمعه که هنگام راز و نیاز مردم بود، در حرم حضرت معصومه علیها السلام حضور داشتم.
عقرب سیاه و بزرگی را دیدم که در کنار مردم در حال حرکت است و هیچ کاری به افراد ندارد! و مردم هم به آن کاری نداشتند. در همان اوان عمر خویش دریافتم که در کار آفرینش حسابی در کار است و کارها بر طبق حکمت الهی پیش می رود و از طرف دیگر، فضای حرم حضرت معصومه (س) برای همه موجودات محل امن است. »
آتش زدن گربه و سزای عمل!
باز ایشان می فرمودند:
« اوایل حکومت رضاخان بود. او شبی از شبها وارد قم شد و در کوچه و خیابان رفت و آمد کرد و برای ارعاب مردم شهر، دو جوان را دستگیر کرد و بدون آن که - در ظاهر - کاری کرده باشند و محاکمه ای و سؤال و جوابی در میان باشد، آن دو را در مقابل چشمان مردم به قتل رسانید!
بنده از این کار زشت و کشتار ناجوانمردانه این مرد وحشی بسیار ناراحت شدم؛ ولی از این که چرا این اشخاص انتخاب شدند، در حیرت بودم. نزد خود گفتم باید حسابی در کار باشد. تحقیق کردم و از افرادی درباره یکی از آن دو نفر پرسش کردم.
گفتند: روز قبل از این حادثه گربه ای را گرفته و برای تفریح و خوشگذرانی خود و به خنده انداختن دیگران، نفت بر سر حیوان ریخته و زنده زنده او را آتش زده و این گونه فردای آن روز به دست ظالمی دیگر، به سزای عمل خود رسیده است. »
درخواست بز!
آقا نقل می کردند:
« روزی یکی از اهالی روستایی از اطراف قم ما را دعوت کرد، برخی از دوستان دیگر نیز با ما بودند. هنگامی که خواستیم وارد شویم، میزبان خواست گوسفندی را جلوی ما ذبح کند؛ اما حیوان فرار کرد و به ما پناه آورد.
از صاحبخانه تقاضا کردم که گوسفند را نکشد و او را آزاد بگذارد، اما او به خاطر میهمانانی که داشت و غذایی که احتیاج داشتند، مجبور به ذبح حیوان شد.
بار دیگر که رفتیم خواست بزی را ذبح کند که جلوی پای ما آمده، سخت ناله می کرد. من از درد و ناراحتی او بسیار آزرده خاطر شدم. »
یکی از همراهان می گفت: ظهر که غذا آماده شد، ایشان از گوشت آن بز چیزی نخوردند و در بازگشت فرمودند:
« امروز به ما سخت گذشت چرا که آن حیوان از ما تقاضا کرد که نجاتش دهیم اما از دست ما کاری برنیامد!! »
بوی تعفن کباب!
ایشان می فرمودند:
« یک وقتی ما را یک نفر دعوت کرد و کباب خوبی هم درست کرده بود و همه مشغول خوردن شده بودند؛ اما من دیدم کباب بوی تعفن می دهد، به طوری که از بوی تعفن آن گیج شده بودم و هر چه کردم، دستم طرف غذا نمی رفت. بعد معلوم شد آن آقا رفته، از یکی از قصابی ها یک شقه گوسفند برداشته و ( بدون رضایت او ) آورده است. »
ایشان می فرمود:
« این چه علمی است که اگر توی قهوه خانه های بین راه، گوشت کلاغ به او بدهند، بخورد و نفهمد! این چه علمی است که طرف، نفهمد غذایی که جلوی او گذاشته اند، حرام گوشت است یا حلال گوشت؟! این علم به درد نمی خورد.» { منظور این است که علم بدون عمل فایده ای ندارد. }
با صدام چه باید کرد؟
اوائل جنگ بود. روزی ایشان فرمود:
« دیشب پس از اتمام جلسه روضه به اتاق آمدم. خیلی ناراحت بودم از وضع جنگ. چهارده نفر آمدند پیش ما و گفتند: هر کدام ما قدرتِ صد هزار نفر را داریم.
گفتند با این صدام چه باید کرد؟
ما گفتیم: صلاح خدا چیست؟
گفتند: مصلحت در تأخیر است و ما دانستیم پیروزی از امت اسلامی است. اما مصلحت در این است که تأخیر بیافتد. »
مقداری پول هست!
یکی از ارادتمندان آیت الله بهاء الدینی تعریف می کرد که تابستان 1363 فشار اقتصادی بر من و خانواده ام سنگینی می کرد به طوری که نمی توانستم مقداری میوه برای خانواده ام تهیه کنم.
از این رو، در زحمت و رنج بسیار بودم. هر چند همسرم در این باره سخنی نمی گفت، اما ناراحتی درونی و شرمندگی وجدانی، زندگی را بر من دشوار کرده بود.
شبی هنگام مغرب، در حال حرکت به سوی حسینیه آقا بودم، تا نماز جماعت را به ایشان اقتدا کنم، هنگام عبور از کنار یک مغازه میوه فروشی بدون اختیار از ذهنم گذشت که اگر پولی داشتم و می توانستم برای یک بار هم مقداری میوه فصل برای خانه خریداری کنم خوب می شد!
... هنگامی که وارد حسینیه شدم، چشم آقا به من افتاد، نزدیک بنده آمدند و فرمودند:
« فلانی! مقداری پول هست برای شما بیاورم؟! »
پس از اندکی تأمل گفتم: مانعی ندارد. بعد از نماز به منزل رفتند و هزار و پانصد تومان برایم آوردند! گویی از نیت من خبر داشتند!
پیر ژرف اندیش
یکی از سادات افغانستان چند شبی بود که در نماز ایشان شرکت می کرد. لباسی معمولی به تن داشت و ظاهری پریشان، اما مناعت طبع و عزت نفس بسیاری از خود نشان می داد.
شبی نگاه آقا به وی افتاد. بدون این که او سخنی بگوید، به منزل رفته و یک عبا و قبا همراه خود آوردند و با نشاط بسیار همراه با خوشرویی به آن سید تقدیم کردند.
فردای آن شب که ما وارد حسینیه شدیم، آن سید افغانی را در لباس مقدس روحانیت دیدیم. متوجه شدیم که ایشان روحانی بوده، اما به خاطر فقر و ناداری، توان خرید لباس نداشته است، ولی این پیر ژرف اندیش با نگاه بصیرت آمیز خود حقیقت را دریافته است!!
ابن السبیل
یکی از ارادتمندان آقا نقل می کند:
« شبی در حسینیه آقا نشسته بودم. ناگاه فردی با ظاهری آراسته، قیافه ای مرتب که شخصیتی آبرومند از خود نشان می داد وارد شد و در گوشه ای نشست.
اولین بار بود که او را می دیدم و تاکنون او را در صف جماعت حسینیه مشاهده نکرده بودم. از این رو، حدس زدم که ساکن قم نیست و مسافر است.
لحظاتی بیش از ورود آن مرد نگذشته بود که ناگاه آیت الله بهاء الدینی اشاره ای فرمودند و من به حضورشان شتافتم.
امر کردند که فلان مبلغ به این شخص بدهید. بنده هم اطاعت کردم. آهسته کنار او نشستم و شروع به سلام و احوالپرسی کرده، طوری که متوجه نشود و دیگران هم مشاهده نکنند، پول را در جیب او گذاشتم.
نماز تمام شد و او از حسینیه خارج شد. پس از چندی معلوم شد که وی «ابن السبیل» بوده است؛ کسی که در شهر خود توانایی مالی داشته، اما در مسافرت بی پول شده، ولی برای حفظ آبرو و شخصیت خود توان اظهار فقر و بی پولی نداشته است.
از آن روز تاکنون از این که این عالم فهیم، حالات روحی و وضع اقتصادی آن شخص را دریافته است در تعجب مانده ام! »
توجه به دیگران
یکی از ارادتمندان آقا نقل می کند:
« روزی در اطراف قم افتخار حضور در خدمت معظم له را داشتیم و میهمان یکی از ارادتمندان آقا بودیم. ظهر که فرا رسید، همگی نماز را به امامت ایشان خواندیم. پس از نماز چون خواستند سفره ناهار را پهن کنند، آن عالم فرهیخته نگاهی به میزبان کرد و فرمود:
« قبل از اینکه به فکر ما باشید، ناهار چند کارگری را که روی زمین شما کار می کنند فراهم کنید. »
شور و اشتیاق میزبان و علاقه بسیار او موجب شد که ابتدا برای میهمانان غذا آماده کند، تا پس از آن، به پذیرایی از کارگران خود بپردازد. از این رو، سفره را پهن کرد و غذا را آورد. ناگهان همگی مشاهده کردیم که آقا عبا بر سر خود کشیدند و گفتند: « بنده کمی می خوابم! »
میزبان اصرار زیادی کرد که اول غذا میل فرمایید، سپس استراحت کنید. اما سخنان او سودی نبخشید. مدتی گذشت و ایشان مشغول استراحت بودند. صاحبخانه که زحمات زیادی برای پذیرایی هر چه بهتر از میهمانان کشیده بود، کمی ناراحت و محزون شد.
در این هنگام یکی از دوستان که با روحیه آقا آشنایی بیشتری داشت به او اشاره کرد که ابتدا غذای کارگران را بده! او نیز فوراً غذای آنها را کشید و نزدشان گذاشت. در همین حال بود که دیدیم آقا از جا بلند شده، و سر سفره حاضر شدند! بدون این که کسی حرفی از غذا دادن به کارگران به میان آورد. »
بحث علمی با اموات
یکی از اطرافیان آقا نقل می کند:
« سالیان بسیاری بود که در درس آقا حاضر می شدم و شرکت کنندگان در درس را می شناختم. یکی از شاگردان معظم له که فردی مقیّد به درس و مطالعه و انسانی متقی بود، اما استعداد شایان توجهی نداشت، از دنیا رفت. مدتها گذشت.
روزی در محضر پیر خردمند و روشن ضمیر بودیم که صحبت از آن شخص به میان آمد، ناگاه آقا فرمود:
« فلانی در برزخ چنان رشد علمی کرده و حرفهایی می زند که اگر در حیاتش برای او گفته می شد نمی فهمید! درباره موضوعی در باب طهارت با ما بحث کرد و نظر ما را تغییر داد. »
تخفیف عذاب قبر
یکی از ارادتمندان آقا نقل می کند:
« روزی به اتفاق آقا وارد قبرستانی شدیم. روش همیشگی ایشان این بود که در ابتدای قبرستان توقف می کردند و سوره فاتحه ای برای صاحبان قبور قرائت می فرمودند. اما آن روز دیدم چند قدمی طی کردند و در آن طرف گورستان بر سر قبری ایستادند. چند لحظه مکث کرده، فرمودند:
« همین جا می نشینیم ».
چندین دقیقه بر سر آن قبر نشستند، سپس با هم حرکت کردیم و از قبرستان خارج شدیم. پس از مدتی سؤال کردم که آیا علت خاصی وجود داشت که بر سر آن قبر نشستید؟ فرمودند:
« صاحب قبر در عذاب سختی بود، گفتم شاید تخفیفی برای او حاصل شود که البته بی تأثیر نبود! »
ازدواج بدفرجام
یکی از شیفتگان آیت الله بهاء الدّینی نقل می کند:
« در زمان رژیم سابق و در سال 1353 شمسی، مقدمات ازدواج دخترم فراهم شد. در آن هنگام مسؤولین دفاتر ازدواج خود صیغه عقد را جاری می کردند و این در حالی بود که بسیاری از آنان از عوامل آن رژیم پلید بودند. از این رو، خانواده های متدین و مذهبی، برای اطمینان بیشتر، دوبار صیغه عقد را جاری می کردند، بار اول در دفاتر دولتی، تا قانونی بودن ازدواج انجام شود و دیگر بار نزد روحانیون، تا از نظر شرعی آسوده خاطر شوند و مطمئن گردند.
بر این اساس بود که خدمت سرور فرزانه خود، آیت الله بهاء الدینی رسیدم و از محضرشان تقاضا کردم که برای اجرای مراسم عقد و خواندن خطبه تشریف فرما شوند. ایشان با روی باز قبول فرمودند و سر ساعت، طبق وعده قبلی به مجلس آمدند.
طرفین ازدواج و اقوام عروس و داماد همگی حضور داشتند و هیچ مانعی جهت اجرای عقد در میان نبود. لحظاتی بیش از حضور آقا در مجلس عقد نگذشته بود که سر خود را بلند کرده، نگاه عمیقی به اطرافیان کردند. گویا در نگاه خود چیزهایی می دیدند و مطالبی می یافتند. بنده که به بصیرت باطنی ایشان آگاه نبودم، تنها سیمای نورانی معظم له را می دیدم که ناگهان متوجه شدم آقا برخاسته و قصد خارج شدن از منزل را دارند!
هر چه اصرار کردیم ثمری نبخشید. در پایان به ایشان گفتم: حاج آقا! شما فقط صیغه عقد را جاری کنید، نیازی به عقدنامه از طرف حضرت عالی نیست. اما ایشان باز هم نپذیرفتند. در آن لحظه گمان کردم که آقا برای حفظ آبرو و حیثیت خود و دوری از درگیری با افراد رژیم خواهش ما را رد می کنند. از این رو، تقاضا کردم که صیغه عقد را مخفی و پنهانی قرائت کنند. ولی این بار نیز سخنم ثمری نداشت.
به هر حال ایشان خداحافظی کردند و از منزل خارج شدند و همگی ما از طرز برخورد و نگاه و چگونگی آمد و رفت آقا در تعجب و حیرت مانده بودیم. و از سوی دیگر، این مطلب به ذهن من رسید که ایشان فردی است که بیش از حد احتیاط می کند! و اصلاً چرا یک روحانی نباید این قدر شجاعت داشته باشد، مگر دولت با افراد چه می کند...؟!
آن شب همگی اصرار بر انجام عقد داشتند و با حضور روحانی دیگری مراسم انجام شد و پس از آن سند ازدواج را از محضر گرفتیم. چیزی نگذشت که به دنبال عقد، مراسم عروسی بر پا شد و زندگی مشترک دخترم و همسرش آغاز شد.
مدتی از زندگانی آن دو سپری نشده بود که اختلافات و بگو مگوها درگرفت. چندین بار وضع آنها توسط دیگران اصلاح شد، اما هر چه می گذشت، درگیری شدیدتر و امکان تفاهم سخت تر می گشت. زندگی دخترم، هر روز بیش از روز قبل، تلخ و جهنمی می شد، و این در حالی بود که وضع مادی آنها از تمامی دامادهای فامیل بهتر بود! تا آن که سرانجام با داشتن سه فرزند و با وضع بسیار بدی از هم جدا شدند و ضربه سختی به آبرو و شخصیت اجتماعی ما وارد شد.
در همان ایام بود که برای نماز مغرب و عشا به حسینیه آقا می رفتم و برای آرامش خاطر خود پای سخنان ایشان می نشستم. روزی در بین صحبتهای آقا، کلماتی شیرین و عباراتی پرمغز و جان افزا شنیدم. همان لحظه حس کردم که ایشان برای دلداری بنده و آرامش روح خسته ام این سخنان را فرمودند.
از این رو، روزی خدمتشان رسیدم و ماجرای تلخ و طاقت سوز دخترم را به طور مفصل توضیح دادم. ناگهان ایشان سر برداشتند و به من خطاب کردند:
« آن ازدواج نمی باید انجام می شد. شاید شما از دست من ناراحت شدید که چرا در آن شب، صیغه را نخوانده، از منزل خارج شدم. اما بنده نزد خود گفتم، اگر این عقد به وسیله من انجام نشود بهتر است. اگر در آن جلسه حقیقت ماجرا را برای شما می گفتم، در شرایطی بودید که از من قبول نمی کردید. از این جهت حرفی نزدم واز شما جدا شدم!! »
با معجزه حل شد!
یکی از ارادتمندان و شیفتگان عارف گرانمایه، آیت الله بهاء الدینی، که فردی متقی و فاضل است، چنین می گوید:
« مشکلی داشتم که بر اثر آن پریشانی خاطر و اشتغال فکری بسیار به من هجوم آورده بود، از طرفی نمی توانستم آن مشکل را با کسی در میان بگذارم. با توفیق الهی و دعا و توسل، فردای آن شب؛ گرفتاری برطرف شد و بحمدالله آرامش روحی، روانی ام بار دیگر برگشت.
هنگام نماز مغرب و عشا که به همراه دوستان خدمت آقا رسیدیم، قبل از این که از طرف بنده حرفی زده شود، آقا بدون مقدمه فرمودند:
« قضیه شما با معجزه حل شده است!! »
هیچ کس از دوستان خبر نداشت که دیشب چه بر من گذشت و امروز صبح چه لطفی نصیبم گردید. از این رو، از سخن آقا تعجب کردند. اما بنده که ماجرا را می دانستم از دید باطنی و بصیرت الهی این مرد ملکوتی لذت بسیار بردم و خدا را شکر کردم. »
مراعات همسر
شخص دیگری نقل می کند:
« همسر علویه ای دارم که چهل سال است با هم زندگی می کنیم. او خانمی سیده و بسیار خوب است، اما اخلاق تند و عصبانیت من، موجب ناراحتی ایشان است. در طول زندگی مشترکمان و در برخی ایام که توفیق به من روی می آورد، خدمت آیت الله بهاء الدینی می رسیدم و ایشان نگاهی به من می کردند و آهسته می فرمودند:
« مراعات همسرت را بکن. »
کم توجهی من موجب فراموش کردن سفارش ایشان می شد. از این رو، باز هم این خصلت زشت من آزردگی همسرم را به دنبال داشت. تا اینکه یک بار به من فرمودند:
« پانصد بار عصبانی شدن کافی نیست، چرا رعایت همسر علویه ات را نمی کنی؟! »
و این در حالی بود که بنده اصلاً به ایشان نگفته بودم که همسرم علویه است. روزی که در محضر آقا بودم، پرسیدم: حاج آقا! شما از وضع بنده در هنگامی که خدمت شما هستم، مطلع هستید، آیا وقتی که در منزل هستم نیز از حالات و اعمال ما آگاه می شوید؟
فرمودند: « گاهی!! »
مگر اینها بَرده اند؟!
یکی دیگر از دوستداران ایشان می گوید:
« کم و بیش خدمت معظم له می رسیدم و از آقا طلب دعا می کردم و از سخنان شیرین و معنوی ایشان استفاده می بردم. روزی در حالی به حسینیه آقا رفتم که عصر آن روز، اختلاف و مشاجره ای بین من و خانواده ام رخ داده بود. زیرا کاری به او واگذار کرده بودم تا انجام دهد، اما آن را ترک کرده بود. از این رو، با داد و فریاد و عصبانیت از خانه خارج شدم و چون نزدیک مغرب بود، برای انجام نماز مغرب و عشا به سوی حسینیه شتافتم.
... نماز را به ایشان اقتدا کردم و پس از آن خدمت آقا سلام کردم و در محضرشان نشستم. ناگهان رو به من کرده، با تندی فرمودند:
« ببین ما چه جور هستیم، یک خدمتهایی را می خواستند تا به حال انجام دهند، حالا به فرض این که نخواهند آن طور خدمت کنند، مگر گناهی مرتکب شده اند؟! »
ناخودآگاه به یاد برخورد زشت خود افتادم و صحبت آقا در روزهای قبل به ذهنم خطور کرد که می فرمودند: « مگر اینها بَرده اند؟! »
از رفتار خشن و تند خود با همسرم بسیار پشیمان شدم و پس از آن که از خدمت آن پیر ژرف اندیش و مهربان مرخص شدم، به سوی خانه رفتم و با شرمندگی تمام و اعتراف به اشتباه خود از عیالم عذرخواهی کردم. »
دعا برای استاد شهریار
روزی صحبت از شعر و شاعری به میان آمد، با جمله ای کوتاه فرمود:
« بنده اشعار زیادی درباره اهل بیت علیهم السلام؛ خصوصاً حضرت علی علیه السلام شنیده ام، ولی برای من هیچ شعری همچون اشعار شهریار تبریزی، جذابیت نداشته است. به همین جهت او را دعا کردم. بعداً دیدم برزخ را از او برداشته اند.!! »
الان شاد است!
در جلسه ای صحبت از مرحوم آقافخر تهرانی شد. شخصی دعای اللهم ادخل علی اهل القبور السرور ... را قرائت کرد.
آیت الله بهاء الدینی درباره وی ـ که زحمت زیادی برای مادرش کشیده بود ـ فرمود:
« او به خاطر خدمات چندین ساله خود به مادرش الان در خوشی و سرور کامل است. »
ضرر سیگار و لطف امام رضا علیه السلام
آقا می فرمودند:
« در جوانی به سیگار مبتلا شدم، گرچه حضرت رضا علیه السلام ضررش را از من برداشتند و بدنم با آن گرم می شد، اما اصل کار اشتباه بود. »
یکی از دوستان صمیمی و ارادتمندان قدیمی آقا می گفت: یک بار که ایشان خدمت حضرت رضا علیه السلام مشرف می شوند، عرض می کنند:
« ما درباره سیگار نگران هستیم یا این سیگار را از ما بگیرید، یا ضررهایش را بردارید. »
مدتی نگذشت که مکرر می فرمودند:
« سیگار برای ما ضرر ندارد، ضررش را از ما برداشتند! »
تا این که در سال 1370 که بیماری آقا شدت یافت به دستور رهبرانقلاب ، در یکی از بیمارستانهای تهران، بستری شدند. هنگامی که از ریه آقا عکس برداری شد مجاری تنفسی سالم، طبیعی و بدون هیچ عارضه ای مشاهده گردید!
سفارش حضرت رضا علیه السلام
یکی از ارادتمندان ایشان می گوید:
« روزی به این فکر افتادم که به «آقای امجد» ( یکی از علمای برجسته حاضر) بگویم که به آقا سفارش کند کمی بیش تر ما را مورد عنایت (معنوی) قرار دهد.
تا این که یک روز، نزدیک غروب، دیدم آقا از در خانه ما به طرف علی بن جعفر(ع) قدم زنان می روند. طرف جنوبی علی بن جعفر(ع)، پشت باغ بهشت، زمین خالی بود که آقا به آن جا می رفتند. مقداری چای داخل فلاسک ریختم و استکان و مقداری نبات برداشتم و پشت سر آقا حرکت کردم، تا رسیدیم به جوی آبی که آن جا بود. کنار جوی آب، گیاه هم بود.
آقا لب جوی رو به شرق نشستند و من هم به احترام ایشان، مقابل ایشان نشستم. ایشان فرمود:
« بیا این جا بنشین، پشت به حضرت رضا علیه السلام نکن!»
من هم زود بلند شدم و آن طرف نشستم و چای برای ایشان ریختم و ایشان در حال فکر بود. ایشان غالباً در حال تفکر بود. ناگهان رو به من کرده و فرمود:
« فلانی سفارش زید و عمرو، برای ما فایده ای ندارد، شما باید کاری کنی که حضرت رضا علیه السلام سفارشت را بکند و من راه سفارش حضرت رضا علیه السلام را به تو می گویم. و آن هم اولش این است که دست از زرنگی برداری. اگر دست از زرنگ بازی برداشتی، حضرت رضا علیه السلام می گوید: شیخ را داشته باش؛ و اگر رفتی دنبال زرنگی، که رفتی. »
این در حالی بود که هنوز من به آقای امجد چیزی نگفته بودم، فقط در نظرم بود که بگویم. البته دو سه روزی دنبال ایشان بودم، که در همین خلال آقا فرمود: سفارش زید و عمرو برای ما فایده ای ندارد.
عنایات حضرت رضا علیه السلام
طلبه ای نقل می کندد:
یک بار، شب عید غدیر در خدمتشان بودیم. طلبه های زیادی حاضر بودند. یکی گفت: فردا به حساب عید غدیر می آییم این جا و کباب می خوریم. یکی دیگر از آقایان که از سادات بود گفت: خشکه اش را به ما بدهید قبول داریم، و ما می دانستیم ایشان پولی برای این کارها ندارد.
از این جهت دیدم آقا سرخ شد و خیلی ناراحت شد، ولی یک مرتبه دست برد و یک پولی به آن آقا سید محترم داد، تا بین طلاب تقسیم کند و به هر کدام پنجاه تومان بدهد. سید هم گفت: من اول پنجاه تومان خودم را برمیدارم؛ چون می دانم آقا غیر از این، پولی ندارد. اول پول خودش را برداشت، بعد شروع کرد به تقسیم کردن.
جالب این بود که پول به تمام افراد حاضر رسید و به اندازه حاضرین در آن جا بود. بعداً مسأله را از ایشان پرسیدیم، فرمود:
« گاهی پول هایی مستقیماً از حضرت رضا علیه السلام به دستمان می رسد. »
گرفتاری رفع می شود!
امیر شهید صیاد شیرازی نقل می کرد:
وقتی خیلی گرفتار بودم در درگیری جنگ آمدم خدمت آیت الله بهاء الدینی. به محض ورود، ایشان فرمود:
« گرفتاری رفع می شود. »
من آرام شدم، بعد از مدت کوتاهی که مشکل برطرف شد، آمدم خدمتشان، فرمود:
« دیدی گرفتاری رفع شد. »
آماده پذیرایی
امیر شهید سپهبد صیاد شیرازی می فرمود:
« در دوران جبهه و جنگ هرگاه ما مشکلی پیدا می کردیم اگر ممکن بود خود را خدمت آقا می رساندیم و با دیدن و زیارت ایشان و فرمایشات حضرتش آرامش می یافتیم، یک وقت آمدم و بی موقع به خیال خود رسیدم و در فکر بودم که مزاحم آقا خواهم بود، چون ساعت یک بعد از نیمه شب بود، در را زدم، درب را باز کردند و گفتند: بفرمایید. وقتی وارد شدم دیدم آقا آماده نشسته و سماور و چای نیز آماده است، خوشحال شدم که در آن وقت ایشان آماده پذیرایی من بودند، آقا فرمود:
« بله خدایی که شما را از جبهه می فرستد اینجا، ما را هم آماده می کند. »
آن ذکر را نگو!
یکی از ارادتمندان آقا می گفت:
خدمت ایشان نشسته بودم یک مرتبه فرمود:
« به فلانی تلفن کن و بگو آن ذکر را نگو. »
و من تلفن کردم به آن شخص و گفتم. او هم آن ذکر را ترک می کند و بعد گفته بود: هیچ کس از آن ذکری که من بنا داشتم بگویم خبر نداشت.
عیال شما خوب می شود!
ارادتمند دیگری می گفت:
« عیال من مرض بدی داشت و حاج آقا حمید فرزند بزرگ آقا هم مرضی بدخیم داشت.
آقا فرمود که ختم صلواتی برای شفای عیالم و ختم صلواتی هم در منزل حاج آقا حمید بگیریم برای شفای ایشان. در منزل حاج آقا حمید ختم را گرفتیم. بعد از جلسه آقا فرمود:
« عیال تو خوب می شود و حاج آقا حمید خوب نمی شود. »
و همانطور شد. حاج آقا حمید فرزند آقا مرحوم شد و عیال من خوب شد. »
ما که آدم زیادی نمی بینیم!
یکی از نزدیکان آقا می گفت:
« روزی در خدمت آقا از شهر خارج شدیم در مسیر که می رفتیم، روز تعطیلی شلوغی بود و ایام تفریح و گردش و رفتن به صحرا. عده زیادی به دشت و بیابان ریخته بودند. من خدمت آقا عرض کردم: ببینید چقدر آدم!
آقا نگاهی کردند و فرمودند:
« ما که آدم زیادی نمی بینیم! »
اینها روی آتشند!
آن ارادتمند دیگر آقا می گفت:
« در خدمت آقا از قم خارج شدیم، آقای حاج آقا عبدالله فرزند آقا هم رانندگی می کرد دو طرف جاده مردم ریخته بودند در صحرا و بیابان بازی می کردند. آقا فرمود:
« حاج آقا عبدالله نگاه نکن، به من هم فرمود فلانی نگاه نکن. نگاه نکن آتش است. آنها در آتشند، نه روی سبزه، نگاه نکنید. اینها در مزارع مردم سبزی ها را پایمال می کنند و خرابی به بار می آورند. »
به خوراکی ها لب نزد
آقای حیدری کاشانی می گوید:
« وقتی در خدمت آقا سفری به مشهد رفتیم در یکی از شهرها دوستی داشتم چیزهایی خوردنی عقب اتومبیل گذارد اما هر وقت ما آمدیم از آن استفاده کنیم آقا لب نزد و ما می دانستیم چشم برزخی ما بسته است و واقعیت را نمی بینیم. در مسیر شاهرود کنار خیابان به مسجدی رسیدیم. آقا فرمود:
« همین جا نماز می خوانیم، در مسجد غذایی هم می خوریم و می رویم. »
نماز می خواندیم که امام جماعت که آقای محترمی است آمد و اصرار کرد که به منزل او برویم. آقا فرمود:
« او دلش می خواهد ما به منزل او برویم، چرا رد کنیم. »
رفتیم چایی خوردیم. از خوردنیهای تعارفی یک خربزه را باز پاره کردیم، آقا لب نزد و فرمود:
« همین جا بماند. »
خلاصه خوراکیها در دید و مزاق من تلخ و سیاه شد و دانستیم حسابی است که ایشان با آن سعه صدر لب نمی زند. بعد برای ما روشن شد که ایشان می دید آن را که ما نمی دیدیم. همه آنها که در خدمت آقا بودند نیز به خاطر نخوردن ایشان از آن خوراکیها استفاده نکردند.
« اللهم ارنی الاشیاء کما هی » یکی از دعاهای مکرر ائمه معصومین علیهم السلام است. باید از چاه طبیعت بیرون آمد، تا والی مصر وجود و سلطان سریر شهود شد. »
این نماز نیست که ما می خوانیم
باز ایشان نقل می کند:
« روزهای اولی بود که خدمت این مرد الهّی تشرّف پیدا کرده بودم. نماز مغرب را اقتدا کردم. ولی در همان رکعت اول نماز نمی دانم چه شد افکاری مرا به خود مشغول کرد و نماز و حمد و سوره و رکوع و سجود، افعالی بود که چون دستگاه اتوماتیک و خودکار انجام می شد.
تا پایان نماز مغرب این سردرگمی دامنگیرم بود. به محض اینکه آقا سلام نماز را داد صدا زد:
فلانی، عرض کردم: بله. فرمود:
« این نماز نیست که ما می خوانیم. »
گفتم: بله آقا حق با شماست. و دیگر ایشان چیزی نفرمود. من هم چیزی نگفتم و دیگر هم به روی من نیاورد. »
گِله از بد زبانی
یکی از دوستان اهل علم گفت:
« روزی لباس خوبی پوشیده بودم، می آمدم خدمت آقا برسم. باران آمده بود، گل و آب جمع شده بود، ماشینی آمد زد توی آبها، و آب گل آلود را به سر تا پای من ریخت.
خیلی ناراحت شدم، که حال باید برگردم منزل لباس عوض کنم. از ناراحتی شروع کردم بد و بیراه به صاحب اتومبیل و راننده گفتن و خیلی پرخاش کردم. بعد آمدم لباسها را عوض کردم، همان روز یا روز بعد رفتم خدمت آقا، تا نشستم آقا شروع به صحبت کردند و ابتدا به ساکن فرمود:
« زیبنده نیست اهل علم بدزبانی کند. حال گیرم یک ماشین هم آمد زد به آب و گل و لباسها را آلوده و گل آلود کرد، نباید انسان متانت را از دست بدهد و بد بیراه بگوید. »
و این گونه، تمام واقعه را فرمود بطوری که کسی هم نمی دانست طرف سخن کیست. »
این افکار غربی چیست؟
یکی ازاطرافیان ایشان نقل می کند:
« روزی در خدمت آقا به منزل یکی از ارادتمندان ایشان رفتیم و ناهار نیز آنجا بودیم. از قراری که بعد متوجه شدیم صاحب منزل پدر پیری داشت که در حال نشستن باید پای خود را دراز کند واز قضا آن پدر هم نسبت به آقا علاقمند و از ارادتمندان قدیمی آقا بود.
فرزند ایشان که صاحب بیت و دعوت کننده بود، از روی ارادت زیاد به آقا، پدر را قبل از آمدن آقا منتقل می کند به منزل برادرش که در مقابل ایشان پایش دراز و در حال استراحت و خوابیدن نباشد.
آقا پس از ورود به منزل و قدری نشستن، رو می کند به صاحب خانه و می فرماید:
« اگر پدر شما هم اینجا بودند قدری خستگی ایشان رفع می شد. »
و با ناراحتی فرمود:
« این افکار غربی یعنی چه؟ غربی ها فکر می کنند پدر پیر خود را مخفی می کنند، اِه اِه این چه طرز تفکری است، برید ایشان را بیاورید، ما می خواهیم ایشان را ببینیم. »
صاحب منزل با شنیدم این عبارت زود رفت و پدر را آورد و چه اندازه آقا خوشحال شد و چقدر آن پدر پیر خوشحال و چه اندازه ما مجلسیان از این مراد و مرید قدیمی که بهم رسیده بودند بهره بریدم. »
طهارت باطنی
یکی از ارادتمندان آقا نقل میکند:
« من سالهای قبل گاهی خدمت آیت الله بهاء الدینی می رسیدم و چند مرتبه در مسجد چهارده معصوم(ع) که به فرمان آقا ساخته شده است، خدمتش رسیدم. در یکی از دفعات که می خواستم خدمت آقا مشرف شوم، یکی از دوستان به من گفت: من هم با تو بیایم تا خدمت آقا برسیم.
گفتم: مانعی نیست. به مسجد رفتیم. فردی که آنجا بود، رفت خدمت آقا اجازه بگیرد. وقتی برگشت گفت: آقا فرمود:
« خود ایشان تنها بیاید. »
من به دوستم گفتم: شما بیرون باش، آقا فرموده است: من تنها بروم.
خدمت آقا رسیدم، ایشان تنها نشسته بود. احوالپرسی کرد و سخنانی فرمود، خداحافظی کردم و بیرون آمدم.
به خدمتگزار ایشان گفتم: کسی هم که خدمت آقا نبود چرا دوست مرا نپذیرفتند؟
او گفت: شاید افرادی با آقا باشند که ما نتوانیم با چشم ظاهری آنان را ببینیم و
هر کسی نباید در آن جمع و محضر حاضر شود.
دوستم گفت: حال میشود اجازه بگیری بروم خدمتشان؟
گفتم: آقا شما را قبول نکرد، حسابی در کار است، خودت ببین، نقص و عیب در کجا است.
فکری کرد و گفت: حق با ایشان است، من برای طهارت احتیاج به غسل دارم و جنب هستم و صبح نتوانسته ام حمام بروم و غسل کنم، با عدم طهارت، آقا مرا قبول نکرد، در محضرش وارد شوم. »
فشار درونی را دیدم!
یکی از اطرافیان ایشان می گوید:
« در خدمت آقا برای دیدن و عیادت آیت الله العظمی سید احمد خوانساری (ره) در ایام کسالت ایشان که به همان کسالت از دنیا رفتند به تهران رفتیم. با آقا وارد اطاق شدیم.
به محض ورود و نشستن و سلام و جواب سلام، ایشان بلند شدند و گفتند ما چای را اطاق دیگر می خوریم. حقیر و دیگران تعجب کردند از این حال و حرکت سریع، بعد که بیرون آمدیم، در نشستی که در خدمتشان بودم، فرمود:
« وقتی ما وارد شدیم ایشان را در حالی سخت دیدیم از کسالت و فشاری که متوجه ایشان بود، لذا طاقت نیاوردیم بنشینیم. آقای خوانساری ابراز نمی کرد دیگران هم متوجه حال ایشان نبودند، اما ما حال درونی ایشان را دیدیم و تاب تحمل و نشستن نداشتیم. از اطاق بیرون آمدیم و در اطاق دیگر هم باز مشکلات ایشان را درک می کردیم. »
آقا مکرر از آقای خوانساری و تقدس و تقوی و فضایل و قدرت علمی ایشان سخن می گفت و چند مرتبه از ایشان شنیدم که می فرمود:
« آقای آسید احمد ( یعنی آقا خوانساری) از فضلای حوزه ما بود و ما از طلبه ها بودیم. »
حاج شیخ را هم که دارند می برند!
روزی که آیت الله شیخ مرتضی حائری در تهران از دنیا می رود قبل از ظهر افرادی خدمت آقای بهاء الدینی، در قم بودند، گفتند: یک مرتبه ایشان فرمود:
« اِ اِ، آقای حاج شیخ را هم که دارند می برند! »
آنها که دور آقا بودند متحیر ماندند که آقا چه می فرماید، حاج شیخ کیست؟ وقتی خبر فوت می رسد، می بینند همان وقتی که ایشان در قم و منزل خود فرموده بود: حاج شیخ را هم که دارند می برند، همان وقت آقای حائری در تهران از دنیا می رود. »
اوضاع شما را می دانیم!
یکی از دوستداران ایشان می گفت:
« شب عقد ازدواجم مصادف بود با شب ولادت باسعادت حضرت ام الائمه فاطمه زهرا علیها السلام، روی ارادت و عشق به آقای بهاء الدینی، مقید بودم ایشان عقد را بخوانند.
درب منزل ایشان رفتم، گفتند: آقا را به مجلس جشن ولادت، منزل یکی از آقایان برده اند. به آن مجلس رفتم، خجالت می کشیدم خواسته خود را اظهار کنم و ایشان را از آن مجلس که خیلی ها به عشق ایشان آمده بودند، بلند کنم. اما به محض ورود، آقا چشمش به من افتاد از جا بلند شد و فرمود:
« ما دیگر برویم. »
صاحب بیت و دیگران دویدند که آقا کجا؟ با لحن شیرین پر از صفا و محبت فرمودند:
« آخر آقا این بچه سید با ما کاری دارد برویم کار او را اصلاح کنیم. »
و به محض اینکه خدمت آقا رسیدم و سلام کردم فرمود: « مبارکه! »
با اینک هیچ حرفی در این باره به آقا زده نشده بود، همه بهتمان زد.
در مسیر که می آمدیم بعضی که در آن مجلس شرکت داشتند و با آقا بودند یکی گفت: آقا به عشق شما مجلس تشکیل می دهند. عده ای هم چون شما شرکت فرموده اید می آیند، حضرت عالی در بین مجلس بلند می شوید، خیلی ها ناراحت می شوند. ایشان با نگاه و لحن خاصی فرمودند:
« مجلستان را درست کنید. وقتی ما می بینیم افراد ناجور در مجلس هستند ( اولی و دومی و سومی ) چگونه در آن مجلس بنشینیم، مجلستان را درست کنید.
ما همه شما را می شناسیم و اوضاع همه شما را می دانیم. »
به انتظار پیرزن
یکی از دوستداران ایشان می گفت:
« روزی با آقا وعده کردم در ساعتی معین بعد از ظهر، خدمت ایشان برسم و در ساعت معین خدمتشان جایی برویم. طبق وعده، خدمت رسیدم و نشستم و دیدم آقا حرفی از رفتن نمی زند.
تعجب کردم که آقا در قرارهای خود مقید بود. عظمت آقا مانع بود از این که بگویم: بفرمایید برویم. ایشان هم چیزی نفرمود.
یک مرتبه صدای کوبه در حسینیه بلند شد، آقا فوراً دست زیر تشکی که روی آن نشسته بود برد و قبضه پولی را به من داد و فرمود بده به ایشان که در می زند.
رفتم در را باز کردم دیدم پیره زنی است پول را به او دادم و گفتم: آقا داده است. برگشتم دیدم آقا نزدیک پله های حسینیه ایستاده است و می فرماید: برویم، دانستم که تأخیر آقا برای این بود که آن زن که اراده کرده بود به آقا برای مشکل خود مراجعه کند، بیاید مشکل او رفع شود، آنگاه آقا از خانه بیرون رود.»
به همه چای دادی؟
یکی از اطرافیان نقل می کند:
« هر وقت خدمت آقا می رسیدم چای دادن مجلس ایشان را بعهده می گرفتم. روزی جمعیت زیادی خدمت ایشان آمده بود. به همه چای دادم. وقتی تمام شد آقا فرمود:
« به همه چای دادی؟ »
عرض کردم: بله آقا، آقا به طرف راست و چپ مجلس اشاره کرد به دو نفر، فرمود:
« به این دو نفر هم چای دادی؟ »
من متحیر شدم که بگویم بله یا نه، دو چای در سینی گذاردم، آوردم طرف راست و چپ مجلس گفتم: هر کسی چای برنداشته بردارد، از طرف راست و چپ آن مجلس شلوغ فقط همان دو نفری که آقا فرمود به آنها هم چای دادی، چای برداشتند و این را من کرامتی از آقا دانستم. »
ضبطِ مخفیانه
یکی از شاگردان ایشان نقل می کند:
« روزی در خدمت آقا بودیم، طلبه ای ضبط صوت را تنظیم کرد و رفت نزدیک آقا نشست که فرمایشات آقا را ضبط کند.
چون آقا اجازه نمی داد کسی فرموده هایشان را ضبط کند. آن طلبه خواست مخفیانه این کار را بکند. سؤالاتی از آقا کرد و ایشان جواب داد و به همان نحوی که ضبط صوت روشن بود از منزل خارج شدیم. در خارج منزل نیز مذاکراتی شد که ضبط می شد، نوار را آن آقای طلبه برگرداند که صحبتهای پیر روشن ضمیرمان را از اول بشنویم، ولی با کمال تعجب دیدیم یک کلمه از حرفهای ایشان ضبط نشده و به حرفهای خودمان که رسید دیدیم ضبط شده است.
خیلی تعجب کردیم. و از این شگفت انگیزتر که روز بعد با همان طلبه خدمت ایشان رسیدیم. به آقا عرض کرد: اجازه بفرمایید فرمایشات شما را ضبط کنم. آقا با نگاهی که به او کرد فرمود:
« اگر به دردت می خورد همان دیروز ضبط می شد! »
رنگ از چهره آن طلبه پرید و رفت و دیگر منزل آقا او را ندیدیم. »
در استکان من به کسی چای ندهید
باز همان شاگرد ایشان نقل می کند:
« من هر وقت خدمت آقا می رسیدم، اداره مجلس ایشان را از جهت چای دادن به افراد بعهده داشتم. ایشان استکان کوچکی داشت که قدری نبات در او می ریختیم و معمولاً نباتها ته استکان می ماند.
هر وقت آقا چای می خورد استکان ایشان را برای خوردن چای می ریختم که ته استکان آقا را به عنوان تیمن و تبرک بخورم. روزی فردی در مجلس بود که او را نمی شناختم.
آهسته بغل گوش من گفت وقتی آقا چای میل کردند، همان استکان را برای من چای بریز. گفتم: بسیار خوب. وقتی آقا چای میل کرد استکان را برداشتم به جانب سماور می رفتم که چای برای آن شخصی که درخواست داشت بریزم. وسط اطاق بودم که آقا صدا زد فلانی برای کسی در استکان من چای نزیزی ها. من و آن شخص بهتمان زد؛ چون آقا در جریان نبود و به حساب ظاهر خبری در این باره به او نرسیده بود، چرا آقا نهی فرمود، نمی دانم « المؤمن ینظر بنور الله ».
دیدار با حضرت رضا علیه السلام
یکی از اطرافیان می گوید:
« خداوند فرزندی به من عنایت فرمود، زبان او برای حرف زدن، دیر باز شد. به مشهد مشرف شدم. منزلی بود واقع در خیابان تهران که آقا هر وقت به مشهد مشرف می شد در همان منزل سکنی می گرفت.
به همان منزل رفتم. در تشرف به حرم مطهر فرزندم در آغوشم بود به او گفتم: به امام رضا بگو، امام رضا زبان من باز شود، او هم با زبان بچه گانه بهر نحوی می توانست گفت.
شب در همان منزل حضرت رضا علیه السلام را در خواب دیدم که بچه را گرفته به هوا می پراند و باز می گیرد و من وحشت داشتم که بچه از دست امام بیفتد.
وقتی قم خدمت پیر روشن ضمیرم رسیدم و خواب در آن منزل را برای آقا نقل کردم فرمود:
« بله آقا. آن منزل، منزل با برکتی است هر وقت ما مشرف می شویم بازدید آقا از ما در همان اطاق دم در انجام می شود. »
گریه گوسفند
یکی از برادران مورد اعتماد از قول عبد صالح خدا، مرحوم حاج آقا فخر تهرانی نقل کرد که در سال 1360 ه.ش. در خدمت آقا ( آیت الله بهاء الدینی ) جایی می رفتیم.
در مسیر قصابی گوسفندی را خوابانیده بود تا ذبح کند، آقا با سرعت جلو رفت دست مرد قصاب را گرفت و قیمت گوسفند را داد، فرمود:
« او را بگذارید محرم برای حضرت ابوالفضل علیه السلام سر ببرید. »
قصاب هم قبول کرد. بعد آقا به من فرمود:
« گوسفند گریه می کرد و می گفت من نذر حضرت ابوالفضلم. اینها می خواهند مرا در عروسی سر ببرند. »
کرامت، نه تصادف
یکی از اطرافیان ایشان نقل می کند:
« روز تشییع جنازه آقا، پس از پایان مراسم به منزل می آمدم، همه دوستانی که در خدمتشان بودیم، به خیال اینکه وسیله برگشت به منزل برایم هست، رفتند. به اتفاق فرزندم، علی از صحن حضرت فاطمه معصومه ـ سلام الله علیها ـ بیرون آمدم.
کنار خیابان ایستادم به انتظار تاکسی، یک مرتبه متوجه شدم که با عوض کردن لباس، پول تاکسی هم در جیب قبایم نیست. پیاده به راه افتادم، خیلی هم خسته بودم. نگاه کردم کسی از دوستان می رسد مرا سوار کند، دیدم نه خبری نیست. به چند نفر از دوستان برخوردم، خجالت کشیدم وضعم را برای آنها بگویم. گفتم دوستانی که سوار تاکسی شوند با آنها سوار می شوم و دست به جیب نمی کنم تا آنها کرایه تاکسی را بدهند.
آنهم پیش نیامد، خیلی بی حال بودم. در همین حال که فکر می کردم حال پیاده رفتن هم ندارم، هوا هم نسبتاً گرم بود، به چهار راه صفائیه رسیده بودم، در ذهن از پیر مرادم گله کردم، که آقا ما در خدمت شما بودیم، حالت مرا هم که می دانید، بنا نبود این چنین شود. یک دقیقه بیشتر از این فکر و گفته درونی نگذشت، دیدم یک نفر دنبال من می دود و صدا می زند.
برگشتم. دیدم یکی از دوستان سید، از متصدیان هیأت مذهبی است. با اصرار مرا به مغازه دعوت کرد، رفتم آب خنکی آورد و با عذرخواهی پاکتی داد که دهه اربعین برای هیأت آنها منبر رفته بودم و بارها از در مغازه آنها گذشته بودم و گاهی برخورد با آنها داشتم و ابرازی نداشتند و حال دنبالم دوید و با اصرار پولی داد آن هم در وقت احتیاج به آن. حقیر این را کرامتی از آقا می دانم، نه صرف تصادف. »
دلخوشی ما به آقای خامنه ای است!
یکی از اطرافیان نقل می کند:
« در یکی از سفرهایی که رهبر انقلاب به قم تشریف آوردند، به اتفاق یکی از دوستان به منزل آقا رفته وارد اطاق منزل شدیم، رهبر انقلاب اظهار لطف و مرحمت فرمود، نشستیم. آقای بهاء الدینی روی تشک با عرقچین نشسته بود، آقایانی در خدمت آقا بودند.
حقیر خدمت رهبری عرض کردم: آقا! اگر بعضی بعد از نشست مجلس خبرگان، از رهبری حضرتعالی خبر دادند، ما سه سال قبل از فوت امام ، رهبری شما را در سر می پروراندیم.
فرمودند: چطور؟ عرض کردم به واسطه فرموده این مرد و اشاره به آیت الله بهاء الدینی کردم و در توضیح آن گفتم در سه نشست که در سه جمعه پیاپی که در منزل بنده محضرشان بودم این مطلب را فرمودند. روزی ابتدا به ساکن فرمودند:
« فلانی! قضیه قائم مقامی سر نمی گیرد. کسی که ما دلخوش به او هستیم، آقای خامنه ای است. »
بنده هم عرض کردم: بله آقا، و رفتم برای اینکه چای خدمت آقا بیاورم فرموده ایشان را یادداشت کردم.
هفته بعد روز جمعه حدود ساعت ده صبح فرمودند:
« همانطور که ما به شما گفتیم اینها می خواهند کاری کنند، اما موفق نمی شوند دلخوشی ما به آقای خامنه ای است. »
عرض کردم، بله آقا و بلند شدم رفتم یادداشت کردم و برگشتم. هفته سوم باز به همین مضامین درباره آینده مطلبی فرمودند، من نگاهی به چشمهای آقا کردم، آقا فرمود:
« چه باید کرد؟ شما تعجب می کنی؟ اما دید ما این است. »
عرض کردم: بله آقا.
چون سخنم به اینجا رسید آقایانی که در خدمت آقا بودند خوشحال شدند و تبسم کردند و رهبر انقلاب نگاهی به آیت الله بهاء الدینی کرد، ایشان هم به طور عادی گفته های حقیر را می شنید و سر مبارک در پیش داشت. »
اسم او را در زمره شهدا ندیدم
یکی از آقایان در شب هفت ایشان گفت که:
« پدر و مادری برای فرزندشان خیلی ناراحت بودند. به جبهه رفته بود و نمی دانستند شهید شده یا نه. پدر می آید خدمت آیت الله بهاء الدینی، آقا را قسم می دهد که اگر راهی دارد بفرماید فرزند او چه شده است؟ آقا در فکر فرو می رود و پس از لحظاتی می فرماید:
« اسم او را در زمره شهدا ندیدم. »
و بعد از چند روز فرزند از جبهه سالم برمی گردد. »
احترام به امام خمینی(ره)
یکی از ارادتمندان آقا می گفت:
« آن وقتها که در قم بودم برای تحصیل (قبل از پیروزی انقلاب) آقایان طلاب که می خواستند مسافرت تبلیغی بروند، به عنوان خداحافظی، خانه آقایان مراجع عظام می رفتند، گاهی آن بزرگواران توسط پیشکار خود، یا شخصاً خودشان خرج سفری به طلبه ها می دادند.
در ایامی که مام در تبعید به سر می برد، در یکی از سفرها با چند نفر از دوستان به منزل یکی از مراجع آن زمان رفتیم. مسؤول دفتر ایشان آقای .... موقع خداحافظی ما را به کناری برد، به هر کدام صد تومان خرج سفر داد و بعد سفارش کرد در تبلیغات خود اسمی از امام نبریم و ترویج از ایشان نکنیم، از حرفهای او خیلی ناراحت شدم که امام در تبعید است و در منزل یک مرجع تقلید، فردی ملبس به لباس روحانیت و پیشکار آن مرجع علیه امام صحبت کند.
از خانه بیرون آمدم به دوستان گفتم: من می روم پول را پس می دهم.
آنها گفتند: شاید مشکلی برایت پیش آید. گفتم: هر چه می خواهد بشود. رفتم به هر بهانه ای بود پول را پس دادم، با اینکه نیاز به آن داشتم و تصمیم گرفتم دیگر به آن خانه رفت و آمد نکنم.
وقت غروب همان روز خدمت عارف بزرگوار، آقای بهاء الدینی رسیدم. در خدمتشان قدم زنان به طرف آخر خیابان چهارمردان و قبر حضرت علی بن جعفر(ع) رفتیم. بنده عرض کردم: آقا دو تا استخاره می خواهم، ایشان اولین استخاره را کردند و فرمودند:
« استخاره دوم نیاز نیست. همین استخاره خوب است به او عمل کن. »
عرض کردم: چشم. در این چند سالی که خدمت آقا می رسیدم هیچ وقت ایشان به حقیر چیزی یا پولی نداده بود، من هم نیاز نداشتم و اگر نیاز هم بود اظهار نمی کردم، آن روز با لحن بسیار شیرینی فرمود:
« فلانی در این سفر ما نیت کردیم به شما یک هزینه و کرایه مختصر ماشین بدهیم، اشکالی ندارد؟ »
عرض کردم خیر. آقا مبلغی لطف فرمود، وقتی منزل رفتم دیدم مبلغ یکصد تومان است. همان مبلغی که از دست آن آقا رسیده بود و امروز آن را پس داده بودم، به واسطه بی احترامی به امام، آمدم به دوستان خبر دادم و این را کرامتی از آقا دانسته و می دانم. »
... از دیدگاه خودش حرف می زند!
یکی از ارادتمندان آقا می گفت:
« در اوج جنگ تحمیلی بود، از طرف دفتر تبلیغات قم به هفت تپه و دزفول رفته بودم. در مراجعت با دو تن از دوستان در کوپه قطار بودیم. من از شخصیت عرفانی آقا برای هم سفریهای خود گفتم. آنها مشتاق زیارت آقا شدند. در قم به اتفاق، خدمت آقا رسیدیم. ولی من دیدم آقای بهاء الدینی مثل قبل با حقیر برخورد ندارد.
مثل اینکه از حقیر ناراحت و عصبانی است. در فکر فرو رفتم که چه اشتباهی کردم، چون می دانستم عدم التفات و عنایت ایشان بی حساب نیست. در این حال دیدم آقا یک لبخند شیرین و نگاهی لطف آمیز، زیر چشمی رو کرد به آن آقایان و فرمود:
« آقای ... از دیدگاه خودش حرف می زند. »
و تقریباً به این مضامین فرمود:
هر کسی از ظن خود شد یار من از دورن من نجست اسرار من
فهمیدم که آقا متوجه حرفهای من در کوپه قطار بوده است.
بزرگان نکردند بر خود نگاه / خدابینی از خویشتن بین مخواه
امام رضا(ع) به صورت حاج آقا رضا
یکی از آقایان اهل علم می گفت:
« یکی از طلاب که با ما هم دوره بود می گفت: پدرم برای تحصیل من در حوزه علمیه رغبت و روی خوشی نشان نمی داد. تا اینکه می گوید: شبی در عالم رؤیا دیدم به قم آمدم در خیابانی که قبلاً ندیده بودم و داخل کوچه شدم که حسینیه ای در آن بود.
طرف دست چپ پله می خورد و داخل حسینیه می شد. وارد شدم دیدم سیدی نشسته است و می گویند: او حضرت رضا است. خدمت او رسیدم تا دست او را ببوسم. فرمود:
« چرا نمی گذاری فرزندت درس بخواند و طلبه شود؟ »
از خواب بیدار شدم و دیگر مخالفت با درس خواندن فرزندم نکردم. چند سال از این خواب گذشت، وقتی به قم آمدم و به خیابان چهارمردان و اواخر آن خیابان گذرم افتاد، دیدم این همان خیابانی است که در عالم رؤیا و خواب دیده بودم، به کوچه چهار راه سجادیه رسیدم.
دیدم همان کوچه است که در عالم رؤیا دیدم. به فرزندم گفتم: من این کوچه را در خواب قبلاً دیده ام. داخل این کوچه حسینیه ایی بود پله می خورد و وارد حسینیه می شد، روی آب انبار. جلو آمدم، دیدم همان طور که در خواب دیده بودم، در بیداری می بینم.
وارد حسینیه شدم. بعد از نماز مغرب و عشا بود. دیدم آقای سیدی نشسته و طلاب و غیر طلاب دور او را گرفته اند. برای آنها سخن می گوید. دقت کردم دیدم همان آقایی است که در خواب گفتند: حضرت امام رضا است، پرسیدم: این آقا کیست؟
گفتند: آیت الله حاج آقا رضا بهاء الدینی، جلو رفتم. سلام کردم و دست آقا را بوسیدم. مثل اینکه مرا بشناسد فرمود:
« دیدی فرزندت را گذاردی درس خواند طلبه خوبی شد. »
و با این جمله از خواب و مافی الضمیرم خبر داد. گویی خود او بوده که در خواب فرمود: « چرا نمی گذاری فرزندت درس بخواند و طلبه شود؟ »
مشکل مالی را فهمید!
یکی از ارادتمندان آقا که مرد مورد اعتماد و محترمی است می گفت:
« در سال 1371 مشکل مالی پیدا کردم. چک داده بودم به فردی و آن فرد به دیگری داده بود. روز وعده، پول نرسید، اول صبح، طلبکار آمد در مغازه و گفت: در حساب شما پول نیست.
گفتم: الان اول صبح است، صبر کن یک ساعت تا پول تهیه کنم. گفت: من از اینجا رد نمی شوم تا پولم را بگیرم.
گفتم: الان که صبح است اگر تا ظهر پول را ندادم آن وقت شما اقدام کن و برگشت بزن. او سماجت می کرد، چند جا مراجعه کردم، پولی تهیه نشد. خیلی ناراحت بودم.
رفتم به رئیس بانک گفتم: بنا است تا ظهر پول برای من برسد، چک را بگویید ظهر بیاید بگیرد. قبول کرد.
رفتم با زحمت پولی قرض کردم و محل چک را تأمین نمودم. عصر خدمت آقا رسیدم، تا وارد شدم و سلام کردم، آقا صدا زد:
« حاج آقا عبدالله (فرزند ایشان) یک چک پنجاه هزار تومان بردار بده به آقای ایشان، آخر ایشان ناراحت بدهی است. »
من عرض کردم: نه آقا، فرمود:
« اِهه، چرا تعارف میکنی. ما دیدیم توی خیابان می رفتی ناراحت بودی. »
حاج آقا عبدالله چک را آورد داد، و آن در وقتی بود که خیلی احتیاج داشتم. »
شفای مریض
یکی دیگراز ارادتمندان آقا نقل میکند:
« عصر پنجشنبه پنجم ماه رجب سال 1418 هـ.ق ( 15/8/1376هـ.ش) کنار قبر مطهر پیر بزرگوارم بودم، مردی از زائرین آمد کنارم نشست و اظهار کرد شما در خدمت آقا به جنت آباد منزل ما آمدید. و خود را معرفی کرد؛ گفت: در ایام بمباران آقا را چند روزی به اصرار به جنت آباد آوردند.
قبل از این واقعه، همسر من دچار ناراحتی کلیه شده و هر دو کلیه او از کار افتاده بود.
به او گفتم: نذری بکن برای آقا. او پیش خدا مقام دارد. همسرم نذر کرد که خوب شود، چند مَن آرد نان خانگی بپزد و قم خدمت آقا ببرد. در اندک زمانی ناراحتی رفع شد.
آقا که آمده بود جنت آباد من خدمتش رفتم و جریان نذر را عرض کردم. آن وقت آقا جلیقه ای در برداشت دست برد پولی به من داد و فرمود: برو آنچه وسیله آش است غیر از آرد که نذر کرده ای بخر و آش بپز بده به فقرا، اگر زیاد آمد به دیگران هم بده اگر باز زیاد آمد یک پیاله کوچکم برای من بیاور و هر چه خریدی بنویس اگر از جیب خودت گذاردی روی این پول بیا از من بگیر.
ی گفت: دیگ بزرگ را بار گذاردیم آش پخته شد به همه اهل آبادی رسید و به همه آنها که جهت بمباران به جنت آباد آمده بودند و زیاد هم آمد و آنها که مأمور آش برداشتن از دیگ بودند می گفتند: هر چه بر می داشتیم مثل اینکه کم نمی شد. »
کمبود سیمان
زمینهایی که مسجد چهارده معصوم علیهم السلام در آن واقع است، زمینهای مسگران نامیده می شود. آقا برای ساختن این مسجد هیچ مقدماتی را فراهم نکرده و با کسی هم در میان نگذارده بود، تا کمکی شود.
مثل همه کارهای معظم له، تفویض امر به خدا بود. در اوایل کار مسجد دچار کمبود سیمان شده بود، مسؤول سیمان در آن ایام خدمت آقا می رسد. آقا به او می فرماید:
« مسجدی می سازیم، و سیمان زیادی گفته اند برای آن می خواهند شما بفرستید. »
آن مسؤول می گوید: من در فکر فرو رفتم که این اندازه سیمان موجود نیست و آن وقت تهیه آن برایم شاید غیرممکن بود، آمدم اراک دیدم سیمان زیادی در انبار داریم.
به تمام شهرداریها مکاتبه کردیم که اگر سیمان می خواهید برای دریافت مراجعه کنید. هیچ کدام جواب ندادند و مراجعه نکردند. ما به این نتیجه رسیدیم که این سیمان مثل اینکه قید و بند شده و تنها مصرف آن مخصوص مسجد چهارده معصوم(ع) است.
لذا سیمانها را بار کردیم برای مسجد و این را در آن موقعیت کرامتی از آقا می دانستم. »
خوارق عادات
یکی از ارادتمندان آقا نقل میکند:
« روزی در محضر ایشان بودم. به فکر فرو رفته بودم که چه می شود بنده و عبد خوارق عادات از او سر می زند، آقا نگاهی کرد و فرمود:
« ...انََّ روحَ المؤمنِ لاشدّ اتصالاً بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها:
به درستی که روح مؤمن اتصالش به روح خدا شدیدتر از اتصال نور خورشید به خورشید است. اختصاص شیخ مفید ص 32 »
لذا با این اتصال مؤمن به خدا، بروز کرامات و خوارق عادات از او بعید نیست.
نام او را مریم بگذار
خدا به یکی از دوستان فرزندی می دهد، برای نام گذاری به آقا مراجعه می کند. حضرتش می فرماید: « نام او را مریم بگذار. »
با اینکه کسی به ایشان نگفته بود که فرزند دختر است یا پسر و بیان آقا موجب تعجب حضار مجلس می شود.
دیدار با ارواح مومنین
مرحوم حجت الاسلام حیدری ایلامی از دنیا رفته بود، در قم هم در مسجد رفعت صفاییه، مجلس گرفتند مجلس معظمی بود و آیت الله بهاء الدینی هم شرکت داشتند.
پس از پایان مجلس که بیرون آمدیم اظهار فرمودند:
« ما در بین مجلس ایشان را دیدیم که هیچ قذارت نداشت بدن ایشان و استخوانهای او مانند بلور بود. »
تشرف به محضر امام زمان عجل الله فرجه
یکی از ارادتمندان آقا نقل میکند:
« در سالهای بین 1369 و 1370 ایام فاطمیه ایی در حسینیه آیت الله بهاء الدینی منبر می رفتم، روزی پس از منبر، آقایی که عبا و قبا و عرقچینی به سر داشت، جلو آمد. پس از طیب الله و اظهار لطف و مرحمت فرمود: فلانی! وقتی تصادف کرده بودی، ما تو را نمی شناختیم، اما گوسفندی هم برای سلامتی تو ذبح کردیم.
می خواستم بگویم: ما تو را دوست داریم. این را گفت و رفت. این مرد آقای حاج آقا فخر تهرانی بود.
آیت الله بهاء الدینی، که در فاصله یک متری نشسته بود، رو کرد به حقیر و فرمود:
« آقای حاج آقا فخر، آدم به دردخوری است. »
عرض کردم: بله آقا. ایشان فرمودند:
« امسال در مکه معظمه در مجلسی که آقا امام زمان تشریف داشتند، اسم افرادی برده شد که مورد عنایت آقا بودند، از جمله حاج آقا فخر بود. »
عرض کردم بله آقا.
از فرموده فوق می توان تشرف آقا را خدمت حضرت بقیة الله علیه السلام استفاده کرد و طیّ الارض که برای عبادالله الصالحین رخ می دهد نیز بدست می آید.
گرچه تشرف ایشان خدمت امام زمان عجل الله تعالی له الفرج به فرموده خود ایشان مکرر بوده است.
آنچه خود از دو لب مبارکشان شنیدم: روزی در محضرشان بودم فرمود:
« مدت شصت سال بود ما آروزی زیارت حضرت را داشتیم یک روز در حال نقاهت و کسالت در این اطاق خوابیده بودم یک مرتبه آقا از در اطاق دیگر وارد شد.
سلام محکمی به من کرد آن چنان سلامی که در مدت شصت سال کسی چنین سلامی به ما نکرده بود و آن قدر گیج شدیم که نفهمیدیم جواب سلام را دادیم یا ندادیم.
آقا تبسمی کرد و احوالپرسی و از آن در خارج شد. »
مرا فرستاده اند تا شما را ببرم!
یکی از ارادتمندان آقا نقل میکند:
« وقتی امام را از قم بردند و دسترسی به ایشان نبود، ما برای پرداخت وجوه شرعیه نمی دانستیم به کی مراجعه کنیم. پرسیدم، گفتند: آقایی است در قم به نام حاج آقا رضا بهاء الدینی.{
لذا من به قم آمدم از هر که سؤال می کردم، می گفت: نمی شناسم. تا فردی گفت: به من گفته اند در خیابان چهار مردان یک همچو کسی هست. رفتم خیابان چهار مردان. باز پرسیدم، کسی نشانی به من نداد، کنار تیر چراغ برقی ایستادم و رو کردم طرف حرم حضرت معصومه که بی بی ما آمدیم سهم امام خود را بدهیم و کسی مرا راهنمایی نمی کند. ما میهمانان شماییم.
چند دقیقه ای نگذشت کسی آمد و به من گفت: شما منزل آقای حاج آقا رضا بهاء الدینی را می خواهی؟ گفتم: بله. گفت: آقا مرا فرستاده است شما را ببرم. من برادر آقا هستم. و آقا به ایشان فرموده بود:
« می روی پای فلان تیر چراغ برق. فردی آمده می خواهد پیش من بیاید راهنماییش کن. »
خدمت آقا رسیدم و کارم انجام شد. »
درددل با عکس آقا
یکی از ارادتمندان آقا نقل میکند:
« پنج ماه بود روی جهاتی خدمت آقا نمی رفتم و خیلی ناراحت بودم. روزی پای عکس ایشان که در منزل داشتم، ایستادم و عرض کردم: آقا شما که هنوز در قید حیات هستید و اختیارات دست شما است. من دلتنگم. خود بفرمایید خدمت برسم.
اینها را با عکس آقا گفتم و رفتم. همان شب از منزل آقا زنگ زدند که آقا خیلی سراغ تو را می گیرد و گفته به آقای ... بگویید بیاید. من خدمت ایشان رفتم، نزدیکان آقا گفتند: آقا همه را به حرکت واداشته بود برای خواستن تو، لذا ما تلفنی تو را پیدا کرده، زنگ زدیم که بیایی. »
خدمتگذار امام رضا علیه السّلام
آقا زاده ایشان می گفت:
« روزی آقا پولی را خواست به فردی بدهد. من تمایل نداشتم، آقا فرمود:
« تو در این امور دخالت نکن، اینها وجوهی است که امام رضا علیه السلام خود حواله می دهد و می فرماید به کی بده. ما هم دستور امام را اجرا می کنیم. »
هزینه زیارت
باز فرزند ایشان می گفت:
« آقا پولی را داد به من و فرمود: « برو بده به فلانی. »
من خیلی زورم می آمد و آقا اصرار می کرد که برو. رفتم پول را به او دادم و برگشتم. روز دیگر دیدم ساک و چمدان خود را بسته و عازم مشهد بود. معلوم شد آن پول، مخارج سفر زیارت امام رضا علیه السلام بود که آقا برای او فرستاد. »
اختیار در زمان مرگ
یکی از ارادتمندان آقا نقل میکند:
سالها قبل آقا فرمودند:
« سال گذشته مریض شدم و حالم خیلی بد بود شبی حاج شیخ را دیدم ( آیت الله حائری مؤسس حوزه علمیه قم ) گفت: می خواهی بیایی؟
گفتم: نه. فرمود: چرا؟
گفتم: می خواهم برای خودم کاری بکنم. حاج شیخ خندید و گفت: خیلی مشکل است! گفتم: با عنایات خدا مشکل نیست. »
حقیر پرسیدم: آقا در خواب بود یا بیداری، مکاشفه بود یا شهود؟ فرمود: اِی
و جواب نداد. بارها می فرمود:
« ما چند مرتبه تا به حال با خدا دبه کرده ایم، بنا بوده برویم، تسلیم نشدیم. »
در سفر اخیری که در بیمارستان قلب در خدمتشان بودم. روزی تنها بودم. از معالجات می پرسیدم. می فرمود: « به درد نمی خورد. »
عرض کردم: چه باید کرد؟
فرمود: « باید تسلیم شد. »
عرض کردم: آخر دلخوشی فرزندان شما، بعضی از صبیه های شما به شما است، قدری فکر کرد و فرمود:
« خوب. ما حاضریم یک قدری دیگر در این دنیا رنج بکشیم، برای خاطر آنها.»
و بعد از این مذاکره بود که حال ایشان رو به بهبود رفت. به طوری که یکی دو روز بعد فرمود: « به قم برویم. »
یکی از مسؤولین محترم وسیله خوبی فرستاده بود که آقا را به قم منتقل کنیم. به حرم مرحوم امام که رسید، فرمود:
« اینجا قبر مرحوم امام است؟ »
عرض کردم: بله، آقا فاتحه خواند و شروع کرد درباره امام صحبت کردن تا به قم که رسیدیم. ما اصلاً مسیر راه را متوجّه نشدیم. آری بندگان صالح خدا به آنجا می رسند که همچون ائمه علیهم السلام مرگ آنها هم اختیاری خود آنها است.
بهره ای از شهادت
یکی از رزمندگان جبهه می گفت:
قبل از عملیات کربلای پنج خدمت آیت الله بهاء الدینی رسیدم. ایشان فرمود:
« شما بهره ای از شهادت می برید. »
و در همان حمله من به شدت مجروح شدم. »
سه نفری تقسیم کنید!
یکی از ارادتمندان آقا نقل میکند:
« روزی با سه نفر از آقایان اهل علم در خدمتشان از حسینیه معظم له بیرون آمدیم. سر خیابان چهار راه سجادیه که خواستیم اتومبیلی سوار شویم، فردی آمد، پولی خدمت آقا داد.
آقا نگاهی به آن سه طلبه کرده فرمود:
« بده به ایشان » ( به یکی از آقایان اشاره کرد) و بعد به او فرمود:
« سه نفری تقسیم کنید. »
آن فرد پول را داد به آن طلبه و رفت. حقیر آن آقایان را می شناختم و احتیاج آنها را می دانستم. فرد دیگری هم بود که آقا نفرمود از آن به او هم بدهید و حقیر به عدم نیاز و احتیاج آن طلبه نیز واقف بودم و این کرامتی بود از آقا. »
نگاههای معنوی
یکی از اطرافیان آقا نقل میکند:
« روزی خدمت ایشان عرض کردم: آقای جعفر آقا مجتهدی از سفر آمده است. می خواهید دیدنی از او بفرمایید؟ آقا فکری کرد و فرمود:
« مانعی ندارد، می رویم. »
در خدمت آقا حرکت کردیم به خیابان رسیدیم. فرمود:
« یک چیزی هم بگیر. »
حقیر چند جعبه گز خریدم. وقتی وارد منزل و اطاق شدیم، پس از سلام و علیک مختصر نشستیم. آقا و آقای مجتهدی نگاه به هم می کردند و هیچ سخنی رد و بدل نمی شد.
حدود ده دقیقه نگاه کردند و آقا فرمود: « برویم. »
بلند شدم در خدمتشان بیرون آمدیم. در این نگاهها چی بود نمی دانم. و با توجه به مقام عرفانی آن دو بر این یقینم که با نگاه هم می توان اسرار درون را به هم منتقل کرد . »
ملائکه الهی و عزادران امام حسین علیه السلام
یکی از آقایان محترم و مورد وثوق از قول آقا می گفت:
« سالی در ایام محرم تبریز بودم. دسته عزاداری می آمد و عزاداران به شدت خود را می زدند و بی حال می شدند. آقا فرمود:
« ما می دیدیم هر یک از عزاداران که بی حال می شد دو ملک زیر بازوی او را می گرفت و او را کمک می کرد. »
جوابِ سلام امام رضا علیه السلام
روزی در حضور یکی از علمای محترم قم صحبت از مرحوم آیت الله بهاء الدینی (ره) به میان آمد. آن عالم بزرگوار فرمود: سالی مشرف به مشهد شدم. صبح روزی با آقای بهاء الدینی برخورد کردم که در حال خروج از حرم بود. فرمود:
« دیشب آمده ام و الآن برمی گردم. »
گفتم چرا به این زودی؟ فرمود:
« آمدیم سلامی کردیم، جواب هم دادند، دیگه می رویم. »
فرزندت جواد است!
عالم محترمی فرمود:
« سال ها قبل رفت و آمد زیادی با آقا داشتم، روزی ناهار در منزل خدمتشان بودم. آبگوشت داشتیم، وقتی خدمتشان نشسته بودم احوالپرسی کردند و از اهل و عیال پرسیدند. گفتم: خانواده حامله و باردار است، فرمود:
« بله جواد است و خیلی بچه خوش فکری است. مغز خوبی دارد. »
بچه متولد شد اسم او را جواد گذاردیم. »
آن طلبه استحقاق دارد!
رزوی در حسینیه ایشان، فردی آمد و پول قابل توجهی، که از حجم آن پیدا بود، خواست خدمت آقا بدهد. ایشان از زیر عینک نگاهی به دو طرف خود کرد. طلبه ای نشسته بود. آقا نگاه معنی داری به او کرده، به صاحب پول فرمود:
« بده به او پول را. »
آن آقا گفت: حضرت عالی ببینید چقدر است.
آقا فرمود:
« اِهِه بده به او، او استحقاق دارد. »
و آن شخص هم چنان کرد که ایشان خواسته بود و پول را به آن طلبه داد. »
خنده معنادار
یکی از ارادتمندان آقا که خود اهل معنی است می گفت:
« در خدمت آقا سفر کوتاهی رفتم. در مسیر به رودخانه ای برخوردیم که می بایست از آن عبور کنیم و آب نسبتاً زیادی هم داشت. اگر می خواستیم به آب نزنیم باید مسافت زیادی را دور می زدیم. لذا لباس را بالا زدم و آقا را به کول گرفتم و به آب زدم.
در آن حال آقا می خندید و مرا خنده گرفته بود، ولی برای اینکه کنترل خود را در آب از دست ندهم، از خنده خودداری می کردم. آقا را آن طرف رودخانه رساندم ولی هیچ احساس اینکه باری روی دوش من هست نمی کردم. چندی بعد در بیمارستان خدمت آقا بودم. برای جا به جا کردن ایشان هر چه کردم نتوانستم ایشان را حرکت دهم و آن حالت قبل را کرامتی دیدم از آقا و خنده های ایشان را حاکی از عدم ثقل و سنگینی خود بر دوشم دانستم.
ولایت اهل بیت(ع)

ولایت اهل بیت(ع)، بزرگترین نعمت
« بزرگترین و مهم ترین نعمت و رحمت الهی برای موجودات نعمت ولایت است؛ نعمت ولایت ولات علیهم السلام:
« ثم لتسئلن یومئذ عن النعیم: روز قیامت از نعمتهای داده شد از جانب خدا از همه شما می پرسند. سوره تکاثر آیه 8 ».
در این آیه، نعمتی که مورد مؤاخذه و سؤال است، نعمت ولایت است، سؤال از نعمت ولایت است که حق این نعمت ادا شده است یا نه. ولایت مورد توجه حق و پیغمبر خدا است.
پیغمبر خدا از روز اول به این مسأله که قدرت مسلمین باید در دست رجل الهی باشد و مرد الهی باید اسلام را پیاده کند، اهتمام داشت. مسأله خلافت مولی علی علیه السلام برای این است که احکام شرع و قوانین اسلامی باید به دست مرد الهی اجرا شود... تمام حوادث که از مبدا تاریخ اسلام تا امروز، متوجه مسلمین شده است، برای این است که حکومت به دست رجل الهی نبوده است.
نعمت ولایت بر منافقین و بر چپ و راست و شرق و غرب هم رحمت است و یکی از فواید آن، این است که در وجود، آرامش ایجاد می کند.
آن قدر که اهتمام به ولایت هست، به نماز نیست. سفارشهای پیامبر به اهل بیت به مصلحت اجتماع بوده است، نه اینکه پیامبر رعایت اهل بیت را کرده باشد. »
حقیقتِ ولایت معصومین علیهم السلام
« حال که رحمت و نعمت ولایت نصیب ما شده است، باید آن را تقویت کنیم. نیروی ولایت است که نیروهای شیطانی را از بین می برد و تا نیروهای شیطانی از بین نرود، حکومت برقرار نمی شود.
فقط حرکت و قدرت ولایی است که می تواند قدرتهای شیطانی شرق و غرب را نابود کند، در حکومت اسلامی حیوانات هم استفاده می کنند. اسلام حتی در برخورد با نباتات و اشجار هم آداب دارد.
آداب اسلام، سلطه گری و غارتگری نیست. روش اسلام عدالت اجتماعی است، لکن هنوز آنطور روشن نیست.
بالاخره یک روز باید مرد الهی در این جهان حکومت کند و شما آثار حکومت الهی را مشاهده کنید. تمام قدرتها باید جمع شوند و قدرت ولایی را تأیید کنند تا همه قدرتهای شیطانی نابود شوند.
و این معنایی است که پیغمبر خدا از اول به آن اهتمام داشت. پیغمبر خدا و ائمه و اولیاء، کار خود را کردند؛ لکن اجتماع نتوانست قدرت الهی را حس کند. مردان الهی و حق پرست، باید این حکومت را به دست گیرند، تا بشر تکامل پیدا کند. مبدأ هر کمال علم و دانش است، مبدأ هر سعادت علم و دانش است. باید از این مبدأ حرکت کرد، تا انسان شناس و خداشناس شد. باید دستگاه خدا را فهمید و با آن آشنا شد. خلیفة الله کسی است که صفات و علم و کارهایش خدایی باشد.
اینها در دنیا قابل تصور نیستند. اهل بیت عصمت و طهارت، دوازده امام، مولی علی علیه السلام، پیامبر خدا صلی الله علیه آله و سلم، حضرت زهرا علیها السلام، این گونه هستند.
جهان مثل اینها ندارد و ان شاء الله موفق باشید و بدانید تمام این مجالس هم از برکات اینها است، کلمات مال اینها است. آثار مال اینها است. همین مجلس هم از آثار پیامبر خداست. اگر پیامبر خدا نبود، این مجالس هم نبود. اگر حیاتی در آفرینش هست، حیات پیغمبر خداست. همه به برکت حیاتِ پیغمبر خداست. بدانند که پیغمبر خدا به گردن همه اجتماع، به گردن جن و انس و ملائکه تا روز قیامت دارای حق است.
اگر الان در تمام کره زمین چهار نفر اهل صلاح باشند، از برکات پیامبر خداست؛ خودشان اهل صلاح نشده اند، بلکه زحمات پیامبر خدا آنها را اهل صلاح کرده است. این طور انسانهایی نیز داریم که نوریت آنها تا قیامت می تواند آتش ها را خاموش کند. در زمان ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف روشن می شود که این اعتراض ملائکه بی جاست. »
« تمام این انوار مقدس، جارح حجابهای ظلمت و حجابهای بی عدالتی و ظلم هستند. انواری که الان در جهان بشریت هست از برکات اهل بیت عصمت است. همان طور که نور شمس، شکافنده تاریکی شب است، انوار الهی هم شکافنده ظلمتهای حکومتهای طاغوتی هستند.
به وسیله این انوار، ظلمتهای جهل و حجابهای قلب برطرف و محو می شود. حجاب قلب را باید با برنامه اسلام، با علوم و معارف اسلام، با فقه اسلامی و با اخلاق و آداب و معاشرتهای اسلامی برطرف کرد. »
خلیفه الهی تنها از جانب خداست
« کسی دیگر قدرت ندارد و نمی تواند امام ساز، نبی ساز و خلیفة الله ساز باشد. خلیفة الله کسی است که به حسب اسلاف و ارحام طیب و طاهر باشد. آباء و امهات و اجداد او به غزارات دنیا آلودگی پیدا نکرده باشند.
خلیفه الله کسی است که مثل عیسی بن مریم در طفولیت می گوید:
« انی عبد الله آتانی الکتاب و جعلنی نبیا:
من بنده خدایم، خدا به من کتاب داده و مرا پیغمبر نموده است. »
من بنده خدا هستم، مطیع هستم، مطیع هوا و هوس نیستم، جعل امامت و خلافت، از مجعولات حق است، از مجعولات الهی است.
این مثل حرکت منظومه شمسی است؛ کسی قدرت ندارد نظام شمسی را ایجاد کند. حرکت آنها را به گونه ای تنظیم کند که گیاهان زنده شوند، انسانها و حیوانات حرکت کنند.
« سخّر لکم الشمس والقمر » آفتاب و ماه را مُسخر دست شما کردیم. خلیفة الله نیز این چنین است. جاعل نمونه صفات حق تعالی خود حق تعالی است.
علی علیه السلام می فرمایند:
« و لقد قرن الله به صلی الله علیه و آله من لدن ان کان فطیماً اعظم ملک من ملائکته یسلک به طریق المکارم:
خداوند بزرگترین فرشته از فرشتگان خود را مأمور ساخت تا از همان وقتی که حضرتش را از شیر گرفتند، شب و روز او را به راههای اخلاق کریمه و صفات پسندیده رهنمون سازد. »
از وقتی که پیامبر خدا را از شیر گرفتند، دستگاه خدا مواظب او بوده است. موسی باید در خانه فرعون تربیت شود؛ ولی تربیت الهی. فرعون با آن درندگی باید در برابر موسی رام باشد و این غیر از قدرت الهی قدرت دیگری نیست، هزاران بی گناه نابود می شود تا موسی پیدا نشود، ولی موسی در خانه فرعون تربیت می شود.
خلیفة الله این چنین نماینده ای است. باید مالک هوی و هوس خود و مالک نفس خود باشد. مالکیتی که موسی می گوید: « لا املک الا نفسی و اخی »؛ از همه جمعیت بنی اسرائیل فقط مالک دو چیز شدم: مالک نفس خودم و مالک برادرم.
مالکیتی که علی علیه السلام به مالک می گوید: « فأملک هواک» ... پس جاعل و سازنده نماینده خدا خود خداست، شما نمی توانید خلیفه الهی جعل کنید. اگر قدرت و حکمت و علم و صبر الهی نباشد، او در برابر کودتاها و توطئه ها مضطرب می شود. این چنین نیرویی باید از جانب خدا در او باشد.
اضطراب را باید خدا حفظ کند. سکونت و آرامش مال خدا است. فقط خدا می تواند حافظ باشد. »
« خلیفة الله و نماینده حق باید در برابر توطئه های شیطانی آرامش داشته باشد، سکون خود را از دست ندهد، اضطراب پیدا نکند. مثل ما نباشد که اگر همسایه در مورد ما سوء نیت دارد، تا صبح خوابمان نبرد. خلیفه الله در برابر حزب شیطان، آرامش و قدرت و علم می خواهد و غیر خدا نمی تواند چنین موجودی را بسازد. شما اگر خیلی زرنگ هستید غیبتها را تعطیل کنید.
تهمتها و فحشها و دروغها را تعطیل کنید، اگر این چنین کردید، تازه یک نصف آدمی می شوید، به حساب حال خودتان. نمی توانید خلیفة الله بسازید. »
اهل بیت(ع)، در مرتبه اعلای طهارت
« تطهیر در آیه:
« انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیراً »
تطهیر از رذائل است و با تطهیر از اعیان نجس (عین نجاسات)، خیلی فاصله دارد، انسان در تطهیر از اعیان نجس، ظرف چند دقیقه می تواند سرتا پای بدن نجس را با آب تطهیر کند، ولی در تطهیر از رذائل، انسان پنجاه سال هم زحمت بکشد، معلوم نیست موفق به آن شود.
لذا باید گفت: مورد این آیه، اهل بیت عصمت و طهارت هستند و کسی جز اهل بیت رتبَه اعلای طهارت را ندارد. »
شؤون ولایت الهی
« اصل و مرتبه ولایت، مقام اجرای احکام الهی است و مرتبه نبوت، مرتبه تشریع احکام الهی است. مرحله اجرای احکام به مراتب دشوارتر و بزرگ تر از مسئله تشریع است.
بنابراین، شاید مجرد ولایت، مقامش از مجرد نبوت اعلا و افضل است؛ چون مشکلاتی که ولیّ دارد در نبوت محض نیست. پیامبر اسلام، بین نبوت و ولایت جمع کرده است. مرحله نبوت، مرحله تشریع و قانون گذاری در اجتماع، در ابعاد مختلف معارف اسلام، توحید، طهارت از شرک، اخلاق و فقه اسلام است. ولی مرتبه ولایت، اجرای احکام است.
مقابله با تهاجمات شرق و غرب همه مربوط به جهت ولایی است؛ چون برنامه اسلام و شؤون ولایت، حفظ حقوق و اقامه حدود و حاکمیت عدالت است.
مبدأ ولایت، جهات الهی است. و مبدأ غارتگری های شرق و غرب، فساد اخلاقی و سیاست مبتذل آنها، همه از جهات شیطانی است. همه اصلاحات امت، اعم از اصلاحات اجتماعی، فرهنگی، صناعی، اصلاحات شهرها و رفع دشمنان، همه از شؤون ولایت است. و در نهایت همه مشکلات باید با برکت ولی عصر- صلوات الله و سلامه علیه - حل شود. »
عترت پیامبر(ص)، مفسران حقیقی قرآن
« کتاب به تنهایی ضامن جلوگیری از حوادث ناگوار در جامعه مسلمین نیست. بعد از رحلت پیامبر گرامی صلی الله علیه آله و سلم با وجود کتاب آن حوادث رخ داد. کتاب احتیاج به صاحب و مفسّر و متولیّ دارد و این عترت پیامبر بودند که صاحبان و مفسران کتاب خدا محسوب می شدند.
فهم کتاب از خصایص عترت و مقام ولایت است. فهم کتاب خدا، فهم لغات و عبارات نیست، فهم جنبه ادبی جملات نیست. درک حقیقت کتاب، مخصوص صاحبان کتاب؛ یعنی وُلات {جمع ولیّ} معصوم است؛ نه کسانی که صرفاً جنبه ادبی می دانند، یا آشنا به اصطلاحات علمی هستند، فهم کتاب نزد مقام ولایت با قدرت تفکر نیست؛ بلکه به نورانیت است. استدلالات و سخنان ائمه علیهم السلام از سنخ استدلالات و حرفهای متفکران و اندیشمندان نیست. نور و رشد و کمال محض است. »
متصدی روضه خوانی حسینیه آقا نقل می کند:
روزی آقا از من پرسید در منبریها سادات هم هستند؟ گفتم: بله، فرمود:
« به سادات از منبریها مبلغ پانصد تومان اضافه بدهید. آنها انتساب ولادتی به پیامبر صلی الله علیه آله و سلم دارند و حضرت دوست دارد در امر دنیا هم فرزندانش شاخص باشند. »
مقام امام حسین علیه السلام
« این است که مقام زائر قبر حسین علیه السلام از مقام زائر خانه خدا بالاتر است. شاید میلیاردها نفر برای زیارت خانه خدا بروند و در آنها یک حسین بن علی نباشد.
زائر حسین علیه السلام باید چنین مقامی داشته باشد که مقامش حتی از زائر حج بیشتر است. این گزافه نیست، روی حسابهای دقیق است. باید اجابت دعا زیر قبّه او و امامت در ذریه اش باشد. اینها تبلیغات نیست. بروید ببینید کسانی را که از تربت حسین علیه السلام شفا دیده اند.
گرچه اطبا می گویند: خاک برای انسان مضر است، ولی خاک قبر حضرت ابا عبدالله علیه السلام که مجاور مدفن حضرت است روی هر جراحتی که ریخته اند، التیام پیدا کرده است. شاید این خصوصیت مربوط به حضرت ابا عبدالله علیه السلام است. مال پیامبر خدا هم نیست، وصفی که حضرت داشته است مختص خود او بوده است.
و این در عوض از قتلی است که خدا برای او قرار داد. ائمه مبین کتاب خدایند و مجری آنند و کتاب به تنهایی ضامن جلوگیری از حوادث نیست. و امام حسین علیه السلام برای اجرای قوانین اسلام سرمایه گذاری کرد. لذا به مختصاتی نائل آمد. »
اهمیتِ تولیّ و تبریّ
« عقل آن است که تو را از آتش نجات دهد. خدای تعالی شما را با بصیرت عقلی نورانی کند. همان نوری که قرآن می فرماید:
« الله ولیّ الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور »
این نور را خاموش نکنید. کلید این نور در دست شماست. اگر این نور خاموش شود بی نور هستید.
کلید این نور این است که معصیت خدا را نکنید. توطئه نکنید، این زرنگی ها را کنار بگذارید، اینها نازرنگی است. اگر زرنگ هستید در دستگاه خدا زرنگ باشید. زرنگ آن بود که به اراده و مشیت او خدا شمس را بازگرداند، کسی که شمس و قمر در اختیار او بوده است. »
روزی در خدمتش سخن از افرادی شد که در حوزه و سر سفره امام زمان و ائمه علیهم السلام نشسته اند و شاگردی امام صادق علیه السّلام را مدعی هستند ولی در جنبه تولائی و تبرّائی بی تفاوتند.
گاهی از زبان و قلم آنها مطالبی شنیده و دیده می شود که سستی آنها را در این دو فرع از فروع اسلامی می رساند. از آقا پرسیده شد جهت آن چیست و چرا باید چنین باشد، آقا سر را به زیر انداخت، و پس از فکر کوتاهی سر را بلند کرد و با ناراحتی فرمود:
« کاشف از سوء سریره است، این نشان آن است که باطن آنها خراب است. »
امضاء حضرت فاطمه(س) ممضی است
در عشق و ارادت به مادرشان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها می فرمود:
« مادر ما فوق العادگی دارد. »
و در مقام آن حضرت نزد خدا و پیامبر و ائمه علیهم السلام می فرمود:
« ما می دانیم هر چه را حضرت فاطمه علیها السلام امضا کند از نظر پیامبر و ائمه علیهم السّلام، امضا شده است که هیچ حرفی روی آن نیست. »
ایشان طعم توسل به حضرت فاطمه علیها السلام مادرشان را چشیده بودند که چنین می فرمودند.
اسماء الحسنای حق
« جمیع ماسوی{غیر} الله، حقند. همه از آثار وجود واجب است، در بین اسماء حق انبیاء، اولیاء، ولات و صلحا، اسماء حسنای حقند، اسماء کامل حقند، اینها علاوه بر اینکه از وجود باری تعالی خبر می دهند، از صفات، حکمت و رأفت حق تعالی نیز خبر می دهند. علوم اینها علوم الهی است، قدرتشان قدرت الهی است، شفقتشان شفقت الهی است، حکمتشان حکمت الهی است.
علوم طبقه انبیاء و اولیاء در هدایت بشر صرف می شود؛ چنان که این چنین کرده اند. آنها علومشان صرف ماده نمی شود. آنها نیازی به مادیات ندارند. کسی که احیاء موتی می کند به بندگان خدا حاجت ندارد. بندگان خدا به او احتیاج دارند.
لذا علم این طبقه صرف هدایت بشر می شود. بشر هم روی افکار ناقصش می گوید: ما با آنها چه فرقی داریم؟ آنها می خواهند بر ما آقایی کنند. باید گفت کسی که سیادت بر شمس و قمر دارد، سیادت بر جمیع عوالم دارد، به این بشر احتیاجی ندارد. ولی بشر به حسب افکار خودش این طور قضاوت می کند. »
حقیقتِ ولایت فقیه
روزی فرمودند:
« آقایان آمده بودند برای دیدن ما و اظهار داشتند کتاب ولایت فقیه نوشته ایم. ما گفتیم ولایت خواندنی و نوشتنی نیست، دادنی است، و آنها تصدیق کردند. »
در بیانی فرمودند:
« نعمت ولایت از بزرگترین رحمتها و نعمتهای الهی است. همین نعمت ولایت است که مورد سؤال است. ولایت ضامن اجرایی اسلام در اصول و فروع است. به قدرت ولایت رجل الهی است که تمام حکومتهای شیطانی از هم فرو می پاشد. به قدرت ولایت رجل الهی است که تمام دستگاههای اجرایی حکومت اعم از قضاوت، تعلیم و تربیت، روحانیت، اقتصاد و سیاست جهت الهی پیدا می کند؛ چون در رأس کار، مرد الهی است. اصل اوست و فروع تابع او هستند. »
سرانجام مخالفت با ولایت فقیه
« باید توجه داشته باشیم که مخالفت با ولایت فقیه کار ساده ای نیست. هنگامی که میرزای شیرازی بزرگ، مبارزه با دولت انگلستان را از طریق تحریم تنباکو آغاز کرد، یک روحانی با او مخالفت کرد و میرزا با شنیدن مخالفت او، وی را نفرین کرد.
همان نفرین باعث شد که نسل او از سلک روحانیت محروم شوند. پسر جوانش جوانمرگ شد و حسرت داشتن فرزند عالم به دل او ماند. »
ارتباط با اهل بیت علیهم السلام
آیت الله بهاء الدینی در این مورد می فرمودند:
« قبل از بلوغ با اینکه در تحصیلات ادبی مورد تحسین حاج شیخ {عبد الکریم حائری، موسس حوزه} واقع شدیم، به کلمات ائمه علیهم السلام نظر داشتیم. خیلی بیچاره ی حضرت امیر علیه السلام بودم، بیچاره ی محبت به ایشان و حبّ ایشان و فرمایشات ایشان.
اینها از کجا به ما القاء شده بود؟ نمی دانم. البته پدر ما هم مرد خیلی پاکی بود. پدر ما محال بود درس کلک یاد بگیرد. »
می فرمودند:
« انسان از راه عبودیت و پیروی از اهلبیت علیهم السلام می تواند خیلی از مطالب را درک کند. شیطان مانع از این است که آدم مراتب کاملی را داشته باشد، باید به همین سر و صداها بسازد. بله آدم می تواند درک کند، ولی خوب مشکلاتی هم دارد. »
می فرمودند:
« اینکه بعضی درس می خوانند و زحمت می کشند ولی نورانیتی ندارند، منشأش این است که اهلیت ندارند. »
« العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء: علم، نوری است که خداوند آنرا در قلب هر کسی که بخواهد قرار می دهد. »
آقای حیدری کاشانی نقل می کند:
در ماههای آخری که در بیمارستان خدمت استاد بزرگوارم بودم، روزی از پنجره اطاق به بیرون نگاهی انداخت و با بی حالی فرمود:
« نفس کشیدن مردان خدا برای همه عالم مفید است. »
و در بیانی دیگر فرمود:
« البته با ارتباط با آنها است ( یعنی ائمه علیهم السلام ) که این اثرها ایجاد می شود.
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: من نقطه تحت بای بسم الله هستم.
آقا فرمود:
باء برای الصاق است، و باء الصاق کارها رو به راه می شود. »
« هر کجا جای پای عرفان و شناخت می بینید، بدانید با اهلبیت پیامبر صلی الله علیه آله و سلم بوده است چون بدون ارتباط با آنها عرفان دروغ است. هر چه هست از ناحیه آنها است.
جای دیگر خبری نیست. و اگر افرادی هم معروفند که شیعه نیستند ولی ما از آنها دید خوبی می بینیم که با اوضاع آشنا هستند، بدانید آنها شیعه بودند. تقیه می کردند و ابراز تشیع نمی کردند. یا جهات دیگری در کار بوده که ما نمی دانیم. »
گاهی که سادات برای مشکلی مراجعه می کردند می فرمود:
« متوسل به اجدادت بشو! همه کارها دست آنهاست. هر کاری بخوان بکنن می تونن. »
و بعد می فرمود:
« شما دیگه چرا، همه عالم محتاج اجدادتان هستند. »
خرج کردن برای اهل بیت علیهم السلام
می فرمودند:
« همه چیز دست آنها است و مال آنها، لذا مال خودشان را چه بهتر در راه خودشان صرف کنیم. »
لذا برای خرج سهم امام علیه السلام جهت مجالس ائمه(ع) بارها می فرمود:
« ما در خیلی جاها دستمان می لرزید برای مصرف بیت المال (سهم امام علیه السلام). اما در خرج کردن برای مجالس ائمه در سوگواریها و اعیاد هیچ گیری نداریم.
مال خودشان است، مصرف خودشان می شود و آنها به روضه خوانهای خودشان نظر خاصی دارند. »
عشق به علوم اهل بیت علیهم السلام
آقا می فرمودند:
« سالها قبل ما دیدیم این علوم ما را قانع نمی کند، صِرف این علوم انسان را به جایی نمی رساند و علوم اهل بیت غیر از اینها است. لذا مسیر را عوض کردیم. البته از ابتدا به علوم اهل بیت علیهم السلام نظر داشتم با این که مرتبه این علوم را می شناختم.
ولی همه علوم تحت الشعاع علوم اهل بیت علیهم السلام بود. یعنی علما را هم تحت الشعاع می دانستم. نظر ائمه علیهم السلام را فوق نظر محققین می دیدم. لذا قبل از بلوغ هم توجه کاملی به حرفهای ائمه داشتم، منتها بروز نمی دادم؛ یعنی از جهت علمیت، نه از جهات آخر(دیگر). چون می دیدم بیانات ائمه خیلی قانع کننده است و از بیانات دیگران ما هیچ قانع نمی شویم.
در بین ائمه هم خیلی مولای متقیان مورد توجه من بود.
ایشان برایم خیلی جالب بود و به ایشان خیلی توجه داشتم. بعضی از خطبه های نهج البلاغه را بیش از هفتاد سال پیش ترجمه و تفسیر کرده ام. اگر باشد پیش آقای ... است.[شرح] مقداری از خطبه مالک را نوشته ام. [شرح] خطبه همام و خطبه اول که با اول الدین شروع می شود را نوشته بودم و در اینکه صفات باری عین ذات اوست خیلی تأمل کردم تا مطلب برایم حل شد و نوشتم. بیانات ائمه را دقیق تر از بیانات دیگران حس می کردم. »
آیت الله بهاء الدینی بارها می فرمود:
« آخر این چه علمی است که هر چه جلو انسان بگذارند او نفهمد چیست و بخورد؟
غذای حلال و حرام را تشخیص ندهد، نجس و پاک آن را نفهمد. علم باید نورانیت بیاورد. اینها که همه ظلمت و تاریکی است...
آخر ما دیدیم این علوم ما را قانع نمی کند، و ما نمی توانیم به آن دلخوش باشیم، براهین و استدلال ما را آرام نکرد، آنچه باعث آرامش دل شد، اخلاص در عمل که راههای کشف و شهود را به روی انسان باز می کند، جرت ینابیع الحکمه { اشاره به حدیثی است } را دست کم نگیرید، و آنچه از این راه به انسان می رسد غیر از آنیست که از راه علوم عاید انسان می گردد. »
معنویت مسجد مقدس جمکران
آقای کاشانی نقل می کنند:
روزی در محضرشان بودم از مسجد جمکران و اعتبار آن سؤال کردم، فرمود:
« نمی دانم. اما ما سالها است تجربه کرده ایم. محاذی مسجد که می رسیم حال ما عوض می شود، یعنی حال خوب و خوشی به ما دست می دهد. »
یکی از موثقین از آقا نقل کرد که ایشان فرمودند:
« بعد از حرم امام رضا علیه السلام در ایران ما جایی را به معنویت مسجد جمکران سراغ نداریم. »
پندهای عارفانه
استعداد خود را بشناسیم
« خداوند متعال در وجود افراد استعدادهای خاصی قرار داده است که باید آنها را فهمید و به دست آورد و از جهاتی نیز آنان را محروم کرده است. بنده در جوانی با کسی ملاقات کردم که از نظر درسی شاید بیست بار کتاب «سیوطی» را درس گرفته بود، اما به قول خودش چیزی از آن فرا نگرفته بود.
ولی همان شخص در معماری آن چنان مهارت داشت و در دقت و سرعت عمل، قوی بود که قسمتی از ساختمان مدرسه فیضیه را به عهده او گذاردند و توانست به خوبی آن را انجام دهد، به طوری که آن قسمت هیچ عیبی نکرده و از استحکام، ظرافت و زیبایی خوبی برخوردار است. »
اگر نیت خیر و درست باشد!
« کارها انجام می شود و روزگار می گذرد، اما آنچه برای ما می ماند منویات ماست. انسان در گرو نیات خویش است. مواظب باشیم نیت کار خلاف، حرف خلاف و اندیشه خلاف نداشته باشیم.
اگر کاری که در ظاهر بد بود انجام دادیم، اما نیت و هدف ما خیر بود، خداوند جبران می کند. هر چه نیت خیر و درست باشد، کارها هم صحیح و بی عیب خواهد بود و ان شاء الله مورد رضایت پرودگار قرار خواهد گرفت. »
همگامی تزکیه و تعلیم
« تا انسان مراحلی از سازندگی را طی نکرده است، نباید در کارهای اجتماعی وارد شود. افرادی که حوزوی اند و بدون این که خود را ساخته باشند، جذب کارهای اجتماعی و سیاسی شوند، قطعاً ضرر آنان بیشتر از نفعشان خواهد بود.
این بی عقلی ها را باید کنار بگذاریم که تند تند کتابها را بخوانیم تا به جایی برسیم. خیر، باید درسها را با حوصله و دقت خواند. از محضر استاد استفاده برد، با او بود و حرکاتش را دید تا در نفس انسان تأثیر کند. در کنار آن نیز باید مواظب خود بود. اگر از خود غفلت کنیم عاقبت خوبی نخواهیم داشت. راه سازندگی نیاز به ممارست شدید دارد.
باید در این مسیر امتحانها داده شود. همه باید این مطلب را بدانیم که با تهذیب نفس است که علم به بار می نشیند و قدرت مفید می شود و خدمت ارزش می یابد. »
همت برای آدم شدن
« مدتی در یکی از شهرهای اطراف، رفت و آمد داشتیم. شخصی بود که از دکان دینداری و تقدّس مردم را فریب می داد. دین می فروخت، تا اموراتش بگذرد. اما با این حال، چرخ زندگی اش به سختی می گردید.
روزی مرا دید و خواست تا سفارش او را به مردم بکنم.
به او گفتم: تصمیم بگیر آدم شوی، در این صورت مطمئناً مردم به سراغ تو خواهند آمد.
گفت: من تصمیم گرفتم آدم شوم، شما بگویید آدم شو، تا آدم شوم. به او گفتم: آدم شو! و او کارهایش را تماماً کنار گذاشت و آدم شد.
ما تنها یک نفر را در طول عمر خود دیدیم که یک باره تصمیم گرفت آدم شود و آدم شد. او زمینه را برای آدم شدن فراهم کرده بود و به آن هم رسید. »
خودسازی، راه آشنا شدن با خدا
« اگر همه دنیا را داشته باشیم و آنرا صرف کنیم که با دستگاه خدا آشنا شویم می ارزد و بهای کمی پرداخته ایم. حال بیاییم با خودسازی با خدا نزدیک و آشنا شویم. ما به این فرموده مولی علی علیه السلام بحمدلله تا اندازه ای رسیده ایم و لمس کرده ایم: « ما رأیت شیئاً الا و رأیت الله قبله و بعده و معه »
تهذیب نفس، کلید حل مشکلات
« در چهارده سالگی مبتلا به بیماری سختی شدم که مرتب خونریزی داشتم. حالم سخت بود. از خدا خواستم که با لطف و عنایتش مرا شفا دهد. بحمدالله شفا یافتم.
از همین سن بود که توجه و اعتماد بسیاری به دستگاه خداوند پیدا کردم. به طور جدی- اما معقول و منطقی- شروع به تهذیب کردم. در کنار درس و بحث، که تمام ساعات روزانه ام را فرا می گرفت، لحظه ای از خدا غافل نمی شدم. خود را در برابر خداوند هیچ می دانستم.
از آن روز، تحت تأثیر تشویق، تعریف و یا شهرت قرار نمی گرفتم؛ روزها به درس و روزه و شبها به مطالعه، تفکر و تهجّد اشتغال داشتم. در خود امید عجیبی به خدا و قطع امید از غیر خدا احساس می کردم. از این رو، سعی فراوانی در راز و نیاز در شبها و یاد خدا در روزها داشتم.
اوضاع حوزه های علمی در آن روز نیز چنین بود. به یاد دارم، بیش از شانزده سال نداشتم که یک ساعت قبل از اذان صبح در فیضیه قدم می زدم. و گاهی که نگاهم به حجره ها می افتاد، تمام چراغهای آنها را روشن می دیدم، به طوری که بجز یک حجره همه طلاب مشغول تهجّد و شب زنده داری بودند.
آن چنان با نشاط بودند که گویی اصلاً فشار فقر را متوجه نمی شدند.
در آن روز بیشترین وقت طلاب، صرف مسأله تهذیب نفس می شد. برای آنان ملاک خوبی و بدی، علم، قدرت، خدمت، سخنوری و دم از ولایت زدن و این گونه چیزها نبود، بلکه تمامی همت و هدف آنان تهذیب نفس بود و بس!
با تهذیب نفس علم به بار می نشیند و ثمره می دهد. قدرت، مفید می شود و خدمت، ارزش می یابد.
ارج و بهای افراد به خودسازی، تهذیب نفس و توجه به خداست. هر چه تهذیب افزایش یابد، مشکلات و نابسامانی ها آسان و قابل تحمل می شوند و در پی آن تأیید الهی مسائل را حل می کند و اگر خدای ناکرده این وظیفه اصلی فراموش شد، تمامی زحمات هدر می رود.
آری، تهذیب نفس است که مسؤولین را صالح و دلسوز، روحانیت را موفق و مؤثر و سرانجام جامعه را پاک و با صفا می کند. »
تزکیه، کلید فهم معارف الهی
« اگر می خواهید موفق به درک و فهم کلمات انبیاء، کلمات کتاب خدا، کلمات نهج البلاغه و کلمات صحیفه سجادیه شوید، باید مزکّی شوید.
اگر مزکّی شدید درک می کنید. آنچه را متکلم اراده کرده است، معلوم نیست بفهمید، لکن مصادیق مفاهیم به اختلاف نفوس، مختلف است. قرآن می گوید:
« لا یمسّه الا المطهّرون »
کتاب عزیز را غیر از انسان مطهر نمی تواند بفهمد. فهم حکیمانه می گوید: مراد از مطهر، مطهر از پلیدیهاست، مطهر از رذائل نفسانی و مطهر از شرک است. تا زمانی که انسان از این رذائل طهارت پیدا نکند و پاک نشود، با کتاب خدا آشنا نمی شود، درک فقهی می گوید: « لا یمسّه الا المطهرون » یعنی تماس بدنی و اعضا و جوارح؛ یعنی بی وضو نمی توان دست به قرآن بزنی، این هم درست است. این هم مطهر است. طهارت از ارجاس تطهیر است. »
درک حقایق اشیاء
درباره درک حقایق فرمودند:
« حقایق اشیاء جز با معارف الهیه بدست نمی آید:
« اللهم ارنا الاشیاء کما هی »
با بافندگی و استدلالهایی که منشأ آن نفسانیات است، معارف حقه بدست نمی آید، منشأ الهی می خواهد. »
آثار خودسازی
« اگر شخص خود را بسازد و الهی شود، بدون این گونه روابط (منظور تکیه کردن به روابط انسانی است)، افراد مانند یک مأمور کارهای او را انجام می دهند.
این را خیال نکنید حرف است. ما تجربه کرده ایم و دیدیم چنین است. آن روزی که آدمی مرد خدا بشود، علومی که در غیر دستگاه الهی نیست نصیب انسان می شود. فقط دستگاه خداوند است که توان چنین کاری را دارد. »
اصلاح خود، خانواده و جامعه
در یکی از درسهای اخلاق فرموده اند:
« مرحله اول اخلاق اسلامی، تهذیب نفس خود است، که انسان به واسطه آن آتش را از خود دور می کند. آن گاه نوبت به تدبیر منزل می رسد. مرحله سوم تهذیب، اداره و تطهیر جامعه و دور کردن آن از آتش است.
انسان کامل کسی است که این سه مرحله را طی کند. کسی صلاحیت اداره جامعه را دارد که این سه منزل را طی کرده باشد. وظیفه حکومت اسلامی، سوق دادن مردم به سوی ماوراء طبیعت و دوری از نشئه حس است. کار انبیاء و سیاسیون الهی، اداره جامعه و سوق دادن مردم به سوی توحید است؛ و بسط بندگی و تفسیر جهان و انسان بر مبنای توحید است. انبیاء علیهم صلوات الله تهذیب و سازندگی را از خود شروع می کردند، آنگاه به محیط خانواده می پرداختند و سپس به جامعه روی می آوردند و درصدد تهذیب و تطهیر و تربیت جامعه برمی آمدند، انبیاء و اولیای الهی در اثر تهذیب و ریاضت نفس، چون خورشید تابان می درخشیدند و اطراف خود را روشن و نورانی می کردند و هر کس مستعد بود بر اثر نورانیت شمس نبوت و قمر ولایت، هدایت می یافت.
روش تربیتی انبیا و اولیا، عملی بود؛ نه حرفی. حرکات و سکنات و اعمال انبیا، همه تعلیم و هدایت است. »
در بیانی دیگر فرمودند:
«... نمی دانید انسان ساخته شده، چقدر به درد می خورد... خلاصه این که همه احتیاج به سازندگی دارند. اگر خودتان را ساختید، مردم هم ساخته می شوند. مردم اگر بدانند دروغ نمی گوئید، غارت نمی کنید؛ همین خودش سازنده مردم است. خدای تعالی همه را موفق کند که به فکر خود باشید، یعنی همین طور که به فکر دنیا و اقتصاد هستید، به فکر خانه و کاشانه هستید، به فکر این هم باشید که خودتان نیز ساخته شوید.
اگر خود را ساختید همه چیز همراه آن می آید. اگر انسان ساخته شد، خدا اقتصاد را هم برایش فراهم می کند. »
آثار تبعیت حق
در مصاحبه ای فرمودند:
« ... ما دو علم داریم؛ یکی علمی که برای تحصیل آن به مراکز علمی باید مراجعه کرد و دیگر علوم انبیاء که حرکت نفسی می خواهد نه حرکت مکانی، که عبارت از تهذیب نفس است و باید معصیت را از بین بُرد.
راست است و دروغ نیست، زحمت می خواهد. فرق است بین اتباع هوی و هوس و اتباع حق. اتباع هوی و هوس، میل و دلم می خواهد است که او شیطان است. اتباع حق خیلی مشکل است. انسان در اثر آن مختصری به معارف می رسد.
این علمی است که تزکیه و تهذیب می خواهد. معارف اسلام قابل فهم است و منوط به تزکیه نفس است و می توانند افراد مطالب را درک کنند. مثلاً در مورد نماز که روایت است:
« یغتسل منها فی الیوم و اللیله خمس مرات » و یا « من اخلص لله اربعین صباحاً ... »
و صدها مرتبه از این قضایا دیدیم. آن وقتی که می خواستیم برای نماز شب بلند شویم. یک بار چهار سال پیش قبل از سحر امام(ره) گفت: « بلند شو! » ( و این بعد از فوت امام بود ).
استاد، تزکیه و تهذیب است. با تزکیه و تهذیب، نفس آماده می شود، در صورتی که صد سال هم درس بخوانیم، نائل نمی شویم. اگر تزکیه و تهذیب داشته باشیم، خودش می آید.
اجمالاً معارف اسلام است که سازنده است. ما اهل ریاضت نبودیم ولی از بعضی چیزها کناره گیری می کردیم و به همین سبب بود که مسائلی برای ما روشن گردید. البته نه آن ریاضتی که طیبات خدا را نخورید همین که معصیت نکنید. »
توکل؛ کلید آسان شدن مشکلات
« فقر و تنگدستی، فشار روحی و جسمی و برخوردهای حکومت با حوزه های علمیه به ویژه حوزه قم کار را بر اهل علم سخت کرده بود. برخی که از ایمان قوی برخوردار نبودند و در برابر زرق و برق دنیا مقاومت نداشتند، خود را می باختند و فریب ظواهر را می خوردند و ما بسیاری از آنان را دیدیم که عاقبت به خیر نشدند و سرانجام با وضع بسیار بدی از دنیا رفتند.
اما بسیاری ماندند، صدمات زیادی را تحمل کردند، روزها بیرون از قم به سر می بردند و شبها- در تاریکی شب- به حجره خود باز می گشتند، گرسنگی می کشیدند، رنج می بردند، اما دست از حوزه و تحصیل برنمی داشتند. توکل آنان موجب آسان شدن مشکلات شده بود.
در رأس علما و بزرگانی که رنج بسیار و اذیت فراوانی دید، مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی بود.
فرزند ایشان؛ مرحوم حاج شیخ مرتضی حائری تعریف می کرد:
« پدرم چون از وجوهات مصرف نمی کرد، روزهایی بود که ما هیچ چیزی در خانه نداشتیم و کمترین پولی برای خرید غذا نبود. 5 تا 6 ماه خرج ما را حضرت می دادند. خیلی از شبها غذا نداشتیم اما بی غذا هم نمی شدیم!! »
حسن ظن به مشکلات
« اعتقاد به تقدیرات الهی، زمینه های خیری برای انسانها فراهم می کند. بسیاری از حوادث که اطراف ما اتفاق می افتد، موجب خیر و صلاح ماست، هر چند در ظاهر تلخ و ناگوار باشد.
عمده این است که با حسن ظن به آن حوادث بنگریم. اگر حسن ظن به مصائب و بلاها داشته باشیم، خداوند خیری بیشتر و فراوانتر برایمان قرار می دهد، خیری که فکرش را نمی کنیم و باورش نداریم. »
توصیه هایی به طلاب
« من امروز بین طلبه ها نیستم. یک وقتی با آنها محشور بودم، ولی الان به خاطر کسالت مزاج کمتر با طلبه ها هستم. دوره اول فیضیه خیلی طلبه ها با صفا بودند.
یادم هست یک روز در ایام البیض از حجره خارج شدم، دیدم بجز یک حجره، همه مشغول عبادات مخصوص بودند؛ فقط یک حجره ترک کرده بود. در صورتی که حاج شیخ نگفته بود، بلکه خودشان همت داشتند.
شبها تا نیمه شب می دیدیم که طلبه ها کنار چراغهای لامپهای نفتی مشغول مطالعه هستند و روحیه، خیلی روحیه سرشاری بود.
این وضع پیش از حکومت و قدرت پهلوی بود. اما او که سرکار آمد، همه را، حتی خود حاج شیخ را، به زحمت انداخت. طلبه های گذشته نسبت به امروزی ها، قانعتر بودند. گاهی می شد چهار تا طلبه با یک دیزی آبگوشت سر می کردند.
این را عرض کنم که حرکت انسانی و الهی در حوزه و در مسیر انبیا با چلوکباب آماده، نمی سازد. کسی که همه چیزش آماده باشد، پیشرفت نمی کند. تکامل در نتیجه فشار است.
اگر پیشروی می خواهید باید سختی بکشید.
و اما طلبه های امروز با واقعیتهای اجتماعی بیشتر سرو کار دارند و بهتر به درد اجتماع می خورند. و این همه از برکات وجود امام (خمینی) است. ایشان این حرکت را ایجاد کرد و به حوزه ها حیات داد.
ایشان واقعاً بر گردن حوزه ها حق حیات دارند. شاید علمای سابق خیال می کردند، همین که یک درسی بگویند و شهریه ای هم بدهند، دیگر وظیفه را انجام داده اند.
البته این غیر از نوادری است که همواره در شیعه بودند؛ مثل بحرالعلوم و شیخ انصاری و دیگران. از این افراد الهی داشتیم، اما کم بودند.
البته این تذکر را هم بدهیم که طلبه ای باید وارد مسائل اجتماعی بشود که درسهایش را خوانده باشد.
در ایام تحصیل نباید زیاد خود را مشغول کرد. طلبه باید سالهای سال خوب درس بخواند. و تحصیلات خود را کامل کند، بعد اگر خواست به سراغ مسائل اجتماعی برود، مانعی ندارد. در غیر این صورت، خسران کرده، به حال اجتماع هم زیاد نافع نیست.
از جمله اشکالاتی که به ما حوزویان وارد است این است که: ما در فروع، زیاد زحمت می کشیم و کار می کنیم تا به انبساط می رسیم، اما در اصول ضعیف هستیم. استدلال در فروع و تقلید در اصول، یا تردید در اصول؛ برای یک فقیه عیب است و جای اشکال دارد.
ظاهراً قضیه دو جهت دارد: علم بدون تقوا به درد نمی خورد و تقوای بدون علم هم کافی نیست.
اگر فرد عامی، متقی باشد مورد عنایت خداوند قرار می گیرد، اما نمی تواند آنچه را به او رسیده نشر و گسترش دهد، چون قدرت استدلال ندارد. علوم به انسان قدرت استدلال و نشر می دهد، اگر چه نورانیتش را باید از جای دیگر گرفت.
به دوستان طلبه هم توصیه می کنم: بعد از خودسازی، زیاد فکر کنند و در تمام امور بیندیشند و از روی تفکر و اندیشه چیزی را بپذیرند. زیرا تعبدیات زیاد کار ساز نیست و دوامی ندارد.
تفکر منشاء اثر است، و این اثر حتی در تتبع هم نیست. چرا که با حفظ تمام کتب، رفع شک و شبهه نمی شود، اما با تفکر این کار می شود. »
ایشان در مورد وابسته نشدن طلاب به بیت علما و بزرگان می فرمودند:
« مواظب باشید که به بیت افراد وابسته نشوید و خود را به دیگران وابسته نکنید. »
و در امور اخلاقی سفارش می کردند:
« همت و تلاش شما در این باشد که رشد و تکامل پیدا کنید، ما که چیزی نشدیم، می خواستیم از این عالم چیزی بفهمیم، ولی نشد. »
ایشان در کارهای اجتماعی و ابعاد شخصیتی افراد تأکید داشتند که:
« از باندبازی، دسته بندی، هیاهو، سر و صدا، مرید بازی، یا عکس گرفتن ها و ... خودداری کنید که برای خدا نیست. ما برای خدا کار نکردیم، شما مواظب باشید، هدفتان خدا باشد. از کارهای ریایی و غیر خدایی دوری کنید. »
حوصله و دقت در تحصیل
« اگر دقت و حوصله در مطالعه باشد، مطالب ارزنده ای نصیب انسان می شود که با تعجیل و سرعت دادن به مطالعه حاصل نخواهد شد. البته حضور در محضر استاد و نشستن پای درس، خود موضوعیت دارد؛ چرا که نشستن، صحبت کردن، کیفیت نگاه و وارد و خارج شدن استاد، همه و همه، در فهم مطالب درسی و سازندگی روحی و اخلاقی تأثیر بسیاری دارد، همه حرکات استاد مهذب در انسان تأثیر می گذارد.
بنده در نوجوانی، با نشاط فراوان، حدود شانزده ساعت کار علمی و فکری داشتم و مجهولات و نقاط ابهام درسهایم را به این طریق حل می کردم. نشاط درسی برای تحصیل انسان بسیار مفید و ضروری است. انسانی که با نشاط است، خوابش کم، اتلاف وقتش کم و صحبتهای غیر ضروری اش کمتر است؛ تمام همتش درس است و تحصیل. »
تفکر و روشنایی باطنی
« در وجود انسان یک منبع سرشار از نور و علم و معرفت است که دسترسی به آن ممکن نیست؛ مگر با ریاضاتی مشروع که مهمترین آنها پرهیز از گناه و لقمه حرام است. این صفت نیکو در صورتی برای انسان پدید می آید که دوره ای پی در پی و متوالی از تفکر در زمینه ای گوناگون را بگذراند.
آن گاه است که چشم انسان به آن سرچشمه باز می شود و قلب آدمی نورانی می گردد. پس از رسیدن به مرتبه تفکر، عالم هستی، کتاب درسی انسان می شود. با مطالعه بیشتر و دقت فراوانتر، نورافشانی زیادتر می شود. تا این که پس از چندین سال، بینایی چشم، روشنایی دل و نورانیت درونی، نصیب آدمی می شود.
و در پی آن است که همه معارف اسلام را آن طور که هست، درمی یابد و «وجدان» می کند. آنچه حق است می یابد و طهارت درون و باطن همراه او می شود. فکر جریان یافته، محصولات ارزنده ای به عالم وجود تقدیم می کند. بسیاری از ابتکارات، خلاقیتها و نوآوری ها در پی این حالت نصیب انسان می گردد. »
ایشان می فرمودند :
« بنده چهار سال مدام مشغول تفکر بودم؛ تا این که دریچه ای به رویم باز شد و در موضوعی ده سال به فکر و تعمق اشتغال داشتم و سرانجام به نتیجه رسیدم. اگر تفکر در زندگی انسان باشد، عبادات انسان عمق بیشتری می یابد و حال معنوی بهتری خواهد داشت.
فکر است که بیداری صبحگاهی آدمی را عظمت می بخشد و به تهجد و عبادات او بها می دهد. باید قبل از اذان صبح بیدار شویم و مدتی فکر کنیم، تا آثار معجزه آسای تفکر را دریابیم. اگر جای خلوت و مکانی مقدس را انتخاب کنیم، برکات بیشتری خواهد داشت. بنده اغلب جاهایی که می خواستم بروم پیاده می رفتم و راههای خلوت را انتخاب می کردم، تا بتوانم بهتر و بیشتر به فکر خود ادامه دهم.
گاهی مسیری سی کیلومتر بود، اما خسته نمی شدم؛ زیرا همیشه مشغول به تفکر و تعمق بودم.
بارها پیاده به مسجد جمکران می رفتم، تا بهتر بتوانم چیزهایی را به دست آورم و فکر کنم. باید بدانیم که فکور بودن، نقش ارزشمندی در رسیدن به مقامات معنوی دارد. بسیاری از معضلات فکری و مشکلات علمی انسان حل می شود، مسائلی همچون حاکمیت خدای متعال بر هستی، مقام و ارزش معصومین علیهم السلام و نقش آنان در جهان و عالم تکوین، عظمت قدرت الهی و ضعف خرد بشری و قدرتهای ظاهری در مقابل پرودگار متعال و ... .»
عقل، محبوبترین موجود
« حکومت عقل، مشکلات اجتماعی را حل می کند؛ چون حکومت عقل همان حکومت الهیه و اجرای دستورهای خداوند است.
لذا در ظهور حضرت ولی الله الاعظم - سلام الله علیه- عقلها کامل می شوند. رجل الهی به نورانیت عقل، ملحدین، کفار و منافقین را می شناسد. این تمیز، با نورانیت عاقله حاصل می شود.
عقل نور دارد، نه نار. عقل به تمامی رحمت و برکت است. ولی افسوس که آدمی خودش با پیروی از هوا و هوس، عقل، این بزرگترین نعمت الهی، را می کشد و ناریت نفس را به نورانیت عقل غلبه می دهد. اطاعت شیطان و غفلت از یاد حق موجب از بین رفتن نور عقل می شود.
اگر انسان به وسوسه ها و تحریکات شیطان و نفس گوش ندهد، این می شود حکومت عقل و مغلوب ساختن هوا و هوس. به وسیله این نعمت الهی است که انسان برای خویش بهشت می سازد و در برابر، نفس مهندس دوزخ است.
در حدیث آمده است که: خداوند عزیز، موجودی را محبوبتر از عقل خلق نفرموده است. اگر انسان بندگی خدا کند و به عبودیت حق گردن نهد، عاقل می شود و تحت ولایت الهی در می آید. انبیاء و اولیاء علیهم السلام زیرک بودند؛ چون عاقل بودند و در این نشئه به معاصی آلوده نگشتند. حرکات الهی و عقلانی، دارای قدرتی است که جواب وسوسه های نفس را می دهد. انسان به احوال خود بصیر و آگاه است و خوب می داند که اسیر و بنده نفس نیست؛ بنده خداست، و این نیز از برکت عقل است.
کسی که رئیس و بزرگ خانه است، اگر خود را تطهیر کند و به ملکات و حرکات الهی آراسته گردد. تمام اهل منزل تطهیر می شوند؛ و این بهترین روش است. انبیاء و اولیاء علیهم السلام چنین بودند که اول خود عمل می کردند آن گاه به دیگران می آموختند.
اگر انسانها با تعالیم نورانی اسلام آشنا شوند و به آنها عمل کنند دنیا را به بهشت تبدیل می کنند و بهشت آخرت را نیز برای خود محفوظ می دارند. انبیاء و اولیاء علیهم السلام در همین دنیا رشد کردند و به مناصب عالی الهی و مقامات ارجمند معنوی نایل گشتند.
در مقابل نورانیت علم و عقل، جهالت بدترین مصائب و شکنجه هاست. کسی که از نورانیت عقل مرحوم است، دنیا برای او جهنم است. معصیت خدا انسان را از مقام انسانیت تنزل می دهد و از تقوا و ولایت نیز محروم می گردد.

حقیقت استغفار که در راه انسان شدن به کار می رود، عبارت است از بازگشت به خدا؛ و توبه، تحولی است که در انسان عاقل به وجود می آید و تلاطم درونی پیدا می کند. »
نفس اماره، مزاحم قوه عاقله انسان
« باید عاقله را به کار انداخت و مزاحم آن را از میان برداشت. مزاحم عاقله نفس اماره است. هر اندازه انسان این نفس را تزکیه و تهذیب کند آن را از قدرت سبعی بیندازد و تضعیفش کند حکومت و حاکمیت عقل تقویت می شود. ولی ما بین عقل و نفس فرقی نمی گذاریم.
می گوید: ما دلمان می خواهد این جور کنیم. غلط می کند دلت بخواهد هر کاری بکند. اگر دلت می خواهد به جهنم بروی برو هنیئاً لک. این بساطی که می بینی آثار هوی و هوس شرق و غرب است. آثار هوی و هوس بشر است. افتخار می کنند که ما قدرت داریم همه کره زمین را آتش بزنیم. اگر قدرت رحمت داشتید خوب بود. جهان را بهشت می کردید.
اینکه در اسلام این قدر روی علم تاکید شده است و فرموده اند: عالم و آگاه و نورانی شوید، برای این است که آثار علم و نور همه رحمت است. »
در روایت آمده است:
« اول ما خلق الله العقل: اولین مخلوق الهی عقل است. »
تربیت حق تعالی
« بسم الله الرّحمن الرّحیم-الحمد لله ربّ العالمین.
ستایش مخصوص ربوبیّت حق است...
...خداوند، مربی همه موجودات است. تمام تربیتها از مقام رحمت حق است.
« الرب هو الذی منه اصل الشیء و قوامه »
رحمت حق، ربوبیت او را ایجاب می کند. ربوبیت خداوند نسبت به تمام عوالم وجود است و ستایش و حمد همه مراتب وجود، به مربی مطلق؛ یعنی حق تبارک و تعالی باز می گردد. تربیت حق نسبت به موجودات عبارت است از هر چیزی که موجودات لازم دارند. موجودان به تمام حیثیت محتاج و ربط محض به حق هستند.
لذا همواره تحت تربیت مربی خود هستند. انسان از نطفه و خاک، تا مقام ولایت و فنا، به تربیت حق حرکت می کند. شمس و قمر، باد و باران، معادن و نباتات، حیوانات و انسانها، همه و همه، به تربیت حق در حرکت استکمالی به سوی حق هستند. انسان به حسب نیازهای مادی و طبیعی و به حسب نیازهای معنوی و روحانی تحت تربیت خداوند تبارک و تعالی است. اعطای عقل به بشر از رحمت و تربیت حق تعالی است. عقل وسیله و ابزاری است که انسان با آن از مادیات به طرف نور و روحانیت حرکت می کند. »
عرفان حقیقی
آقا برخلاف آنان که خود را با اذکار و اوراد سرگرم می دارند و عبادات آنها با سبحه و سجاده و تخت پوست و غیره باید انجام پذیرد هیچ پای بندی به این آداب و رسوم نداشت، و گاهی تعبیر می فرمود:
« اینها چه اندازه جاهلند که خود را سرگرم این اعمال ظاهری کرده اند و از شناخت و معرفت الله بازمانده اند و اهل اللّهی را در این اداها می دانند. »
می فرمود:
« در مجلسی بودم عده ای از اینها جمع بودند و مجلس سوری بود و پلویی، هر کدام از افراد این فرقه با ولعی که در خوردن داشتند، مدعی اهل اللهی هم بودند.
به آنها گفتم راستی اگر خیال می کنید با این اذکار و اوراد صوری و این نحوه عملکرد به جایی می رسید سخت در اشتباهید، شما ذکر را دارید ولی از مذکور باز ماده اید. »
می فرمود:
« برای آدم شدن و ورود به وادی سیر و سلوک، سیره عملی ائمه دین علیهم السلام را نصب العین خود قرار دهید که غیر از در خانه این خانواده، هیچ کجا خبری و چیزی نیست و هر کجا جای پای عرفان و شناخت را دیدید، بدانید که ارتباط با ائمه علیهم السلام آنجا بود گرچه شهرت به خلاف آن باشد و بدون ارتباط با ائمه معصومین عرفان دروغ است. آنچه ما فهمیده ایم این است.»
بارها می فرمود:
« همه چیز در سیره و روش ائمه معصومین علیهم السلام است. ما چیزی نداریم، دیگران هم چیزی ندارند، بروید در خانه اهل بیت، اگر ما چیزی داشته باشیم از برکت آنها است. »
تمام مراحلی که برای سالک الی الله ذکر شد و آنچه به نظر دیگران نرسیده است. همه را حضرت امیر، امام السالکین و معراج العارفین بدان اشاره فرموده است:
« قد احیی عقله و امات نفسه حتی دق جلیله و لطف غلیظه و برق له لامع کثیر البرق فابان له الطریق و سلک به السبیل تدافعته الابواب الی باب السلامه:
سالک الی الله عقل خود را زنده کرده و نفس خود را میرانده است، تا آنجا که این مراقبت و ریاضت شرعی نازکش کرده و این گوشتها را تا اندازه ای از تنش آب کرده است، غلظت روحش را تبدیل به لطف کرده و روحش رقیق شده است و در آن حالت یک مرتبه یک برقی از دورن در او می جهد پس راه را برایش روشن می کند. از این در به آن در و از این منزل به آن منزل می رود تا به آخرین منزل که منزل سعادت است و نهایت راه اوست، می رسد، که آنجا را باب و در سلامت گویند. »
ارزش معنویت و عرفان الهی
« دستگاه الهی برکاتی دارد، مشکلاتی هم دارد، اینکه می بینید جامعه دنبال مادیات می دود، به خاطر این است که آشنای با معنویت و دستگاه الهی نیست؛ اگر با آن هم آشنا شود، در این راه فعالیت و دویدنش بیش از آن راه مادیات خواهد بود و دیگر توجهی به این هو و جنجال نخواهد داشت.
ما توجهی به این جمعه و جماعات و اجتماعات بواسطه اجتماعش نداریم. این جلسه ای هم که داریم توی این همه جمعیتی که بالا و پائین حسینیه را پر کرده است، اگر سه نفر در بین اینها باشد که مطلب را درک کند، ما به آن سه نفر دلخوشیم، بقیه توجه به همان ظواهر و دست بوسیدن دارند.
دست بوسیدن کاری برای انسان نمی کند، ما به آنها می گوییم که به جای دست بوسیدن بروید خلاف نکنید! آنها هم بدشان نمی آید. می دانند ما غرض نداریم.
دستگاه الهی دگرگونی می دهد، زیر و رو می کند. مقلب القلوب و محول الاحوال، این کارها فقط کار اوست و اینها روی حساب گفته شده است. »
در کتاب کافی، از امام صادق علیه السلام نقل شده است که:
« اگر مردم مقام و موقعیت عرفان الهی را می دانستند چشم و نظر نمی انداختند به آنچه روزیِ دنیاداران شده است، از زر و زیورها و زینتها و دنیای آنان در دیدشان کمتر از خاکی بود که بر آن قدم می گذاردند.
عارفان متنعمند در معرفت و شناخت خدا و لذت آنان چنان لذتی است که گویا همیشه با اولیاء خدا در باغهای بهشت بسر می بردند. »
همگامی علم و حلم
« کلمات ائمه علیهم اسلام، همه حساب شده است، اینکه می گوید علم با حلم توأم باشد، علم بدون حلم بلاست و باعث نابودی است.
در دعاها گاهی آدمی چیزی مثل علم می خواهد ولی توجه به درخواست حلم همراه با علم با او ندارد و این در حقیقت با دست خود گور خود را کندن است. »
دنیا در خدمت دین
« این بشر با دست خود و اعمال آتشین خود، عالم را بر خود و دیگران جهنّم می کند و الّا در دنیا هم می شود در بهشت بود. »
« انبیاء و اولیاء به دنیا به عنوان ابزار و طریقیت می نگریستند نه به عنوان موضوعیت. انبیاء دنیا را به صورت منفی طرد نمی کردند و لکن انقمار و فرو رفتن در دنیا و موضوعیت برای آن قائل شدن را رد می کردند.
رجل الهی دنیا را در خدمت دین به کار می گیرد و کسانی که بر اساس وهم و مادّیت زندگی می کنند دین را به خدمت دنیا می گیرند. »
با خدا باش!
به جویندگان آب حیات جمله کوتاهی را سفارش می کردند که عصاره و چکیده و جان تمام اذکار و اوراد است و آن اینکه: « با خدا باش! »
هرگاه ذکری از او طلب می کردند می فرمود: « با خدا باش! »
و آنگاه که بر اصرار خود می افزودند، با نگاهی پرمعنا به آنها نگریسته می فرمودند:
« والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا ان الله لمع المحسنین » آن کس که در محدوده بندگی ما بکوشد راه ارتقاء و صعود را بدو بنمایانیم.
به دور از خودبینی
فرمود: « ما از همه گفتار حکما و عرفا و فلاسفه و آنان که در سیر و سلوک عمری را سپری کرده اند این جمله قرآن را با روح تر و با واقعیت تر می نگریم که می فرماید:
«الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» و ما این را لمس می کنیم...»
فرمود:
« ما چیزی نداریم، همه اش اینست که ما در حرکتها نقشه های شیطانی نداریم. » اظهار این مطلب که ما چیزی نداریم، دلیل بر داشتن است نه اینکه ایشان خلافگو باشد نه، ولی در واقع آنچه را می داند چیزی نمی داند و آن دانسته را نیز از راه ندیدن خود می داند. و به فرموده اش:
« اگر غیر از این باشد، چیزی هم باشد از ما می گیرند. »
شریعت، صراط مستقیم
می فرمود:
« ما را از سنین شانزده، هفده سالگی مشغول به خود نمودند که غیر از او را نبینیم و جز راه و طریق او را نخواهیم و بسیاری از سالکان سلوک الی الله این چنین نیستند.
بلکه چشم و گوش آنان را پرده تاریک طبیعت پوشانده و برای برطرف کردن آن پوشش و حجاب باید زحمت بکشند و مشقت بار گران ریاضت در عبادت را تحمل کنند تا بعد از زحمات زیاد و پرده دریها و حجاب براندازیها به مقام شامخ مشاهده برسند و مجذوب حق گردند و این حرکت است که می توان بعدد نفوس خلایق را برای آن راه تصور کرد که گفته اند: « الطرق الی الله بعدد انفاس الخلائق » و آن راه سر و باطن و قلب است، نه راه ظاهر.
چون راه ظاهر برای همه مردم یکی است و آن راه شریعت است که همه موظفند اعمال و افعال و کردار و رفتار خود را بر طبق همان ناموس اسلامی قرار دهند و اگر به رأی و سلیقه خود در این راه قدمی بردارند گمراه خواهند شد، اگر کسی بخواهد به سیر و سلوک قلبی و باطنی بپردازد راه و روش اولیاء و ائمه دین علیهم السلام باید سرمشق او باشد و اگر ما مسلمانان آن روش را دنبال کنیم و از جاده تقوی منحرف نشویم و شرافت دین خود را به دنیا نفروشیم و قوای عقل و فکر و اراده و محبت و خلوص نیت را برای پیمودن این راه سعادت و جاودانی بکار بریم مسلم به مقصد خواهیم رسید. »
راه رسیدن به عالم معنی
می فرمودند: « شریعت اساس طریقت است، ظاهر که طریق استدلال است، جز مقدمه برای ادراک باطن و وصول و رسیدن به حقیقت چیز دیگری نیست. و تنها از ظاهر می توان به باطن راه پیدا کرد. راه دیگری برای رسیدن به باطن نیست. و تنها راه، راه تعلیمات اسلامی است. »
ذکر حقیقی
روزی از محضر آقا درباره اذکار و اوراد پرسیدند. فرمودند:
« محصول و نتایج آن مادامی است، یعنی تا وقتی انسان مشغول است بهره مند است، ولی ذکر، ذکر قلبی است که نتایج آن همیشگی است. باید قلب و دل ربط به او داشته باشد.
چه بسیار ذکرها که نتیجه مادامی هم ندارد و باید گفت: اشتغلت بالذکر عن المذکور. »
در جای دیگر فرمودند:
« به تسبیح و ذکر و ورد گول نخورید، ممکن است چیزی عادت انسان شود، وقتی عادت شد، ترک آن وحشت آور است، و منشأ اثر هم نیست. انسان گاهی مثل ضبط صوت می شود، می گوید و می خواند و هیچ حالی او نیست، لذا چیزی عاید خود او نمی شود. »
در حدیث آمده است:
« لا تنظروا الی طول رکوع رجل و سجوده لانه امر قد اعتاده و لو ترکه قد استوحش له »
می فرمود:
« روزی امام صادق علیه السلام بر جمعی گذشتند که حلقه ذکر تشکیل داده بودند، به آنها فرمود: ذکر؛ اوراد زبانی نیست، ذکر، خدا را متذکر بودن و در برابر معصیت و گناه حالت وقایه و خود نگهداری داشتن است. »
بندگی؛ نردبان تعالی
این عارف بزرگوار در یکی از نشستهای درس اخلاقشان فرمودند:
« راه رسیدن به این مقامات عالی انسانی، که حد نهایت ندارد، در سایه بندگی است. انسان به میزانی که حرکتش الهی شود و خالص گردد، به خدا و اولیای او نزدیک می شود.
انسان باید از انبیاء تبعیت کند و راه آنان را برود تا به کمالاتی که برای او آماده کرده اند برسد. نبی اکرم خود را پاک کرده بود و به مقام طهارت نفس رسیده بود تا به مقام خاتمیت و معراج و نبوت و ولایت رسید. در تشهد می خوانیم: « اشهد انّ محمداً عبده و رسوله » اول عبودیت سپس رسالت. »
حرکت روحانی
آیت الله بهاء الدینی می فرمودندد:
« علم نوری، حرکت روحانی می خواهد، احتیاج به حرکت جسمانی ندارد. لازم نیست انسان از محل خودش برای کسب آن حرکت و مسافرت کند، بلکه با حرکت روحانی به این علوم نائل می شود.
این در صورتی است که مبادی و مقدمات آن مهیا باشد ... . مبادی این علوم از انبیاء است. تمام علوم به علم انبیاء و اولیاء و اوصیاء باز می گردد. برای نیل به آن، آدم باید خودش را درست کند. این علوم، اختیاری نیست.
اگر مبادی درست شد، این علوم غرس می شود و تا ابد روشن می شوید. اساس این علوم اخلاص در عمل و طهارت و پاکدامنی است. هر کس از این مسیر نرود پشیمان می شود و ضرر می بیند: والعصر ان الانسان لفی خسر ».
در این بیان عرشی ایشان اشاره به حدیث شریف دارد که می فرماید:
« ما اخلص عبد لله عزوجل اربعین صباحاً الا جرت ینابیع الحکمة من قلبه علی لسانه: هیچ بنده ای عمل خود را چهل روز برای خدا خالص نکرد، مگر اینکه چشمه های حکمت از قلب او بر زبانش جاری شود. »
به فرموده ایشان:
« باید از تخیلات شیطانی و اوهام صرف نظر کرد و مرد خدا شد، تا به معارف حق نائل آمد اگر حرکت کنیم، اگر به طور کامل هم نائل نشویم فی الجمله نائل می شویم.
انسان همیشه از لذات روحانی می تواند بهره مند باشد، باید خود را به آن لذات برساند. لذات روحانی نصیب زبان هرزه و چشم هرزه نمی شود باید خود را اصلاح کرد از مبادی شروع کنید، اگر خود را در حد خودتان اصلاح کنید، با همان می فهمید که خدایی هست. »
تفقه یا روشن بینی دینی
« انسان به حسب کتاب و سنت، مأمور به تفقه است. امر به تفقه، در قرآن هم آمده است: « فلو لا نفر من کل فرقه طائفة لیتفقهوا فی الدین ».
متفقهین باید انذار و ارشاد کنند. و این کار از کسی که بصیرت دینی ندارد، میسور نیست. عنوان بصیرت دینی در کسی محقق می شود که همه جهات اعتقادی، اخلاقی فقهی اسلام و سیاست اسلامی، که همان حکومت اسلامی است، را دارا باشد.
آن سازندگی که توحید دارد، سازندگی فوق العاده قابل توجهی است. شاید بسیاری از عبادتها برای اینست که انسان را موحد کند. صلاة، عنوان معراج دارد. معراجیت آن برای حصر عبودیت در حق تعالی: (ایاک نعبد) و انقطاع از تشبثات خلقی است: (ایاک نستعین) و کسی جز به توفیقات الطاف الهی به این مرحله نایل نمی شود؛ حتی انبیا هم با تأییدات الهی به این مرحله نایل شدند. »
« انسان ممکن است بدون بصیرت دینی برای نهی از منکر، صد منکر مرتکب شود. یعنی کسی که اطلاعات دینی ندارد، گرچه حسن نیت دارد و می خواهد از منکر جلوگیری کند، ولی از روی بی اطلاعی، ده منکر مرتکب می شود. از این جهت، به تفقه خیلی اهتمام شده است. بعد از تفقه نوبت رهبری اجتماعی است.»
ذکر صلوات
او محو و فانی در پیامبر، علی، فاطمه و فرزندان آنها علیهم السلام بود. بارها می فرمود:
« همه خیرات و برکات از ناحیه نبی خاتم صلی الله علیه و آله و سلم است. »
لذا ذکر صلوات را خیلی ارج می نهاد.
هدایت الهی
« هدایت معنایی است که قابل تشکیک است. از نور لامپ پنج شمعی، تا نور خورشید، همه داخل در نور هستند. همان طور که فاصله بین نورها خیلی زیاد است فاصله بین مراتب هدایت هم خیلی زیاد است.
فاصله بین مراتب ایمان هم خیلی زیاد است.
پیامبر خدا به علی علیه السلام فرمود:
« ایمان تو اگر با ایمان تمام مؤمنین قیاس شود، سنگین تر است. »
ایمان مولی چنین ایمانی است، به تناسب مبدأ و منتهی و سنخیت مقدمات و نتایج.
علم الهی باید صرف در هدایت بشر شود. علم وقتی از دستگاه خدا آمده است، باید در راه خدا صرف شود:
« کل ما جاء من الله یصرف فی وجه الله و ما جاء من الشیطان یصرف فی وجوه الباطل ».
انسانی که مورد عنایت حق تعالی شده است، قدرت بر احیا و اماته دارد، قدرت بر شفا دادن دارد، واجد علمی است که از اوضاع ما خبر می دهد. چنانکه 1400 سال پیش، از اوضاع ما خبر دادند. این شخص در برابر ارتباط با حق برای تمام جهان ارزشی قائل نیست.
ارتباط با خدا، فوق ارتباط با ما سوی الله است. همه قدرتها از آنجا است. همه علمها و حمکتها از آن جا است. آن علم باید صرف هدایت بشر شود. بشر به حسب استعداد خود و به حسب تعینش، با معارف و اخلاق و فقه اسلام آشنا می شود، با کتاب خدا آشنا می شود.
این قدر تفسیر در اطراف کتاب خدا نوشته اند که شاید اکثر آنها مرضی پیامبر خدا نیست؛ یعنی به آنچه مراد پیامبر خداست، نرسیده اند. حضرت صادق علیه السلام به ابوحنیفه می فرماید:
« ما فهمت من کتاب الله حرفاً: از کتاب خدا یک حرف را هم درک نکرده ای. »
خیال نکنید این تهمت است. انسان الهی، کتاب را درک می کند؛ چون کتاب، الهی است. دانشمندان درباری نمی توانند مطالب را درک کنند. آنها همتشان همان اقتصاد و مقام است.
نفوسی که از تمام عوارض مبرا و مجردند، کتاب خدا را درک می کنند. از این رو اهل بیت علیهم السلام عالم به کتاب الله هستند و نیز کسانی که با اهل بیت علیهم السلام ارتباطی دارند ـ فی الجمله ـ آشنا هستند. »
ولیّ حق، پیر و مرشد انسان
می فرمودند:
« پیر انسان باید ولیّ حق باشد که از انسان توقعی نداشته باشد و نخواسته باشد از انسان بهره کشی کند و انسان را آلت آقایی خود قرار دهد. »
بعد فرمود: « خدا ایمان نصیب شما کند. »
عرض کردم: از بی ایمانی رنج می برم. فرمود:
« همین رنج امید است به نتیجه برسد. »
نگاه توحیدی
« آن موقعی که دست چپ و راستم را نمی شناختم، خداوند متعال مکرر مرا یاری کرده، اکنون اگر بخواهم سراغ وسیله بروم و از او کمک بگیرم، شقاوت است. او از وضع من آگاه است و قادر به برطرف کردن مشکل زندگی من است. چسبیدن به این و آن - در جایی که باور قلبی دارم که حاکمیت مطلق از اوست- خطاست. »
گاهی که صحبت از پول می شود، می فرمایند:
« ما در مسئله مالی - به خاطر تجربیات گذشته- خاطر جمع بودیم که خدای تعالی ما را رها نمی کند. »
ایشان دل را مملو از توجه و عنایت خداوند کرده اند و همیشه این آیه کریمه را بر لب دارند که:
« انّ الشّرک لظلم عظیم: همانا شرک ظلم بزرگی است. لقمان/13 »
« ما وظیفه ای را که از طرف خدا بر دوشمان گذاشته شده است، باید به خوبی انجام دهیم تا ببینیم چگونه از ما پذیرایی می شود.
آیا کسی که از طرف خداوند مأمور تبلیغ و ارشاد مردم می شود و از دین و عقاید مردم دفاع خالصانه می کند، ذات اقدس الهی وی را رها کرده و از او غافل می شود؟!! »
مرز توحید و شرک
در جلسه ای یکی از آقایان آیه ای خواند که «اکثرهم مشرکون»، ایشان فرمود:
« اینکه آیات دارد: «اکثرهم لا یعقلون»، و «اکثرهم لا یعلمون» ما گمان می کنیم تأدباً قرآن فرموده است اکثرهم والا همه مشرکند.
گرچه درست است اگر خود نبیّ خاتم هم، تنها استثنا شود، باز اکثر اطلاق می شود. »
و فرمودند:
« تمام این تشبثات ما شرک است. غیر خدا را دخیل دانستن همه شرک است:
« فمن کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملاً صالحاً و لا یشرک بعبادة ربه احدا »
یعنی حتی پیامبر و ائمه را هم در عبادت نبیند.
تمام انبیا و اولیا برای شناسایی خدا بوده اند و آن چیزی که قابل توجه است، شناسایی و معرفت خداست که قابل توجه است و مشکل.
و این جهالت انسان است که خدا را رها می کند و توجه به غیر خدا پیدا می کند و به فرموده حدیث، از محتاج، چیزی خواستن از سفاهت است و غیر خدا هر که باشد محتاج است.
جهالت دیگر اینکه ما همه تلاشمان برای خودمان روی مراحل اثباتی است نه ثبوتی. به مردم تحمیل کنیم که به ما آیت الله بگویند و تعریف کنند. خوب حالا همه مردم هم گفتند: شما کذا{اینچنین}. با گفته آنها شما کذا می شوید. نه، همانی که بوده اید، هستید.
یا اگر همه مردم بد بگویند، تأثیر دارد؟ نه. ما به فکر خودسازی نیستیم تا مرحله ثبوتی را درست کنیم و آدم شویم. اگر آن درست شد، کارها درست است، مردم بپذیرند یا نپذیرند.
مگر با فقه و اصول خواندن کار درست می شود، مگر کسی که فقه و اصول بلد بود خبرگان می شود که قدرت تشخیص داشته باشد در شناخت افراد. بلکه باید جنبه های معنوی اینگونه افراد نیز قوی باشد که آن هم ریاضت و توسل می خواهد، تا آن دید در انسان پیدا شود. »
آثار و برکات معرفت
« سفر حج برکات زیادی برای ما داشت. زیرا بنده قبل از تشرف به حج، مبتلا به سر درد شدیدی بودم که سابقه ای سی ساله داشت. بر این اساس، هر هفته چندین روز دچار این درد می شدم.
اما از آغاز سفر حج به کلی آن را فراموش کردم. پس از بازگشت از مدینه، چندین روز در سوریه ماندیم. در آن جا بود که ساعاتی از دماغ ما مایعات تیره رنگ آمد و برای همیشه از این ناراحتی راحت شدیم، به طوری که پس از بازگشت و در دیدار با امام خمینی(ره)، چون ایشان از ما سؤال کرد: که از حج چه فهمیدی؟
گفتم: درد سی ساله من در سفر حج برطرف شد!!
بنده دو سفر نیز به کربلا داشتم سفرهایی که از آغاز تا انجامش، امام حسین علیه السلام از ما دلجویی و پذیرایی می کرد که شرمنده آن حضرت شدیم. اسباب سفر به طور عجیبی فراهم می شد که حتی مأموران عراقی که برای همه سختگیری و اذیت داشتند، به ما که می رسیدند، التماس دعا می گفتند و برایمان غذا و وسیله تهیه می کردند. »
اراده خیر برای بنده
آقا فرمودند:
« خداوند وقتی اراده کند خیری را برای فردی، زمینه را طوری فراهم می کند که گویا برای لحظاتی دید را از دیده و درک و فهم را از قوه دراکه می گیرد تا تن در دهد به عمل و حرکتی و موجب نجات و رستگاری او شود. »
آثار اتصال مومن با خدا
آقا بارها می فرمود: « مؤمن اتصالش به خدا از اتصال ضوء و نور شمس به شمس و خورشید بیشتر است. با این اتصال بروز معجزات و کرامات از عبد و بنده مشکل نیست.
اما آن سرگشته و حیرانی که نه ایمان را داراست نه مؤمن را می شناسد و عمری را با تردید و دودلی سپری کرده است چگونه می تواند این طریق را برود و اهل آن را بشناسد. »
علم الهی در پرتو تقوی
آقا می فرمود:
« ما یک وقت دیدیم این علوم ظاهری ما را اشباع نمی کند، اینها صناعت است و با آن کار دل درست نمی شود. آن علمی که در ارتباط مستقیم با تقوای الهی است و « اتقوا الله و یعلمکم الله » او را باید بدست آورد. »
لا موثر فی الوجود الا الله
روزی در ملاقات با برخی از علاقمندان خویش فرمودند:
« حالم خیلی بد بود، اهل خانه هفتاد حمد برایم خواندند. چون ختم سوره حمد آنان تمام شد، حال ما نیز خوب شد.
ما بارها تجربه کرده ایم، غیر از خدا از هیچ کس کاری ساخته نیست. صلاح فعلی بنده در بیماری و خانه نشینی است. بسیاری از خطرات به خاطر همین بیماری از ما دفع شده و بسیاری از خیرات عجیب به همین خاطر، نصیب ما شده است. »
مناعت طبع، نشانه تکامل
« قداست روحانی ارزان به دست نیامده، تا ارزان از دست دهیم؛ بلکه برای به دست آوردن آن خونها ریخته شده و زجرهای فراوان کشیده شده است. وظیفه کلیه طلاب، حفظ قداست این لباس با ارزش است.
آقایان نباید نزد روحانی و غیر روحانی سر خم کنند و برای مال دنیا شأن خود و روحانیت را زایل کنند. باید تا ممکن است قناعت پیشه باشند. بزرگان و علمای سلف هیچ کدام به مجرد وارد شدن به درس سطح، خانه شخصی نداشتند؛ که طلبه مبتدی امروز، اشتهای داشتن آن را دارد و برای تهیه آن به هر کس رو می زند.
... باید توجه داشته باشیم که از نشانه های تکامل و عوامل رشد شخصیت ما
«مناعت طبع» است؛ یعنی از هر کس پول قبول نکنیم و در هر جا که معرکه ای به پاست وارد نشویم. »
عبادت با ترک معصیت موثر است
« بنده از نوجوانی به روزه و نماز شب علاقمند بود. سالهای بسیاری با آنها انس داشته ام که منشأ آثار و خیرات فراوانی برایم بوده اند.
اولین باری که ارواح علمای بزرگ به سراغ ما آمدند، هنگامی بود که از شدت روزه فشار سختی را تحمل می کردم حتی افرادی چون امام خمینی توصیه به ترک روزه می کردند، اما آثار و برکات آن بسیار بود و علاقه فراوانی به آنها نشان می دادم.
به تهجد و نماز شب نیز عشق و علاقه ای زیاد در خود احساس می کردم، به طوری که خواب شیرین در برابر آن بی ارزش بود. این شور و عشق به حدی بود که گاهی خود به خود ـ هنگام اقامه نماز ـ بیدار می شدم و در شبهایی که خسته بودم، دست غیبی مرا بیدار می کرد.
یادم هست در سال 1365 شمسی که بیمار بودم و در اثر کسالت ضعف شدیدی پیدا کردم، بر آن شدم که در آن شب تهجد را تعطیل کنم، چون توان آن را در خود نمی دیدم؛ اما در سحر همان شب حاج آقا روح الله خمینی را در خواب دیدم که می گوید: « بلند شو و مشغول تهجد باش. »
در آن شب به خاطر سخنان ایشان مشغول نماز شب شدم.
البته تأثیر روزه و نماز شب با دست کشیدن از گناه و دوری از محرمات حاصل می شود؛ والا روزه ای که تنها گرسنگی باشد و نماز شبی که فقط بیداری و پس از آن گناهان گوناگون و یا فخر و تکبر و خودنمایی، هیچ ارزشی ندارد. »
ریاضتهای نادرست
« گاهی برای تعدیل قوای بدنی، خود را به ریاضت وا می داشتم و اکنون که فکر می کنم می بینم راههای دیگری هم وجود داشت و من از آنها استفاده نمی کردم.»
عاقبت بداخلاقی با والدین
« در ماه مبارک رمضان، علاوه بر کارهای روزانه، گاهی ساعتی نزد مادرم می ماندم و پس از صرف افطار به ادامه درس و بحث و مطالعه می پرداختم.
شبی دیر وقت به خانه برگشتم، به طوری که یک ساعت بیشتر به اذان صبح نمانده بود! ه
نگامی که وارد خانه شدم، مادرم را چنان ناراحت و آشفته خاطر دیدم که ناگهان به سوی من آمد و گفت: چرا این قدر دیر کردی؟! از ناراحتی و نگرانی تا الان نخوابیده ام.
و بنده با غرور جوانی ای که داشتم، به جای اظهار محبت و عذرخواهی از ایشان گفتم: بی خود نخوابیده اید، می خواستید بخوابید.
اما چندی نگذشت که چوب این برخورد غلط را خوردم. هر چند آن شب در پی کار خوب و پسندیده بودم، ولی به خاطر پایمال کردن حقوق دیگران و اذیت پدر و مادر تنبیه شدم. »
انسان در فقر محض است
روزی می فرمودند:
« یکی از آقایان مشهور که الان از دنیا رفته می گفت: با این مشکل و گرفتاری چه کنم؟
این که مریدان و علاقه مندان تا در منزل همراه من می آیند، اما چون پای خود را به داخل منزل می گذارم، همسرم با کفش و داد و فریاد از من پذیرایی می کند!!
گفتم: او از جانب خدا مأمور است، تا منیت و شرکهای درونی تو را از بین ببرد. در مسجد، مدرسه و در درس و بحث، غرور و خودبینی را کنار بگذاری و بدانی که انسان در فقر محض است و در برابر غنای مطلق نباید مغرور شد و برای خود چیزی قائل بود.
این که سخنران خوبی هستم. شهرت دارم، با فلان شخصیّت مرتبط هستم، از نظر علمی در چه درجه ای هستم و چه موقعیّتی دارم و احساس آرامش کردن با اینها، شرکهایی است که اعتقادات ما را خدشه دار می کند.
افرادی که استعداد قوی و حافظه خوب دارند به آنها تکیه نکنند، همان طور که کم استعدادها و صاحبان حافظه های ضعیف نباید از رحمت خدا ناامید و مأیوس باشند.
کیفیت اعتقاد را فدای کمیتهای ظاهری نکنید. چرا که گاهی اولیای خدا افرادی هستند که انسان هیچ تصور آن را نمی کند. »
پرسش و پاسخ
توجه و حضور قلب در نماز
1. برای این که در نماز توجه و حضور قلب داشته باشیم چه باید کرد؟
« باید، ان شاء الله، با اطاعت خدا کم کم جهات ایمانی برای شما روشن شود. یعنی وجدان کنید که خدایی هست، نه این که فقط بشنوید. شنیدن تنها، چندان فایده ای ندارد. این که آدم مطالب را بفهمد، غیر از شنیدن است. »
چگونگی تحصیل ایمان
2. چگونه باید جهات ایمانی را وجدان کرد؟
« از طریق بندگی خدا؛ یعنی باید عبادت خدا را کرد. باید به دستگاه خدا اخلاص پیدا کرد و کار را برای خدا انجام داد، حرف برای خدا زد، حرکت برای خدا کرد. در این صورت، آنچه دیگران نمی فهمند شما می فهمید. »
کارها برای خدا
3. ما هر کاری می خواهیم انجام دهیم پس از بررسی می بینیم که در آن ریا و شرک است.
« این ها مال ضعف ایمان است. همه کارها در اختیار خداست. بندگان خدا ابزارند، مثل ابزار نجاری، کار را ابزار نمی کند. مردم و مخلوقات خدا وسایل هستند.
گاهی ممکن است باد هم کارهای بندگان خدا را انجام دهد، آب هم این عمل را انجام دهد. اگر انسان این مطالب را فهمید و دانست که همه کارها در اختیار خداست، آن وقت از بندگان خدا صرف نظر می کند. نه این که با آن ها معاشرت نکند.
بلکه کارها را برای خدا انجام می دهد. یعنی اگر دو تا پرتقال به کسی دادید، برای خدا می دهید. نه برای این که فردا به شما دو تا پرتقال بدهد. اگر به این نیت دادید، این معاوضه است. اگر کسی مرد خوبی باشد و شما مداحی او را بکنید، تا این که او هم در جای دیگر مداحی شما را بکند، این همان بازیگری است. اگر به راستی مرد به درد بخوری است، باید از او تقدیر کرد. »
اثر نماز مقبول
4. خواندن نماز در پنج وقت بهتر است یا جمع کردن بین آن ها؟
« این موضوع از جزئیات است و زیاد مهم نیست. آنچه اصل و روح نماز است، این است که اگر می خواهید بدانید نماز شما مورد قبول است یا نه، از این جا تجربه کنید؛ اگر دیدید نماز شما جلو دروغ و فساد و منکرات را می گیرد، بدانید نماز شما مقبول است. کار نماز این است، همان طور که آتش می سوزاند و آب خاموش می کند، نماز هم انسان را از منکرات نجات می دهد. آن زمانی که انسان به فکر منکر افتاد، اگر دید نمازش مانع دروغ گفتن اوست؛ به او گفت: تو که نماز می خوانی و عبادت خدا را می کنی، این کار را نکن! و او این کار را نکرد، بداند نمازش مورد قبول است.
« ان الصلوه تنهی عن الفحشاء و المنکر »
در کلمات حضرت امیر علیه السلام آمده است که:
« مَثل الصلوه مثل الحُمّة علی باب الرجل: مَثل نماز، مَثل حمام در خانه است.» انسانی که پنج مرتبه در شبانه روز حمام می رود، آیا دیگر بدن او آلوده است؟ این نماز را هم اگر کسی آن گونه که باید، انجام دهد، روحش را از کثافات و معصیت ها تطهیر می کند. اگر دیدید از معاصی پاک شدید؛ دروغ نمی گویید، خیانت نمی کنید، کلک و حقه بازی را کنار گذاشتید، بدانید نماز خوانده اید. وگرنه بدانید معلق بازی کرده اید، نماز نخوانده اید. »
دروغ بدتر از شرابخواری
5. توصیه ای بفرمایید؟
امام باقر(ع) فرمودند: « إن الله عزّوجلّ جعل للشّر أقفالاً و جعل مفاتیح تلک الأقفال الشراب و الکذب شرٌ من الشراب. »
خداوند برای معاصی و شرور، قفل هایی قرار داده است. باب دروغ و شرّ و معصیت خدا بسته شده است و قفل آن عقول انسانی است. اگر کسی هتاکی و سفاکی کند، خانه کسی را خراب کند، هر عاقلی به او می گوید: چرا این کار را می کنی؟! عقلش به او می گوید: چرا خانه مردم را خراب می کنی؟!
عقل ها همه مانع معصیت هستند ولکن کلید همه این قفل ها که درب معاصی را بسته است، شراب است. انسان شرابخوار عقلش زایل می شود. عقل که زایل شد، در برابر معاصی و شرور مانعی نیست. پس شراب، کلید همه قفل هاست. یعنی همه قفل ها را شراب باز می کند. آدم مست لایعقل، هر معصیت و خراب کاری را مرتکب می شود.
با این که شراب این چنین سمتی دارد، « و الکذب شر من الشراب »؛ دروغ بدتر از شراب است؛ برای این که شراب، عقل شرابخوار را در خطر می اندازد، ولی دروغ، عقول ذوی العقول را در معرض خطر قرار می دهد. ممکن است به خاطر یک دروغ هزاران نفر به اشتباه بیفتند. پس دروغ وضعش بدتر از شراب است. ان شاء الله موفق شوید که جزء صدیقین شوید. »
بندگی خدا
6. بعضی اوقات که انسان در خطر می افتد و هیچ راهی پیدا نمی کند، خدای خود را احساس می کند؛ چه باید کرد که این حالت در حال اختیار هم برای انسان وجود داشته باشد؟
« بندگی خدا، بندگی خدا فقط نماز و روزه نیست؛ انسان باید در هر حرکتی حساب خدا را داشته باشد. مثلاً اگر برای رضای خدا این جا آمده اید، این هم مثل عبادت و نماز است. یعنی هر کاری باید برای خدا باشد. باید از راه بندگی خدا رفت. »
اسلام، دین تعالی
7. توصیه ای بفرمایید تا عمل کنیم؟
« اگر این دو کار را انجام دهید، خیلی پیشروی کرده اید:
یکی این که نماز را اول وقت بخوانید،
دیگر آن که دروغ نگویید.
خیال نکنید ضرر می کنید. ان شاء الله مورد توفیقات خدا هم واقع می شوید و آن وقت اگر این کارها را کردید، فهم شما هم عوض می شود، یعنی درک دیگری پیدا می کنید.
الان شاید شما نتوانید این مطالب را از ما قبول کنید، ولی وقتی خودتان به آن رسیدید، قبول می کنید. وقتی وجدان شما مسأله را حل کرد، می بینید راست است و می بینید که اسلام چه نعمت بزرگی برای بشر بوده است. و این بشر، روی همان هوی و هوس و شیطنت خودش، از آن بی بهره بوده است. پیامبر اسلام می خواهد همه به ستاره ثریا برسید؛ ولی این ها می گویند بگذارید ما برویم در یک منجلاب غرق شویم. »
اخلاص، حقیقت بندگی
8. شما فرموده بودید که اگر انسان بندگی خدا کرد، نفس او الهی می شود، بفرمایید حقیقت بندگی چیست؟
« حقیقت بندگی، اخلاص است. یعنی اگر همه چیز و همه کار را برای خدا انجام دادید و بقیه را پوچ بدانید، این اخلاص و بندگی است. »
تزکیه نفس مقدمه فهم قرآن
9. برای فهم قرآن چه کنیم؟
« تزکیه و تهذیب در فهم قرآن بسیار دخیل است. البته تفاسیر هم خوب است. »
نشاط در نماز شب
10. ما برای نماز شب بلند می شویم و نماز شب هم می خوانیم، ولی نشاطی نداریم و خسته می شویم؟
« باید به خدا معرفت داشت. »
رضایت خدا
11. از کجا باید شروع کنیم؟
« دنبال هوی و هوس نروید، فقط رضایت خدا را در نظر بگیرید. »
اصل، در تهذیب نفس است.
12. تهذیب مقدم است یا تحصیل؟
« البته تحصیل هم برای تهذیب است. تهذیب، بندگی خداست. تهذیب بر همه چیز مقدم است. تحصیل و مطالعه هم برای تهذیب است. »
هوی و هوس، مانع نماز شب
13. شخص محترمی پرسید: نمی دانم چرا شب بیدار می شوم اما در رختخواب و بستر بیدارم و نمی توانم بلند شوم برای تهجد و نماز شب؟
آقا همانطور که سرش پایین بود و به زمین نگاه می کرد با ناراحتی فرمود:
« هواها و هوسها غل و زنجیرمان کرده است. »
آن فرد محترم از این گفته گریه کرد.
صنوبر شو!
14. از آقا پرسیده شد: اشراف پیدا کردن بر مطالب و معارف در قرآن و حدیث و غیره چگونه حاصل می شود؟ پشت و روی عالم را دیدن با چه بدست می آید؟
آقا با لطافت و ظرافت پاسخ داد:
« صنوبر شو تا همه جا را ببینی! اگر بوته ای بودی فقط دور و بر خود را می توانی ببینی. »
( درخت صنوبر رشید و سر به آسمان کشیده است و از بالا اشراف به همه باغ و بستان و آنچه در او می گذرد دارد. برخلاف بوته کوچک که روی زمین لمیده و تا شعاع محدودی اطراف خود را می نگرد. کنایه از اینکه ظرفیت خود را بالا ببر. )