من هميشه گمان ميکردم که خاموشی بهترين چيزها است .
گمان میکردم که بهتر است آدم مثل بوتيمار کنار دريا
بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشيند - ولی حالا
ديگر دست خودم نيست چون آنچه که نبايد بشود شد
- کی ميداند ، شايد همين الان يا يک ساعت ديگر
يک دسته گزمه مست برای دستگير کردنم بيايند -
من هيچ مايل نيستم که لاشه خودم را نجات بدهم ،
بعلاوه جای انکار هم باقی نمانده ، برفرض هم که
لکه های خون را محو بکنم ولی قبل از اينکه بدست آنهابيفتم يک
پياله از آن بغلی شراب ، از شراب موروثی خودم که سر رف
گذاشته ام خواهم خورد .حالا ميخواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند
خوشه انگور در دستم بفشارم و عصاره آنرا ، نه ، شراب آنرا ،
قطره قطره در گلوی خشک سايه ام مثل آب تربت بچکانم . فقط
ميخواهم پيش از آنکه بروم دردهايی که مرا خرده خرده مانند خوره
يا سلعه گوشه اين اطاق خورده است روی کاغذ بياورم .-چون باين
وسيله بهتر ميتوانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم - آيا مقصودم
نوشتن وصيت نامه است ؟ هرگز ، چون نه مال دارم که ديوان
بخورد و نه دين دارم که شيطان ببرد ،وانگهی چه چيزی روی
زمين ميتواند برايم کوچکترين ارزش را داشته باشد . - آنچه که زندگی
بوده است از دست داده ام ، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه
من رفتم ، بدرک ، ميخواهد کسی کاغذ
پاره ها ی مرا بخواند ، ميخواهد هفتاد سال سياه هم نخواند - من فقط
برای اين احتياج بنوشتن که عجالتا برايم ضروری شده است مينويسم -
من محتاجم ، بيش از پيش
محتاجم که افکار خودم را به موجود خيالی خودم ، به سايه خودم ارتباط بدهم -
اين سايه شومی که جلو روشنايی پيه سوز رویديوار خم شده و مثل اين است که آنچه که
مينويسم بدقت ميخواند و ميبلعد - اين سايه حتما بهتر از من ميفهمد !
فقط با سايه خودم خوب ميتوانم حرف بزنم ، اوست که مرا وادار بحرف زدن
ميکند ، فقط او می تواند مرا بشناسد او حتما می فهمد ... ميخواهم عصاره ،
نه ،شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سايه ام چکانيده باو بگويم :
اين زندگی من است !هر کس ديروز مرا ديده ، جوان شکسته و
ناخوشیديده است ولی امروز پيرمرد قوزی می بيند که موهای سفيد ،
چشمهای واسوخته و لب شکری دارد . من ميترسم از پنجره اطاقم به
بيرون نگاه بکنم ، در آينه بخودم نگاه کنم . چون همه جا سايه های مضاعف
خودم را ميبينم - اما برای اينکه بتوانم زندگی خودم را برای سايه خميده ام
شرح بدهم بايد يک حکايت نقل بکنم - او ، چقد ر حکايتهايی راجع به ايام
طفوليت ،راجع بعشق ، جماع ، عروسی و مرگ وجود دارد و هيچکدام
حقيقت ندارد - من از قصه ها و عبارت پردازی خسته شده ام . من
سعی خواهم کرد که اين خوشه را بفشارم ولی آیادر آن کمترين اثر از حقيقت
وجود خواهد داشت يا نه - اين را ديگر نمی دانم - من نميدانم کجا هستم و
اين تکه آسمان بالای سرم ، يا اين چند وجب زمينی که رويش نشسته ام مال نيشابور
يا بلخ و يا بنارس است - در هر صورت من بهيچ چيز اطمينان ندارم .
من از بس چيزهای متناقض ديده و حرفهای جور بجور شنيده ام و از بسکه
ديد چشمهايم روی سطح اشياء مختلفساييده شده - اين قشر نازک و سختی
که روح پشت آن پنهان است ، حالا هيچ چيز باور نمی کنم - به ثقل و ثبوت
اشياء بحقايق آشکار و روشن همين الان هم شک دارم -نميدانم اگر انگشتانم را
به هاون سنگی گوشه حياطمان بزنم و از او بپرسم :آيا ثابت و محم هستی در
صورت جواب مثبت بايد حرف او را باور بکنم يا نه.آيا من يک موجود مجزا
و مشخص هستم .؟ نميدانم - ولی حالاکه در آينه نگاه کردم خودم را نشناختم .
نه ، آن (من) سابق مرده است ، تجزيه شده ، ولی هيچ سد و مانعی بين ما وجود ندارد.
بايد حکايت خودم را نقل بکنم ولی نميدانم بايد از کجا شروع کرد - سرتاسر زندگی
قصه و حکايت است . بايد خوشه انگور را بفشارم و شيره آنرا قاشق قاشق
در گلوی خشک اين سايه پير بريزم .
از کجا بايد شروع کرد ؟ چون همه فکر هايی که عجالتا در کله ام
ميجوشد ، مال همين الان است . ساعت و دقيقه و تاريخ ندارد - يک اتفاق
ديروز ممکن است برای من کهنه تر و بی تاثيرتر از يک اتفاق هزار سال
پيش باشد .
شايد از آنجاييکه همه روابط من با دنيای زنده ها بريده شده ، يادگارهای گذشته
جلو م نقش می بندد -گذشته ، آينده ، ساعت ، روز ، ماه و سال همه
برايم يکسان است . مراحل مختلف بچگی و پيری برای من جز حرفهای
پوچ چيزديگری نيست - فقط برای مردمان معمولی ، برای رجاله ها -
رجاله تشديد همين لغت را ميجستم ، برای رجاله ها که زندگی آنها موسم و
حد معينی دارد ، مثل فصلهای سال و در منطقه معتدل زندگی واقع
داشته مثل اينست که در يک منطقه سردسير و در تاريکی جاودانی گذشته
است ، در صورتی که ميان تنم هميشه يک شعله ميسوزد و مرا مثل شمع
آب ميکند.
ميان چهارديواری که اطاق مرا تشکيل ميدهد و حصاری که دور
زندگی و افکار من کشيده ، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب ميشود ،
نه ، اشتباه ميکنم - مثل يک کنده هيزم تر است که گوشه ديگدان افتاده و
بآتش هيزمهای ديگر برشته و زغال شده ، ولی نه سوخته است و نه تر و
تازه مانده ، فقط از دود و دم ديگران خفه شده . اطاقم مثل همه اطاقها با خشت و
آجر روی خرابه هزاران خانه های قديمی ساخته شده ، بدنه سفيد
کرده و يک حاشيه کتيبه دارد - درست شبيه مقبره است - کمترين حالات
و جزئيات اطاقم کافی است که ساعتهای دراز فکر مرا بخودش مشغول
بکند ، مثل کار تنک کنج ديوار . چون از وقتی که بستری شده ام بکارهايم
کمتر رسيدگی ميکنند - ميخ طويله ای که بديوار کوبيده شده جای ننوی
من و زنم بوده و شايد بعدها هم وزن بچه های ديگر را متحمل شده است .
کمی پايين ميخ از گچ ديوار يک تخته ور آمده و از زيرش بوی اشياء و
موجوداتی که سابق بر اين در اين اطاق بوده اند اتشمام ميشود ، بوريکه
تا کنون هيچ جريان و باد ینتوانسته است اين بوهای سمج و تنبل و غليظ ر
پراکنده بکند : بوی عرق تن ، بوی ناخوشيهای قديمی ، بوهای دهن ،
بوی پا ، بوی تن شاش ، بوی روغن خراب شده ، حصير پوسيده و خاگينه
سوخته ، بوی پياز داغ ، بوی جوشانده ، بوی پنيرک و مامازی بچه ، بوی
اطاق پسری که تاز ه تکليف شده ، بخارهاييکه از کوچه آمده و بوهای
مرده يا در حال نزع که همه آنها هنوز زنده هستند و علامت مشخثه خود
نگه داشته اند . خيلی بوهای ديگر هم هست که اصل و منشاء آها معلوم
نيست ولی اثر خود را باقی گذاشته اند .
اطاقم يک پستوی تاريک و دو دريچه با خارج ، با دنيای رجاله ها دارد .
يکی از آنها رو بحياط خودمان باز ميشود و ديگری رو بکوچه است - از
آنجا مرا مربوط به شهر ری ميکند - شهری که عروس دنيا مينامند و
هزاران کوچه پس کوچه و خانه های توسری خورده ، و مدرسه و کاروانسرا
دارد - شهری که بزرگترين شهر دنيا بشمار ميآيد ، پشت اطاق من نفس
ميکشد و زندگی ميکند. اي«جا گوشه اطاقم وقتی که چشمهايم را بهم
ميگذارم سايه های محو و مخلوط شهر : آنچه که در من تاثير کرده با
کوشکها ، مسجدها و باغهايش همه جلو چشمم مجسم ميشود.
اين دو دريچه مرا با دنيای خارج ، با دنيای رجاله ها مربوط ميکند .
ولی در اطاقم ي: آينه بديوار است که صورت خودم را در آن می بينم و
در زندگی محدود من آينه مهمتر از دنيای رجاله ها اتس که با من هيچ
ربطی ندارد