صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11

موضوع: بوف کور (صادق هدايت)

  1. #1
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    New 1 بوف کور (صادق هدايت)

    نويسنده : صادق هدايت
    بوف کور

    .
    .
    .
    .
    .

    در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد
    و میتراشد.
    اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين
    دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند
    و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان
    سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند -زیرا بشر
    هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط
    شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس
    که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد
    میافزاید.
    آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبيعی ، این انعکاس سایهء روح
    که در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداری جلوه می کند کسی پی
    خواهد برد؟
    من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق
    افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم
    آن تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آنجن که خارج از فهم و ادراک بشر است
    زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد- زهرآلود نوشتم، ولی می خواستم بگویم
    داغ آنرا هميشه با خودم داشته و خواهم داشت.
    من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقايع
    در نظرم مانده بنويسم، شايد بتوانم راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه،
    فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم - چون برای
    من هیچ اهمیتی ندارد که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی
    باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد
    و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش که بنشد، تا ممکن است بايد افکار خودم
    را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم ویسم ، فقط برای
    ادیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میترسم که
    ینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی ديوار خميده و
    مثل اين است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -برای
    اوست که می خواهم آزمايشی بکنم: ببینم شايد بتوانیم یکدیگر را بهتر
    بشناسيم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با ديگران بريده ام می خواهم
    خودم را بهتر بشناسم.
    افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا ************جه می کند - آیا
    این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
    دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
    مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم،
    می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
    من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
    باید خودم را بهش معرفی بکنم

    __________________


  2. #2
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    در اين دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم
    که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشيد - اما افسوس، اين شعاع
    آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارهء پرنده بود که بصورت
    یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه
    همهء بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و
    بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد-
    نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.
    سه ماه - نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی
    یادگار چشم های جادویی یا شرارهء کشنده چشمهايش در زندگی من هميشه
    ماند -چطور می توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگی
    من است؟
    نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون ديگر او با آن اندام اثيری،
    باریک و مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن
    زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و میگداخت، او ديگر متعلق باين
    دنیای پست درنده نیس- نه، اسم او را نباید آلوده بچیزهای زمینی بکنم.
    بعد از او من دیگر خودم را از جرگهء آدم ها، از جرگهء احمق ها و
    خوشبخت ها بکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی بشراب و تریاک پناه
    بردم- زندگی من تمام روز میان چهار ديوار اتاقم می گذشت و می گذرد-
    سرتاسر زندگیم میان چهار ديوار گذشته است.
    تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود- همهء وقتم وقف
    نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال مشروب و تریاک می شد و شغل مضحک
    نقاشی روی قلمدان اختیار کرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم ، برای
    اینکه وقت را بکشم.
    از حسن اتفاق خانه ام بیرون شهر، در یک محل ساکت و آرام دور از
    آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده - اطراف آن کاملا مجزا و دورش
    خرابه است. فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا
    است و شهر شروع می شود. نمی دانم این خانه را کدام مجنون یا کج سلیقه
    در عهد دقیانوس ساخته، چشمم را که می بندن نه فقط همهء سوراخ سنبه هایش
    پیش چشمم مجسم می شود، بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس می کنم.
    خانه ایکه فقط روی قلمدانهای قدیم ممکن است نقاشی کرده باشند.
    باید همه ء اینها را بنویسم تا ببینم که بخودم مشتبه نشده باشد، باید
    همهء اینها را بسایهء خودم که روی ديوار افتاده است توضیح بدهم - آری،
    پیشتر برایم فقط یک دلخو************ک مانده بود. میان چهار دیوار اطاقم روی
    قلمدان نقاشی می کردم و با اين سرگرمی مضحک وقت را می گذرانیدم،
    اما بعد از آنکه آن دو چشم را ديدم، بعد از آنکه او را ديدم اصلا معنی،
    مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد - ولی چيزی که غريب ،
    چيزیکه باورنکردنی است نمی دانم چرا موضوع مجلس همهء نقاشیهای من
    از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو می کشیدم
    که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچيده،
    چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبااه دست چپش
    را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود. - روبروی او دختری با لباس سیاه
    بلند خم شده به او کل نیلوفر تعارف میکرد- چون ميان آنها یک جوی آب
    فاصله داشت - آیا این مجلس را من سابقا دیده بوده ام، یا در خواب به من
    الهام شده بود؟ نمی دانم، فقط می دانم که هر چه نقاشی می کردم همه اش
    همین مجلس و همین موضوع بود، دستم بدون اراده این تصویر را می کشید
    و غریب تر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتی بتوسط عمویم از
    اين جلد قلمدانها بهندوستان می فرستادم که می فروخت و پولش را برایم
    میفرستاد.
    این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک میآمد،درست یادم نيست -
    حالا قضیه ای بخاطرم آمد- گفتم : باید یادبودهای خودم را بنویسم، ولی
    اين پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین
    اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم - دوماه پیش، نه، دو ماه و چهار روز
    میگذرد. سیزدهء نوروز بود. همهء مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند -
    من پنجرهء اطاقم را بسته بودم، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم ، نزدیک
    غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد- یعنی خودش
    گفت که عموی من است، من هرگز او را ندیده بودم ، چون از ابتدای
    جوانی به مسافرت دوردستی رفته بود. گویا ناخدای کشتی بود، تصور کردم
    شاید کار تجارتی با من دارد، چون شنیده بودم که تجارت هم می کند - بهرحال
    عمویم پیرمردی بود قوزکرده که شالمهء هندی دور سرش بسته بود، عبای
    زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود ،
    یخه اش باز و سینهء پشم آلودش دیده می شد. ریش سلامحه اش را که از زير
    شال گردن بیرون آمده بود می شد دانه دانه شمرد، پلک های ناسور سرخ
    و لب شکری داشت - یک شباهت دور و مضحک با من داشت. مثل اینکه
    عکس من روی آینهء دق افتاده باشد - من همیشه شکل پدرم را پیش خودم
    همین جور تصور می کردم، بمحض ورود رفت کنار اطاق چنباته زد- من
    بفکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه بکنم، چراغ را روشن کردم،
    رفتم در پستوی تاریک اطاقم، هر گوشه را وارسی کردنتا شاید بتوانم
    چیزی باب دندان او پیدا کنم، اگر چه می دانستم که در خانه چیزی به هم
    نمی رسد، چون نه تریاک برایم مانده بود و نه مشروب - ناگهان نگاهم
    ببالای رف افتاد - گویا بمن الهام شد، دیدم یک بغلی شراب کهنه که بمن
    ارث رسیده بود - گویا بمناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند -
    بالای رف بود، هیچوقت من به این صرافت نیفتاده بودم ف اصلا بکلی یادم
    رفته بود ،که چنین چیزی در خانه هست. برای اینکه دستم به رف برسد
    چهارپایه ای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همین که آمدم بغلی را
    بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد - دیدم در
    صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوزکرده ، زیر درخت سروی نشسته بود و
    یک دختر جوان، نه - یک فرشتهء آسمانی جلو او ایستاده، خم شده بود
    و با دست راست گل نیلوفر کبودی به او تعارف می کرد، در حالی که پیرمرد
    ناخن انگشت سبابهء دست چپش را میجويد.
    دختر درست در مقابل من واقع شده بود، ولی بنظر می آمد که هیچ
    متوجه اطراف خودش نمی شد. نگاه می کرد، بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند
    مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکه بفکر شخص
    غایبی بوده باشد - از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر، چشمهایی
    که مثل این بود که بانسان سرزنش تلخی می زند، چشمهای مضطرب، متعجب،
    تهدیدکننده و وعده دهندهء او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گویهای
    براق پرمعنی ممزوج و در ته آن جذب شد - این آینهء جذاب همهء هستی
    مرا تا آنجاییکه فکر بشر عاجز است بخودش می کشید - چشمهای مورب
    ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت، در عین حال
    میترسانید و جذب می کرد، مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماوراء
    طبیعی دیده بود که هر کسی نمی توانست ببیند؛ گونه های برجسته، پیشانی
    بلند، ابروهای باریک به هم پیوسته، لبهای گوشتالوی نیمه باز، لبهاییکه
    مثل این بود تازه از یک بوسهء گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده
    بود. موهای ژوليدهء سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و
    یک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده بود - لطافت اعضا و بی اعتنایی
    اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد، فقط یک دختر
    رقاص بتکدهء هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.
    حالت افسرده و شادی غم انگیزش همه ء اینها نشان میداد که او مانند
    مردمان معمولی نیست، اصلا خوشگلی او معمولی نبود، او مثل یک منظرهء
    رویای افیونی به من جلوه کرد... او همان حرارت عشقی مهر گیاه را در من
    تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو ، پستانها ،
    سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش
    جفتش بیرون کشیده باشند - مثل مادهء مهر گياه بود که از بغل جفتش جدا
    کرده باشند.
    لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود ، وقتی که
    من نگاه کردم گویا می خواست از روی جویی که بین او و پیرمرد فاصله
    داشت بپرد ولی نتوانست، آنوقت پیرمرد زد زیرخنده، خندهء خشک و
    زننده ای بود که مو را به تن آدم راست می کرد، یک خندهء سخت دورگه و
    مسخره آمیز کرد بی آنکه صورتش تغییری بکند ، مثل انعکاس خنده ای بود
    که از میان تهی بیرون آمده باشد.
    من در حالی که بغلی شراب دستم بود، هراسان از روی چهارپایه پایین
    جستم - نمی دانم چرا می لرزیدم - یک نوع لرزه پر از وحشت و کیف بود، مثل
    اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم - بغلی شراب را زمین گذاشتم
    و سرم را میان دو دستم گرفتم - چند دقیقه طول کشید؟ نمی دانم-
    همینکه بخودم آمدم بغلی شراب را برداشتم، وارد اطاق شدم ، دیدم عمویم
    رفته و لای در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود - اما زنگ خندهء خشک
    پیرمرد هنوز توی گوشم صدا می کرد.
    هوا تاریک می شد، چراغ دود می زد، ولی لرزهء مکیف و ترسناکی که در
    خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود - زندگی من از این لحظه تغییر
    کرد - بیک نگاه کافی بود، برای اینکه آن فرشتهء آسمانی ،آن دختر اثيری،
    تا آنجایی که فهم بشر از ادراک آن عاجز است تاثیر خودش را در من می گذارد.
    در اين وقت از خود بی خود شده بودم؛ مثل اینکه من اسم او را قبلا
    می دانسته ام.شرارهء چشمهایش، رنگش، بویش، حرکاتش همه بنظر من آشنا
    می آمد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او
    همجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم.
    می بایستی در این زندگی نزدیک او بوده باشم.هرگز نمی خواستم او را لمس
    بکنم، فقط اشعهء نامریی که از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد کافی بود.
    این پیش آمد وحشت انگیز که باولین نگاه بنظر من آشنا آمد، آیا همیشه دو نفر
    عاشق همین احساس را نمی کنند که سابقا یکدیگر را دیده بودند، که رابطهء
    مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در این دنیای پست یا عشق او را
    می خواستم و یا عشق هیچکس را - آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر
    بکند؟ ولی خندهء خشک و زنندهء پیرمرد- این خندهء مشئوم رابطهء میان ما را
    از هم پاره کرد

  3. #3
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    تمام شب را باین فکر بودم. چندين بار خواستم بروم از روزنهء ديوار
    نگاه بکنم ولی از صدای خندهء پیرمرد ترسیدم، روز بعد را بهمین فکر
    بودم. آیا می توانستم از دیدارش بکلی چشم بپوشم؟ فردای آنروز بالاخره
    با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم بغلی شراب را دوباره سر جایش بگذارم
    ولی همین که پردهء جلو پستو را کنار زدم و نگاه کردم دیوار سیاه تاریک،
    مانند همان تاریکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود - اصلا
    هیچ منفذ و روزنه ای به خارج دیده نمی شد- روزنه چهارگوشهء دیوار
    بکلی مسدود و از جنس آن شده بود، مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته
    است- چهارپایه را پیش کشیدم ولی هرچه دیوانه وار روی بدنهء دیوار مشت
    میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه می کردم کمترین نشانه ای از روزنهء
    ديوار دیده نمی شد و به دیوار کلفت و قطور ضربه های من کارگر نبود - یکپارچه
    سرب شده بود.
    آیا میتوانستم بکلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود، از این ببعد
    مانند روحی که در ************جه باشد، هر چه انتظار کشیدم - هر چه کشیک کشیدم،
    هر چه جستجو کردم فایده ای نداشت.- تمام اطراف خانه مان را زیر پا کردم،
    نه یک روز، نه دو روز؛ بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که
    به محل جنایت خود برمی گردند،هر روز طرف غروب مثل مرغ
    سرکنده دور خانه مان می گشتم، بطوریکه همهء سنگها و همهء ريگهای
    اطراف آن را می شناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو، از جوی آب و
    از کسانی که آنجا دیده بودم پيدا نکردم - آنقدر شبها جلو مهتاب زانو
    بزمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه که شاید او به ما نگاه کرده باشد،
    استغاثه و تضرع کرده ام و همهء موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمترین
    اثری از او ندیدم - اصلا فهمیدم که همهء این کارها بیهوده است، زیرا او
    نمی توانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد -مثلا آبی
    که او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یک چشمهء منحصربفرد
    ناشناس و یا غاری سحرآمیز بوده باشد. لباس او از تاروپود ابریشم و پنبهء
    معمولی نبوده و دستهای مادی ، دستهای آدمی آن را ندوخته بود - او یک
    وجود برگزیده بود- فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده،
    مطمئن شدم اگر آب معمولی برویش می زد صورتش می پلاسید و اگر با
    انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را می چید انگشتش مثل ورق
    گل پژمرده می شد.
    همهء اینها را فهمیدم ،این دختر ، نه این فرشته، برای من سرچشمهء تعجب
    و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطف و دست نزدنی بود. او بود که حس
    پرستش را در من تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه ، یکنفر آدم
    معمولی او را کنفت و پژمرده می کرد.
    از وقتی او را گم کردم ، از زمانیکه یک دیوار سنگین ، یک سد نمناک
    بدون روزنه بسنگینی سرب جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم
    برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی
    که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت؛ زیرا او مرا
    ندیده بود، ولی من احتیاج باین چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود
    که همهء مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند - بیک نگاه او
    دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.
    از این ببعد بمقدار مشروب و تریاک خودم افزودم، اما افسوس بجای
    اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند ، بجای اینکه
    فراموش بکنم، روزبروز ، ساعت بساعت ، دقیقه بدقیقه فکر او ، اندام او ،
    صورت او خیلی سخت تر از پیش جلوم مجسم می شد.
    چگونه می توانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم که باز بود و یا رویهم
    می گذاشتم در خواب و در بیداری او جلو من بود. از میان روزنهء پستوی
    اطاقم، مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته، از میان سوراخ
    چهارگوشه که به بیرون باز می شد دایم جلو چشمم بود.
    آسايش بمن حرام شده بود، چطور می توانستم آسايش داشته باشم؟
    هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم، نمی دانم چرا
    می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب، درخت سرو، و بتهء گل نيلوفر
    را پیدا کنم - همان طوری که بتریاک عادت کرده بودم ، همانطور باین گردش
    عادت داشتم ، مثل این که نیرویی مرا به این کار وادار می کرد. در تمام راه
    همه اش بفکر او بودم ، بیاد اولین دیداری که از او کرده بودم و می خواستم
    محلی که روز سیزده بدر او را آنجا دیده بودم پیدا کنم.- اگر آنجا را
    پیدا می کردم ، اگر می توانستم زیر آن درخت سرو بنشینم حتما در زندگی
    من آرامشی تولید می شد - ولی افسوس بجز خاشاک و شن داغ و استخوان
    دندهء اسب و سگی که روی خاکروبه ها بو می کشید چیز دیگری نبود- آیا
    من حقیقتا با او ملاقات کرده بودم؟-هرگز ، فقط او را دزدکی و پنهانی
    از یک سوراخ ، از یک روزنهء بدبخت پستوی اطاقم دیدم - مثل سگ
    گرسنه ای که روی خاکروبه ها بو می کشد و جستجو می کند ، اما همین که از
    دور زنبیل می آورند از ترس میرود پنهان می شود ، بعد برمی گردد که
    تکه های لذيذ خودش را در خاکروبهء تازه جستجو بکند. منهم همان حال را
    داشتم ، ولی این روزنه مسدود شده بود - برای من او یک دسته گل تر و
    تازه بود که روی خاکروبه انداخته باشند.
    شب آخری که مثل هر شب بگردش رفتم ، هوا گرفته و بارانی بود و مه
    غلیظی در اطراف پیچیده بود - در هوای بارانی که از زنندگی رنگ ها و
    بی حیایی خطوط اشیا میکاهد ، من یکنوع آزادی و راحتی حس می کردم و
    مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می شست - در این شب آنچه که
    نباید بشود شد - من بی اراده پرسه می زدم ولی در این ساعت های تنهایی،
    در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست خیلی سخت تر از همیشه
    صورت هول و محو او مثل این که از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد صورت
    بی حرکت و بی حالتش مثل نقاشی های روی جلد قلمدان جلو چشمم ظاهر
    بود

  4. #4
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    وقتی که برگشتم گمان می کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی
    در هوا متراکم بود، بطوری که درست جلو پایم را نمی ديدم. ولی از
    روی عادت ، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانه ام که
    رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش ، هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته.
    کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم ولی نمی دانم چرا بی اراده چشمم
    بطرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو چشم مورب ، دو چشم درشت سیاه
    که میان صورت مهتابی لاغری بود ، همان چشم هایی را که بصورت انسان
    خیره میشد بی آنکه نگاه بکند شناختم، اگر او را سابق بر این ندیده بودم،
    می شناختم-نه، گول نخورده بودم .این هیکل سیاهپوش او بود - من
    مثل وقتی که آدم خواب می بیند ، خودش می داند که خواب است و می خواهد
    بیدار بشود اما نمی تواند. مات و منگ ایستادم ، سر جای خودم خشک شدم-
    کبریت تا ته سوخت و انگشتهایم را سوزانید، آنوقت یک مرتبه بخودم
    آمدم، کلید را در قفل پیچاندم ، در باز شد، خودم را کنار کشیدم -او مثل
    کسیکه راه رابشناسد از روی سکو بلند شد ، از دالان تاریک گذشت .در
    اطاقم را باز کرد و منهم پشت سر او وارد اطاقم شدم. دستپاچه چراغ را
    روشن کردم، دیدم او رفته روی تختخواب من دراز کشیده. صورتش در
    سایه واقع شده بود. نمی دانستم که او مرا می بیند یا نه، صدایم را می توانست
    بشنود یا نه ، ظاهرا نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت. مثل این بود
    که بدون اراده آمده بود.-
    آیا ناخوش بود، راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند یکنفر
    خوابگرد آمده بود - در این لحظه هیچ موجودی حالاتی را که طی کردم
    نمی تواند تصور کند - یکجور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم - نه، گول
    نخورده بودم. این همان زن ، همان دختر بود که بدون تعجب ، بدون یک
    کلمه حرف وارد اطاق من شده بود؛ همیشه پیش خودم تصور می کردم که
    اولین برخورد ما همین طور خواهد بود.این حالت برایم حکم یک خواب
    ژرف بی پایان را داشت چون باید بخواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین
    خوابی را دید و این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانی را داشت،
    چون در حالت ازل و ابد نمی شود حرف زد.
    برای من او در عین حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش
    داشت. صورتش یک فراموشی گیج کنندهء همهء صورتهای آدم های دیگر را
    برایم میآورد - بطوریکه از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهایم
    سست شد- در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت
    چشم های درشت ، چشمهای بی اندازه درشت او دیدم، چشم های تر و براق ،
    مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند-در چشم هایش- در
    چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو می کردم پیدا
    کردم و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم ، مثل این بود که
    قوه ای را از درون وجودم بیرون می کشند، زمین زیر پایم میلرزید و اگر
    زمین خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم.
    قلبم ایستاد ، جلو نفس خودم را گرفتم ، میترسیدم که نفس بکشم و او
    مانند ابر یا دود ناپدید بشود، سکوت او حکم معجز را داشت ، مثل این
    بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند، از این دم، از این ساعت
    و یا ابدیت خفه می شدم - چشمهای خستهء او مثل اینکه یک چیز غیرطبیعی
    که همه کس نمی تواند ببیند ، مثل اینکه مرگ را دیده باشد ، آهسته بهم
    رفت، پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی که بعد از تقلا و جان
    کندن روی آب می آید از شدت حرارت تب بخودم لرزیدم و با سر آستین
    عرق روی پیشانیم را پاک کردم.
    صورت او همان حالت آرام و بی حرکت را داشت ولی مثل این بود
    که تکیده تر و لاغرتر شده بود. همین طور دراز کشیده بود ناخن انگشت
    سبابهء دست چپش را می جوید- رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه
    نازکی که چسب تنش بود خط ساق پا ، بازو و دو طرف سینه و تمام تنش
    پیدا بود.
    برای این که او را بهتر ببینم من خم شدم، چون چشمهایش بسته شده
    بود . اما هرچه بصورتش نگاه کردم مثل این بود که او از من بکلی دور
    است- ناگهان حس کردم که من بهیچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم
    و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد.
    خواستم چیزی بگویم ولی ترسیدم گوش او ، گوشهای حساس او که
    باید بیک موسیقی دور آسمانی و ملایم عادت داشته باشد از صدای من
    متنفر بشود.
    بفکرم رسید که شاید گرسنه و یا تشنه اش باشد ، رفتم در پستوی اطاقم
    تا چیزی برایش پیدا کنم -اگر چه می دانستم که هیچ چیز در خانه به هم
    نمیرسد- اما مثل اینکه به من الهام شد، بالای رف یک بغلی شراب کهنه که
    از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم-چهارپایه را گذاشتم- بغلی شراب را
    پایین آوردم- پاورچین پاورچین کنار تختخواب رفتم، دیدم مانند بچهء
    خسته و کوفته ای خوابیده بود. او کاملا خوابیده بود و مژه های بلندش
    مثل مخمل بهم رفته بود- سربغلی را باز کردم و یک پیاله شراب از لای
    دندان های کلید شده اش آهسته در دهن او ریختم.
    برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم
    این چشم ها بسته شده، مثل اینکه سلاتونی که مرا ************جه می کرد و کابوسی
    که با چنگال آهنیش درون مرا می فشرد، کمی آرام گرفت. صندلی خودم
    را آوردم ، کنار تخت گذاشتم و بصورت او خیره شدم - چه صورت بچه-
    گانه، چه حالت غريبی! آیا ممکن بود که اين زن، اين دختر ، یا اين فرشتهء
    عذاب (چون نمی دانستم چه اسمی رویش بگذارم) آیا ممکن بود که این
    زندگی دوگانه را داشته باشد؟آنقدر آرام ، آنقدر بی تکلف؟
    حالا من می توانستم حرارت تنش را حس کنم و بوی نمناکی که از
    گیسوان سنگین سیاهش متصاعد می شد ببوسم-نمیدانم چرا دست لرزان خودم
    را بلند کردم. چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش کشیدم - زلفی
    که همیشه روی شقیقه هایش چسبیده بود-بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم-
    موهای او سرد و نمناک بود-سرد، کاملا سرد. مثل اینکه چند روز
    میگذشت که مرده بود-من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود.دستم را از
    توی پیش سینهء او برده روی پستان و قلبش گذاشتم - کمترین تپشی احساس
    نمی شد، آینه را آوردم جلو بینی او گرفتم، ولی کمترین اثر از زندگی در او
    وجود نداشت..

  5. #5
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم ، حرارت خود را باو بدهم
    و سردی مرگ را از او بگیرم شاید باین وسیله بتوانم روح خودم را در
    کالبد او بدمم-لباسم را کندم رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم-مثل
    نر و مادهء مهر گیاه بهم چسبیده بودیم ، اصلا تن او مثل تن مادهء مهر گیاه
    بود که از نر خودش جدا کرده باشند و همان عشق سوزان مهر گیاه را
    داشت-دهنش گس و تلخ مزه ، طعم ته خیار را می داد- تمام تنش مثل
    تگرگ سرد شده بود. حس می کردم که خون در شریانم منجمد میشد و این
    سرما تا ته قلب نفوذ می کرد- همهء کوششهای من بیهوده بود، از تخت
    پایین آمدم ، رختم را پوشیدم.نه، دروغ نبود، او اینجا در اطاق من ، در
    تختخواب من آمده تنش را بمن تسلیم کرد.تنش و روحش هر دو را بمن داد!
    تا زنده بود، تا زمانی که چشم هایش از زندگی سرشار بود، فقط یادگار
    چشمش مرا ************جه می داد، ولی حالا بی حس و حرکت، سرد و با چشم های
    بسته شده آمده خودش را تسلیم من کرد- با چشمهای بسته!
    این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلا
    زندگی من مستعد بود که زهر آلود بشود و من بجز زندگی زهرآلود
    زندگی دیگری را نمی توانستم داشته باشم-حالا اینجا در اطاقم تن و سایه اش
    را بمن داد-روح ************نده و موقت او که هیچ رابطه ای با دنیای زمینیان
    نداشت از میان لباس سیاه چین خورده اش آهسته بیرون آمد، از میان
    جسمی که او را ************جه می کرد و در دنیای سایه های سرگردان رفت، گویا
    سایهء مرا هم با خودش برد. ولی تنش بی حس و حرکت آنجا افتاده بود-
    عضلات نرم و لمس او، رگ و پی و استخون هایش منتظر پوسیده شدن بودند
    و خوراک لذيذی برای کرم ها و موشهای زیر زمین تهیه شده بود- من
    در این اطاق فقیر پر از نکبت و مسکنت، در اطاقی که مثل گور بود، در میان
    تاریکی شب جاودانی که مرا فرا گرفته بود و به بدنهء ديوارها فرو رفته
    بود. بایستی یک شب بلند تاريک سرد و بی انتها در جوار مرده بسر ببرم-
    با مردهء او- بنظرم آمد که تا دنیا دنیا است تا من بوده ام- یک مرده. یک مردهء
    رد و بی حس و حرکت در اطاق تاريک با من بوده است.
    در این لحظه افکارم منجمد شده بود، یک زندگی منحصر بفرد عجیب در
    من تولید شد.چون زندگیم مربوط بهمهء هستیهایی میشد که دور من بودند،
    بهمهء سایه هایی که در اطرافم میلرزیدند و وابستگی عمیق و جدایی ناپذير
    با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و بوسیلهء رشته های نامریی
    جریان اضطرابی بین من و همهء عناصر طبیعت برقرار شده بود - هیچگونه
    فکر و خیالی بنظرم غیر طبیعی نمی آمد- من قادر بودم بآسانی برموز
    نقاشی های قدیمی ، باسرار کتابهای مشکل فلسفه ، بحماقت ازلی اشکال و
    انواع پی ببرم. زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک، در نشو و
    نمای رستنیها و جنبش جانوران شرکت داشتم، گذشته و آینده ، دور و
    نزدیک با زندگی احساساتی من شریک و توام شده بود.
    در اينجور مواقع هر کس بیک عادت قوی زندگی خود ، به یک وسواس خود
    پناهنده می شود: عرق خور میرود مست می کند ، نویسنده می نویسد، حجار
    سنگ تراشی می کند و هرکدام دق دل و عقدهء خودشانرا بوسیلهء فرار در محرک
    قوی زندگی خود خالی میکنند و در این مواقع است که یکنفر هنرمند حقیقی
    می تواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد- ولی من ، من که بی ذوق و
    بیچاره بودم، یک نقاش روی جلد قلمدان چه می توانستم بکنم؟ با این تصاویر
    خشک و براق و بی روح که همه اش بیک شکل بود چه می توانستم بکشم که
    شاهکار بشود ؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس
    می کردم، یکجور ویر و شور مخصوصی بود ، می خواستم این چشمهایی که
    برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم.
    این حس مرا وادار کرد که تصمیم خود را عملی بکنم، یعنی دست خودم
    نبود. آنهم وقتی که آدم با یک مرده محبوس است - همین فکر شادی
    مخصوصی در من تولید کرد.
    بالاخره چراغ را که دود می کرد خاموش کردم، دو شمعدان آوردم و بالای
    سر او روشن کردم - جلو نور لرزان شمع حالت صورتش آرامتر شد و در
    سایه روشن اطاق حالت مرموز و اثیری بخودش گرفت - کاغذ و لوازم
    کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او -چون دیگر این تخت مال او بود-
    می خواستم این شکلی که خیلی آهسته و خرده خرده محکوم به تجزیه و نیستی
    بود، این شکلی که ظاهرا بی حرکت و بیک حالت بود سر فارغ از رویش
    بکشم ، روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضبط کنم .-همان خطوطی که از این
    صورت در من موثر بود انتخاب بکنم.- نقاشی هرچند مختصر و ساده
    باشد ولی باید تاثیر بکند و روحی داشته باشد ، اما من که عادت به نقاشی
    چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حالا باید فکر خودم را بکار بیندازم و

  6. #6
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    زنده شده ، عشق من در کالبد او روح دمیده - اما از نزدیک بوی مرده،
    بوی مردهء تجزیه شده را حس می کردم - روی تنش کرم های کوچک در هم
    میلولیدند و دو مگس زنبور طلایی دور ا و جلو روشنایی شمع پرواز می-
    کردند- او کاملا مرده بود ولی چرا، چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم.
    آیا در حالت رویا دیده بودم، آیا حقیقت داشت.
    نمیخواهم کسی این پرسش را از من بکند، ولی اصل کار صورت او-
    نه، چشمهایش بود و حالا این چشمها را داشتم ، روح چشمهایش را روی
    کاغذ داشتم و دیگر تنش بدرد من نمی خورد، این تنی که محکوم به نیستی
    و طعمهء کرم ها و موشهای زیرزمین بود! حالا از این ببعد او در اختیار من
    بود، نه من دست نشاندهء او. هر دقیقه که مایل بودم می توانستم چشم هایش
    را ببینم - نقاشی را با احتیاط هر چه تمامتر بردم در قوطی حلبی خودم که
    جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم.
    شب پاورچین پاورچین می رفت. گویا باندازهء کافی خستگی در کرده بود،
    صداهای دور دست خفیف بگوش می رسید ، شاید یک مرغ یا پرندهء رهگذری
    خواب میدید ، شاید گیاه ها میروییدند- در این وقت ستاره ای رنگ پریده
    پشت توده های ابر ناپدید می شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس
    کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد.
    آیا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مرده ای که تنش شروع به تجزیه شدن
    کرده بود! اول بخیالم رسید او را در اطاق خودم چال بکنم، بعد فکر ردم
    او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم ،در چاهی که دور آن گل های نیلوفر
    کبود روییده باشد-اما همهء این کارها برای این که کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت
    و تردستی لازم داشت! بعلاوه نمی خواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد ، همهء
    اینکارها را می بایست به تنهایی و بدست خودم انجام بدهم-من بدرک،
    اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او، هرگز، هرگز هیچ کس از
    مردمان معمولی ، هیچکس بغیر از من نمی بایستی که چشمش بمردهء او
    بیفتد- او آمده بود در اطاق من ، جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده
    بود برای این که کس دیگری او را نبیند برای این که به نگاه بیگانه آلوده
    نشود - بالاخره فکری به ذهنم رسید: اگر تن او را تکه تکه می کردم و در
    چمدان کهنهء خودم می گذاشتم و با خود می بردم بیرون- دور ، خیلی دور
    از چشم مردم و آن را چال می کردم.
    این دفعه دیگر تردید نکردم ، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم
    داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت
    او را در میان خودش محبوس کرده بود - تنها چیزیکه بدنش را پوشانده بود
    پاره کردم- مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول بنظرم
    جلوه کرد، بعد سرش را جدا کردم - چکه های خون لخته شدهء سرد از گلویش
    بیرون آمد ، بعد دست ها و پاهایش را بریدم و همهء تن او را با اعضایش مرتب
    در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سیاه را رویش کشیدم - در چمدان
    را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم - همینکه فارغ شدم نفس راحتی
    کشیدم ، چمدان را برداشتم وزن کردم ، سنگین بود، هیچوقت آنقدر احساس
    خستگی در من پیدا نشده بود - نه هرگز نمی توانستم چمدان را بتنهایی
    با خودم ببرم.
    هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود. از اطاقم بیرون رفتم
    تا شاید کسی را پیدا کنم که چمدان را همراه من بیاورد-در آن حوالی
    دیاری دیده نمی شد. کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود
    پیرمردی قوزی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را
    که با شال گردن پهنی پیچیده بود دیده نمی شد - آهسته نزدیک او رفتم
    هنوز چیزی نگفته بودم، پیرمرد خندهء دورگهء خشک و زننده ای کرد بطوریکه
    موهای تنم راست شد و گفت :
    «-اگه حمال خواستی من خودم حاضرم هان- یه کالسکهء نعش کش هم
    دارم - من هر روز مرده ها رو می برم شاعبدالعظیم خاک میسپرم ها ، من
    تابوت هم میسازم ، باندازهء هرکسی تابوت دارم بطوریکه مو نمیزنه، من
    خودم حاضرم ، همین الان!...
    قهقه خندید بطوریکه شانه هایش میلرزید. من با دست اشاره بسمت خانه ام
    کردم ولی او فرصت حرف زدن بمن نداد و گفت :
    «- لازم نیس، من خونهء تو رو بلدم، همین الآن هان.»
    از سر جایش بلند شد من بطرف خانه ام برگشتم ، رفتم در اطاقم و چمدان
    مرده را بزحمت تا دم در آوردم. دیدم یک کالسکهء نعش کش کهنه و اسقاط دم
    در است که بآن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود - پیرمرد
    قوزکرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت،
    ولی اصلا برنگشت بطرف من نگاه بکند - من چمدان را بزحمت در درون
    کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود. خودم هم
    رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبهء آن گذاشتم تا
    بتوانم اطراف را ببینم - بعد چمدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم
    محکم نگهداشتم.
    شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، از بینی آنها بخار
    نفسشان مثل لولهء دود در هوای بارانی دیده می شد و خیزهای بلند و
    ملایم بر می داشتند - دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش
    را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته بلند و بی صدا روی
    زمین گذاشته می شد - صدای زنگوله های گردن آنها در هوای مرطوب
    بآهنگ مخصوصی مترنم بود - یک نوع راحتی بی دلیل و نا گفتنی سرتا پای
    مرا گرفته بود، بطوری که از حرکت کالسکهء نعش کش آب تو دلم تکان
    نمیخورد - فقط سنگینی چمدان را روی قفسهء سینه ام حس میکردم.-
    مردهء او، نعش او ، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینهء مرا فشار
    می داده. مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. کالسگه با سرعت و راحتی
    مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه می گذشت، اطراف من یک چشم انداز
    جدید و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم.
    کوههای بریده بریده ، درخت های عجیب و غریب توسری خورده ، نفرین -
    زده از دو جانب جاده پیدا که از لابلای آن خانه های خاکستری رنگ
    باشکال سه گوشه، مکعب و منشور و با پنجره های کوتاه و تاریک بدون
    شییه دیده می شد - این پنجره ها بچشمهای گیج کسی که تب هذیانی داشته
    باشد شبیه بود. نمی دانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت
    را تا قلب انسان انتقال می دادند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده
    نمی وانست در این خانه ها مسکن داشته باشد، شاید برای سایهء موجودات
    اثیری این خانه ها درست شده بود.
    گویا کالسگه چی مرا از جادهء مخصوصی و یا از بیراهه می برد، بعضی
    جاها فقط تنه های بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و
    پشت آنها خانه های پست و بلند ، بشکلهای هندسی ، مخروطی ، مخروط ناقص
    با پنجره های باریک و کج دیده می شد که گل های نیلوفر کبود از لای آنها
    در آمده بود و از در و دیوار بالا می رفت. این منظره یکمرتبه پشت مه
    غلیظ ناپدید شد - ابرهای سنگین باردار قلهء کوهها را در میان گرفته میفشردند
    و نم نم باران مانند کرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود .
    بعد از آنکه مدتها رفتیم نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف کالسگهء نعش کش
    نگهداشت من چمدان را از روی سینه ام لغزانيدم و بلند شدم.
    پشت کوه یک محوطهء خلوت ، آرام و باصفا بود، یک جایی که هرگز
    ندیده بودم و نی شناختم ولی بنظرم آشنا آمد مثل اینکه خارج از تصور
    من نبود - روی زمین از بته های نیلوفر کبود بی بو پوشیده شده بود، بنظر
    میآمد که تاکنون کسی پایش را در این محل نگذاشته بود - من چمدان را
    روی زمین گذاشتم ، پیرمرد کالسگه چی رویش را برگرداند و گفت :
    -اینجا شاعبدالعظیمه ، جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه ، پرنده
    پر نمیزنه هان!...
    من دست کردم جیبم کرایهء کالسگه چی را بپردازم ، دو قران و یک عباسی
    بیشتر توی جیبم نبود . کالسگه چی خندهء خشک زننده ای کرد و گفت :
    « -قابلی نداره، بعد می گیرم.خونت رو بلدم، دیگه با من کاری نداشتین
    هان؟ همینقدر بدون که در قبر کنی من بی سررشته نیستم هان؟ خجالت نداره
    بریم همینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال باندازهء چمدون
    برات می کنم و می روم.»
    پِرمرد با چالاکی مخصوصی که من نمی توانستم تصورش را بکنم از
    نشیمن خود پایین جست. من چمدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنهء
    درختی که پهلوی رودخانهءخشکی بود او گفت :
    -همینجا خوبه؟
    و بی آنکه منتظر جواب من بشود با بیلچه و کلنگی که همراه داشت
    مشغول کندن شد. من چمدان را زمین گذاشتم و سرجای خودم مات ایستاده
    بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاکی آدم کهنه کاری مشغول بود ، در ضمن
    کند و کو چیزی شبیه کوزهء لعابی پیدا کرد آنرا در دستمال چرکی پیچیده بلند
    شد و گفت :
    اينهم گودال هان ، درس باندازه چمدونه ، مو نميزنه هان !
    من دست کردم جيبم که مزدش را بدهم . دوقران و يک عباسی بيشتر نداشتم ،
    پيرمرد خنده خشک چندش انگيزی کردو گفت :
    - نمی خواد ، قابلی نداره . من خونتونو بلدم هان - وانگهی عوض
    مزدم من يک کوزه پيدا کردم ، يه گلدون راغه ، ماله شهر قديم ری هان !
    بعد با هيکل خميده قوز کرده اش می خنديد ! بطوريکه شانه هايش می لرزيد .
    کوزه را که ميان دستمال چروکی بسته بود زير بغلش گرفته بود و
    بطرف کالسکه نعش کش رفت و با چالاکی مخصوصی بالای نشيمن قرار گرفت .
    شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، صدای زنگوله گردن آنها
    در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپديد شد.
    همينکه تنها ماندم نفس راحتی کشيدم ، مثل اينکه بار سنگينی از روی سينه ام
    برداشته شد و آرامش گوارايی سرتا پايم را فرا گرفت - دور خودم را
    نگاه کردم : اينجا محوطه کوچکی بود که ميان تپه ها و کوههای کبود گير کرده بود .
    روی يکرشته کوه آثار و بناهای قديمی با خشت های کلفت و يک رودخانه خشک
    در آن نزديکی ديده می شد. - اين محل دنج، دورافتاده و بی سروصداا بود.
    من از ته دل خوشحال بودم و پيش خودم فکر کردم اين چشمهای درشت وقتی که
    از خواب زمينی بيدار می شد جايی به فراخور ساختمان و قيافه اش پيدا می کرد
    وانگهی می بايستی که او دور از ساير مردم ، دور از مرده ديگران باشد
    همانطوريکه در زندگيش دور از زندگی ديگران بود. چمدان را با احتياط
    برداشتم و ميان گودال گذاشتم - گودال درست باندازه چمدان بود ، مو نميزد ،
    ولی برای آخرين بار خواستم فقط يک بار در آن - در چمدان نگاه کنم .
    دور خودم را نگاه کردم دياری ديده نمی شد ، کليد را از جيبم درآوردم و
    در چمدان را باز کردم - اما وقتی که گوشه لباس سياه او را پس زدم
    در ميان خون دلمه شده و کرمهايی که در هم می لوليدند دور چشم
    درشت سياه ديدم که بدون حالت رک زده بمن نگاه می کرد و زندگی من
    ته اين چشمها غرق شده بود

  7. #7
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    بتعجيل در چمدان را بستم و خاک رويش ريختم بعد با لگد خاک را
    محکم کردم ، رفتم از بته های نيلوفر کبود بی بو آوردم و روی خاکش نشا کردم ،
    بعد قلبه سنگ و شن آورم و رويش پاشيدم تا اثر قبر اين کار را انجام دادم
    که خودم هم نمی توانستم قبر او را از باقی زمين تشخيص بدهم .
    کارم که تمام شد نگاهی بخودم انداختم ، ديدم لباسم خاک آلود ،
    پاره و خون لخته شده سياهی به آن چسبيده بود ، دو مگس زنبور
    طلايی دورم پرواز می کردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبيده بود
    که درهم می لوليدند خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک کنم اما
    هرچه آستينم را با آب دهن تر می کردم و رويش می ماليدم لکه خون بدتر
    می دوانيد و غليظ تر می شد. بطوريکه بتمام تنم نشد می کرد و سرمای
    لزج خون را روی تنم حس کردم .
    نزديک غروب بود ، نم نم باران می آمد ، من بی اراده چرخ کالسکه
    نعش کش را گرفتم و راه افتادم همينکه هوا تاريک شد جای چرخ
    کالسکه نعش کش را گم کردم ، بی مقصد ، بی فکر و بی اراده
    در تاريکی غليظ متراکم آهسته راه افتادم و نمی دانستم که بکجا
    خواهم رسيد چون بعداز او ، بعد از اينکه آن چشمهای سياه درشت
    را ميان خون دلمه شده ديده بودم ، در شب تاريکی ، درشت عميقی
    که تا سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه می رفتم ، چون دو چشمی
    که بمنزله چراغ آن بود برای هميشه خاموش شده بود و دراينصورت
    برايم يکسان بود که بمکان و ماوايی برسم يا هرگز نرسم .
    سکوت کامل فرمانروايی داشت ، بنظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند ،
    بموجودات بی جان پناه بردم . رابطه ای بين من و جريان طبيعت ،
    بين من و تاريکی عميقی که در روح من پايين آمده بود توليد شده بود -
    اين سکوت يکجور زبانی است که ما نمی فهميم ، از شدت کيف سرم گيج رفت ؛
    حالت قی بمن دست داد و پاهايم سست شد. خستگی بی پايانی در
    خودم حس کردم ؛ رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم ،
    سرم را ميان دو دستم گرفتم و بحال خودم حيران بودم - ناگهان صدای
    خنده خشک زننده ای مرا بخودم آورد ، رويم را برگردانيدم و ديدم هيکلی
    که سرورويش را با شال گردن پيچيده بود پهلويم نشسته بود و چيزی
    در دستمال بسته زير بغلش بود ، رويش را بمن کرد و گفت :
    - حتما تو می خواسی شهر بری ، راهو گم کردی هان ؟
    لابد با خودت ميگی اين وقت شب من تو قبرسون چکار دارم .
    - اما نترس ، سرو کار من با مرده هاس ، شغلم گورکنيس ،
    بد کاری نيس هان ؟ من تمام را ه و چاههای اينجارو بلدم
    - مثلا امروز رفتم يه قبر بکنم اين گلدون از زير خاک دراومد ،
    ميدونی گلدون راغه ، مال شهر قديم ری هان ؟ اصلا قابلی نداره ،
    من اين کوزه رو بتو ميدم بيادگار من داشته باش.
    - هرگز ، قابلی نداره ، من تو رو می شناسم . خونت رو هم بلدم -
    همين بغل ، من يه کالسکه نعش کش دارم بيا ترو به خونت برسونم هان ؟ -
    دو قدم راس

  8. #8
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد- از زور خنده شانه هايش
    می لرزيد ، من کوزه را بردشتم و دنبال هيکل قوز کرده پيرمرد راه افتادم .
    سرپيچ جاده يک کالسکه نعش کش لکنته با دو اسب سياه لاغر ايستاده بود
    - پيرمرد با چالاکی مخصوصی رفت بالای نشيمن نشست و من هم رفتم
    درون کالسکه ميان جای مخصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز
    کشيدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم ، برای اينکه اطرافم را بتوانم
    ببينم کوزه را روی سينه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگهداشتم .
    شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند. خيزهای
    بلند و ملايم برمی داشتند. پاهای آنها آهسته و بی صدا روی
    زمين گذاشته می شد. صدای زنگوله گردن آنها در هوای
    مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود - از پشت ابر ستاره ها
    مثل حدقه چشمهای براقی که از ميان خون دلمه شده سياه بيرون
    آمده باشند روی زمين را نگاه می کردند - آسايش گوارايی
    سرتاپايم را فراگرفت ، فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای
    روی سينه مرا می فشرد - درختهای پيچ در پيچ با شاخه ها ی
    کج و کوله مثل اين بود که در تاريکی از ترس اينکه مبادا بلغزند
    و زمين بخورند ، دست يکديگر را گرفته بودند . خانه های
    عجيب و غريب به شکلهای بريده بريده هندسی با پنجره های
    متروک سياه کنار جاده رنج کشيده بودند. ولی بدنه ديوار
    اين خانه مانند کرم شبتاب تعشع کدر و ناخوشی از خود
    متصاعد می کرد ، درختها بحالت ترسناکی دسته دسته ، رديف رديف ،
    می گذشتند و از پی هم فرار می کردن ولی بنظر می آمد که ساقه
    نيلوفرها توی پای آنها می پيچند و زمين می خورند .
    بوی مرده ، بوی گوشت تجزيه شده همه جان مرا گرفته
    بود گويا بوی مرده هميشه بجسم من فرو رفته بود و همه عمرم
    من در يک تابوت سياه خوابيده بوده ام و يکنفر پيرمرد قوزی که
    صورتش را نمی ديدم مرا ميان مه و سايه های گذرنده می گرداند.

    کالسکه نعش کش ايستاد ، من کوزه را برداشتم و از کالسکه
    پايين جستم . جلو در خانه ام بودم ، بتعجيل وارد اتاقم شدم ،
    کوزه را روی ميز گذاشتم رفتم قوطی حلبی ، همان قوطی حلبی
    که غلکم بود و در پستوی اطاقم قايم کرده بودم برداشتم آمدم دم
    در که بجای مزد قوطی را به پيرمرد کالسکه چی بدهم ، ولی او
    غيبش زد ه بود ، اثری از آثار او کالسکه اش ديده نمی شد -
    دوباره مايوس باطاقم برگشتم ، چراغ را روشن کردم ، کوزه
    را از ميان دستمال بيرون آوردم ، خاک روی آن را با آستينم
    پاک کردم ، کوزه لعاب شفاف قديمی بنفش داشت که برنگ
    زنبور طلايی خرد شده درآمده بود و يکطرف تنه آن بشکل
    لوزی حاشيه ای از نيلوفر کبود رنگ داشت و ميان آن ...
    ميان حاشيه لوزی صورت او ... صورت زنی کشيده
    شده بود که چشم هايش سياه درشت ، درشت تر از معمول ،
    چشمهای سرزنش دهنده داشت ، مثل اينکه از من گناه های
    پوزش ناپذيری سر زده بود که خودم نمی دانستم .
    چشمهای افسونگر که در عين حال مضطرب و متعجب ،
    تهديد کننده و وعده دهنده بود . اين چشمها می ترسيد
    و جذب می کرد و يک پرتو ماوراء طبيعی مست کننده در
    ته آن می درخشيد . گونه های برجسته ، پيشانی بلند ،
    ابروهای باريک بهم پيوسته ، لبهای گوشتالوی نيمه باز و
    موهای نامرتب داشت که يک رشته از آن روی شقيقه هايش چسبيده بود .
    تصويری را که ديشب از روی او کشيده بودم از توی قوطی حلبی
    بيرون آوردم ، مقابله کردم ، با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت ،
    مثل اينکه عکس يکديگر بودند - هر دو آنها يکی و اصلا کار
    يک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود - شايد روح نقاش کوزه
    در موقع کشيدن در من حلول کرده بود و دست من به اختيار او
    درآمده بود . آنها را نمی شد از هم تشخيص داد فقط نقاشی من
    روی کاغذ بود ، در صورتيکه نقاشی روی کوزه لعاب شفاف
    قديمی داشت که روح مرموز ، يک روح غريب غير معمولی با اين
    تصوير داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشيد -
    نه ، باورکردنی نبود ، همان چشمهای درشت بيفکر ، همان قيافه تودار
    و در عين حال آزاد ! کسی نمی تواند پی ببرد که چه احساسی بمن دست داد.
    می خواستم از خودم بگريزم - آيا چنين اتفاقی ممکن بود ؟
    تمام بدبختيهاي زندگی ام دوباره جلو چشمم مجسم شد - آيا
    فقط چشمهای يکنفر در زندگيم کافی نبود ؟ حالا دونفر با همان
    چشمها ، چشمهاييکه مال او بود بمن نگاه می کردند ! نه ،
    قطعا تحمل ناپذير بود - چشمی که خودش آنجا نزديک کوه
    کنار تنه درخت سرو ، پهلوی رودخانه خشک بخاک سپرده
    شده بود . زير گلهای نيلوفر کبود ، در ميان خون غليظ ،
    درميان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند
    و ريشه گياهان بزودی در حدقه آن فرو ميرفت که شيره اش را بمکد حالا
    بازندگی قوی سرشار بمن نگاه ميکرد !
    من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نميکردم ، ولی
    بواسطه حس جنايتی که در من پنها ن بود ، در عين حال خوشی
    بی دليلی ، خوشی غريبی بمن دست داد - چون فهميدم که يکنفر
    همدرد قديمی داشته ام - آيا اين نقاش قديم ، نقاشی که روی
    اين کوزه را صدها شايد هزاران سال پيش نقاشی کرده بود
    همدرد من نبود ؟ آيا همين عوالم مرا طی نکرده بود ؟
    تا اين لحظه من خودم را بدبخت ترين موجودات می دانستم
    ولی پی بردم زمانی که روی آن کوه ها در ، آن خانه ها و
    آبادی های ويران ، که با خشت و زين ساخته شده بود مردمانی
    زندگی می کردند که حالا استخوان آنها پوسيده شده و شايد ذرات
    قسمت های مختلف تن آنها در گلها ی نيلوفر کبود زندگی ميکرد -
    ميان اين مردمان يکنفر نقاش فلک زده ، يکنفر نقاش نفرين شده ،
    شايد يکنفر قلمدان ساز بدبخت مثل من وجود داشته ، درست
    مثل من - و حالا پی بردم ، فقط می توانستم بفهمم که او هم
    در ميان دو چشم درشت سياه ميسوخته و ميگداخته - درست مثل
    من - همين بمن دلداری ميداد .
    بالاخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم ، بعد رفتم
    منقل مخصوص خودم را درست کردم ، آتش که گل انداخت
    آوردم جلوی نقاشيها گذاشتم - چند پک وافور کشيدم و در عالم
    خلسه بعکسها خيره شدم ، چون ميخواستم افکار خودم را
    جمع کنم و فقط دود اثيری ترياک بود که ميتوانست افکار مرا
    جمع کند و استراحت فکری برايم توليد بکند .
    هرچه ترياک برايم مانده بود کشيدم تا اين افيون غريب همه مشکلات
    و پرده هايی که جلو چشم مرا گرفته بود ، اين همه يادگارهای
    دوردست و بيش از انتظار بود : کم کم افکارم ، دقيق
    بزرگ و افسون آميز شد ، در يک حالت نيمه خواب و
    نيمه اغما فرورفتم

  9. #9
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    بعد مثل اين بود که فشار و وزن روی سينه ام برداشته
    شد . مثل اينکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و
    آزادانه دنبال افکارم که بزرگ ، لطيف و مو شکاف شده
    بود پرواز می کردم - يک جور کيف عميق و ناگفتنی
    سرتاپايم را فراگرفت . از قيد بار تنم آزاد شده بودم .
    يک دنيای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا -
    بعد دنباله افکارم از هم گسيخته و در اين رنگها و اشکال حل
    ميشد - در امواجی غوطه ور بودم که پر از نوازشهای
    اثيری بود . صدای قلبم را ميشنيدم ، حرکت شريانم
    را حس ميکردم . اين حالت برای من پر از معنی و کيف
    بود.
    از ته دل ميخواستم و آرزو می کردم که خودم را تسليم خواب
    فراموشی بکنم . اگر اين فراموشی ممکن ميشد ، اگر
    ميتوانست دوام داشته باشد ، اگر چشمهایم که بهم ميرفت
    در وراء خواب آهسته در عدم صرف ميرفت و هستی خودم
    را احساس نمي کردم ، اگر ممکن بود در يک لکه مرکب ،
    در يک آهنگ موسيقی با شعاع رنگين تمام هستی م ممزوج
    ميشد و بعد از اين امواج و اشکال آنقدر بزرگ ميشد و ميدوانيد
    که بکلی محو و ناپديد ميشد بآرزوی خود رسيده بودم .
    کم کم حالت خمودی و کرختی بمن دست داد ، مثل يکنوع
    خستگی گوارا ويا امواج لطيفی بود که از تنم به بيرون تراوش ميکرد-
    بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا ميرفت . متدرجا
    حالات و وقايع گذشته و يادگارهای پاک شده ، فراموش شده
    زمان بچگی خودم را ميديدم - نه تنها ميديدم بلکه
    در اين گيرو دارها شرکت داشتم و آنها را حس ميکردم ،
    لحظه به لحظه کوچکتر و بچه تر میشدم بعد ناگهان افکارم
    محو و تاريک شد ، بنظرم آمد که تمام هستی من سر يک چنگل
    باريک آويخته شده و درته چاه عميق و تاريکی آويزان بودم
    - بعد از سر چنگک رها شدم . ميلغزيدم و دور
    ميشدم ولی بهيچ مانعی برنمی خوردم - يک پرتگاه بی پايان
    در يک شب جاودانی بود - بعد از آن پرده های محو و پاک
    شده پی در پی جلو چشمم نقش ميبست -يک لحظه فراموشی
    محض را طی کردم - وقتيکه بخودم آمدم يک مرتبه خودم را
    در اطاق کوچکی ديدم و بوضع مخصوصی بودم که بنظرم
    غريب می آمد و در عين حال برايم طبيعی بود

  10. #10
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    از تمام منظره شهر دکان قصابی حقيری جلو دريچه اطاق من است که
    روزی دو گوسفند بمصرف ميرساند - هردفعه که از دريچه به بيرون نگاه
    ميکنم مرد قصاب را می بينم ، هر روز دو يابوی سيای لاغر -
    يابوهای تب لازمی که سرفه های عميق خشک ميکنند و دستهای خشکيده
    آنها منتهی بسم شده ، مثل اينکه مطابق يک قانون وحشی دستهای آنها
    را بريده و در روغن داغ فرو کرده اند و دو طرفشان لش گوسفند آويزان
    شده ؛ جلو دکان ميآوردن . مرد قصاب دست چرب خود را بريش حنا بسته اش
    ميکشد ، اول لاشه گوسفندها را با نگاه خريداری ورانداز ميکند ، بعد دو تا
    از آنها را انختاب ميکند ، دنبه آنها را با دستش وزن ميکند ، بعد ميبرد
    و به چنگک دکانش ميآويزد - يابوها نفس زنان براه می افتند . آنوقت
    قصاب اين جسدهای خون آلود را با گردن ها بريده ، چشمهای رک زده
    و پلکهای خون آلود که زا ميان کاسه سر کبودشان در آمده است نوازش
    ميکند ، دست مالی ميکند ، بعد يک گز ليک دسته استخوانی برميدارد تن
    آنها را بدقت تکه تکته ميکند و گوشت لخم را با تبسم بمشتريانش
    می فروشد. تمام اينکارها را با چه لذتی انجام ميدهد ! من مطمئنم يکجور
    کيف و لذت هم ميبرد - آن سگ زرد گردن کلفت هم که محله مان را
    قرق کرده و هميشه با گردن کج و چشمهای بيگناه نگاه حسرت آميز
    بدست قصاب ميکند ، آن سگ هم همه اينها را ميأاند - آن سگ هم ميداند
    که قصاب از شغل خودش لذت ميبرد !
    کمی دورتر زير يک اطاقی ، پيرمرد عجيبی نشسته که جلويش بساطی
    پهن است . توی سفره او يک دستغاله ، دو تا نفل ، چند جور مهره رنگين ،
    يک گز ليک ، يک تله موش ؛ يک گازانبر زنگ زده ، يک آب دوات کن ، يک
    شانه دندانه شکسته ، يک بيلچه و يک کوزه لغابی گذاشته که رويش را
    دستمال چک انداخته . ساعتها ، روزها ، ماه ها من ا زپشت دريچه باو نگاه
    کرده ام ، هميشه با شال گردن چرک ، عبای ششتری ، يخه باز که از ميان او
    پشم ها یسفيد سينه اش بيرون زده با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج
    و بيحيايی آنرا ميخورد و طلسمی که ببازويش بسته بي: حلات نشسته
    است . فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد و افتاده اش قرآن ميخواند -
    گويا از همين راه نان خودش را در ميآورد ؛ چون من هرگز نديده ام کسی
    از او چيزی بخرد- مثل اينست که در کابوسهايی که ديده ام اغلب صورت
    اي« مرد در آنها بوده است . پشت اين کله مازويی و تراشيده او که
    دورش عمامه شير و شکری پيچيده ، پشت پيشانی کوتاه او چه افکار سمج
    و احمقانه ای مثل علف هرزه روييده است ؟ گويا سفره روبروی پيرمرد و
    بساط خنزر پنزر او با زندگيش رابطه مخصوص دارد. چند بار تصميم
    گرفتم بروم با او حرف بزنم و يا چيزی از بساطش بخرم ، اما جرات نکردم .
    دايه ام به من گفت اين مرد در جوانی کوزه گر بوده و فقط همين يکدانه کوزه را برای
    خودش نگه داشته و حالا از خرده فروشی نان خودش را
    درميآورد

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •