از محراب معبد زني بيرون آمد كه نامش الميترا بود و كارش پيش گويي بود. او با مهرباني بسيار
نگاهي به آن زن انداخت زيرا كه آن زن نخستين كس بود كه در همان روزي كه به شهر آن ها آمد
نزد او رفت و به او ايمان آورد.

آن زن او را درود گفت، و گفت:

اي پيامبر خدا و اي جوياي كمال اعلي، سال هاست كه تو چشم به راه كشتي ات بوده اي. اكنون
كشتي ات آمده است و بايد بروي.

ميل تو به سرزمين يادهايت و جايگاه خواهش هاي بزرگ ترت ژرف است؛ مهر ما تو را مانع نمي
شود و نيازهاي ما تو را باز نمي دارد.

اما پيش از آن كه از پيش ما بروي از تو مي خواهيم كه با ما سخن بگويي و حقيقت خود را با ما در
ميان بگذاري.

ما اين حقيقت را به فرزندان خود خواهيم داد، و آن ها هم به فرزندان شان، تا از ميان نرود.

تو در تنهايي ات روزهاي ما را پاييده اي و در بيداري ات به گريه ها و خنده هاي خفته ما گوش داده اي.

پس ما را بر ما آشكار كن و آنچه را ميان زايش و مرگ مي گذرد و تو ديده اي، همه را با ما بگو.

پس او گفت:

اي مردمان ارفالس، من از چه مي توانم سخن بگويم، مگر از آنچه هم اكنون در روح شما مي گذرد؟

آنگاه الميترا گفت با ما از مهر سخن بگو .

پس او سر برداشت و مردمان را نگريست، و سكوت آن ها را فرا گرفت. و او به صداي بلند گفت:

هنگامي كه مهر شما را فرا مي خواند، از پي اش برويد.

اگر چه راهش دشوار و ناهموار است.

و چون بال هايش شما را در بر مي گيرند، و او بدهيد. اگر چه شمشيري در ميان پرهايش نهفته باشد و شما را زخم برساند.

و چون با شما سخت مي گويد او را باور كنيد، اگر چه صدايش روياهاي شما را برهم زند، چنان كه باد شمال باغ را ويران مي كند.

زيرا كه مهر در همان دمي كه تاج بر سر شما مي گذارد، شما را مصلوب مي كند. همچنان كه مي پروراند، هرس مي كند.

همچنان كه از قامت شما بالا مي رود و نازك ترين شاخه ها تان را كه در آفتاب مي لرزند نوازش مي كند، به ريشه هاتان كه در خاك چنگ انداخته اند فرود مي آيد و آن ها را تكان مي دهد.

شما را مانند بافه هاي جو در بغل مي گيرد.

شما را مي كوبد تا برهنه كند.

شما را مي بيزد تا از خس جدا سازد.

شما را مي سايد تا سفيد كند.

شما را مي ورزد تا نرم شويد؛ و آنگاه شما را به آتش مقدس خود مي سپارد تا نان مقدس شويد، بر خوان مقدس خداوند.

همه اين كارها را مهر با شما مي كند تا رازهاي دل خود را بدانيد، و با اين دانش به پاره اي از دل زندگي مبدل شويد.
اما اگر از روي ترس فقط در پي آرام مهر و لذت مهر باشيد، پس آنگاه بهتر آن است كه تن برهنه خود را بپوشاند و از زمين خرمن كوبي مهر دور شويد، و به آن جهان بي فصل برويد كه در آن مي خنديد، اما نه خنده تمام را، و مي گوييد، اما نه تمام اشك را.

مهر چيزي نمي دهد مگر خود را، و چيزي نمي گيرد مگر از خود.

مهر تصرف نمي كند، و به تصرف در نمي آيد؛ زيرا كه مهر بر پايه مهر پايدار است.

هنگامي كه مهر مي ورزيد مگوييد ( خدا در دل من است ) بگوييد ( من در دل خدا هستم. )

و گمان مكنيد كه مي توانيد مهر را راه ببريد، زيرا مهر، اگر شما را سزاوار بشناسد، شما را راه خواهد برد.

مهر خواهشي جز اين ندارد كه خود را تمام سازد.

اما اگر مهر مي ورزيد و شما را بايد كه خواهشي داشته باشيد، زنهار كه خواهش ها اين ها باشند:

آب شدن، چنان جويباري كه نغمه اش را از براي شب مي خواند.

آشنا شدن با درد مهرباني بسيار.

زخم برداشتن از دريافتي كه خود از مهر داريد؛ و خون دادن از روي رغبت و با شادي.

بيدار شدن در سحرگاهان با دلي آماده پرواز و به جا آوردن سپاس يك روز ديگر براي مهرورزي؛ آسودن به هنگام نيمروز و فرو شدن در خلسه مهر؛ بازگشتن با سپاس به خانه در پسين گاهان؛ و آنگاه به خواب رفتن با دعايي در دل براي كساني كه دوست شان مي داريد؛ با نغمه ستايشي بر لب.