نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5

موضوع: نامه ای برای تمام زنان جهان

  1. #1
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    New 1 نامه ای برای تمام زنان جهان

    تور آبی دریا بر سر یک دختر
    تو چون یک ماهی از آب بیرون افتاده ای
    من در ماسه ها جست و جویت می کنم
    الک می کنم ماسه ها را
    و صدفی پیدا کردم و تورا نه ، مرواریدکم .... ا
    تمام ماسه ها را گشتم و کُنج ها را کاویدم
    پس پشیمان به دامانت برگشتم
    .... چون دانش آموزی مردود

    صدف کوچک عشق صدامان می زند
    و من غرق شده به گیس تو چنگ می زنم
    نمی توانم از این بیشتر آرام بگیرم ! ماهی کوچکم
    نباید به من پناه می آوردی ؛
    من دیوانه ام اگر با خود به عمق دریایت نبرم
    دو کشتی مغروق آنجا هست
    !که کسی نشانی شان را نمی داند

    بعد از آن روز دریایی
    رفتی و کف و موج بر تنم رقصید
    رفتی و آفتاب بر پیشانی ام تازیانه زد
    می خواستم تو و دریا را بازگردانم
    دریا را توانستم و تورا نه ....ا
    دریا چیزی را که بُرده را پس نمی دهد
    خواستم آن روز دریایی را در ذهنم بازسازی کنم
    و چیز دیگری به آن اضافه کنم
    ! ... مانند حبّه های تسبیح

    یک مرد بود
    ... و یک زن
    و من دریا بودم ....

  2. #2
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    تو به من خنديدي و نمي دانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
    باغبان از پي من تند دويد
    سيب را دست تو ديد
    غضب الود به من كرد نگاه
    سيب از دست تو افتاد به خاك
    و تو رفتي و هنوز
    خش خش گام تو تكرار كنان
    مي دهد آزارام
    و من انديشه كنان
    غرق اين پندارم
    كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

  3. #3
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    اگر خواستي دوستم داشته باشي شبي سحر که همه مردم شهر خوابند بسراغم بيا خانه من پشت حصار شهر است با شاخه هاي مهربان بيا به خانه ام شبي که سلطانش پاييز باشد شبي که کنار کلبه ام درختان مجنون مي رقصند شبي بيا خانه ام که فاصله ي لبهايم ترک برداشته باشد توي آب حوض دستانت ....يادت مي آيد عزيز شبي که از پيش من رفتي سوار بر کجاوه ليلي... دور از چشمان بي تاب مجنون..... دور پيراهن باد.... فانوس بدست..... من خودت را بوسيدم نه رفتنت را.... عزيزم اگر خواستي دوستم داشته باشي و من تورا دوست داشته باشم شبي بيا به خانه ام که خود را ارايش چهره من کرده باشي .....عزيز من هنوز با دسته اي گل رز پشت پنجره کلبه ام هر شب تورا از دور مي بوسم به انتظار آمدنت

  4. #4
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    وقتی وطن از وطن می گریخت
    و کودکان در فرودگاه بیروت
    روی اسباب بازی هایشان خفته بودند
    و پدرانشان ، چمدان های پر از اشک را وزن می کردند
    تا برای هر کیلو اندوه ِ اضافه
    و هر کیلو اشک زیادی ؛
    اضافه بار بپردازند؛
    وطن ، صورتش را در میان دستانش گرفته بود
    و می گریست ....ا

    ابرهایی که از جزایر یونان آمده بودند
    به آسمان لبنان نزدیک نمی شدند
    مبادا گلوله یی پریشانشان کند
    وقتی چراغ های خیابان از ترس می لرزیدند
    و قهوه خانه ها سایبان هایشان را جمع می کردند
    و مرغان دریایی ؛
    جوجه هایشان را بر گرده گرفته کوچ می کردند
    وقتی وطن ... وطن را به دار می کشید
    من تنها چند متر با جایگاه جنایت فاصله داشتم
    و قاتلان را می پاییدم که به نوبت و یکی یکی
    با بیروت - چون کنیزی - هم خوابه می شدند
    بر مبنای امتیازات قبیله ای و خانوادگی
    و درجات نظامی ...ا

    من تنها تماشاگری نبودم
    که آن هزار دشنه ی درخشان از آفتاب را می دیدم
    و آن هزار نقاب صورت را
    که گرداگرد جسد مشتعل آن زن می رقصیدند
    اما من تنها شاهدی بودم که فهمیدم
    چرا دریای بیروت نامش را
    از دریای سفید به دریای سرخ بدل کرد ....ا

  5. #5
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    ! عشق من
    بعد از تبعید و غربتی دو ساله ؛
    ! امشب تورا به یاد آوردم
    دیوانهء چشمان تو بودم و برگ های نا نوشته ء خود
    و دیوانهء حضور عشق و حضور شعر ....ا

    مانند مجنونی در خنده می گریستم
    و بدین سبب تورا به یاد آورده ام
    بانو ....ا
    شگفت آور است به یاد آوردنت ؛
    ! در میانهء جنگ
    یاد آوردن چهرهء زنی که دوستش می داری آسان نیست
    چرا که جنگ حافظه را می کشد

    در این روزگار از دست رفته ؛
    دسته کردن گل های ماگنولیا غیر ممکن است
    و گرفتن شب پره هایی
    که در روزن بارانی چشمانت می پرند

    چندان که عاشق شدم
    جهان ِ خدا دگرگون شد
    شب در تن پوش من خسبید
    و خورشید از غرب
    آهنگ سپیده کرد

    و این جنگ ، مرا از گود بیرون کرد
    .... و آن خط شیری را
    که از سینه ات سر ریز می شد
    ناپدید ....ا ...

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •