دو شعر از آنتال هیداش شاعر فقید مجاری






من نیرویم مرهون آن هاست... عشق را هم همینطور از آنها بردم و بهمان سان پرتو افشانی کردم، انگار که...

فکر کن

شاید دیگر کافی باشد که،
حتی بهنگامی که بهار نورافشانی می کرد
فریاد می کردیم:
سقف آسمان سیاه است
* * *
مرا اتفاقات پیچ در پیچ هم
نتوانستند بشکنند
مرا کتک زدند
با مشت و اتهامات
در توی پهن طویله غلط دادند
بلند شدم. حتی از کف
عمیق ترین دریا هاهم!
هرگز تنها باقی نماندم.
در دور و برم مردم، آری خلق من،
دقیق تر بگویم تمام خلق ها،
با پاکیزگی و درخشندگی و زیبائی
* * *
من نیرویم مرهون آن هاست
عشق را هم همینطور از آنها بردم
و بهمان سان پرتو افشانی کردم،
انگار که از شکاف آسمان
نور بامدادی بردمد.
از این رو می گویم:
بر فراز بهار نور افشان،
ممکن نیست آسمان را سیاه دید

کلمات
به نیروی افسونگر کلمات باور داشتم.
می توانستم بکمک آن همه گونه معجزه بوجود آورم.
در انبوه تصاوبر برگزیده سیر و سیاحت می کردم.
به ترانه های پرندگان رؤیائیم گوش فرا می دادم.
از رایحۀ گلهای خیالی مخمور می شدم.
از شدت خوشبختی ی بزرگ با صدای بلند خنده را سرمی دادم.
و در خود همۀ جهان را حمل می کردم.
آفتاب خیالی طلوع کرد و ماه شروع به نور افشانی کرد.
و حالا معلومم شد که همه حرفی بیش نبوده اند.
فقط کلمات و کلمات.
از یک فعل آکتیو فرار می کنند.
به پشت سر خود نگاه می کنند.
باور نمی کنند نه به چشم ها و نه به گوش ها.
نجوا کنان می پرسند، و حتی با زبان الکن:
کجا رفت نیروی افسونگر کلمات؟