-
مدیر بازنشسته
«سبیل سوسکی»
اُسیپ ماندلشتام
(1891-1938) شاعر بزرگ روس، گفتهای دارد دربارۀ عزت و احترام شاعران در روسیه که خیلی معروف است: «فقط در روسیه است که برای شعر چنین احترامی قائلند. شاعران را میکُشند.» خود او را نیز به خاطر نوشتن شعری در هزل استالین، به سیبری فرستادند. او چند ماه بعد (گویا در دسامبر 1938) در یکی از اردوگاههای موقت آن سامان، در فلاکتی بیمانند درگذشت.
ترجمۀ چهار شعر از او را در زیر میخوانید...
چهار شعر از اُسیپ ماندلشتام
میوه از شاخه فرو میافتد
با صدایی محتاط و خفه
در سکوت ژرف جنگل
که خود آهنگی ست پایانناپذیر....
(1908)
نه چراغی و نه فانوسی در تالار،
تو به سرعت بیرون خزیدی
با شال نازکی بر شانههایت...
نوکران را خواب آشفته نشد
و آب از آب تکان نخورد.
( 1908)
- نام این خیابان چیست؟
- خیابان ماندلشتام.
- این دیگر چه اسم بیمسمایی است؟
از هر طرف که بچرخانیش پُر از دندانه است.
- آخر حیوانکی شباهتی هم به خطکش نداشت.
و نه محاسن اخلاقیاش ستایش بر میداشت.
این است که این خیابان
(یا در حقیقت، این فاضلاب) را
به نام این یارو ماندلشتام نامیدند.
(وورونژ، آوریل 1935)
و این هم شعری که موجب مرگ ماندلشتام شد
اصل شعر به صورت دو بیتیهای موزون و مقفا نوشته شده و عنوان هم ندارد.این شعر را که ماندلشتام در حضور چند نفر و در جاهای مختلف از بر خوانده بودهرگز روی کاغذ نیاورده بود و ماموران «ان کا و د» هرگز دستنویسی از آن را نیافتند.
زندهایم گویا،
اما زمین را زیر پا باور نداریم،
دو گام آنسوترک، صدامان ناشنودنی است.
وگر نیمچه حرفی هم داریم
نامِ کوهنوردِ کرملین را بر زبان آریم.
ده انگشتِ پروار همچو کرمهای لزج دارد
و سخنهایی دقیق همچو ترازو سنگ.
نیشخندی زیر سبیلِ سوسکیاش دارد
و چکمههایی براق که چشم میزند.
دستهای اوباش پوستکلفت به گِردَش
دلخوش است به تملقهای چاکرانه.
چهچه و زوزه و میو میو از آنها
داد و فریاد و انگشتِ تهدید از او.
فرمان از پی فرمان پرت میکند
همچو نعل اسب
یکی به چشم
یکی به شقیقه
یکی به فرق سر.
تلخی هر اعدام را هم
چون پهلوانی اصیل از قوم «اُسِت»
با تمشکی شیرین و پرآب میبَرَد از کام دهان
-
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن