صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 27 , از مجموع 27

موضوع: داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )

  1. #21
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    مداد رنگي
    قهوه‌اي پررنگ، قهوه‌اي کم‌رنگ، سرمه‌اي، آبي، سبز پررنگ و سبز کم‌رنگ، ارغواني، قرمز، نارنجي و زرد همه ميانجيگري کردند تا مداد سياه و سفيد از بي‌عدالتي غصه نخورند..

  2. #22
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    Dear member\guest you have to reply to see the link

    در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
    پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
    خدمتکار گفت: ٥٠ سنت Dear member\guest you have to reply to see the link
    پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
    خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت : ٣٥ سنت
    پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:
    براى من یک Dear member\guest you have to reply to see the link بیاورید.
    خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود !

  3. #23
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    كشتی در طوفان شكست و غرق شد.فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره كوچك بی آب و علفی شنا كنند و نجات یابند.دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بكنند، با خود گفتند بهتر است از خدا كمك بخواهیم.دست به دعا شدند.برای این كه ببینند دعای كدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند.نخست از خدا غدا خواستند. فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد. سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت. هفته بعد مرد اول، از خدا همسر و همدم خواست، فردا كشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ كس را نداشت.مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا به صورتی معجزه وار تمام چیزهایی كه خواسته بود به او رسید.مرد دوم هنوز هیچ نداشت. دست آخر، مرد اول از خدا كشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد. فدا كشتی آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست بدون مرد دوم، به همراه همسرش از جزیره برود.پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا كه درخواست های او پاسخ داده نشد.(پس همین جا بماند بهتر است.).
    زمان حركت كشتی ندایی از آسمان پرسید:”چرا همسفر خود را در جزیره رها می كنی؟”
    پاسخ داد: ” این نعمت هایی كه بدست آورده امهمه مال خودم است، همه را خود درخواست كرده ام. در خواست های او كه پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.”.
    ندا مرد را سرزنش كرد: ” اشتباه می كنی.زمانی كه تنها خواسته او را اجابت كردم این نعمت ها به تو رسید”
    مرد با حیرت پرسید: ” از تو چه خواست كه باید مدیون او باشم؟”
    ” از من خواست كه تمام خواسته های تو را اجابت كنم.”

  4. #24
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    روزی مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...
    به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر نزد دکتری رفت و از او راهی برای چاره خواست.
    دکتر گفت: باید بطور دقیق میزان ناشنوایی همسرت را به من بگویی،برای این کار آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
    <<ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب... تا بالاخره جواب بدهد.>>

    آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه مشغول تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان بهترین فرصت میباشد!فاصله ی ما هم در حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
    سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
    <<عزيزم ، شام چي داريم؟>> جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» و همسرش گفت:
    «مگه کري؟!» براي چهارمين بار ميگم: <<مرغ داریم>>!


    .....
    بعضی اوقات مشکلات آنچنان که ما فکر می کنیم نمی باشند!

  5. #25
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
    فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . داخل کیسه ي بعضی ها 2 ، بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
    معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی بد ِسیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته، بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
    معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
    همه بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند .
    آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :

    بچه ها!
    این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . "بوی بد کینه و نفرت ، قلب شما را فاسد می کند" و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید :
    پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟

  6. #26
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    حکایت بهلول و شیخ جنید بغداد
    آورده‌اند كه شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب كنید كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه كسی (هستی)؟ عرض كرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد كه مردم را ارشاد می‌كنی؟ عرض كرد آری.. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض كرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه كوچك برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌كنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه كه می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم..
    بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی كه مرشد خلق باشی در صورتی كه هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه كسی؟ جواب داد شیخ بغدادی كه طعام خوردن خود را نمی‌داند. بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض كرد آری. بهلول پرسید چگونه سخن می‌گویی؟ عرض كرد سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌كنم و چندان سخن نمی‌گویم كه مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بیان كرد..
    بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی.. پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت.. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمی‌دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ عرض كرد آری. بهلول فرمود چگونه می‌خوابی؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان كرد.
    بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.
    بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.


    بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود.. جنید گفت جزاك الله خیراً! و در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد. و در خواب كردن این‌ها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد..

  7. #27
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    روستايي بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بي سوادي در آن سكونت داشتند. مردي شياد از ساده لوحي آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعي حكومت مي كرد. برحسب اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاري هاي شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا مي كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فريبكاري هاي شياد سخن گفت و نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از كلي مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بي سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه مي شود.
    شياد به معلم گفت: بنويس «مار»
    معلم نوشت: مار
    نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روي خاك كشيد.
    و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟
    مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند.

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •