زندگینامه مفصل گارسیا مارکز
ابتداي زندگي
گابريل جوسي گارسيا ماركز در 6 مارس 1928 در «آراكاتاكا» متولد شد هر چند كه پدرش هميشه ادعا ميكرد كه در حقيقت او در 1927 به دنيا آمده است . از آنجا كه والدينش هنوز كم بضاعت و در پي تامين معاش بودند ، پدربزرگش طبق سنت معمول آن زمان ، مسئوليت بالاندن او را پذيرفت . بدبختانه 1928 آخرين سال توسعه و رونق عظيم موز در «آراكاتاكا» بود .
اعتصاب و برخوردها در شهر بالا گرفت و افزون بر صد اعتصابگر در يك شب در «آركاتاكا » تيرباران شدند و در گوري دسته جمعي انداخته شدند .
كنيهاش گابيتو بود ؛ به معناي «گابريل كوچك» ؛ خجالتي و ساكت رشد يافت ، شيفته صحبتهاي پدربزرگ و قصههاي خرافاتي مادربزرگش شده بود. گذشته از سرهنگ و خودش ، زنان ديگري هم حضور داشتند ، و گارسيا ماركز بعدها اظهار كرد كه باورها و حرفهاي آنها او را از اينكه تنها بر صندلي خانهشان بنشيند ميترساند ، نيمي بيشتر از ارواح و اشباح .
و در اين حال بود كه بذر آينده شغلياش در اين خانه كاشته ميشد ـحكايت جنگهاي داخلي و واقعه «كشتار موز» ، معاشقههاي والدينش ، اعتقاد و باورهاي سختسرانه خرافي مادر خانواده ،رفت و آمدهاي عمهها ،عمههاي كهنسال. و دختران نامشروع پدربزرگ… بعد گارسيا ماركز نوشت :« احساس ميكنم كه همه نوشتههايم ، درباره تجربيات من از اجدادم است »
پدربزرگش وقتي كه او هشت ساله بود درگذشت . نابينايي مادربزرگش هم روز به روز بيشتر ميشد و از همين رو به «سوكري» رفت تا با والدين خودش زندگي كند. جايي كه پدرش به عنوان يك داروساز كار ميكرد .
طولي نكشيد كه پس از ورودش به سوكري، تصميم بر آن شد كه تحصيلات رسمياش را آغاز كند .او به پانسيون شبانه روزي در «بارانونكيولا»، شهر بندري در دهانه رودخانه« ماگدالنا»فرستاده شد . در آنجا او به عنوان پسري خجالتي كه شعرهاي فكاهي ميگويد و كاريكاتور هم ميكشد شهره شد .اگر چه تنومند و ورزشكار نبود ، اما بسيار جدي بود . همين باعث شد همكلاسيهايش او را «پيرمرد» صدا كنند .
در 1940سال ، وقتي دوازده سال بود ، موفق شد بورس تحصيليِ مدرسهاي كه براي دانش آموزان با استعداد در نظر گرفته مي شد را به دست آورد. مدرسه ـ«ليكئو ناكيونال» –به وسيله يسوعيون اداره مي شد و در شهري در 30 مايلي جنوب «بوگوتا» ، در شهر « زيپاكيورا » بود . سفرش يك هفته بيشتر طول نكشيد و بازگشت: «بوگوتا» را دوست نداشت . نخستين حضورش در پايتخت كلمبيا ، او را دلتنگ كننده و غمگين ساخت . اما تجربياتش به تثبيت شخصيتش كمك كرد .
و در مدرسه بود كه خودي را كه به مطالعه تحريك ميشود و با آن به هيجان درميآيد را شناخت . غروبها اغلب در خوابگاه برا ي دوستانش كتابها را با صداي بلند ميخواند . سرگرمياصلياش همين شده بود . هر چند كه او هنوز در تلاش باي نوشتن چيزي با معني براي نوشتن بودو تلاش ميكرد چيز با معني بنويسد . عشق بزرگش به خواندن و كشيدن كاريكاتور به او كمك كرد تا در مدرسه شهرتي را به عنوان يك نويسنده به دست آورد . شايد لذت از اين شهرت بود كه ستارة هدايت كشتياش شد. تصوري كه نيازمندش بود براي حركت آيندهاش . پس از فارغ التحصيل شدنش در سال 1946 ، نويسنده 18 ساله ، آرزوهاي والدينش را برآورده كرد و در بوگوتا در مدرسه حقوق «يونيورساد ناسيونال » نام نويسي كرد و بعدها هم در رشته روزنامه نگاري .
در اين دوران بود كه گارسيا ماركز به همسر آيندهاش برخورد كرد . و پيش از آنكه دانشگاه را ترك كند ، وقتي كه تعطيلات كوتاه مدتي را با والدينش ميگذراند دختر 13 سالهاي به نام مرسدس بارچا پاردو را به آنها معرفي كرد . مرسدس همانند يك مصري نجيب خموش بود و سبزه ، او « جذابترين كسي » بود كه گابريل تا به حال ديده بود .
در طول آن تعطيلات بود كه گابريل به مرسدس پيشنهاد ازدواج داد . دخترك موافق بود ، اما نخستين آرزويش تمام كردن تحصيلاتش بود . به همين دليل مرسدس نامزدي را پيشنهاد كرد ، قول داد تا چهارده سال ديگر كه بتوانند ازدواج كنند ، با او بماند .