توکه اهسته میخوانی قنوت گریه هایت را
میان ربنای سبز دستانت دعایم کن
توکه اهسته میخوانی قنوت گریه هایت را
میان ربنای سبز دستانت دعایم کن
نویسم بر درو دیوار درگاه
کمان سوزانده ام از درد سرما
بی صداترین شکستنی ها صدای شکستتن قلب من است...
تفنگ نقره افتاد و طلا شد
برار کوچکیم کد خدا شد
ای که خود را عشق نامیدی بس است
ضجه هایم را که بشنیدی بس است
اینهمه خون بر جگر ها کرده ای
خسرو و فرهاد ها دیدی بس است
توعلامت سوالی یا مث یک مکث برعکس
تو شبیه به چه علت ، تو مث چرا میمونی
تو مث بادکنکی که ،بعد چندسالی اسارت
زیر بارون میره بالا و میشه رها میمونی
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست
بس دیو را که صورت فرزند آدمست
سعدی
تا ز مردم شهر خبر رفتنت شنیدم
دست بر سر زدم و پیرهن صبر دریدم
تا پشیمان کنمت از سفر و نزد خود ارم
پا برهنه ز پی ات ای بت جانانه دویدم
چون نسیم سحری دامن خود چیدی و رفتی
من دیوانه چه سازم که به گردت نرسیدم
استاد محمد علی نیکدل شا هرودی
ما را شدهاست دین و آیین همه عشق
بستر همه محنتست و بالین همه عشق
سبحان الله رخی و چندین همه حسن
انالله دلی و چندین همه عشق
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوي مکحول
چو بر در تو من بينواي بي زر و زور
به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول