نه درد عشق را پنهان توان کرد
نه صبر اندر غم هجران توان کرد
نه بر ووصلش توانم شاد گشتن
نه از دست غمش افغان توان کرد
چو زلفش بس پریشانست ما را
کجا فکر سر و سامان توان کرد
چنین دردی که من دارد زهجران
کجا درد مرا درمان توان کرد
اگر باشد امید روز وصلش
بسی دشوار ها آسان توان کرد
اگر عید رخ او رو نماید
بسی جان و جهان قربان توان کرد
تو جانی و زمن دوری نگارا
صبوری راست گو از جان توان کرد