-
مدیر بازنشسته
زندگی پیکاری ست
که گهی خنده مستانه زنی از سر فتح
و گهی اشک بریزی به نهان از غم و درد
-
-
مدیر بازنشسته
در ره عشق از آن سوي فناصد خطر است
تا نكوئي كه چو عمرم بسر آمد رستم
-
-
مدیر بازنشسته
مرا
تو
بي سببي!
نيستي.
به راستي
صلت كدام قصيده اي
اي غزل؟
ستاره باران جواب كدام سلامي
به آفتاب
از دريچه تاريك؟
كلام از نگاه تو شكل مي بندد.
خوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني!
-
-
مدیر بازنشسته
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش
گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
چشم دارم که سلامی برسانی ز منش
-
-
مدیر بازنشسته
شب و ستارگان و تاريكي همگي زيبايند
اما چه سود كه ما در خوابيم
صبر و اميد و شكيبايي همگي زيبايند
اما چه سود كه ما بي تابيم
بهشت واخرت و ان دنيا همگي زيبايند
اما چه سود كه مادر اتش مي سوزيم
همه چيز در دنيا زيبايند
خوشا به حال انهاييكه بينايند
اتشهاي ان دنيا سوزانند
واي بر حال انهايي كه گنهكارند
-
-
مدیر بازنشسته
در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ
پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
یوسف ز چاه آمدای بی هنر به رقص آ
تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ
-
-
مدیر بازنشسته
از ثبات خودم اين نكته خوش آمد مه بجور
درسر كوي تو از پاي طلب ننشتم
-
-
مدیر بازنشسته
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
-
-
مدیر بازنشسته
الا حافظ اگر بودی همی دیدی و خندیدی و ترسیدی
که این سامان به اشعارت چه خون انداخت در دلها
-
-
مدیر بازنشسته
الا حافظ ببین ما را و سامان را و ناولها
که بیت آسان نمود اول و خورد بعدا به مشکلها
-
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن