-
کاربر سایت
می روم بار دگر مستم کند
بی سر و بی پا و بی دستم کند
-
4 کاربر از پست مفید *moji* سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
-
3 کاربر از پست مفید bos3000 سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
-
2 کاربر از پست مفید bos3000 سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
تو مهتابي تو بيتابي
تو روشن تر ز هر آبي
تو خوبي پر زاحساسي
ولي من خسته و تنها
و شايد سرنوشت اينست
و شايد سهم من اينست
و شايد ها و بايد ها...
-
3 کاربر از پست مفید فلفل نمك سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
الا یا ایها الساقی ادر کاس و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
-
2 کاربر از پست مفید bos3000 سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی شود ما را
-
2 کاربر از پست مفید bos3000 سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ
اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ
اگر ملک سلیمانت ببخشند
در آخر خاک راهی عاقبت هیچ
-
2 کاربر از پست مفید bos3000 سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
-
2 کاربر از پست مفید bos3000 سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
شیوه حور و پری خوب و لطیف است ولی
خوبی آنست و لطافت که فلانی دارد
-
2 کاربر از پست مفید bos3000 سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
-
2 کاربر از پست مفید bos3000 سپاس کرده اند .
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن