ما پوستين ول كرديم ، پوستين ما رو ول نمي كنه
ما پوستين ول كرديم ، پوستين ما رو ول نمي كنه
سيلابي از كوهستان جاري شده بود و از رودخانه مي گذشت . مرد بي نوائي از آنجا عبور مي كرد ، چيزي در آب شناور ديد و فكر كرد خيك يا پوستيني در آب شناور است
مرد لخت شد و خودش را به آب زد به اين اميدكه آنرا بگيرد و با فروشش چيزي براي خود بخرد
ولي آنچه سيلاب آورده بود نه پوستين بود و نه خيك روغن ، بلكه يك خرس زنده بود كه در سيلاب گرفتار شده بود
خرس دست و پا مي زد تا دستش را به چيزي بند كند . همين كه مرد نزديك شد و دستش را دراز كرد كه پوستين را بگيرد ، خرس براي نجاتش به او چسبيد . مردم ديدند كه مرد نيز همراه سيل پيش ميرود فرياد زدند : اگر نمي تواني پوستين را بياوري ولش كن و برگرد .
مرد جواب داد : بابا ، من پوستين را ول كردم ، پوستين مرا ول نمي كند .