-
مدیر بازنشسته
فراموش شده...
فراموش شده...
گاهی آجرهای قدیمی، نشست میکنند.دوباره که نگاه
کنی،تابلوی بهار، پر از برگ های زرد پاییز شده.یکی دو تا حجم بلند و باریک تر، جای سابق ِ
آفتاب،مهتاب را گرفته. ولی نقاش، یک جای خالی، بالاتر،تصویر شان میکند.میگذرند
و میگذرند،حتی اگر پیل ساعت دیواری اعتصاب کند، زمان ادامه ی حرکت اش را پشت این پنجره
پیدا میکند.
امروز رنگ های گرمش را روی پالت گذاشت.بیشتر از همه زرد.دور تخت،هاله ی نورانی بود.
خیس عرق شدم.گرما از تار و پود پرده رد شد.با دود معلق سیگار، گرد و خاک ِ باز مانده از
سم اسب هایی شد که تخت سینه ام را لگد کرده اند و الان اندازه ی یک نقطه در افق هستند،
مثل خاطرات.
مادر را آخرین بار،که دیدم همه جا سبز و آبی بود،جز موها ش که سفید سفید شده.با برگ مو ی
تازه دلمه درست کرده بود.برف ِ که روی سرش می بارد.
دستان اش سرد ِ، سرد تر از برف.
آن عکس دو نفری،که خانه ی مامانی انداختیم. همان که،خاله هی میگفت بگین : سیب
ولی ما سیب نگفته ریسه میرفتیم.آستر ش را هم زده بودم.
بنظرم خنده ی تابلو سیبی بود،واقعی نبود.با روغن بزرک و قلم موی محو،
خودم را ترا درخت بهار نارنج خلف مان را توی مه غلیظ خاکستری رها کردم.
.بیرون هم اوضاع همین طور بود.باران روی پنجره لیز میخورد،آبی و سبز
توی هم غلت میخوردند.
مادر از باران ها ی اردیبهشت میگفت.از پدر.از بهار. از تو پرسیدم.
سکوت کرد.عینک مطالعه اش را از قاب در آورد.یک دسته اش شکسته بود.
دفتر تلفن اش را ورق میزد.خانم دکتر شماره ی موبایل تان ُرند هم که هست.
- خانم ها طبقه ی دوم هستند.اشکان،هیوا را ببر بالا.نذار بیاد پایین،گریه میکنند،هی
سیما،سیما میکنند،میفهمد.
- باشه بابا، اگه از خاله بپرسه چی بگم؟
- بگو رفتند، کانادا. قرار ِ هیوا را هم ما بفرستیم.
- اشکان از لبه ی پشت بام آویزان نشید.
- نمیشیم
- اشکان، تو میدانی چرا همه گریه میکنند.
- بخاطر آقایی ِ .
- آقایی که خیلی وقت مرده!
- اون هواپیما را میبینی . خاله سیما و بابا ت الان با همان میروند کانادا.
- پس تو هم نمیدانی؟
- قرار ِ تا خرداد که مدرسه مان تمام بشود بیای خانه ی ما.
- از کجا میدانی؟
-بابا م گفت.
چند بار خواستم، زنگ بزنم.حرف هایم را روی کاغذ نوشتم.خط زدم.
نوشتم.اما مثل نامه ای که هیچ وقت نتوانستم، مرد مردانه بدهم و
بگویم،این ها هم دل. من هم دل دارم.من هم میتوانم دوست داشته باشم.
ترسیدم.خجالت میکشیدم.خودم را تنبیه میکردم.احساس گناه.
هیوا حالا من ماندم و صفحه ای که اجازه میدهد 450 کلمه تایپ کنم.
آن هم با املای لاتین.
-مامان چرا هیوا پیش ما نماند.
-عمو رضا ش میگه، تو و بابا محمد ِ ت نا محرم هستید.
-نا محرم؟
-آره اشکان جان. کاسه ی داغ تر از آش.خدا بیامرز پدرش نمیگفت.
-آخه، این دو تا روی هم 16 سال ندارند.چرا محمد چیزی نگفتی..هیوا
- تنها یادگار خواهر م...سیما ست.
- خانم،پیش بچه گریه نکن.قیم هیوا، رضا ست.جمعه به جمعه
اشکان جان میرویم، دنبال دختر خاله.
جمعه ها می آمدند و زودتر از باقی روزها میگذشتند.انگار خورشید برای غروب عجله
داشت.بعد انتظار،حالا ساعت گرد بچرخیم یا پاد ساعت گرد.یادت هست؟
-اشکان، میخواهی چه کاره شوی؟
- هر کاری که بشه، فقط از اینجا بروم.
- کجا؟ اصلا ول کن.از همکلاسی ها م چند تا فال یاد گرفتم.
-من به خرافات اعتقاد ندارم.
- تو کی بدنیا آمدی؟
- 7آبان.
- خب منم 7تیر.و تو 8 ماه از من بزرگتری.
-خب که چی؟
-ببین اگه روی تقویم پاد ساعت گرد از روز تولد تو تا روز تولد من بیای،ماه تولد من بدست میاد و
ساعت گرد ماه تولد تو. جالب نیست.فقط این دو ماه این خصوصیت را دارند.
- تو دبیرستان این ها را یاد میگیرید؟
- راجع به علوم غریبه چیزی به گوش ِ مبارک احیانا خورده ؟
-بهتر که نخورده.ببین هیوا من یه چیزی میخواهم بهت بگم.یعنی بدم.
- چی؟
- اشکان،هیوا شام آماده است.
-آمدیم.
-باشه بعد شام.
-نه الان.
-الان نمیشه.
- پس اصلا نمی خواهم
-به...
- مهندس دمق ی؟ما رفیق هستیم، مگه نه؟
- اگه با یک ترم واحد پاس کردن مهندس شدیم،پس لابد رفیق هم هستیم.
-اشکان،رفاقت سابقه نمی خواهد،معرفت می خواهد.
-نه دمق نیستم،تو فکرم.
- تو فکر آن اپل کو رسا که سفید،همراه با راننده اش
-کی گفته؟
- عمو یادگار،تنها کسی که نمیداند خواجه حافظ شیرازی،البته رقبا بسیاراند رفیق.میخواهی من باهاش
صحبت کنم.
- نوید لودگی بسه.
تمام قدر تم را جمع میکردم،بعد سربالایی کذایی دانشگاه یادم میافتاد، وقتی روزهای بارانی
به سرعت با خودرو ش پایین میآمد و سر تا پای من لجن میشد.ولی به قول تو باید مرد و
مردانه تصمیم را قطعی میکردم.دو ترم بعد وقتی که مدام در جا میزدم و از درس و دانشگاه
متنفّر شده بودم.همه چیز عوض شد.اوضاع مالی پدر از این رو به آن رو شد.اما خیلی
دیر شده بود.آرزو با مجید عقد هم کرده بودند و این تجمّلات فعلی پشیزی برایم
نمی ارزید.
امروز هفت تیر ،من 450 کلمه هم ندارم.تولدت مبارک
-هیوا اس.ام.اس. برات آمده.
-چی نوشته؟
-تولدت مبارک
-از طرف کیه؟
-نمیدانم.تو دفترچه تلفن ات شمارش نیست.
-ببینم؟منم نمیدانم.
- میخواهی زنگ بزنیم.
-باشه
تلفن چند بار زنگ زد،و....
-
کاربر روبرو از پست مفید MEGAMAN سپاس کرده است .
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن