نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: فراموش شده...

  1. #1
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954
    سپاس ها
    922
    سپاس شده 423 در 307 پست

    New 1 فراموش شده...

    فراموش شده...


    گاهی آجرهای قدیمی، نشست میکنند.دوباره که نگاه
    کنی،تابلوی بهار، پر از برگ های زرد پاییز شده.یکی دو تا حجم بلند و باریک تر، جای سابق ِ
    آفتاب،مهتاب را گرفته. ولی نقاش، یک جای خالی، بالاتر،تصویر شان میکند.میگذرند
    و میگذرند،حتی اگر پیل ساعت دیواری اعتصاب کند، زمان ادامه ی حرکت اش را پشت این پنجره
    پیدا میکند.
    امروز رنگ های گرمش را روی پالت گذاشت.بیشتر از همه زرد.دور تخت،هاله ی نورانی بود.
    خیس عرق شدم.گرما از تار و پود پرده رد شد.با دود معلق سیگار، گرد و خاک ِ باز مانده از
    سم اسب هایی شد که تخت سینه ام را لگد کرده اند و الان اندازه ی یک نقطه در افق هستند،
    مثل خاطرات.

    مادر را آخرین بار،که دیدم همه جا سبز و آبی بود،جز موها ش که سفید سفید شده.با برگ مو ی
    تازه دلمه درست کرده بود.برف ِ که روی سرش می بارد.
    دستان اش سرد ِ، سرد تر از برف.
    آن عکس دو نفری،که خانه ی مامانی انداختیم. همان که،خاله هی میگفت بگین : سیب
    ولی ما سیب نگفته ریسه میرفتیم.آستر ش را هم زده بودم.
    بنظرم خنده ی تابلو سیبی بود،واقعی نبود.با روغن بزرک و قلم موی محو،
    خودم را ترا درخت بهار نارنج خلف مان را توی مه غلیظ خاکستری رها کردم.
    .بیرون هم اوضاع همین طور بود.باران روی پنجره لیز میخورد،آبی و سبز
    توی هم غلت میخوردند.

    مادر از باران ها ی اردیبهشت میگفت.از پدر.از بهار. از تو پرسیدم.
    سکوت کرد.عینک مطالعه اش را از قاب در آورد.یک دسته اش شکسته بود.
    دفتر تلفن اش را ورق میزد.خانم دکتر شماره ی موبایل تان ُرند هم که هست.

    - خانم ها طبقه ی دوم هستند.اشکان،هیوا را ببر بالا.نذار بیاد پایین،گریه میکنند،هی
    سیما،سیما میکنند،میفهمد.
    - باشه بابا، اگه از خاله بپرسه چی بگم؟
    - بگو رفتند، کانادا. قرار ِ هیوا را هم ما بفرستیم.
    - اشکان از لبه ی پشت بام آویزان نشید.
    - نمیشیم

    - اشکان، تو میدانی چرا همه گریه میکنند.
    - بخاطر آقایی ِ .
    - آقایی که خیلی وقت مرده!
    - اون هواپیما را میبینی . خاله سیما و بابا ت الان با همان میروند کانادا.
    - پس تو هم نمیدانی؟
    - قرار ِ تا خرداد که مدرسه مان تمام بشود بیای خانه ی ما.
    - از کجا میدانی؟
    -بابا م گفت.

    چند بار خواستم، زنگ بزنم.حرف هایم را روی کاغذ نوشتم.خط زدم.
    نوشتم.اما مثل نامه ای که هیچ وقت نتوانستم، مرد مردانه بدهم و
    بگویم،این ها هم دل. من هم دل دارم.من هم میتوانم دوست داشته باشم.
    ترسیدم.خجالت میکشیدم.خودم را تنبیه میکردم.احساس گناه.
    هیوا حالا من ماندم و صفحه ای که اجازه میدهد 450 کلمه تایپ کنم.
    آن هم با املای لاتین.
    -مامان چرا هیوا پیش ما نماند.
    -عمو رضا ش میگه، تو و بابا محمد ِ ت نا محرم هستید.
    -نا محرم؟
    -آره اشکان جان. کاسه ی داغ تر از آش.خدا بیامرز پدرش نمیگفت.
    -آخه، این دو تا روی هم 16 سال ندارند.چرا محمد چیزی نگفتی..هیوا
    - تنها یادگار خواهر م...سیما ست.
    - خانم،پیش بچه گریه نکن.قیم هیوا، رضا ست.جمعه به جمعه
    اشکان جان میرویم، دنبال دختر خاله.


    جمعه ها می آمدند و زودتر از باقی روزها میگذشتند.انگار خورشید برای غروب عجله
    داشت.بعد انتظار،حالا ساعت گرد بچرخیم یا پاد ساعت گرد.یادت هست؟

    -اشکان، میخواهی چه کاره شوی؟
    - هر کاری که بشه، فقط از اینجا بروم.
    - کجا؟ اصلا ول کن.از همکلاسی ها م چند تا فال یاد گرفتم.
    -من به خرافات اعتقاد ندارم.
    - تو کی بدنیا آمدی؟
    - 7آبان.
    - خب منم 7تیر.و تو 8 ماه از من بزرگتری.
    -خب که چی؟
    -ببین اگه روی تقویم پاد ساعت گرد از روز تولد تو تا روز تولد من بیای،ماه تولد من بدست میاد و
    ساعت گرد ماه تولد تو. جالب نیست.فقط این دو ماه این خصوصیت را دارند.
    - تو دبیرستان این ها را یاد میگیرید؟
    - راجع به علوم غریبه چیزی به گوش ِ مبارک احیانا خورده ؟
    -بهتر که نخورده.ببین هیوا من یه چیزی میخواهم بهت بگم.یعنی بدم.
    - چی؟
    - اشکان،هیوا شام آماده است.
    -آمدیم.
    -باشه بعد شام.
    -نه الان.
    -الان نمیشه.
    - پس اصلا نمی خواهم
    -به...

    - مهندس دمق ی؟ما رفیق هستیم، مگه نه؟
    - اگه با یک ترم واحد پاس کردن مهندس شدیم،پس لابد رفیق هم هستیم.
    -اشکان،رفاقت سابقه نمی خواهد،معرفت می خواهد.
    -نه دمق نیستم،تو فکرم.
    - تو فکر آن اپل کو رسا که سفید،همراه با راننده اش
    -کی گفته؟
    - عمو یادگار،تنها کسی که نمیداند خواجه حافظ شیرازی،البته رقبا بسیاراند رفیق.میخواهی من باهاش
    صحبت کنم.
    - نوید لودگی بسه.
    تمام قدر تم را جمع میکردم،بعد سربالایی کذایی دانشگاه یادم میافتاد، وقتی روزهای بارانی
    به سرعت با خودرو ش پایین میآمد و سر تا پای من لجن میشد.ولی به قول تو باید مرد و
    مردانه تصمیم را قطعی میکردم.دو ترم بعد وقتی که مدام در جا میزدم و از درس و دانشگاه
    متنفّر شده بودم.همه چیز عوض شد.اوضاع مالی پدر از این رو به آن رو شد.اما خیلی
    دیر شده بود.آرزو با مجید عقد هم کرده بودند و این تجمّلات فعلی پشیزی برایم
    نمی ارزید.
    امروز هفت تیر ،من 450 کلمه هم ندارم.تولدت مبارک

    -هیوا اس.ام.اس. برات آمده.
    -چی نوشته؟
    -تولدت مبارک
    -از طرف کیه؟
    -نمیدانم.تو دفترچه تلفن ات شمارش نیست.
    -ببینم؟منم نمیدانم.
    - میخواهی زنگ بزنیم.
    -باشه
    تلفن چند بار زنگ زد،و....

  2. کاربر روبرو از پست مفید MEGAMAN سپاس کرده است .


کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •