دومين پيغمبر از پيامبران اولوالعزم ، نام پدرش چنانكه از ظاهر قرآن وبرخى روايات استفاده ميشود »آزر« ، وحسب اتفاق نظر نسابين تاريخ »تارح« (بفتح راء وحاء بى نقطه) يا »تارخ« (بخاء نقطه‏دار) بوده است وگفته‏اند كه آزر بت ساز يا بت فروش عمو يا جد مادرى وپدر خوانده ابراهيم بوده ، وبدليل حديث مشهور منقول از پيغمبر اسلام : »لم يزل ينقلنى اللَّه من اصلاب الطاهرين ...« (همچنان خداوند مرا از پشت پدران پاك به رحمهاى مادران پاك منتقل مى‏ساخت وهرگز مرا به آلايش جاهليت نيالود) وبه ضميمه آيه »انما المشركون نجس« (مشركان پليدند) چنين استفاده شده كه آباء آن حضرت همه موحد بوده‏اند .
مرحوم فيض در تفسير صافى مى‏گويد : ممكن است بگوئيم كه : پدر ابراهيم چنانكه از ظاهر قرآن وروايات برمى‏آيد آزر بوده ولى او (همانند ابوطالب) محض مصلحت ايمان خويش را پنهان مى‏داشته ومحاجه وى با ابراهيم حسب تبانى خاصى بوده ميان او وابراهيم كه بظاهر به مردم چنين نشان دهند .
چنانكه سخنان ابراهيم هنگام رؤيت ستاره وماه وخورشيد نيز گفته شده كه صحنه سازى آموزشى بوده است.(نگارنده)
زادگاهش »كوثى ربى« يا »اور« از توابع بابل عراق بحدود دو هزار سال پيش از ميلاد وبروايت امام كاظم(ع) روز اول ذيحجه بوده ، همسرش ساره وهمسر لوط : ورقه يا رقيه دختران لاحج بوده‏اند كه وى نيز مقام نبوت را داشته ولى رسول نبوده .
ابراهيم در آغاز بفطرت اسلام بود وخداوند او را به دين خود هدايت نمود و به رسالت خويش برگزيد .
همسرش ساره كه خاله زاده‏اش نيز بوده داراى احشام وحيوان فراوان وكشتزارهاى وسيع بوده كه همه دارائى خود را به ابراهيم تمليك نمود ، ابراهيم به نگهدارى اين ثروت كمر بست ، مال وثروت او روز بروز رو به فزونى نهاد آنچنان كه در آن سرزمين كسى در مال وثروت به وى نمى‏رسيد .
گويند كه آزر پدر (يا پدر خوانده ) ابراهيم منجم نمرود بن كنعان (حاكم وقت ) بود ، روزى به نمرود گفت : من در حساب نجوم چنين يافته‏ام كه در اين روزگار مردى بدنيا آيد كه اين دين (بت پرستى ) را از ميان ببرد ومردم را به دين ديگر بخواند . نمرود گفت : در كدام كشور چنين حادثه پيش آيد؟ گفت : در همين كشور . نمرود گفت : وى اكنون به دنيا آمده ؟ آزر گفت : نه . نمرود گفت : پس چاره آن است كه زنان را از شوهرانشان جدا سازيم ، سپس اين را عملى كرد .
اما ابراهيم آنروز در رحم مادر بود ولى حملش آشكار نبود ، وچون هنگام زادنش نزديك شد مادر ابراهيم همسر را گفت : من بيمارم و مى‏خواهم از تو بكنارى روم . وى به غارى رفت وابراهيم را بزاد ، او را پاكيزه ساخت و به قنداقى پيچيد ودر غار رها ساخت وسنگى به درب غار نهاد وبه خانه بازگشت ، خداوند در انگشت او شير قرار داد كه مى‏مكيد وگهگاه مادر به وى سركشى مى‏كرد ، ابراهيم رشدى فوق العاده داشت، پس از سيزده سال كه در غار بماند روزى كه مادر به ديدارش رفته بود چون خواست از غار بيرون رود به دامن مادر آويخت وگفت: مرا با خود بيرون آر . مادر گفت : فرزندم ! اگر سلطان بداند كه دراين روزگار بدنيا آمده‏اى تو را خواهد كشت . اما ابراهيم بيرون آمد ، واين در حالى بود كه خورشيد غروب كرده بود ، چشمش به ستاره زهره افتاد ، گفت: اين است خداى من . چون زهره غروب نمودگفت : اگر اين خدا بودى از جاى خويش منتقل نشدى وپنهان نگشتى وگفت : »لا احب الآفلين« وچون به مشرق نگريست ماه را ديد كه طلوع كرده، گفت : اين است خداى من كه از آن بزرگتر است . ولى چون آن را نيز ثابت نيافت وپس از ساعاتى پنهان شد گفت : اگر خداوند خود مرا به خويش هدايت ننمايد در ميان گمراهان بمانم . وچون بامداد شد وخورشيد از افق سر برون آورد گفت : خداى من اين است كه از همه بزرگتر است . وچون آن نيز بجاى خود نماند وپس از اندى به افق پنهان گشت پرده از پيش چشم ابراهيم بكنار رفت وملكوت آسمان را مشاهده نمود واين كلمات را بزبان راند : »يا قوم انّى برى‏ء مما تشركون انّى وجّهت وجهى للذى فطرالسماوات والارض حنيفا وما انا من المشركين « ، در اين حال مادر بيامد و او را به خانه برد .
از امام صادق (ع) سؤال شد : سخن ابراهيم كه چون ستاره وماه وخورشيد را ديد گفت : »هذا ربى« شرك نبود ؟ فرمود: اگر امروز (كه وجود خدا بر همه آشكار است) چنين گفته شود شرك خواهد بود ولى آن روز كه ابراهيم در مقام كشف حقيقت (برمردم) بوده شرك نبوده . وچون ابراهيم به خانه آمد وچشم پدر به وى افتاد گفت : اين كيست كه به اين سن وسال در اين مملكت ميزيد با اينكه سلطان دستور قتل چنين كودكانى را داده ؟! مادر گفت : اين فرزند تو است كه پيش از سيزده سال ، از من زاده است . آزر گفت: چه كنيم اگر سلطان از اين امر خبردار شود ما را از خود براند (چه وى سمت وزارت نمرود را داشت) . مادر گفت : آسوده خاطر باش كه اگر شاه از اين واقعه بى خبر ماند چه بهتر واگر آگاه شود پاسخش را من مى‏دهم .
وچنين بود كه هر بار آزر به ابراهيم مى‏نگريست بيش از پيش دلباخته‏اش مى‏شد.
ابراهيم هر روزه پيرامون خدا پرستى با قوم بحث مى‏نمود ، آنان با وى ستيز مى‏كردند، ابراهيم مى‏گفت : »اتحاجونى ...« (با چون منى كه خدايم هدايت نموده مى‏ستيزيد ؟! ومن از بتهايتان هراسى ندارم جز آنجا كه خدا بخواهد كه او بهر چيزى آگاه است) سپس گفت : »وكيف اخاف ...« (چگونه من از خدايان ساختگى شما بترسم وشما از اينكه چيزى ناچيز را شريك خدا پنداشته‏ايد بيم نداريد ؟! پس كداميك از من وشما به امن وامان نزديكتريم : من كه خدا را بندگى مى‏كنم يا شما كه بت ميپرستيد ؟) نصايح ودليل وبرهانهاى ابراهيم قوم را سود نبخشيد ، روز عيد ملى آنها پيش آمد ، نمرود وهمه مردم به عيدگاه مخصوص رفتند ، ابراهيم را كه از زبانش مى‏ترسيدند با خويش نبردند وبه بتخانه‏اش گماشتند ، چون همه رفتند ابراهيم غذائى را فراهم نمود وبه بت‏خانه رفت ، آن غذا را نزدِ يك‏يك آن بتها مى‏برد ومى‏گفت : بخور وسخن بگو ، وچون از آن سخنى نمى‏شنيد با تيشه (تبر) دست وپايش را مى‏شكست ، تا اينكه دست وپاى همه را شكست وتيشه را بگردن بت بزرگ آويخت .
نمرود وهمراهان از عيدگاه بازگشتند وبتها را بدين وضع ديدند ، نمرود گفت : چه كسى با خدايان چنين كرده ؟ گفتند جوانى است بنام ابراهيم كه مدام بتها را به بدى ياد مى‏كند و او فرزند آزر است ، نمرود آزر را احضار نمود وبه وى گفت : تو به من خيانت كرده‏اى كه فرزندت را از من پنهان داشته‏اى! آزر گفت : اى شاه گناه از مادر او است كه پنهانش نموده ، من به وى اعتراض كردم او گفت : پاسخ شاه را من مى‏دهم . نمرود مادر را بخواند وبه وى گفت : چرا چنين كردى ؟! مادر گفت : اى پادشاه من اين كار را بصلاح رعيت تشخيص دادم چه من ديدم تو با اين فرمان نسل رعيت را قطع مى‏كنى ، نزد خود گفتم : من اين كودك را نگه مى‏دارم اگر او همان بود كه شاه در جستجوى آن است به شاه بسپارم تا او را بكشد ، وگرنه فرزندى براى ما بماند ، اكنون كه بدان دست يافته‏اى آنچه صلاح بدانى همان كن . شاه سخن او را پسنديد واز آن پس دست از كشتار بكشيد .
آنگاه نمرود رو به ابراهيم نمود وگفت : چه كسى با بتها چنين كرده ؟ ابراهيم گفت : بزرگ آنها اين كرده وتو خود مى‏توانى از آنها بپرسى اگر پاسخ توانند گفت ؛ نمرود با ياران خود مشورت نمود كه با اين مرد چه كنيم ؟ گفتند : او را بسوزانيد وخدايانتان را نجات دهيد .
امام صادق (ع) فرمود : فرعونِ ابراهيم (نمرود) ويارانش مردمان بى خردى بودند كه چنين انديشيدند ، ولى فرعونِ موسى ويارانش مردمى انديشمند بودند ، زيرا هنگامى كه او با ياران خود در امر موسى مشورت نمود گفتند : او وبرادرش را مهلت ده وجادوگران را از هرجا گردآور .
نمرود ، ابراهيم را به زندان افكند و(براى اينكه همه در اين كار شريك باشند) دستور داد (از هرجا) هيزم گرد آورند ، روز موعود فرا رسيد ، نمرود لشكريان خود را آماده ساخت وخود بر بالاى ساختمانى مرتفع كه مخصوصا بنا شده بود تا صحنه افتادن ابراهيم در آتش را نظاره كند بر آمد ، آتش افروخته شد وچون نتوانستند بدان نزديك شوند كه ابراهيم را در آن افكنند به راهنمائى ابليس او را به منجنيق (فلاخن) نهاده وبسوى آتش پرتاب نمودند ، جبرئيل در ميان هوا به او رسيد وگفت : با من كارى ندارى ؟ گفت : با تو خير ، ولى با خدايم آرى، كارم را به خدا واگذار نمودم .
خداوند به آتش وحى نمود كه بر ابراهيم سرد وسلامت شو . ابراهيم در ميان آتش به آرامى جاى گرفت وبنشست ، نمرود چون اين صحنه بديد گفت : هر كه بخواهد ايمان آورد سزد كه به خدائى چون خداى ابراهيم ايمان آرد .
در اين ميان يكى از سران ياران نمرود گفت : من افسونى بر آتش خواندم كه او را نسوزاند . در اين حال شعله‏اى از آتش بجهيد واو را بسوزانيد وبه هلاكت رسيد .
نمرود چون خود را در برابر ابراهيم ، بيچاره ديد بر اين شد كه او را از كشورش اخراج كند واموالش را مصادره نمايد . ابراهيم كه بر اين تصميم آگاه شد گفت : حال كه مى‏خواهيد ثروتم را از من بستانيد عمرم را كه در راه گرد آوردن آن مصرف كرده‏ام به من بازگردانيد. نمرود امر او را به قاضى خود محول ساخت ، قاضى حكم كرد كه مال ابراهيم را كه در كشور شما بدست آورده براى شما باشد وعمرش را كه در تحصيل آن مايه گذاشته به وى بازگردانيد. نمرود گفت : پس او ومالش را آزاد كنيد كه از اين سرزمين بيرون رود چه اگر وى در اينجا بماند دينتان را تباه سازد .
پس ابراهيم به اتفاق لوط به شام ناحيه بيت المقدس عزيمت نمود ومى‏گفت : »انى ذاهب الى ربى سيهدين« (من بسوى پروردگارم رهسپارم كه او مرا هدايت فرمايد) ، ابراهيم از فرط غيرتى كه داشت چون به مرز كشورى مى‏رسيد ساره را در ميان صندوقى خاص مى‏نهاد و درب آن را مى‏بست مبادا چشم نامحرمان به او رسد ، چون از مرز كشور نمرود گذشت وبه مرز كشور يكى از سلاطين قبط به نام عراره وارد شد مرزبان به بازرسى اثاثيه پرداخت ، در اين بين چشمش به صندوق افتاد ، به ابراهيم گفت : اين را بگشاى كه محتوياتش را ببينم. ابراهيم گفت : هر چه از زر و سيم كه بخواهى به تو ميدهم وآن را نمى‏گشايم . مرزبان نپذيرفت . ابراهيم به خشم آمد ولى چاره نداشت ، سرانجام صندوق را باز نمود ونگاهش به ساره با آن حسن جمال افتاد ، گفت : اين زن چه نسبتى به شما دارد ؟ فرمود : اين همسر و دختر خاله من است . گفت : به چه سبب وى را در ميان صندوق جاى داده‏اى ؟ فرمود : تا از ديد نامحرمان مستور ماند . مرزدار گفت تو را رها نسازم تا ماوقع را به عرض سلطان رسانم . وى ماجرا را به سلطان گزارش نمود . سلطان دستور داد صندوق را جدا از ابراهيم به نزدش برند . ابرهيم گفت : من از صندوق جدا نشوم مگر اينكه جانم از كالبدم جدا گردد . پس بناچار ابراهيم را نيز با صندوق بنزد سلطان بردند ، ملك گفت : صندوق را بگشاى . ابراهيم فرمود: تمامى آنچه را كه با خود دارم فداى اين صندوق سازم كه گشوده نشود كه در ميان آن همسر ودختر خاله من است . ملك به خشم آمد و درب صندوق را گشود ، چون چشمش به ساره افتاد دست خود را بسوى او برد ، ابراهيم كه چاره‏اى نداشت وتاب ديدن آن صحنه را نداشت روى از آنها برگرداند وگفت : خداوندا مگذار دستش به ناموس من رسد. در حال دستش خشك شد كه حتى نتوانست آن را به خود بازگرداند . ملك گفت : اين خداى تو بود كه با دست من چنين كرد ؟ ابراهيم گفت : آرى خداى من غيرتمند است وكار بد را نمى‏پسندد . شاه گفت : پس از خدايت بخواه كه دست مرا به من بازگرداند وديگر اين كار را نخواهم كرد . ابراهيم از خدا خواست ، دعايش مستجاب شد ولى هنگامى كه چشم ملك به ساره افتاد دگر بار عمل را تكرار نمود ، باز به صورت نخست دستش خشك شد ، اين بار نيز شاه از ابراهيم التماس نمود ولى در اين بار ابراهيم عرض كرد : پروردگارا اگر او به عهدش وفا مى‏كند دستش را به وى بازگردان . دست بحال نخست بازگشت واز اين پس چنان هيبتى از ابراهيم به دل ملك جاى گرفت كه بيش از حد وى را مورد تعظيم وتكريم قرار داد وگفت : تو واموالت در امانى به هر جا كه خواهى برو ولى خواهشى از تو دارم وآن اينكه دخترى از قبطيان فاميل خود دارم كه دوست دارم او را به خدمت همسرت بگمارم كه وى زنى عاقله وخوش سيما است وشايسته است كه در خدمت اين زن باشد . ابراهيم پذيرفت وآن زن را كه هاجر نام داشت به ساره بخشيد . ابراهيم شاه را بدرود گفت ورهسپار مقصد گشت ولوط را در بخش پائين شام اسكان داد وخود به ناحيه بالاى آن سرزمين رفت ودر آنجا سكونت نمود ، مدتى گذشت وابراهيم از ساره فرزندى نيافت از او خواست كه هاجر را به وى ببخشد باشد كه از او فرزندى بيابد . ساره پذيرفت وخداوند اسماعيل را از هاجر به وى عطا فرمود . گويند كه ابراهيم به بئر سبع از سرزمين فلسطين شام فرود آمد وچون اسماعيل بزاد ساره را چنانكه خوى زنان است اندوهى بزرگ به دل رخ داد ، خداوند او را در سن هفتاد سالگى اسحاق عطا نمود ، اما او همچنان ابراهيم را از اينكه كنيزش هاجر جفت رسمى همسر ومادر اسماعيل شده رنج مى‏داد ، ابراهيم بر اين شد كه اسماعيل ومادرش را بجاى ديگرى برد ، وحى آمد كه اين دو را به سرزمين مكه بر .
ابراهيم هاجر وفرزند خردسالش را به مكه كه در آن روزگار سرزمينى بى آب وعلف بود برد ، هاجر گفت : چه كسى تو را دستور داده كه ما را بدين بيابان آرى؟ گفت : خدايم چنين فرموده ، هاجر گفت : پس او ما را ضايع نگذارد . ابراهيم به شام بازگشت وهاجر در آن كوهها به جستجوى آب برآمد، به نقلى جاى پاى اسماعيل كه از فرط تشنگى به زمين مى‏كشيد و به قولى توسط جبرئيل ، چاه پديد آمد ، پس از پيدايش آب ، قبيله جرهم كه به فاصله چند ميلى آنجا بودند به اجازه هاجر كه او را صاحب آب مى‏دانستند در آنجا فرود آمدند ومايه انس آن مادر وفرزند شدند .
ابراهيم را از جانب حق فرمان رسيد كه به هميارى اسماعيل كعبه را كه خانه باستانى من است از نو بساز ، وى بر اين تصميم به جانب مكه شتافت وكعبه را به دستيارى فرزند وراهنمائى جبرئيل بر پايه‏هاى اصليش كه آثارى از آن بجاى بود بنا نهاد ، آنگاه به وى امر شد كه بر ابوقبيس برآى ومردم را به حج خانه ندا كن . وى چنين كرد ، سپس جبرئيل او را به منى‏ ومزدلفه وعرفه برد و او را حج آموخت . شبى كه در مزدلفه بود به خواب ديد كه فرزندش را سر مى‏برد . بامداد فرمان ذبح توسط جبرئيل به وى رسيد ، پدر وفرزند به انجام فرمان آماده شدند ، ابراهيم فرزند را به پهلو بخوابانيد وكارد به گلويش نهاد در اين حال جبرئيل گوسفندى را حاضر ساخت واز جانب پروردگار به وى پيام آورد كه خوابت را تحقق بخشيدى اينك فداى اسماعيل . پس گوسفند را به جاى فرزند سر ببريد .
و چون اسماعيل به سن جوانى رسيد با دخترى از آن تبار ازدواج نمود وابراهيم به نقلى دو بار در آن مدت به ديدار فرزند رفت ولى هاجر در گذشته بود واسماعيل را كه به سفر رفته بود ملاقات ننمود .
از حضرت رضا (ع) سؤال شد : آيا ذبيح اسماعيل بوده يا اسحاق ؟ فرمود : اسماعيل بوده ، مگر نشنيده‏اى كه خداوند فرموده : »وبشرناه باسحاق نبيا« (هود:71) ؛ (ابراهيم را بفرزندى بنام اسحاق كه پيغمبر خواهد بود مژده داديم) پس از چنين مژده‏اى چگونه ابراهيم خود را به ذبح آن فرزند مأمور مى‏داند ؟!
از امام باقر (ع) رسيده است : جائى كه ابراهيم مى‏خواست فرزند را ذبح نمايد جمره وسطى بوده .
روزى ابراهيم مردارى را كنار دريا ديد كه افتاده ودرندگان خشكى ودريا از آن مى‏خورند ، ونيز ديد كه همين درندگان برخى برخى ديگر را مى‏خورند، ابراهيم از اين صحنه (كه چگونه اينها كه اجزاء بدنشان از اجزاء بدن ديگرى تشكيل شده زنده شوند؟) به شگفت آمد وگفت : »ربّ ارنى كيف تحيى الموتى« (بقرة:260) خداوند به وى فرمود : مگر (به زنده شدن مردگان در قيامت) ايمان ندارى ؟ گفت : آرى ولى مى‏خواهم مطمئن شوم . فرمود : پس چهار پرنده را بگير . ابراهيم طاووس وخروس وكبوتر وكلاغ را بگرفت وحسب الامر آنها را سر بريد وقطعه قطعه كرد وگوشتشان را به هم آميخت وبر فراز ده قله كوه پخش نمود ، سپس نوك آنها را به دست گرفت وآنها را صدا زد ، در حال همه اجابت نموده اجزاى بدن هر يك در خودش گرد آمد وبصورت نخست درآمدند و زنده شدند .
از حضرت رضا (ع) روايت است كه فرمود : خداوند بدين سبب ابراهيم را خليل (دوست خاص) خود خواند كه هيچ سائل را رد ننمود واز كسى جز خداوند عزوجل حاجتى نخواست .
از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود : ابراهيم عليه‏السّلام صد و هفتاد و پنج سال در اين جهان زيست .
از حضرت صادق (ع) آمده كه ابراهيم را دو پسر بود كه بهترين آندو كنيز زاده (اسماعيل) بود .
ابراهيم از هاجر اسماعيل واز ساره اسحاق را داشت وچون ساره پس از هاجر بمرد با قنطورا دختر يقطن از كنعانيان ازدواج نمود واز او فرزندانى بنامهاى : نفشان ومران ومديان ومدن ونشق وسرح بياورد .
از امام باقر (ع) روايت شده كه : چون ابراهيم اعمال حجش را به پايان رسانيد به شام برگشت ودر آنجا وفات نمود و داستانش از اين قرار است كه : ملك الموت چون به قبض روح او آمد وى از مرگ كراهت داشت ، ملك‏الموت به پروردگار عرض كرد : ابراهيم از مرگ كراهت دارد . خداوند فرمود : ابراهيم را آزاد بگذار ، چه او مى‏خواهد مرا عبادت كند . مدتى گذشت تا اين كه روزى ابراهيم پيرمردى را ديد كه چون غذا مى‏خورد همان وقت از او دفع ميشد ، وى چون اين را ديد از زندگى منزجر شد وچون به خانه باز آمد ملك‏الموت را در بهترين شكل وزيباترين صورت ملاقات كرد . گفت تو كيستى ؟ گفت : ملك‏الموتم ، گفت : سبحان اللَّه ! كيست كه دوست نداشته باشد تو را با اين روى زيبا ملاقات نمايد ، گفت : اى خليل الرحمن چون خداوند كسى را دوست داشته باشد مرا به اين صورت به نزد او فرستد وچون از كسى ناخوشنود بود مرا به شكل ديگر فرستد ، پس در همان شام قبض روحش نمود ... (بحار:79ج�21 وكامل ابن اثير)