چون در دورهی سنی ِحسّاسي هستم، پدرم جوانكِ مضحكي را ماموركرده زير نظرم بگيرد؛ و او با آن دماغ عقابي و هيكل ِ قناسش، هميشه و هر جا دنبالماست.
يك دفتر خاطراتِ قلابي با عكس ِ شمع و پروانه روی جلدش، و يك خودكارِ سبز ِبيك در دست دارد و تمام حركات و رفت و آمدهايم را يادداشت ميكند.
يكبار از اوپرسيدم كه از پدرم چهقدر دستمزد ميگيرد.
گفت: روزي دو هزار تومان! وجودشبرايم غير قابل تحمل شده است. شبها هم خوابش را ميبينم.
فكري به سرم زده است.
از او ميپرسم كه چهقدر بايد بدهم تازير ِنظرم نگيرد. مي گويد: روزي دو هزار تومان!

دانشگاه را ول كردهام و در يك شركتِ ساختماني كار ميكنم،در كارگاهِ بتونسازي. از ساعتِ 6 صبح تا ساعتِ 6 عصر. روزي دو هزار و پانصدتومان دستمزد ميگيرم.
دو هزار تومانش را به جوانكِ دماغعقابي ميدهم و پانصدتومانِ بقيه را هم تخمه و آدامس و بستني ميگيرم.
عصرها كه به خانه برميگردم،حسابي غذا ميخورم و فورن میگیرم ميخوابم. زير نظر هيچكس هم نيستم. جوانكِدماغعقابي را ديگر نميبينم.
شماره حسابي دارد كه روزي چهار هزار تومان به آنواريز ميشود.
پدرم صبح زود دو هزار تومانش را به حسابِ او مي ريزد؛ و من، ظهر،وقت استراحتِ كارگاه.
هر دو خيالمان راحت است.