«کوچه های درد...»
روضه خوان روضه ای برایم خواند
روضه ی ناله و غمی جانکاه
روضه ی سخت کوچه هایی تنگ
روضه ی مادر و کسی در راه...
مادری بود «بَضعهْ منی»
با غمی از نبودن پدرش
خوب کوچه به یاد می آرد
لحظه های ستودن پدرش
مادری بود و کودکی کوچک
دست در دست یکدگر آرام
بعد بابا، و لعن آل علی
زیر لب ها و بر سر هر بام
روضه می خواند روضه ای پر درد
روضه ی آن حرامی نامرد
روضه ی التماس کودک را:
آه مادر، تو را خدا برگرد!
راه برگشت پیش مادر نیست
حیف شد حیف کوچه باریک است
کاش می شد به خانه بر گردیم...
حیف شد حیف مرد نزدیک است
مادر و کوچه ها و یک طفلی
که پرید از دو چشم او امید
کودکش پیش چشم مادر خویش
روضه ای سخت را مجسم دید:
روضه خوان گریه های سختی کرد
ناگهان عرش در تلاطم شد
مرد نامرد نامه را....، کوچه
پیش چشمان مادری گم شد...!
ناگهان پر زاشک مادر بود
با همه قد خود زمین افتاد
روضه خوان گفت کوچه های شام
اتفاقی شبیه این افتاد!
لحظه ای بین کوچه ی خاکی
او به یاد صدای بابا بود
قصه تلخ کربلا حالا
پیش چشمان او هویدا بود:
دختر و ناله های وا اُمّا..
تا خودش را کنار دختر دید
بعد از آن قصه سخت بود و او
دید بر روی نیزه ها خورشید...!
کودک غرق گریه اش می گفت:
من به دیوار می گذارم سر
که نشد صورت نحیفم را
سپر صورتت کنم مادر!
کودکی بود و مادری پر درد
دست در دست یکدگر آرام
روضه خوان گفت آخر کوچه
ابتدا شد برای کوچه شام...
***
هیزم بیاورید!
نمرود می خواهد،
دوباره، به آتش بکشد
مردی را...!!!