صفحه 6 از 6 نخستنخست 123456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 54 , از مجموع 54

موضوع: لحظه های بی تو (قسمت اول)

  1. #51
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    Thumb

    لحظه های بی تو
    قسمت چهل و ششم
    نویسنده : مهرداد انتظاری

    روزها از پي هم مي گذشتند و سرنوشت نقش خود را در زندگي بازيگرانش لحظه به لحظه بيشتر به نمايش مي گذشت . شهروز نيز كه يكي از بازيگران سناريوي سرنوشت بود و چاره اي نداشت جز اينكه نقش خود را به بهترين نحو ممكن بازي كند تا شايد از سوي كارگردان سرنوشت يكي از بهترين هنرپيشگان به شمار رود. گو اينكه همگي بايد در نقش خود بهترين بازي را ايفا نماييم.
    به هر شكل شهروز در زندگي تاهل غرق گشته بود اما با اين وججود لحظه اي از ياد شقايق نازنينش كه تنها عشق دوران تجردش به شمار مي رفت غافل نمي شد. روزها و شبا به او مي انديشيد و اينكه چگونه روزگار او را از مهربان دلدارش جدا ساخت.
    اكثر شب ها كه در بستر مي آرميد نقش دو چشمان عشق آفرين شقايق برابر ديدگانش جان مي گرفت و لحظاتي رويايي برايش خلق مي نمود و گاه به سر حد جنون مي رسيد اما چاره اي جز مدارا با اين حال نداشت.... او در اين ساعات زندگيش به آرامي در دل با ياد روياي معشوقه ديرينش خوش بود و تنها در دلش با او زندگي مي كرد و به ياد او و براي او در درون با خود اينگونه زمزمه مي كرد:

    مرا يك شب تحمل كن كه تا باور كني جانا
    چگونه با جنون خود مدارا مي كنم هر شب
    تمام سايه ها را مي كشم در روزن مهتاب
    حضورم را ز چشم شهر حاشا مي كنم هر شب
    دلم فرياد مي خواهد ولي در گوشه اي تنها
    چه بي آزار با ديوار نجوا مي كنم هر شب
    كجا دنبال مفهومي براي عشق مي گردي
    كه من اين واژه را تا صبح معنا مي كنم هر شب

    هر چند از زندگي تاهلش بسيار راضي بود و همسرش را دوست مي داشت و همسرش نيز به او عشق مي ورزيد اما گاه با خود مي انديشيد كه ازدواج عاشقانه در بدو ورود به زندگي لحظات شيرين تري براي دو دلداده به ارمغان مي آورد كساني كه پس از سال ها فراغ و دوري از پس ناله ها و افغان هاي بي شما بهم رسيده اند مانند كبوتران عاشق در لحظات قرب براي هم پرپر مي زننند و در پوست نمي گنجند ولي متاسفانه بعضا در زندگي ها شاهد اين بود كه همين دلدادگان بي پروا پس از مدتي كه بهم رسيده اند عشق را فراموش كرده و چنان به جان هم مي افتند كه گويي دشمنان به خون هم تشنه اند.
    شهروز همواره ميان عاشق و معشوق به اين معتقد بود كه :
    لذت بعد ز قرب افزونست
    جگر از هيبت قربم خونست
    هست در قرب همه بيم زوال
    نيست در بعد جز اميد وصال
    و اينك كه بدون عشق ازدواح كرده و محبت پس از ازدواج را لمس مي نمود حال ديگري يافته بود چون مي دانست مي تواند همسرش را همانظور كه مي خواهد بسازد اما با عشق ديرينه اش كه چون زخمي هر آن درون دلش سر باز مي كرد و او را بي تاب مي نمود چه بايد مي كرد؟ آيا بايد تا آخر عمر آن را يدك مي كشيد؟‌يا اينكه مي بايد به دنبال مرحمي مي گشت تا زخم كهنه اش را دوا باشد؟
    او نمي توانست شقايق را فراموش كند چون شقايق با خون و جانش عجين گشته و هرگز از آسمان دل شهروز پاك نمي شد و همچنان چون خورشيد پر نوري مي درخشيد...
    از طرفي شقايق نيز همين حال را داشت. مرتب به خود ناسزا مي گفت كه چرا شهروز را از خود رانده است؟ او نمي توانست در گوشه اي از زندگي شهروز نقشي داشته باشد و گهگاه حضور شهروز را در كنار خود درك كند ولي حالا چه بايد مي كدر؟
    مي پنداشت كه شهروز فراموشش كرده و در دل مي انديشيد كه شهروز پس از قطع ارتباط با او خودش را بازيافته و سر در راه زندگي نهاده است. او خودش را مانعي عظيم بر سر راه پيشرفت شهروز در زندگي مي دانست و حداقل از اين راضي و خرسند بود كه شهروز گام هاي خود را در راه خوشبختي موفقيت و سعادت هر لحظه محكمتر از پيش بر مي دارد....
    اما غافل از اين بود كه شهروز در سياه جال هولناگ از غم گرفتار امده و نمي دانست چه مي بايد بكند...
    شقايق و شهروز مي پنداشتند براي اينكه ديگري آسانتر ان يكي را فراموش كند بهتر است تماسي با هم نداشته باشند و همين كار را هم انجام دادند...
    و اين اشتباهي بود كه هر دوي آنها ندانسته مرتكب شدند.

  2. #52
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    Thumb

    لحظه های بی تو
    قسمت چهل و هفتم
    نویسنده : مهرداد انتظاری

    حدود سه ماه از آخرين ديدار شهروز و شقايق در رستوران آشنايي و وداعشان مي گذشت پاييز از راه رسيده و جامه اي زرد و رنگين بر تن طبيعت مي كشيد و قلب شقايق و شهروز كه سخت خزان زده بود را با غمي عظيم مي كوبيد.
    شقايق هنوز با عشق شهروز دست به گريبان بود و مانند مار به خود مي پيچيد افسرده و غمگين شده و دلش مي خواست به جايي پناه ببرد كه تنابنده اي در آن زندگي نكند.
    در اين ميان هنوز كسي از ارتباط چند ساله او با شهروز با خبر نشده و او نيز هنوز نمي خواست كسي به راز دلش پي ببرد
    شقايق در طول اين مدت مي كوشيد بر احساساتش غلبه كند و هيچ گونه تماسي با شهروز بر قرار ننمايد تا او را از كانون گرم زندگي جديدش جدا نسازد.
    شهروز نيز كه مي انديشيد شقايق فرامشش كرده تنها در روياهايش با خيال او خوش بود و بر خلاف اوايل كه مرتبا انتظار تماس شقايق را مي كشيد اينك ديگر مي دانست شقايق با او تماس نخواهد گرفت و به همين دليل چند قصد مزاحمت براي او نداشت حتي از تلفني كوتاه نيز دريغ كرد.
    مدتي بود كه شقايق شديدا در خود فرو رفته و به دليل غمي كه در دلش مي رفت چهره اش زرد و تكيده و شكسته شده بود . موهايش به سرغت رو به سفيد شدن نهاده و طاقت تحمل هيچ كس را نداشت.
    نسرين كه نزديكترين دوستش بود از ديدن حالات شقايق به رنج آمده بود و براي دوست صميمي اش بسيار نگران بود
    او روزي به ديدار شقايق رفت تا شايد بتواند با او صحبت كرده و به علت افسردگي اش پي ببرد. شقايق كمتر سخن مي گفت و بيشتر در سكوت به چهره نسرين چشم دوخته بود و از دليل حال غريبش هم كلامي به لب نمي آورد او حتي توجهي به هاله كه اينك در غنفوان جواني و زيبايي و شادابي قرار داشت نيز نداشت اكثرا خود را در اتاقي زنداني مي كرد و فقط گهگاه صداي گريه آرام مادرش كه پس از چندي به هق هق مبدل مي شد را مي شنيد.
    ان روز پس از مدتي كه نسرين در كنار شقايق نشست تا شايد مرحمي بر روي زخم هاي دلش باشد ناگاه شقايق در عين ناباوري به نسرين گفت
    - اگر مزاحمت نباشم دلم مي خواد با هم بريم شمال
    نسرين كه احساس كرد روزنه اي به دنياي دست نيافتني شقايق باز كرده با خوشحالي گفتك
    - مزاحمت چيه؟ خيلي خوشحال مي شم با تو باشم و با هم بريم كنار دريا
    و پس از جند لحظه ادامه داد:
    - ممكنه فضاي اونجا توي بهبود حالتم موثر باشه. توي اين جور مواقع سفر خيلي توي روحيه ادم تاثير مثبت مي ذاره.....
    شقايق با چشمان غمگين و بي روحش به نسرين نگاهي انداخت و گفت:
    - برنامه تو جور كن براي فردا صبح حركت مي كنيم.
    نسرين فكري كرد و گفت:
    - شقايق جان فقط مشكل اينجاست كه امسال پاييز هواي شمال خيلي خرابه....
    - اگه نمي آي خودم برام.
    نسرين دست شقايق را گرفت ان را نوازش داد سپس بوسه اي بر روي گونه او گذداشت و گفت:
    - من نمي دارم تو تنها باشي حتما باهات مي يام.
    سپس قرار گذاشتند صبح فردا با اتومبيل شخصي نسرين عازم شمال و ويلاي دريا ساحلي شوند....
    پس از ان نسرين ساعتي انجا ماند و كوشيد لقمه غذايي به خورد شقايق بدهد اما موفق نشد. شقايق اشتهايي براي خوردن نداشت.
    بعد نسرين با شقايق و هاله خداحافظي كرد و در هنگام رفتن به هاله قول داد پس از بازگشتن از سفر شمال مادرش را سر حال و شاداب تحويل دهد.
    شقايق در آن حال و وضعيت دلش مي خواست بهترين خاطراتش را با شهروز زنده كند و اين خاطرات در كنار درياي شمال و در ويلاي ساحلي شهرك سيتروس رخ داده بود...
    پاييز آنسال بسيار سرد و باران به حد وفور مي باريد به همين خاطر شقايق و نسرين لباسهاي ضخيمي به همراه خود برداشتند.
    آن شب نسرين به خانه شقايق بازگشت و شب را همانجا ماند. صبح روز بعد هر دو با هم از خواب برخاستند و پس از صرف صبحانه در كنار هاله در اتومبيل نشستند و عازم ده اندرور شدند.
    هاله ديگر دختر بزرگ و جذابي شده بود و به دليل اينكه انسال در دانشكده قبول شده بود و نمي توانست سر كلاس حاضر نشود پس بخاطر اينكه وضعيت روحي مادرش بهتر شود قبول كرد در خانه بماند و آنها چند روزي به شمال بروند.
    پشب گذشته شقايق حتي يكبار هم پلكهايش را روي هم ننهاده بود و دائما خاطرات چند ساله عشقش با شهروز چون پرده سينما در مقابل ديدگانش جان مي گرفتند و او را به آن روزهاي شورانگيز باز مي گرداندند.
    سر ميز صبحانه نيز لحظه اي ارام و قرار نداشت و دلش مي خواست هر چه سريعتر حركت كنند. نسرين مي كوشيد در حين صرف صبحانه با شوخي هاي با مزه اش انها را در فضاي گرمي فرو برد و شقايق را از غمي كه در نگاهش موج مي زد برهاند ولي تمام اين كارها بي فايده بود
    زمانيكه شقايق از دخترش كه خيلي هم به او عشق مي ورزيد جدا مي شد او را چند دقيقه با گرمي در آغوش فشرد و وقتي از او جدا شد قطره اشكي از مژگان زيبايش فرو چكيد خداحافظي انها حالت طبيعي و هميشگي نداشت....
    در طول مسيريكه تا رسيدن به مقصد در جاده چالوس مي پيمودند شقايق بندرت سخن مي گفت و يي پس از ديگري صحنه هاي سفرش را با شهروز مرور مي كرد.
    اتومبيل نسرين سينه جاده را مي شكافت و پيش مي رفت او اواسط راه باران تندي آغاز شد و اين باران نشان از آن داشت كه سرزمين هاي شمالي ايران با هوايي باراني و دريايي طوفاني مواجهند....
    پس از چند ساعتي اتومبيل نسرين جلوي در مجتمع سيتروس متوقف شد و براي اينكه سرايدار در را باز كند و انها با اتومبيل وارد محوطه شوند نسرين ندين بار بوق را به صدا در آورد.
    بعد از چند دقيقه پرويز خان سرايدار مهربان محتمع در را گشود و از ديدن شقايق در پشت شيشه باران خورده اتومبيل متعجب گشد...اينبار شقايق بدون خبر قبلي به ويلا آمده بود و براي نخستين بار در اسخ به خوش آمد گويي هاي پرويز خان فقط جواب سلامش را داد.
    نسرين اتومبيل را تا جلوي در ورودي ويلا هدايت كرد و ان دو زير باران از اتومبيل پياده شدند.
    پرويز خان كه تا انجا دنبالشان دويده بود خودش را به آنها رساند و چمدانهايشان را به داخل ويلا برد .شقايق با بي خوصلكي ليستي از وسايل مورد نيازشان نوشت و به دست او داد تا انها را برايشان فراهم اورد پرويز خان نيز ليست را گرفت از انها جدا شد و براي خريد رفت.
    شقايق كه بارها به اين ويلا امده بود و خاطرات فراواني با اقوام و فرزندش در انجا داشت ان روز جز لحظه هايي كه با شهروز در انجا گذرانده بود هيچ جيز ديگري به ياد نمي اورد.
    او ارام و بي صدا خودش را روي يكي از كاناپه هاي سالن ويلا انداخت و به دريا كه بر اثر طوفان و باد و باران بسيار متلاطم و بي تاب مي نمود ديده دوخت.
    كسي نمي دانست او به چه فكر مي كند و با ديدن دريا با ان تلاطم چه تصويري در ذهنش زنده مي شود...او به شهروز مي انديشيد و به درياي دلش كه از عشق شقايق هميشه متلاطم و طوفاني بود و به بيتابي خودش در دوري شهروز.
    نسرين در اشپزخانه مشغول اماده كردن ناهار بود و سعي مي كرد در حال شقايق تغييري پيش نياورد و خلوتش را بر هم نزند.
    پس از اماده شدن غذا ان دو ناهار را در تراس ويلا بر روي ميز ناهار خوري ميل كردند و از نسيم باران خورده دريا لذت بردند و با صداي امواج كه يكي پس از ديگري به سكوهاي بتوني مقابل انها بر خورد مي كرد آرامي عميق در روح خود حس مي نمودند.
    بعد از صرف ناهار هرد و تصميم گرفتند مدتي استراحت كنند هر يك به اتاق خود رفتند و ساعتي با صداي لالايي وار باران كه بر سقف شيرواني ويلا مي باريد آرميدند.
    پس از چند ساعتي كه استراحت مي كردند دوباره با دو ليوان شير قهوه گرم به تراس ويلا بزگشتند و دركنار هم مشغول ضرف قهوه شدند. در اين زمان نسرين مي كوشيد تا سخني به ميان آورد و شقايق را به صحبت كردن تشويق نمايد اما شقايق مهر سكوتي كه بر لبانش نهاده بود سخت تر از آن بود كه به اين اساني كسي بتواند آن را بشند.
    به هر شكل عصر نيز گذشت و غروب نزديك شد ساعات غروب شقايق را بيشتر و بيشتر به ياد و خاطره شهروز فرو مي برد و با اين حال كه هوا ابري و باراني بود و خورشيد ديده نمي شد شقايق لحظات غروب را با غروبي كه در كنار شهروز مشاهده كرده بود برابر مي دانست و احساسش همان احساسي بود كه ان روز در قلبش شكل گرفت...
    شب فرا رسيد و ان دو به پيشنهاد شقايق چتر بزرگي كنار سكوهاي ساحلي زدند زير ان نشسته و مشغول صرف شام شدند باز هم در اين ميان نسرين هر چه تلاش كرد لبان شقايق را به سخن باز كند موفق نشد...
    وقتي ميز شام را چمع كردند شقايق به نسرين گفت:
    - دلم مي خواد يه كم همين جا بشينم و دريا رو نگاه كنم
    نسرين پذيرفت پس از ان به اشپزخانه رفت و با دوليوان و يك ظرف لبريز از قهوه و ظرف ديگري شكر به نزد شقايق بازگشت...
    شقايق به فكر فرو رفته بود و درياي خشمكين را تماشا مي كرد طوفان شديدي بر پا بود و امواج بي رحمانه خودشان را چون پيكره اي عظيم الجثه به سر وري دريا مي كوبيد ارتفاع امواج دريا گاه به پنچ متر يا بيشتر مي رسيد و هر لحظه امكان داشت يكي از همين امواج خروشان از سكوهاي بتوني عبور كرده و بر سرشان فرو ريزد
    نسرين كه از سكوت درداور شقايق رنج مي برد لب به سخن گشود و گفت:
    - شقايق جان من دوست چندين و چند ساله توام خودم همه مسائل زندگيمو با تو درميون مي ذارم هر وقت مشكلي بارم پيش مياد از تو راه حل مي خوام و به تو پناه مي يارم حالا تو هم منو از خودت بدون و علت اينهمه غمگيني و افسردگيت رو به من بگو
    شقايق نگاه غمناك و بي روحش را به چهره نسرين دوخت و چيزي نگفت پس از چند لحظه سيگاري از بسيته سيگارش ك هروي ميز افتاده بود در اورد ان را اتش زد و دوباره به نسرين ديده دوخت
    پس از مدتي چون كوهي كه اتشفشاني خاموش در دل خود نهفته دارد و وقتي ان را از سينه بيرون مي ريزد تمام زمين و زمان را با لرزشي سخت مواجه مي كند ، اتشفشاني در سينه اش اغاز شد و با صداي بلند به گريه افتاد او كه هميشه ارام و بي صدا مي گريست اين بار پا به پاي هواي خزاني كه بر غمش مي گريست با صدايي بلند زار مي زد...
    نسرين به دلداري اش شتافت شانه هايش را به دست گرفت به نرمي نوازش كرد و گفت:
    - چي شده؟ چرا اينطوري شدي؟ حرف بزن ببينم چته؟
    شقايق سرش را ميان دو دستش گرفته و به سختي گريه مي كرد، ناله هايش كه از ته دل رنج ديده اش بيرون مي ريختند لحظه به لحظه دل خراش تر مي شدند و او با اين فرياد ها و فغان ها غم هاي دلش را ابراز مي داشت و از صندوقخانه قلبش بيرون مي ريخت.
    پس از مدتي كه شقايق كمي ارامتر شد نسرين مقابلش نشست و با نگراني او را زير رگبار نگاهش گرفت
    مدتي گذشت سينه شقايق هنوز از شدت غم بالا و پايين مي رفت و او چشم به امواج خروشان دريا داشت دلش مي خواست سكوت سنگينش را بشكند و قصه عشق اين چند سال و از همه مهمتر قصه پر غصه چند ماه اخير را با كسي بازگويد و چه كسي بهتر از نسرين كه رو به رويش نشسته و تا ان حد برايش دل مي سوزاند
    پس از دقايقي شقايق چشم از سينه پرخروش دريا بر گرفت و لب به سخن گشود
    - نسرين چند سال پيش مهموني خونه يگانه يادته؟
    - آره....چطور مگه؟
    شقايق با صداي غمگش ادامه داد:
    - شهروز چي ؟ حتما اونم يادته....بازم حتما يادته كه شماره شو برام از يگانه گرفتي...اره يا نه؟
    نسرين با بي تابي گفت:
    - يادمه....چي مي خواي بگي؟
    و شقايق تمام انچه در طول اين چند سال بر او و بر شهروز گذشته بود را براي نخستين بار براي نسرين تعريف كرد و اشك ريخت و در پايان آهي عميق كشيد و گفت:
    - شهروز همه چيز من بود عشق من زندگي من و خلاصه هر چيز كه فكر كني اون به من قدرت زندگي كردن بخشيد اون كسي بود كه اگه الان زنده هستم و تا حالا راحت و بي دغدغه نفس كشيدم همه رو مديون اونم....
    ولي حالا اون رفته و زن گرفته ....تو ميگي من چكار كنم؟ مي دونم منم مقصر بودم من كم عذابش ندادم حالا هم دارم تقاص ازارهايي كه به اون جوون بيچاره دادم پس مي دم. هر چي مي كشم حقمه بايد بكشمم اون جوون براي خاطر من زندگي مي كرد و من تا بود قدرشو ندونستم.
    نسرين كه قصد ارام كردن شقايق را داشت گفت:
    - حالا هم اتفاقي نيفتاده سعي كن ارامشت رو به دست بياري و بشيني سر زندگي و بچه ات.... اگه دلت بخواد خودم يه شوهر خوب برات پيدا مي كنم كه جاي همه چيز و همه كس رو برات پر كنه...
    - شقايق ميان سخنان نسرين پريد و با صداي بلندي گفت:
    - اين چه حرفيه مي زني ؟ من به غير از شهروز هيچ كس رو مرد نمي دونم... هيچ كس براي من جاي شهروز رو پر نمي كنه. حتي به قدري بهش اطمينان دارم كه مي دونم هنوزم ته دلش منو دوست داره و مي پرسته....
    و دوباره گريه امانش نداد تا جمله اش را به پايان برساند...
    مدتي در سكوت گذشت هر دو غرق در افكار خود بودند و چيزي نمي گفتند پس از مدتي نسرين سكوت را شكست و گفت:
    - يعني توي اينهمه وقت تو اين موضوع را از من پنهون كردي؟
    - صلاح نبود كسي از ارتباط با خبر بشه...
    - حتي من؟
    - حتي تو.....
    عقربه ساعت روي سه بامداد نشسته بود كه نسرين به شقايق گفت:
    - فكر مي كنم امشب يه كم آروم شدي بهتره ديگه بريم بخوابيم تا ببينم فردا چي پيش مياد
    شقايق پذيرفت و از جايش برخاست هر دو با هم به طرف ويلا به راه افتاد و سپس هر كدام به اتاق خودشان رفتند و در بسيتر خزيدند.
    هنوز نسرين به خواب نرفته و به سخنان شقايق مي انديشيد كه از پنچره اتاق خوابش ديد شقايق ارام و بي صدا از در تراس رو به دريا بيرون رفت اهسته و ارام خودش را به كنار دريا و ميز زير چتر رساند و روي يكي از صندلي ها نشست مدتي انجا ماند و پس از ان آهسته و ارام شروع به قدم زدن به سوي دريا كرد و نسرين به خوابي عميق فرو رفت...
    زماني كه شقايق از ويلا خارج و پا روي تراس گذاشت احساس كرد شهروز كنارش راه مي رود دستش را در دست دارد و او را با خود به سوي سكوهاي ساحلي مي برد وقتي انجا رسيد ايستاد كمي اطرافش را نگريست و روي يكي از صندلي ها نشست. تصور مي كرد شهروز نيز رو به رويش نشسته و نگاهش مي كند، پس شروع به درد دل با شهروز كرد:
    - شهروز شهروزم تا حالا كحا بودي؟ چرا شقايقت رو از ياد بردي؟ من مستحق اين تنبيه نبودم تو رو خدا ديگه از كنارم نرو
    و گريستن آغاز كرد...
    پس از مدتي از جايش برخاست و از پياده روي كنار سكوي ساحلي خود را به دري كه به طرف ساحل دريا گشوده مي شد رساند از روي تصادف در رو به دريا باز بود و شقايق ارام ارام قدم به ساحل شني دريا گذاشت موج ها پي در پي زير پاهايش به گل مي نشستند و پس از چند لحظه كه روي شن ها قدم مي زد به خود آمد و ديد تنهاي تنهاست...
    همانجا ايستاد و به دريا نگريست باران سختي مي باريد و دريا به شدت طوفاني بود. تمام بدنش از شدت باران خيس شد ولي او بي حركت كنار ساحل ايستاد و چشم به درياي خروشان داشت.
    پس از مدتي به ارامي زير لب گفت:
    (( اين همون درياي طوفانيه كه شهروز مي گفت. همونيه كه توي خواب ديدم...شهروز به من گفت كه دل به اين دريا سپرده و منتظره من نجاتش بدم... پس من نبايد توي ساحل دريا بايستم و غرق شدنش رو تماشا كنم...
    سپس چند قدمي به طرف دريا رفت و شهروز را ديد كه از دوردستهاي دريا صدايش مي زند و از او كمك مي خواهد به ناگاه شقايق فرياد كشيد..
    - شهروز ، شهروزم كجا رفتي نمي ذارم غرق بشي...
    و به طف دريا دويد
    موج ها يكي پس از ديگري بر سرش فرود مي آمدند و او كه زندگي بدون شهروز را به هيچ مي انگاشت براي نجات او تن به درياي طوفاني سپرد...
    هر چه بيشتر در ديا پيش مي رفت امواج بيشتر به استقبالش مي شتافتند او فرياد مي كشيد و به سوي شهروز مي دويد.
    موج ها بي امان بر سرش مي كوفتند و او را به زير ابها مي كشيدند. لحظه اي به پشت سرش نگريست و ديد فرسنگ ها با ساحل فاصله گرفته است و راه بازگشت برايش وجود ندارد. كوشيد شنا كند و خود را به ساحل برساند اما فايده اي نداشت هر موج كه بر سرش خراب مي شد چندين تن وزن داشت و او را به اعماق دريا مي فرستاد و هر بار كه روي اب مي امد مي ديد فاصله اش با ساحل و نور سكوهاي بتوني بيشتر و بيشتر شده است... لحطه اي رسيد كه دنيا در برابر ديدگانش روشن گشت و خاطرات اين چند سال روشنتر از هميشه به سرعت از مقابل ديدگانش گذشتند ارام ارام به زير ابهاي خاكستري دريا فرو رفت و ديگر كسي از ساحل او را نمي ديد كه به همراه امواج بالا و پايين مي رود و براي زنده ماندن تلاش مي كند....

  3. #53
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    Thumb

    لحظه های بی تو
    قسمت چهل و هشتم
    نویسنده : مهرداد انتظاری

    ساعت شش صبح را نشان مي داد كه تلفن همراه شهروز به صدا در آمد او خواب آلود نيمي از جشمانش را گشود و گوشي را از روي ميز كنار تختوابش برداشت و ان را جواب داد:
    - بله؟
    صداي زني شتابزده و دستپاچه از آن طرف خط به گوشش نشست.
    - شهروز خودتي؟
    - بله بفرمايين
    - پاشو هر چه زودتر خودتو برسون شمال
    - كجا.../
    - شمال ...شمال ...معطل نكن
    شهروز تعجب زده و به گمان اينكه اين موقع صبح كسي مزاحمش شده است گفت:
    - خانم محترم خجالت نمي كشين اين وقت صبح مزاحم مي شين؟
    - منم نسرين...
    زبان شهروز با شيندن نام نسرين بند آمد و پس از مدتي با لكنت زبان گفت:
    - چي ....چي ... چي شده؟
    نسرين گفت:
    - شقايق به كمكت احتياج داره...
    با شنيدن نام شقايق چيزي در دل شهروز فرو ريخت ولي سعي كرد تسلط خودش را از دست ندهد پس گفت:
    - من با ايشون كاري ندارم به خودشونم بگين....
    نسرين ميان جمله اش ديود و گفت:
    - مث اينكه متوجه نمي شي چي بهت مي گم؟! سريعتر خودتو برسون
    - براي چي؟
    نسرين كه تا ان لحطه مي خواست درباره اتفاقي كه رخ داده بود به شهروز مطلبي نگوين ناگهان فرياد كشيد
    - شقايق ديشب رفته توي دريا و هنوز پيدا نشده....
    شهروز پس از شنيدن اين جمله نيم خيز شد و مثل فنر در بستر نشست و گفت:
    - چي گفتي؟ هنوز بر نگشته؟
    - نه زودتر خودتو برسون شهرك ستروس
    و گوشي را گذاشت
    شهروز ابتدا حال خودش را نمي دانست كمي در بستر نشست و به فكر فرو رفت پس ا ز جند لحظه الاله گفت
    - شهروز اول صبحي چي شده؟ كي بود؟
    شهروز به ارامي ولي با صدايي مرتعش و لرزان گفت:
    - چيزي نشده براي انجام يه مسئله كاري همين الان بايد برم نوشهر
    - هوا و جاده خرابه كجا مي خواي بري
    اما شهروز از جايش برخاست به سرعت مشغول رسيدگي به نظافت شخصي روزانه اش بود
    هنوز يك ربع نگذشته بود كه شهروز لباس پوشيده و حاضر و اماده پس از اينگه از زير قراني كه الاله با نگراني برايش اورده وبد رد شد در اتوميل شخصي اش نشست و به راه افتاد
    پس از ورود به جاده چالوس با باراني تندي مواجه گشت و اين سبب مي شد كه او از سرعت اتومبيلش بكاهد.
    پس از مدتي كه در جاده راند التهاب تمام وجودش را در بر گرفت و پايش را روي پدال گاز بيشتر فشرد شهروز به سرعت پيچ و خم هاي جاده را پشت سر مي گذاشت در طول راه چهره شقايق با نگاه عاشق و لبخند محزونش لحظه اي از برابر ديدگانش محو نشد...
    همينطور كه در جاده پيش مي رفت سرش را به سوي اسمان بلند كرد و گفت:
    خدايا خطر رو از سر شقايق رد كن به خودت قسم به محض اينكه ديدم سالمه بالافاصله مي برمش مشهد پابوس اما رضا و يه گوسفند فربوني مي كنم يا اما رضا من شقايق رو مث هميشه از تو مي خوام...
    چند ساعتي به طول انجاميد تا شهروز به پشت در محتمع ويلايي سيتروس رسيد از اتومبيل پياده شد و در مجتمع را محكم كوبيد مدتي مشعول كوبيدن در بود كه سرايدار در را به رويش گشود چهره او بسيار مغموم و در هم بود و تا خواست از شهروز سوالي بپرسد شهروز پشت فرمان اتومبيل نشست و وارد محوطه مجتمع شد
    از دور جمعيتي را ديد كه كنار ساحل دريا جمع شده اند دور چيزي حلقه زندند و به آن نگاه مي كنند
    اتومبيلش را كناري پارك كرد از ان پياده شد و به سرعت به طرف جمعيت دويد وقتي به انها رسيد نه چيزي مي شنيد و نه توجهش به مسئله ديگري بود بدون معطلي جمعيت را شكافت و در ميان انها چشمش به منظره اي افتاد كه رمق جانش را گرفت
    شقايق را ديد كه روي زمين دراز كشيده صورتش رنگ مهتابي دارد و چشمانش را بسته است روي لبانش نيز لبخندي نقش بسته بود كه عمق جان شهروز را به اتش كشيد
    شهروز ابتدا نگاهي به شقايق و سپس نگاهي به كساني كه اطرافش حلقه زده بودند انداخت و ناگهان فرايد كشيد و خدايش را صدا زد... سپس خودش را روي جسد بي روح و بي جان شقايق انداخت و گريستن آعاز كرد...
    او مرتب دست به سر و صورت عشق ديرينش مي كشيد و با فريادي گوش خراش صدايش مي زد پس از چند دقيقه كه شقايق را در آغوش گرفته بود ناگهان به روي زمينش گذاشت و به طرف جمعيت برگشت و فرياد كحشيد
    - از جون من چي مي خواين برين گم شين اينجا جمع شديد مرگ عشق منو ببينين؟
    - جمعيت كمي عقب تر رفتند و شهروز دوباره جسم بي روح شقايق را در آغوش كشيد و زار زد...
    در ميان گريه اش گفت:
    - تورو خدا بيدار شود از من جدا نشو من بي تو مي ميرم پاشو بگو كه من دارم خواب مي بينم...
    به ياد فرامرز افتاد و چندي پيش كه فرانك را از دست داده بود و تا مدتها بي تابي مي كرد.... و هر لحظه اشكش را بيشتر بر چهره بي روح شقايق مي افشاند اما دريغ و درد كه او ديگر جان نداشت تا بي تابي هاي شهروز را پاسخ گويد...
    شهروز در ميان ضجه هايش مي گفت:
    - پاشو پاشو فحشم بده پاشو از خودت برونم ولي پاشو منو تنها نذار من به اذيت و ازارات راضيم
    شهروز مي كوشيد با تنفش مصنوعي زندگي را به او بازگرداند اما ديگر دير شده و شقايق از دست رفته بود ... او التماس مي كرد ضحه مي زد اما چه سود كه چشمان پر مهر و محبت شقايق ديگر بر چهره شهروز نمي خنديد و لبانش با صدها هزاران بوسه گرم و شيرين به روي دستهايش نمي چسبيد و با شوقي جنون اميز نامش را نمي خواند
    دو دست شهروز التماس اميز به سوي شقايق مي رفت ولي از پيكر بي جان او پر مي شد و ديگر دست گرم شقايق دستهايش را نمي گرفت
    شهروز با فريادي شكسته در گلو و با گريه اي سنگين صدايش مي زد و مي گفت:
    - شقايق اين منم شهروز تو... بيا با همين سنگاي توي ساحل تو سرم بزن منو زير پات له كن ولي نرو منو تنها ندار بيا و به خاطر اين مدتي كه بهت بي مهري كردم به خاطر بي وفايي ها و جدايي ها هر چي دلت مي خواد سرم فرياد بكش توي گوشم بزن ولي بدون من نرو كه من بي تو ميميرم من بي تو تنها ترينم...
    شهروز سرش را بر روي سينه شقايق مي گذاشت ولي ديگر ان سينه پر محبت شقايق ان تكيه گاه امن نبود كه شهروز سر بر رويش بگذارد و درد درونش را بگويد ديگر دست هاي كوچك و ظريف شقايق هنگامي كه شهروز سر بر سينه اش داشت به گرمي ميان زلف هاي نرمش به بازي مشغول نمي شد...
    زن تنها و عاشق بر روي شن هاي ساحلي خاموش و ساكت افتاده بود و ديگران هراسان هر كجا و هر گوشه اي مراقب برق نگاه شهروز نبود.، نبادا ديگري را زير رگبار نگاه عاشقانه اش بگيرد.
    افسوس زماني شهروز به شقايق رسيد كه او چون شاخه نيلوفر افتاده بر خا سر روي شانه ايش نمي گذاشت و چون نيلوفر عاشق و وحشي به دور اندام او نمي پيچيد.
    شهروز با قلبي سرشار از عشق و محبت به سوي شقايق امده بود ولي افسوس كه ديگر گرماي عشق به جان شقايق نمي نشست و به جسم سرد و خاموشش جان ز تن رفته را باز نمي گرداند و تنها در اين زمان بود كه شهروز دريافت نبض هستي شقايق تنها در دست هاي او و براي عشقش مي تپيد و در گلدان دلش گل سرخ عشق شهروز را تا آخرين دم با خون عاشقش ابياري كرد و عاقبت فداي او شد.
    شهروز نمي دانست بايد چه كند و بي تابانه شقايق را در آغوش داشت و هق هق گريه سر داده بود
    پس از لحظاتي همسايگان ويلا برانكاردي اوردند و جسد بي جان شقايق را در ان جاي دادند ابتدا شهروز نمي گذاشت شقايق را ببرند ولي چه مي توانست بكند بايد به اين تقدير شوم تن مي داد
    سپس شهروز كه تازه نسرين را ديده بود به طرف او رفت و فرياد كشيد
    - چرا زودتر خبرم نكردي چرا نگفتي اون مي خواد خودشو بكشه ؟ چرا گذاشتي شبونه بره دريا؟
    - و بر روي زمين غلظيد....
    شهروز مدتي بيهوش بود و وقتي به هوش امد امبولانسي پيكر شقايق را به سوي تهران حركت مي داد
    او نيز نسرين را كه قادر به رانندگي با اتومبيل خودش نبود كنار خود در اتومبيلش نشاند و عازم تهران شد
    در بين راه نسرين داستان شب گذشته را براي شهروز تعريف كرد و گفت زماني كه شهروز از راه رسيد جسد شقايق را چند دقيقه اي بود كه از اب گرفته بودند در طول راه شهروز فقط مي گريست و حتي كلمه اي بر لب نياورد...
    شهروز نسرين را به منزلش رساند و خودش به خانه اش رفت وقتي به خانه رسيد به همسرش گفت كه يكي از دوستانش مرده و او پريشان است و سپس به اتاق خصوصي اش پناه برد و تا صبح گريست.
    صبح ر وز بعد مراسم تدفين انجام شد و شهروز كنار مزار شقايق همچون كبوتري پركنده مرتب خودش را به زمين كوفت و خاك مزار را بر سر خود پاشيد او چندين بار قصد داشت داخل گور شود و خاكها را روي خود بريزد كه ديگران از جمله فرامرز دوست هميشگي اش جلويش را گرفتند.
    فارمرز در گوشه اي ايستاده و به ياد دلدار نازنينش فرانك مي گريست تنها كسي كه از حال شهروز خبر داشت و او را درك مي كرد فرامرز بود او همينطور كه بر خاكها سرد گورها نگاه مي انداخت انتظار فرا رسيدن مرگ خود را مي كشيد اما هنوز بيماري شومش خودش را نشان نداده بود
    هاله نيز حال بسيار وخيمي داشت او باورش نمي شد كه مادرش را براي هميشه از او جدا شده باشد.. زماني كه اين خبر به او رسيده بود انقدر خودش را زده بود كه تمام صورتش سياه گشته و ديگر رمقي در تنش نمانده بود در مراسم خاكسپاري خاك مزار مادرش را بر سو و روي خود مي ريخت و ضحه هاي جگر خراشي مي زد و پس از پايان مراسم تعادل رواني اش را از دست داده و مات شده بود بيچاره هاله تنها...
    مراسم خاك سپاري نسرين شهروز را گوشه اي كشيدپاكتي به دستش داد و گفت:
    - اينو صبح روزي كه شقايق رو از دراي گرفتن روي ميز توالت اتاق خوابش پيدا كردم...
    و ان را به دست شهروز داد. روي پاكت ان نوشته بود
    به مهربانترينم شهروز خوبم....
    شهروز به سرعت پاكت را گشود و چنين خواند

    ستاره ديده فرو بست و ارميد بيا
    شراب نور به رگ هاي شب دويد بيا
    شهاب ياد تو در اسمان خاطر من
    پياپي از همه سو خط زر كشيد بيا
    ز بس نشستم و با شب حديث غم گفتم
    گل سپيده شكفته سحر دميد بيا
    نيامدي كه فلك خوشه خوشه پروين داشت
    كنون كه دست سحر دانه دانه چيد بيا
    به گام هاي كسان مي برم گمان كه تويي
    دلم ز سينه برون شد ز بس تپيد بيا
    ز بس به دامن شب اشك انتظارم ريخت
    ز غصه رنگ من و رنگ شب پريد بيا
    شهروز خوب و مهربانم هميشه تو برامي من شعر مي سرودي اينك من برايت شعر نوشته ام
    شايد اكنون كه اين نامه ار مي خواني من ديگر در اين دنياي پر غم و غصه نباشم من به تو مديونم به تو كه دنيايي عشق به من ارزاني داشتي ديگر بي تو زندگي برايم ارزشي ندارد
    از تو مي خواهم اگر پيش از مراسم خاك سپاري از مرگ من مطلع شدي اولين شبي كه در خاك سرد جايم دادند بر مزارم حاضر شوي و براي شادي روح رنج كشيده ام با نواي گرم ساز و صداي دلنشينت فضاي سرد مزارم را گرم و گرم تر سازي
    همچنين در هفتمين شب درگذشتم نيز پس از اينكه همگان از كنار ارامگاهم رفتند تو بمان تا من و تو در ان هنگام تنها با هم باشيم مطمئن باش در ان لحظات با تو سخن خواهم گفت
    مي دانم در حقت ظلم هاي فراواني روا داشته ام اما تو بزرگوارتر از اني كه مرا نبخشي
    هر گاه فرصتي داشتي سري به فرزندم بزن و به من قول بده كه فراموشم نكني و گهگاه بر مزارم حاضر شوي من هم حتي وقتي در اين دنيا نباشم دوستت خواهم داشت و از فراز اسمانها و پس ابرها عاشقانه نگاهت خواهم كرد

    كسي كه تنها با ياد و قدر ت عشق تو زيست و تو ندانستي
    شقايق عمگين و بيچاره ات......

    شهروز نامه را بوسيد بوئيد ان را داخل پاكتش گذاشت و سر بر روي ان نهاد و گريست
    روز به پايان رسيده و غروب غم انگيزي از راه مي رسيد كه شهروز دوباره پشت فرمان اتومبيلش نشست و راهي مزار شقايق شد
    وقتي به انجا رسيد چند شاخه گل شيشه اي گلاب جعبه اي شمع و گيتارش را از داخل اتومبيل برداشت و خودش را كنار مزار رساند
    لحظه اي نشست و به خاكهاي خيس مزار شقايق خيره گشت و در دل ناليد
    عوض اينكه تن قشنگتو بشورم حالا بايد خاك قبرتو بشويم؟
    و بغض در گلوش تركيد
    همينطور كه مي گريست شيشه گلابي كه به همراه داشت را روي خاكهاي سرد مزار عشقش خالي كرد و گلها را روي ان پر پر نمود سپس كنار مزار زانو زد خاك سرد و تازه گور را در آغوش گرفت و سرش را چندين بار به خاكهاي ارامگاه عشقش كوبيد و زير لب سخن هاي دلش را براي او بازگو كرد
    سپس سر برداشت شمعي روشن كرد بالاي سر مزار شقايق گذاشت و بعد گيتارش را به دست گرفت و به ارامي پنجه بر ان كشيد و با صداي گرمش خواند
    شب از راه رسيده و شهروز به وضوح مي ديد كه شقايق با لباسي سپيد مقابلش نشسته و با لبخندي شيرين به او چشم دوخته است حال غريبي در ان شب تار و باراني بر شهروز گذشت و او تا خود صبح از نازيني دلدارش نگهاباني كرد تا در شب اول قبر در مكاني بيگانه تنها نماند و وقتي صبح از راه رسيد همانجا به خوابي عميق فرو رفت...

  4. #54
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    Thumb

    لحظه های بی تو
    قسمت آخر
    نویسنده : مهرداد انتظاری

    هفت شبانه روز بي رحمانه بر شهروز گذشت و هفتمين روز در گذشت شقايق فرا رسيد
    در طول اين يك هفته چندين بار كار شهروز به سرم و بيمارستان كشيده شد و ديگر رمقي برايش باقي نمانده بود
    شهروز به همراه گروهي كه براي شركت در مراسم شب هفت شقايق بر سر مزارش گرد هم امده بودند به ان مكان قدسي عاشقانه اش رفت
    پس از پايان مراسم وقتي همه از مزار او دور شدند و سوار بر اتومبيل ها و اتوبوس ها راه شهر ار در پيش گرفتند شهروز به ارامگاه محبوبش نزديك شد كنار سنگ تازه اي كه روي گور كار گذاشته بودند نشست و به ارامص صدايش زد
    - شقايق شقايق من صدامو مي شنوي اگه مي شنوي كاري بكن كه متجوه بشم
    پس از چند لحظه صدايي زيبايي در گوشهايش طنين انداخت
    - شهروز دوستت دارم هنوزم دوستت دارم
    شهروز سرش را روي سنگ مزار گذاشت و شروع به گريستن كرد انقدر گريست كه اشك صورتش بر روي خاكها ماليده شد و صورتش را گل الود ساخت
    شب چادر سياهش را بر محوظه گورستان مي كشيد كه شهروز گيتارش را از داخل اتومبيل بيرون كشيد و طبق خواسته شقايق شروع به نواختن ان بر سر مزار او نمود
    چند ساعتي گذشت شهروز پس از اينكه بارها و بارها به سنگ مزار شقايق بوسه زد سازش را داخل اتومبيل گذاشت دوباره به مزار بازگشت و بوسه اي گرم به نشن وداع روي سنگ سرد ان كاشت لبخندي محزون بر لب اورد و به طرف اتومبيلش روان شد داخل اتومبيل نشست و به راه افتاد
    او بي اختيار مي راند و مي گريست نمي دانست به كجا مي رود و زماني كه به خود امد خودش را در چاده چالوس ديد ... او بدون اينكه پشيمان شود به راهش ادامه داد در طول مسير شقايق را مي ديد كه در كنارش نشسته و با نگاه عاشق و بي پروايش نگاهش مي كرد
    شهروز ارام و بي صدا مي راند تا به مقابل مجتمع ويلايي سيتروس رسيد از اتومبيل پياده شد و به ارامي در زد
    پرويز خان در را گشود و از ان جايي كه شهروز را يك هفته قبل ديده و مي شناخت و همينطور به ياد داشت كه چند سال پيش او با شقايق به انجا امده بود سلامي كرد و گفت:
    - آقا تسليت عرض مي كنم چه خانم خوبي بودن خدا به شما صبر بده
    شهروز با پرويز خان دست داد و گفت:
    - اجازه ميدين بيام تو؟
    پرويز خان خودش را كنار كشيد و گفت:
    - اختيار داريد
    و در را گشود تا شهروز اتومبيلش را داخل محوطه ببرد.
    شهروز از او تشكر كرد و با اتومبيلش تا نزديك ساحل راند ان را گوشه اي پارك كرد و از ان پياده شد
    نيمه شب از راه رسيده بود و باران تندي مي باريد و پيكر شهروز بلافاصله پس از پياده شدن خيس از اب باران شد
    او ارام اما محكم و استوار قدم بر مي داشت از دري كه به سوي ساحل باز مي شد عبور كرد و كنار ساحل طوفاني دريا ايستاد نگاهي به دريا انداخت و در اسمان ان چهره زيبا و نوراني شقايق را ديد كه با نگاه شيريني به او لبخند مي زند
    كمي بر جاي ماند و پس از گذشت چند دقيقه به طرف اتومبيلش بازگشت در ان را گشود گيتارش را به دست گرفت و دوباره به سوي دريا روان شد
    روي سنگي بر شن هاي ساحل دريا نشست گيتارش را از داخل كيف چرمي اش خارج كرد و پنجه هايش را به ارامي بر روي تارهاي ان كشيد و همراه با ارتعاش تارهاي گيتار خواند.
    سپس از جايش برخاست و بر پا ايستاد بارش اشك از اسمان ابري چشمانش امانش نمي داد و اسمان دريا نيز با تمام وسعتش بر وسعت غم شهروز گريست.
    نگاهي بر پهنه درياي خروشان انداخت و ناگهان گيتاري كه در دست داشت ررا پي در پي بر ابهاي خاكستري دريا كوبيد و فرياد كشيد
    - نامرد ...بي رحم.... بي عاطفه....تو با بي رحمي عشق منو بلعيدي ....تو شقايق رو از من گرفتي.......شقايق همه كس من بود.. پدرم. مادرم .خ واهرم. معشوقه ام و تمام زندگيم من از تو انتقام مي گيرم...
    شهروز دريارا مي زد و دشنامش مي داد و دريا نيز بر خشم او مي غريد
    مدتي گذشت و شهروز كه اشك و باران چهره اش را كاملا خيس كرده بود دوباره بر پا استاد باز نگاهي بر پهنه دريا انداخت و شقايق را ديد كه اغوش به رويش گشوده و او را به سوي خود فرا مي خواند.
    گيتارش را جلوي پاهايش بر روي زمين گذاشت دست در جيب اوركتش فرو برد و تكه اي كاغذ بيرون اورد انرا نيز روي گيتار گذاشت و سپس با قدم هاي شمرده اش به ارامي به طرف دريا به راه افتاد
    به نزديكي دريا كه رسيد فرياد كشيد.
    - شقايقم عزيز دلم عشق اول و اخرم. دارم ميام. من بي تو زندگي رو نمي خوام منو پيش خودت ببر
    - و با گامهاي ارام و شمرده به راهش ادامه داد.
    موج ها به صورتش مي پاشيدند و او را به سينه دريا مي كشيدند او هنوز ارام داخل دريا قدم مي گذاشت و پيش مي رفت تا جايي كه زير پايش جز اب چيزي نبود
    در اين لحظه موجي عظيم بر سرش فرود امد و او را به زير اب فرو برد در زير اب احساس كرد در گودال عميقي فرو رفته و فشار سنگين اب از هر سو مانع از امدن او بر روي سطح اب مي شود
    وقتي شهروز دوباره روي اب امد ديد كه فاصله زيادي با ساحل گرفته است و هيچ راه بازگشتي برايش وجود ندارد در قفسه سينه اش درد شيديدي حس كرد فرياد گوش خراشي كشيد كه در دل امواج گم شد و پس از ان لبخندي بر لب اورد و همينطور كه تلاش مي كرد نفس بكشد پرده اي از مقابل ديدگانش كنار كشيده شد و تمام خاطرات گذشته زندگيش به سرعت و به وضوح از برابر چشمانش گذشتند و زماني كه پرده بسته شد شقايق را ديد كه از اسمان دستش را دراز كرده و او را به سوي خويش مي خواند.... .
    صبح روز بعد دريا دومين امانت خود را درست همانجا كه اولين امانت را تحويل داده بود پس داد. دريا هيچ امانتي را در خود نگه نمي دارد و اينك شهروز را به ساحل سپرد
    چند متر ان طرف تر گيتاري روي زمين ساحل افتاده بود كه د ر لابلاي تارهايش كاغذي به چشم مي خورد روي ان كاغذ نوشته شده بود

    در اين زمانه كسي درد را نمي فهمد
    كسي شكستن يك مرد را نمي فهمد......................

    پايان.......

صفحه 6 از 6 نخستنخست 123456

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •