صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 49

موضوع: كوله بار عهد

  1. #21
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    Thumb

    قسمت بيستم
    لحظه ها به ساعتها ، ساعتها به روزها و روزها به هفته ها و هفته ها ماهي را به همراه مي آوردند. ارديبهشت ماه هميشه زمين را به بهشتي قابل لمس تبديل مي كند انواع گلهاي زيبا و خوش بو و از همه رنگ كره خاك را رنگي به رنگ زيباي زندگي مي بخهشد بته هاي گلهاي نسترن به گل نشسته و فضاي مقابل خانه دكتر راد را به زيبايي رنگ آميزي كرده بودند.
    عشق لحظه به لحظه در لهاي جوان هيراد و گلناز بيشتر خود را نشان مي داد و شكوفا مي شد و حال كه سهيلا نيز از عشق آندو خبر داشت راحتتر مي توانستند از لحظات كنار هم بودن لذت ببرند و تنها موضوعي كه هيراد را مي آزرد برخوردهاي هوس آلود شكوه بود كه در طول يك ماه گذشته بيشتر و بيشتر مي شد در طي اين مدت شكوه از هر فرصتي بهره مي گرفت و خودش را به هيراد نزديك و نزديكتر مي كرد و با خود مي انديشيد كه بالاخره كام دل از اين جوان سركش خواهد گرفت، اما هيراد كه دل در گرو عشق گلناز داشت به هيچ وجه نمي توانست حتي لحظه اي هم فكرش را به چنين گناه بزرگي مشغول كند و در چنين شرايطي مي كوشد تا عشقش را به گلناز لحظه به لحظه افزونتر سازد
    روزي از روزهاي بهاري گلناز كه همه روزه پس از بازگشتن از مدرسه به ديدن هيراد مي آمد وطبق معمول هميشه ناهار را با هيراد و سهيلا مي خورد دير تر از حد معمول و پس از صرف ناهار به منزل دكتر راد آمد
    هيراد پس از اينكه در را به رويش گشود گفت:
    - چرا دير كردي ؟ اتفاقي افتاده؟
    گلناز كه همچون هميشه لبخندي بر لب داشت گفت:
    - نه عزيزم از مدرسه كه اومدم ديدم مادر بزرگم اومده خونه مون مجبور شدم به احترام اون ناهار رو با اونا بخورم
    هيراد چيزي نگفت در را بست و با هم از پله ها بالا رفتند مدتي كنار سهيلا نشستند و بعد زماني كه سهيلا براي استراحت بعد از ظهر به اتاق خودش رفت انها نيز به اتاق هيراد رفتند
    گلناز گفت:
    - نمي دوني چه مامان بزرگ باحالي دارم درسته خيلي پيره ولي يه قصه هايي بلده كه نگو
    - مامان باباته يا مامانت؟
    - مادر مامانمه خيلي هم خودم شباهت داره يعني من شبيه اونم
    - پس بايد خيلي خوشگل و ماماني باشه
    - اره اتفاقا يه جورايي خيلي نازه من كه خيلي دوستش دارم
    - چي صداش مي زنين؟
    - عيزيز... بهش مي گيم عزيز چون براي همه مون عزيزه
    گلناز مكثي كرد و بعد ادامه داد
    - اگه امشب خونه مون بمونه حتما فردا ميارمش خونه تون تو هم ببيني ش
    - نه عزيزم من بايد به ديدن اون بيام اون بزرگتره و احترام بزرگتر واجبه
    - مي دونم درسته كه اون بزرگتره ولي اينكه من بيارمش خونه شما برام راحت تر و مطمئن تر از اونه كه تو بياي خونه ما
    - چطور مگه ؟ مگه كسي توي خونه تون با من مشكلي داره؟
    - نه وليا خلاق بابام خيلي تنده ممكنه يه موقع از راه برسه و يه كاري بكنه تو ناراحت بشي.
    - باشه هر جور دوست داري اما چرا همين حالا و امروز نمي ياري ش پيش ما؟
    - راس مي گي... نيم ساعت ديگه يه سر مي رم خونه شايد بتونم بيارمش
    سپس پرسيد :
    - از امريكا چه خبر؟
    - تا اونجا كه بابا مي گفت و من مي دونم عموم كارامو جور كرده يه مقدار زيادي زمين و ملك و مزرعه و پشتوانه مالي به نامم درست كرده كه با ارائه اونا توي سفارت امريكا حتما بهم ويزا مي دن دو هفته پيش م صفحه اول پاسپورتم رو براي عموم فكس كرد كه اون برام دعوت نامه بفرسته حالا هم خود بابام مشغول انجام دادن كاراي ترجمه مدارك مربوط به ايرانمه سند باغ ها و آپارتمانا رو داده ترجمه كنن
    گلناز گفت:
    - كي مي خواي درباره من موضوع رو مطرح كني؟
    - همين روزا به مامانت مي گم وقتي ويزا گرفتم مامان و بابا با خونواده ت صحبت مي كنن
    گلناز چشمانش پر از اشك شد و با بغض گفت:
    - نمي دوني هيراد دل توي دلم نيست كاش زودتر هر اقدامي كه لازمه انجام مي دادي
    - نگران نباش درست مي شه خودمم دل توي دلم نيست ولي خدا يار عاشقاس حالا ديگه پاشو برو عزيز رو بيار كه دلم مي خوا ببينم وقتي پير شدي چه شكلي مي شي
    گلناز خنديد از جايش برخاست و گفت:
    - اگه قرار شد بياد بهت زنگ مي زنم تو هم سهيلا جون رو بيدار كن اگر هم نيومد خودم زود بر مي گردم
    گلناز به منزل رفت و نيم ساعت بعد از طريق تلفن به هيراد خبر داد تا يك ربع ديگر به همراه مادر و مادر بزرگش به منزل انها خواهند آمد سپس هيراد سهيلا را بيدار كرد و موضوع را به او گفت...
    سهيلا از بستر برخاست و به آشپزخانه رفت و وسايل پذيرايي را فراهم آورد
    عقربه هاي ساعت سه بعد از ظهر را نشان مي داد كه گلناز شكوه و عزيز به منزل دكتر راد آمدند عزيز پيرزني زيبا با چهره خندان بود كه پوست پرچين و چروكش از سپيدي مي درخشيد و دائما لبخندي بر لب داشت او حدودا هفتاد هفتاد و پنج سال دارد و از انجا كه شوهرش در جواني از دنيا رفته و فشار زندگي و به بار نشاندن بچه ها بر دوش او افتاده بيش از سنش افتاده و شكسته شده بود
    مدتي گذشت و ان پيرزن خوش سر وزبان كاملا جاي خودش را در دل سهيلا و هيراد باز كرد وانها حسابي با هم گرم گرفتند در اين ميان هيراد از نگاههاي اتشين شكوه در امان نبود و مرتب به اني مي انديشيد كه شكوه پس از شنيدن خبر خواستگاري او از گلناز چه حالي خواهد شد....
    وقتي ساعتي گذشت هيراد رو به پيرزن خوش مشرب كرد و گفت:
    - عزيز جون از گلناز شنيدم شما قصه هاي قشنگي بلدين مي شه يكي ش رو برامون تعريف كنين؟
    - نه پسرم گلناز جون شوخي مي كنه....
    گلناز ميان جمله پرزن پريد و گفت:
    - وا ..... عزيز چرا ادمو خراب مي كنين خب يكي از قصه هاتونو براي هيراد تعريف كنين
    سهيلا گفت:
    - من فكر مي كنم با اين بيان قشنگ و شيواي عزيز خانم قصه ها شونم شنيدني باشه....
    - آخه.....
    شكوه فرصت نداد او چيزي بگويد و گفت:
    - ديگه اخه نداره مادر جون خودت يكي شونو انتخاب كن و برامون تعريف كن...
    پيرزن مدتي به فكر فر و رفت و سپس گفت:
    - يكي از قصه هايي رو كه خودم شاهد اتفاق افتادنش بودم براتون تعريف مي كنم اين قصه واقعي يه و توي اونجا كه من بچگي هام با خونواده م زندگي مي كردم براي دو تا از هم بازي هام اتفاق افتاد
    هيراد گفت:
    - از اين بهتر نمي شه؟ شنيدن قصه هاي واقعي يه مزه ديگه داره ... آدم بيشتر مي تونه لمسش كنه
    عزيز گفت:
    - آره پسرم اما اين قصه يه كم طولاني يه بهتره يه جاي راحت تر بشينيم.
    هيراد گفت:
    - اگه بقيه موافق باشن مي ريم توي اتاق من مي شينيم.
    گلناز از جايش برخاست و گفت:
    - چه فكر خوبي شماها پاشين برين اتاق هيراد منم بشقاباي ميوه رو مي يارم....
    سهيلا خنديد و گفت:
    - گلناز جان دختر گلم... حالا كه همه زحمتا گردن خودته يه جندتا چايي بريز و بيار اتاق هيراد كه عزيز جون سرحال تر بشن
    همه به اتاق هيراد رفتند و لحظاتي بعد گلناز هم با سيني چاي به اتاق وارد شد و گفت:
    - اينم چايي ديگه عزيزجونم بايد يكي از اون قصه هاي خيلي قشنگش رو برامون تعريف كنه
    سپس سيني چاي را روي ميز گذاشت و خودش هم كنار دست هيراد بر روي زمين نشست همه چشمان به دهان آن پيرزن خوش سيما دوخته بودند و او به فكر فرو رفته بود. مدتي گذشت و هر چهار نفري كه گرداگرد او را فرا گرفته بودند قطره اشكي كه بر روي گونه هاي چين خورده اش فروچكيد را ديدند. سپس پيرزن نگاهي به كساني كه چشم به دهانش داشتند انداخت و چنين اغاز كرد:....

    ( ادامه دارد...)

  2. #22
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    Thumb

    قسمت بيست و يكم
    خدا بزرگترين نقاشه....نقاش ماهر كسي يه كه اضداد رو با هم جمع كنه و از مجموع اونا پرده بي نظيري بسازه و خدا توي اينجور پرده سازي ها توانايي بي پاياني داره...
    خيلي سال پيش از اين اون وقتي كه بيشتر از نه ، ده سال نداشتم به پدرم كه كارگر راه آهن بود ماموريت داده بودن كه به ايستگاه راه آهم مازو بره و چند سالي رو اونجا بگذرونه، اونم دست زن و بچه شو گرفت و به مازو رفتيم بين راه تهرون و اهواز يه روستايي واقع شده كه توي سينه كوه خوابيده يكي از ايستگاه هايي كه قطار توش توقف مي كنه همونجاس من و خونواده م چند سالي بخاطر نوع ماموريت پدرم توي روستا ساكن شديم و من از اون روزا خاطرات زيادي دارم كه يكي اش قصه نرگسه... هر وقت اين قصه شيرين اما دلخراش يادم مي ياد كه شاهد تموم پرده هاي اين سرگذشت بودم مدتي به غمي شاعرانه و معنوي دچار مي شم....
    محمود و نرگس م دو تا از بچه هاي هم بازي ما بودن كه از همون بچگي همديگه رو مي پرستيدن و براي هم جون مي دادن... اون سالها محمود بيشتر از دوازده سال نداشت.
    يه روز فصل گل نرگس خدابيامرز جعفر خان عموي محمود اونو به شش هفت فرسخي فرستاد چه مي دونم؟ لابد كاري اونجا داشت و ماموريتي به پسرش داده بود. پسرك از اين ماموريت دل خوش چنداني نداشت، اما بايد امر عموش كه حكم پدرش رو داشت اطاعت مي كرد ولي طفلك نرگس از اينكه يك شبانه روز محمود رو نمي ديد خيلي غصه مي خورد اون شبي كه قرار بود صبح روز بعدش محمود به ماموريت بره خواب به چشم نرگس نيومد خيال نكنين دوست داشتن بچه ها بي اساس و خالي از احساسه ها ، نه .... بچه ها هم از فراق يا از ترس جدايي بي خوابي مي كشن بي خوابي حقيقي.... بچه ها هم از سوزش عشق و درد هجر اشك مي ريزن ولي اشكي كه هيچ ريا و تصنح درش وجود نداره... حالا چطور نمي دونم اخه خود ما هم يه روز بچه بوديم و حالا بزرگ شديم....
    صبح خيلي زود افتاب نزده نرگس بيدار شد اشتباه كردم،‌اون شب اصلا نخوابيده بود فقط از بستر از زير همون شوشتري پاره كه زن پدرش به جاي لحاف و تشك و متكا و همه چيز بهش داده بود بيرون اومد خيلي آهسته و بي صدا از خونه بيرون رفت و بدو بدو به طرف صحرا دوئيد. نگاهي به آسمون انداخت ديد آفتاب هنوز در نيومده روي سنگي نشست و چشم انتظار به طرف آبادي دوخت.
    مي دونست محمود حتما صبح زود مي ره و دلش مي خواست قبل از رفتن اونو ببينه دل نرگس عينا مث دلباخته هاي بزرگسال و هوشيار مي زد.
    مرتب زير لب مي گفت:
    - محمود بيا....محمود بيا... دير شد....!
    اما چه چيزي دير مي شد؟ رفتن محمود و دور شدنش از آبادي؟ نه، اومدنش ديدنش درك اون لحظه شيريني كه براي دلدادگاه ، چه بچه و چه بزرگ به اندازه همه عمر لذت داره...
    كم كم حوصله ش سر رفت چشمش رو از آبادي به طرف ديگه اي گردوند... در نزديكي اش دشتي مالامال از گلاي نرگس خفته بود اونجا صدها گل تازه دهنشونو باز كرده بودن و مي خنديدند . نرگس به طرف گلا رفت... چيد و بازم چيد دامنش پر از گل شد برگشت و كنار همون سنگ روي خاك نشست پاهاشو دراز كرد گلارو كنار هم گذاشت و دسته گل درست كرد. از دامن پيرهم كهنه و بي رنگش يه خورده پاره كرد و به دسته گلا پيچيد. ده دوازده تا دسته اماده كرد بود كه صداي پا شنيد. سرش رو بلند كرد و محمود كوچولو رو ديد كه توبره نسبتا بزرگي به پشتش بسته....
    از جايش بلند شد و گفت:
    - اوه محمود جان داري مي ري؟
    - آره تو چرا اومدي اينجا
    - اومدم تو رو ببينم اومدم بپرسم كي بر مي گردي؟
    - فردا شب مگه تو غصه خوردي؟
    - مگه خودت نمي خوري؟
    محمود از شنيدن اين جمله سرخ شد و به گريه افتاد بازوي نرگس رو گرفت و با هم روي زمين نشستن و چشم در چشم هم دوختن زبونشون هنوز به كلمات شيرين عشق باز نشده بود ولي چشم هر آدمي هميشه خود به خود اين زبون رو مي شناسه ، چشم آدم از همون روز كه به دنيا باز مي شه و با نور آفتاب آشنا مي شه اين زبون رو هم مي شناسه....
    چشم اون دو تا كودك هم درست مث اخگري كه مرتب بهش فوت كنن لحظه به لحظه براق تر مي شد تا جايي كه ديگه نتونستن بهم نگاه كنن. نرگس سرش رو پايين انداخت و دسته گلهايي كه از دامنش به زمين ريخته بود رو ديد چند دسته از اونا رو برداشت و گفت:
    - محمود من اين دسته گلارو براي تو بستم اينارو با خودت ببر و هر وقت خسته شدي بو كن بو كن و ياد آبادي مون بيفت ياد منم بيفت...
    محمود جوابي نداشت ده دسته گل از نرگس گفت و با دو دست به سينه خودش فشار داد. ولي اينطوري كه نمي تونست گلارو ببره يه كم فكر كرد گوشه شال كوچيك و عريضي رو كه به كمرش بسته بود باز كرد و دسته گلارو توي اون گذاشت نوكش رو هم برگردوند و به گوشه كمرش گره زد هنوز يه دسته گل باقي مونده بود اونم دستش گرفت بلند شد و حركت كرد اما قبل از اينكه راه بيفته نرگس رو به سينه ش چسبوند و فقط چشاش رو ديد كه از اشك مرطوب شده بود و بعد به راه افتاد
    اونا هنوز اونقد بزرگ نشده بودن كه رسم وداع دوستداران رو بدونن هنوز بوسيدن بلد نبودن و مزه ش رو نمي دونستن و به اين صورت محمود رفت و نرگس گريه كرد و به خاطر همون گريه اونروز عصر از زن پدرش كتك خورد زن پدرش مي گفت:
    - بچه نحس رو كتك مي زنن
    و اون زن كه از دل كوچولوي نرگس خبر نداشت از نحسي اونروزش به تنگ اومده بود از كجا ممكن بود حتي خيال كنه كه گريه و بي قراري اون از نبودن محموده از كجا فكر مي كرد توي همه اون ابادي كسي به نبودن يه بچه هر چند هم خوشگلتر از همه بچه هاي ابادي باشه اهميت بده... ولي چون اونروز و روز بعد گذشت و محمود از سفر برگشت،‌مسافرت كوچيك اون در نظر همه اهالي ابادي اهميت زيادي به خودش گرفت و بعدها نتيجه اين مسافرت براشون يه امر حياتي شد حالا براتون مي گم چرا؟
    نزديكاي غروب نرگس تونسته بود زن پدرش رو غافلگير كنه و به صحرا بره اميدوار بود محمود قبل از شب بياد و همينطور هم شد هنوز سرخي افتاب به نوك كوه بود كه محمود پيدا شد سر و صورتش خاك الود چهره ش زرد و لباش خشك شده بود اما با ديدن نرگس لبخندي زد كه همه اثار مسافرت رو محو كرد.
    نرگگس به طرفش دوئيد و گفت:
    - محمود جون اومدي؟ خسته شدي؟ به به يادگاري هاي منو چكار كردي؟
    - دسته گلارو مي گي؟
    - بله دسته گلا لابد همه رو ريختي دور؟
    برق خوشحالي توي چشماي محمود درخشيد و نرگسم متوجه خوشحالي ش شد و گفت؟
    - بگو گلاي من چي شد؟
    محمود جوابي نداد و توي شال كمرش شروع به گشتن كرد و بعد از يه دقيقه دستش رو با مشت بسته به طرف نرگس آورد و گفت:
    - دسته گلاي تو اينجاس
    - منو مسخره مي كني؟
    - نه نگاه كن...
    بعد دستش رو باز كرد و نرگس كوجولو با كمال تعجب چند تا دهشاهي نو توي دست اون ديد و پرسسيد:
    - اينا چيه محمود؟
    - دسته گلاس.
    - اه لوس نشو بگو....
    محمود با لبخندي از سر خوشحالي گفت:
    - وقتي رسيدم سر جاده ديدم ماشين دودي اومده خراب شده و همونجا مونده مردم پياده شده بودن و واسه خودشون مي گشتن منم وايسادم و به تموشاي اونا مشغول شدم چه آدمايي بودن چه مردايي چه زنايي چه بچه هايي آدم حظ مي كنه بقدري خوبن كه خدا مي دونه دلم مي خواست هميشه با هم جايي بوديم كه اين ادما هستن نمي دوني چقدر مهربونن يه خانم سرخ و سفيد كه چشاش مث چشاي ميش باباي تو سياه بود اومد طرف من من دسته گل تو رو دم دماغم گرفته بودم و بو مي كردم همه ش ياد تو بودم دلم مي خواست تو هم يه پيرهن مث اون خانم داشته باشي يه وقت ديدم خانمه رو به روم وايساده يه خورده نگام كرد و گفت: كوچولو اين دسته گل رو از كجا اوردي؟ گفتم از ده خودمون. گفت : اگه نمي خواي بده به من من روم نشد بگم نه. شالمو باز گردم و يكي از دسته گلارو به اون دادم اونم دو تا ده شاهي نو به من داد و رفت. من همونجا وايساده بودم كه ديدم يه خانم ديگه اومد اونم گل خواست ، گرفت و پول داد. خلاصه نرگس جون ريختن سر من و همه گلارو گرفتن يعني خريدن من كه نمي خواستم بفروشم اوناخودشون پول دادم يكي شم براي من نذاشتن منم فكر كردم عوض گلا پولاشو براي تو بيارم...
    خيلي زود اين قصه توي همه ابادي پيچيد همه فهميدن وقتي آبادي شون گل ميياره توي هيچ جاي ديگه گل نرگس نيست و مسافراي پولدار ماشين دودي حاضرن پول بدن و گل بخرن از اون به بعد گل چيدن و دسته گل بستن و بردن به كنار خط آهن پيشه خيلي از بچه هاي مازو شد مدت يك يا دو ماهي كه صحرا كمابيش گل داشت هر روز گل مي چيدن و هر كدوم ده ها دسته جمع مي كردن كنار خط مي رفتن ساعتها توي تاريكي شب توي سرما منتظر مي موندن تا قطار بياد و گلاشونو بفروشن پولي جور كنن و باهاش براي عيدشون پيرهم چيت بخرن...
    همه بچه هاي ده مي دونستن اين نعمنت و بركت رو مديون محمودن و به همين دليل دوستش داشتن اين محبت هر روز بيشتر مي شد تا وقتي كه نرگس و محمود بزرگ شدن و همه فهميدن كه اونا همديگه رو دوست دارن و مي خوان زن و شهر بشن بزرگترا هم ازشون ايرادي نمي گفتن. پدر محمود دو سال قبل مرده و مادرش زن عموش شده بود خيلي كم اتفاق مي افته كه شوهر ننه بر فرض كه عمو هم باشه به بچه زنش به اندازه بچه خودش علاقمند باشه . همينقدر كه محمود كار مي كرد و بهشون فايده مي رسوند براش كافي بود و ديگه كاري به اين نداشت كه محمود انس و محبتي نسبت به نرگس بي مادر داره . به علاوه انس و الفت اونا فايده بيشتري به عموي محمود مي بخشيد چون توي فصل گل محمود و نرگس با هم شريك مي شدن و نرگس براي گل چيدن و دسته كردن به محمود كمك مي كرد و چون نرگس دختر بود و خصوصا خوشكلي بي نظيري داشت و بعيد به نظر مي رسيد كه طبيعت دختري رو كه بهش خوشگلي مي بخشه از حسن سليقه بي نصيب كنه هميشه گلايي كه نرگس مي چيد و دسته گلايي كه مي بست از گلاي بچه هاي ديگه خيلي بهتر بود و وقتي فصل گل فروشي بچه هاي مازو مي رسيد مسافراي را هاهن با رغبت بيشتري دسته گلاي محمود رو مي خريدن و پول بيشتري نسبت به بچه هاي ديگه بهش مي دادن بارها اتفاق افتاده بود كه گلاي محمود رو دسته اي سي شاهي خريده بودن در صورتي كه به ديگران بيشتر از دسته اي ده شاهي نمي دادن. اما بقيه بچه هاي ده به اين موفقيت محمود كمتر حسودي مي كردن اين صفت م مث خيلي از صفات زشت ديگه اختصاص به شهريهاي متمدن داره... شهري ها هستن كه از موفقيت هاي همديگه ديوونه مي شن و حاصرن خون كسي كه ازشون جلوتر مي ره و بيشتر بهره مي بره رو بريزن
    فقط توي اون ابادي يه نفر بود كه نه تنها به محمود بلكه به نرگسم حسودي مي كرد و اون م زن پدر نرگس كبري بود . اين زن زشت رو از اينكه زيبايي نادختري شو مي ديد توي آتيش غيظ مي سوخت و از ديدنش تير به چشمش مي خورد. هميشه مي خواست اونو خوار و خفيف كنه. بارها به ششوهرش گفته بود چرا مي ذاري اين دختره همه ش با محمود باشه؟
    و شوهرش در جواب مي گفت:
    - چه عيبي داره؟ مگه با هم چكار مي كنن ؟ مث برادر و خواهر با هم مهربونن و انگهي مگه نمي بيني كه هميشه محمود دسته گلايي كه نرگس مي بنده رو هم براي فروش مي بره و هر سال بيست سي تومن يعني نصف بيشتر از گلفروشي خودشو به نرگس مي ده و بيشتر اين پول خرج خودت مي شه؟زن در عين اينكه به اين حققت اعتراف داشت بازم نمي تونست اتيش غيظ و حسادتشو خاموش كنه وقتي از زبون بچه هاي ده شنيد كه محمود و نرگس حرف دوست داشتن به هم مي زنن به شوهرش گفت:
    - آخرش نرگس با اين پسره رسوايي بار مي يارن.
    - خيال مي كني من مواظب اونا نيستم؟ در تمون سال فقط اين چهار پنج هفته فصل گل اينا هر روز چند ساعت همديگه رو مي بينن و اتفاقا حركت بدي ام ازشون سر نمي زنه به علاوه من يه ماه پيش به محمود گفتم اكه با عرضه باشه و پول و پله اي تهيه كنه نرگس رو بهش مي دم اين كارم بالاخره يه روز بايد بشه ولي ميدوني از شوهر كردن و رفتن نرگس چقدر به ما ضرر مي خوره؟
    چند روز بعد غيظ و حسادت كبري به آخرين حد رسيد و اونم وقتي بود كه محمود توي فصل گل نرگس از يه بزاز دوره گرد كه بين مسافراي راه آهن بود با پول گلا يه پيراهن چيت گلدار براي نرگس خريده بود اين كار باعث شد پدر نرگس م عصباني بشه چون محمود تا وقتي پسر خوبي بود كه پول گلا رو عينا به نرگس مي داد و اونم فوري توي مشت پدرش مي ريخت....
    عزيز به اين قسمت كه رسيد نگاهي به هيراد و گلناز انداخت و با مهرباني به گلناز گفت:
    - دختر گلم پاشو براي مادر يه فنجون چايي بيار كه دهنم خشك شد. گلناز از جايش برخواست و به طرف آشپزخانه روان شد و سهيلا خطاب به مادر بزرگ گفت:
    - عزيز جون اگه خسته شدين بقيه شو بذارين براي دفعه بعد.
    - نه دختر خسته نشدم من دوست دارم قصه هاي زمان گذشته رو تعريف كنم....شما كه از كارتون نيفتادين؟
    - نه خير، ماشاالله شما به قدري خوش بيان هستين كه آدم احساس مي كنه خودش توي همون دشت و ميون همون گلاي نرگسه.....
    گلناز با سيني چاي وارد شد يكي را به دست مادر بزرگش داد و بقيه را روي زمين گذاشت و دوباره كنار هيراد نشست پيرزن نگاهي به گلناز انداخت و گفت:
    - دستت درد نكنه مادر الهي خير از جوونيت ببيني. اميدوارم زنده باشم و عروسي ت رو ببينم.
    سپس جرعه اي از فنجان خورد و انرا روي زمين نهاد و ادامه قصه را چنين تعريف كرد.

  3. #23
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    Thumb

    قسمت بيست و دوم يكي از شبهاي خيلي سرد بهمن ماه بود بچه هاي گلفروش پشت ديوار ايستگاه چسبيده به هم نشسته بودن و از سرما مي لرزيدن و انتظار مي كشيدن چند ساعت از وقت هميشگي ورود قطار گذشته بود اما هنوز اثري از رسيدن اون پيدا نبود يكي از كارگراي راه آهن به بچه ها گفته بود ممكنه به خاطر عيبي كه توي راه براي قطار پيش آومده رسيدن قطار تا صبح فردا طول بكشه... همينطورم شد گلفروشاي كوچك و بزرك شب رو با تحمل رنج و عذاب فراوان به صبح رسوندن و وقتي افتاب طلوع كرد كار اين بنده هاي بيچاره خدا از سرمازدگي به جايي رسيده بود كه رنگ به چهره و قرار به تن نداشتن سرشونو ميون لباس پاره شون كشيده بودن و دندوناشون از سرما به هم مي خورد و براي اينكه پاهاشونو گرم كنن تند تند راه مي رفتن و پاشونو به زمين مي كوفتند با اين وجود گلا رو خوب نگهداشتن اونا به سرما خوردن خودشون اهمين نمي دادن ولي گلارو توي لنگ يا گوشه پيرهنشون پيچيده و از سرما حفظ مي كردن شايد اگه اون شب طولاني تر و سرما طاقت فرساتر مي شد جون خودشون م فداي گلا مي كردن اما قبل از اينكه جونشونو پاي حفظ گلا بذارن افتاب از آسمون به زمين تابيد و يواش يواش گرمشون كرد
    يكي از بچه هاي كوچولو با خوشحالي و شادي از بين گلفروشا بلند شد و دستاشو كنار گوشاش گذاشت چند لحظه بي حركت و ساكت وايساد و يهو فرياد كشيد:
    - بچه ها ماشين اومد گوش كنيد.... من صداي سوتش رو شنيدم
    چند لحظه بعد بقيه صداي سوتاي قطار كه خبر از نزديك شد اون به ايستگاه مي داد شنيدن و چند دقيقه بعد قطار رو توي خم جاده ديدن بعضي از بچه هاي گلفروش هنوز درست قطار توي ايستگاه وانيساده بود كه صداي غم آلودشونو رها كردن.
    - نرگس – نرگس گل نرگ....
    زمستان بود ولي هواي خوبي بود هوا مث زمستوني بود كه نصف اسفند ماه رو هم گذرونده باشه قطار توي ايستگاه وايساد و مسافراي خسته از ديدن افتاب روشن و فضاي با صفاي اون منطقه سرحال شدن و مدتي نگذشت كه دامناي پر گل بچه هاي روستايي به روشون باز شد و سرحالي شون بيشتر و بيشتر شد
    همه مسافرا زير لب گفتن:
    - به به... توي اين فصل و گلاي به اين قشنگي؟ چله زمستون و گل نرگس؟
    ديگه شب نبود كه نصف مسافرا خواب و بقيه شونم كسل و بي دل و دماغ باشن. نرگس تازه و خوشبو اين عروس نورس گلا كه هميشه توي ظلمت شب خودنمايي مي كرد اينبار توي روشنايي افتاب به جلوه گري مشغول بود. خريدارا بيشتر و مشتاقتر از هميشه بودن نرخ دسته گلا شكسته بود و هر كس به اندازه همت خودش پول مي داد و چند دسته گل مي گرفت.
    اما ميون همه مسافرا حريص تر و نرگس پرست تر از همه موجودي بود كه خودش نرگس مست و بلاي مي پرست داشت. زني بود بلند بالا خوش اندام و باريك جثه وقتي راه مي رفت همه اعضاي بدنش لرزش قشنگي به خودشون مي گرفت. صدها چشم به اندام خوش تراش اون زن كه خرامان خرامان به طرف يكي از بچه هاي گلفروش مي رفت دوخته شده بود . از پي اون زن يه مرد جوون يه افسر شيك و اراسته راه مي رفت.
    نمي دونم يا نمي تونست به تندي اون زن راه بره يا اينكه نمي خواست كنارش حركت كنه و دلش مي خواست مث بقيه از پشت اندام دلفريب اون زن رو نگاه كنه و لذت ببره
    زن با صداي گوش نوازي به گفروش گفت:
    - دسته گلاي تو از مال بقيه بهتره ... حالا از بين دسته گلات بهترينش رو انتخاب كن و به من بده... يكي ديگه م بده... يكي ديگه .... دو تا ديگه ... افرين پسر خوب ... اسمت چيه؟
    - اسمم محموده خانم....
    زن عشوه گر خيره توي چشماي محمود نگاه كرد و گفت:
    - همه بچه هاي ده شما مث تو خوشگلن و مث تو چشم سياه دارن؟
    محمود سرشو انداخت پايين و لپاش داغ شد . نمي دونست به اين زن كه اتيش از چشاش مي ريخت چي جواب بده همين وقت صداي درشت مردي رو شنيد كه به زن دلربا گفت:
    - چي داري مي گي؟ چرا اينهمه گل خريدي؟
    - گلا قشنگ بود خريدم
    - جرا اينقدر با اين پسر بچه دهاتي حرف مي زني؟
    - پسره قشنگه دوست دارم باهاش حرف بزنم
    - اي پست بي شرف اين بچه دهاتي رو هم ول نمي كني؟
    زن و مرد جوون هر دو خنديدن و محمود با حيرت چشم به چهره شون دوخت چند لحظه بعد زن كه هنوز مي خنديد به افسر جوون گفت
    -راستي نصرت خوب نگاه كن اين پسرك درست مث خود ماست چشماش به اين درشتي و سياهي رنگ و رو به اين خوبي و شفافي دماغ به اين باريكي و خوش فرمي دهن به اين تميزي گردنشو ببين مث عاج سفيد و مث گردن قو خوش تركيبه اگه اين بچه توي تهرون بود و سر و وضع و لباس مرتبي داشت من يه موشو به صدتا مث تو نمي دادم....
    افسر جوون بازم خنديد دستشو روي موهاي زن عشوه گر كشيد و گفت
    - اي بي شرف
    و بعد يه قدم به محمود نزديكتر شد و پرسيد
    - اهل كجايي پسر؟
    اهل همينچا اون پايين يه فرسخي...
    گلارو از همونجا آوردي؟
    - بله آقا اونجا گل خيلي زياده
    - همه گلا به همين خوشگلي ن؟
    بهد نگاهي به گلا و نگاه ديگه اي به صورت محمود انداخت ولي اون بچه دهاتي ساده متوجه معناي نگاه دوم نشد و با لبخندي گفت:
    - از اينم خوشگلتر براي اينكه گلاي اونجا تر و تازه و خوشبوترن...
    افسر جون يه نگاه به زن كرد و گفت:
    -بهاره جان مگه ما براي كيف كردن نيومديم مسافرت؟
    - چرا ...
    - خب پس چه لزومي داره كه با همين قطار بريم اهواز؟ بيا بريم ده اينا ببينيم چه خبره؟... حتما جاي خيلي با صفايي يه... گردش مي كنيم گل مي چينيم يكي دو شب مي مونيم بعد ميايم ايستگاه و ميريم اهواز....
    اين هوس توي دل زن زودتر از دل مرد به وجود اومده بود گلاي نرگس رو توي دامن پسرك زيبا و چشم سياه ديده بود و با ديدن اين دو نمونه فكر مي كرد توي ابادي اونا و توي مركز گلستان نرگس قشنگترين منظره هاي با صفا رو مي بينه صدها پسر و مرد خوش هيكل و خوشگل وسط علفاي بلند زير درختاي سبز توي ذهنش پرورونده بود درست مث زن زيبا و هوسروني كه به مجلس شب نشيني با شكوهي دعوت مي شه و قبل از رفتن مشتاقانه صحنه هاي زيبا و هوس آلود اون مجلس رو توي ذهنش مجسم مي كنه اون زن هم تصورات عجيبي درباره مازو توي مغزش داشت.... دلش مي خواست مسير بين ايستگاه و آبادي رو پياده و به حالت دو طي كنه به شوخي مي گفت من خسته نمي شم و هر وقت خسته شدم سوار دوش محمود مي شم و اون منو با خودش مي بره
    افسر جوون م با سري پر از هوا و دلي پر از اشتياق اماده حركت به طرف مازو مي شد اين جوون كمتر سفر كرده و روستاهاي كشور رو بندرت ديده بود ولي در عوض توي كتاباي قديم و جديد وصف كوهپايه هاي با صفا و روستايي هاي ساده دل و زيباي ايران رو زياد خونده بود فكر مي كرد اطراف مازو لابلاي دشت نرگس دختراي سرخ و سفيد لم دادن خيال مي كرد دخترا چنون لطيف و خوش اب و رنگ و دلفريبن كه هيچ كس فرصت توجه به گلارو نمي كنه سادگي و بي خبري اين دخترارو از قبل بارها و بارها شنيده بود فكر مي كرد مي تونه خيلي راحت كنارشون بشينه دستشو گردنشون بندازه و لپا و لباشونو ببوسه. افسر جوون م درست مث همه جووناي هوسرون شهري از قشنگي هاي ساختگي و رنگ آلود كه يه نمونه كاملش رو همراهش داشت به تنگ اومده بود و دلش رنگ و حال تازه اي مي خواست و اميدوار بود اين كيف و لذت تازه رو توي ده محمود پيدا كنه
    خيلي زود تصميم حركت به مازو گرفته شد قطار به راه خودش ادامه داد و افسر جوون با رفيقه ش توي ايستگاه موندن محمود بالاخره بعد از كلي دوندگي و زجمت موفق شد دو تا اسب جور كنه و اين دو تا مسافر خوش خيال رو به طرف مازو حركت بده خود محمودم پابه پاي اسبا شايدم تندتر از اونا حركت مي كرد و تقريبا همه راه رو دوئيد چون دلش شور مي زد مي دونست كه نرگس شب تا صبح نخوابيده و تا حالا از برنگشتن محمود و بقيه گلفروشا كاملا مضطرب و پريشون شده
    راستي م همينطور بود گلفروشا اون روز وقتي به ابادي مي رسيدن قبل هر كسي نرگس رو مي ديدن و به شوخي مي گفتن
    - محمود رفته و ديگه م بر نمي گرده...
    جمله هاي ديگه ام مي گفتن كه همه ش شوخي بود و موضوع رو به دخترك چشم انتظار مي فهموند. مثلا گفته بودن كه محمود رو با يه خانم خيلي قشنگ ديدن گفته بودن با يه صاحب منصب كه ستاره هاي روي دوشش و چكمه هاش براق بود حرف مي زد... نرگس فقط از حرف زدن محمود با يه زن زيبا يه خورده دلش فشرده شد اما از حرف زدن اون با يه افسر ترسيده بود و خيال مي كرد مي خوان محمود رو به خدمت اجباري ببرن و از اين خيال دش رو وحشتي عميق پر كرد.
    اون موقع يادش رفته بود كه زن پدرش توي خونه منتظرشه نزديك ظهر بود ولي نرگس هنوز توي صحرا دنبال محمود مي گشت و همينطور كه جلو مي رفت حدود نيم فرسخي از ابادي دور شده بود
    وقتي افتاب به وسط اسمون رسيد نرگس از دور چند تا سياهي ديد. دل توي سينه اش طپيد و احساس كرد اين محمود كه داره مي ياد با وجود اينكه خيلي خسته بود به طرف سياهي ها دوئيد ... اشتباه نكرده بود محمود بدو بدو مي اومد و از پشت سرش دو نفر اسب سوار نزديك مي شدن دختر و پسر دلباخته هر دو به طرف هم دوئيدن و شايد از ذوق ديدن هم يادشو ن فته بود بقيه ام اونجا حظور دارن و وقتي بهم رسيدن همديگه رو با اشتياق در آغوش گرفتن....
    زن و مرد جوون غريبه دهانهاي اسباشونو كشيدن و با اشيتاق به تماشاي اين صحنه چداب نشستن. هر كدوم از اونا با ديدن اين منظره ذهنيات گذشته شونو تائيد كردن زن احساس كرد كه توي اين ده دوست داشتن م وجود داره و افسر جوون ديد كه دختر روستايي خيلي خوشگلتر از اونه كه به خيالش مي رسيده ... زن جوون به رفيق خودش رو كرد و گفت
    - ببين دوست داشتن و خوش بودن اينه
    ولي افسر جوون جوابي بهش نداد چون همه فكر و حواسش توي دو تا چشمش جمع شده و دو تا چشماش به چشماي درشت نرگس كه اشك الود محمود رو نگاه مي كرد و سينه هاش كه كنار سينه هاي محمود مي لرزيد خيره شده بود
    زن جون و زيبا بازم گفت
    - تو بميري من دلم مي خواست جاي اين دختره باشم
    - اتفاقا منم دلم مي خواست جاي اين پسرك باشم
    - خاك توي سرت كنن تو لياقتت همين قدره مي خواي جاي اين پسر باشي تا اين دختره رو بغل بگيري ؟ راستي خاك بر سرت كنن
    - خاك تو سر خودت بلند نگو مي شنون حالا خودمونيم به نظر تو دختره خيلي قشنگ نيست؟
    - اه بر فرض قشنگ باشه ولي بوي تپاله مي ده... خود دختر دهاتي چيه كه قشنگي ش باشه؟ با اين پاي برهنه با اين پيرهم چيت رنگ و رو رفته....
    افسر خنديد و گفت:
    - پس تو چرا دلت مي خواد جاي دختره باشي؟
    - براي اينكه هيچ كدوم از شما مرداي شهري با اينهمه دك و پز دوست داشتن رو مث اين پسرك بلد نيستين اين حاضره براي كسي كه دوستش داره بميره توي همه راه يه دفعه هم سرشو برنگردوند به من نگاه كنه چشماشو به ابادي دوخته بود و مي دوئيد مي خواست زودتر برسه و اين دختره رو بغل كنه در صوتي كه تو امثال تو هميشه مث گدا گشنه ها چشمتون اينطرف و اونطرف مي دوئه اگه زن يا مترس خودتون مث ماه باشه بازم دست از چشم چروني بر نمي دارين از زنا و دختراي شيك كه سهله از كلفت خونه تونم اگه يه چشم و ابروي قشنگ داشته باشه نمي گذرين.. اگه اينطور نبود اگه شما مرداي شهري دله نبودين من حالا با تو چكار داشتم؟ شوهرمو داشتم و خوش بودم... اون بي غيرت تن لش منو با خودش به مهموني هاي رقص مي برد وسط مردا ول مي كرد و خودش به يه دختر سياه سوخته اطواري مي چسبيد، صورتش رو به صورت اون مي ماليد و يه بارم به گشو خودم شنيدم كه به يكي از همين دختراي رقاص جلف گفت ديشب خواب ديدم با يه فرشته مي رقصم و حالا خوابم تعبير شد
    نرگس و محود دو تا مسافر شهري رو از ياد برده بودن دست همديگه رو گرفته بودن حرف مي زدن و مي رفتن و از پشت سرشون زن و مرد جوون جرو بحث مي كردن و مي اومدن.
    مر مي گفت:
    - حالا منظورت از اين حرفا چيه؟ مي خواي بياي توي دهات زندگي كني تا مزه دوست داشت درست وحسابي رو بفهمي؟
    - خب خفه شو بسه من چيزايي كه بايد رو فهميدم اينارو كه ديدم اصلا فكرم عوض شد
    - عجب اتفاقا فكر منم عوض شد
    - بله مي دونم ولي بين فكر من و تو خيلي فرقه تو دلت مي خواد بري ده چند روز بموني و با اين ريخت و لباسي كه داري پنج شيش تا از دخترارو بدبخت كني و برگردي شهر. منم حتما دلت رو زدم مي ري دنبال يه نفر ديگه مي افتي و همونطور كه پارسال با تاجي اومدي اهواز و امسال با من سال ديگه با يه خر ديگه مي ايي
    - تو چطور؟‌بفرما ببينم فكر تو چيه؟
    - من؟ مال من فقط ارزو و خياله ارزوي اينكه كاش از اول جاي اينكه تو شهر به دنيا اومدم يه گوشه يكي از همين دهاتا به دنيا اومده و بزرگ شده بودم يه دختر مث اين دختره بودم و يه پسر مث اين پسره دوستم داشت
    - هيچ مانعي نداره الان با اين پسره قرار مي ذاريم كه تو مال اون باشي و اونم دختره رو بده به من و براي اينكه ارزوي تو كاملا برآورده بشه قرار مي ذاريم دختره پيرهم چيت خودشو بده به تو و لباس تورو بپوشه
    زن جوون مي خواست داد بكشه و فحش بده ولي همين وقت نرگس از محمود جدا شد و به طرف ابادي كه خيلي نزديك بود دوئيد و محمود به طرف مسافرا برگشت و گفت
    - آقا خانم... خيلي ببخشين نامزدم از دير اومدنم خيلي غصه خرده بود
    افسر پرسيد
    - به به اين نامزدت بود؟
    - بله آقا
    - پس چرا رفت
    - رفت به ابادي جلوتر از ما رفت كه به كدخدا خبر بده
    ديگه دعواي زن و مرد تموم شد ولي زن زيبا چهره درهم و گفته و نگاه شرر بار داشت. برعكس اون افسر جوون مي خنديد پشت سر هم سوالاتي از محمود مي پرسيد و كنار هر سوالش شوخي و خده هم مي كرد
    يه ربع بعد اونا از نرگس زار گذشتن و به ابادي رسين. نسيم ملايمي مي وزيد و عطر گل به مشام مي رسيد ولي چشم اون دو تا جوون اون چيزي كه مي خواستن رو نمي ديد. در ورودي ابادي بچه هاي برهنه دخترا و پسراي پا برهنه زرد و كثيف براي تماشاشون اومده بوودن و چشماي مريض و بي فروغشونو به مسافراي تر و تميز دوخته بودن. كوچيكترين اثري از قشنگي توي اونا به چشم نمي خورد هر چي زن ميون اونا بود مث اين بود كه هنوز جوون نشده پير شدن و هر چي دختر توي جمعشون بود انگار يا از بيمارستان مي يارن يا ميرن قبرستون
    كدخدا و چند تاي ديگه از ريش سفيداي ابادي با ترس و لرز و حيرت به استقابلشون اومدن... زن و مرد جوون از اسب پياده شدن مردم ابادي كه شايد همه براي ديدن مسافرا بيرون اومده بودن صف طولاني اي دو طرف كوچه كثيفي كه به خونه كدخدا مي رسيد ساخته بودن
    افسر كه ديگه هيچ ذوق و شادي اي از اومدن به اون روستا توي صورتش پيدا نبود از كدخدا پرسيد:

  4. #24
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    Thumb


    قسمت بيست سوم
    همه اهل ده شما همينان؟
    بله آقا بيشترشون اومدن.
    - عجب ، من فكر نمي كردم اينطور باشه محمودرو كه توي ايستگاه ديدم فكر كردم اينجا آبادي خوشبخت هاس....
    - اي اقا ما خوشبختي رو توي خواب م نمي تونيم ببينيم . جوونامون تا به رشد مي رسن از دستمون مي رن خودتون بهتر مي دونين .... دخترامون بيشتر به ثمر نمي رسن.... نا خوشامون معالجه نمي شن... اگر چيزي پيدا كنيم بايد تا دينار آخرش رو باج بديم من چي بگم، خودتون بهتر مي دونين...
    افسر كه هنوز از پيدا كردن دختراي زيبا نا اميد نشده بود با چشماش وسط دهاتي ها مشغول گشتن بود كه توي همين وقت محمود و نرگس رو نزديك بهم ديد و گفت:
    - اما حقيقتا اين دختر و پسر كه راهنماي ما بودن با ساير بچه هاي ابادي خيلي فرق دارن.
    كدخدا گفت:
    - بله آقا همينطوره... بين بچه هاي ما كم و زياد اينجور بچه ها پيدا مي شن. چند تا پسر خيلي خوب داشتيم كه چند وقتي يه رفتن خدمت اجباري ، دخترا هم كه چه عرض كنم ، از اين دختر بهترم داشتيم دوتاشون اين دو سه ساله سل گرفتن و جوونمرگ شدن ، دو سه تا شونم رفتن شهر و خدا مي دونه چي شدن.
    افسر جوون ساكت مونده بود و فكر مي كرد. قيافه اون و قيافه زن همراهش تيره شده بود. اون چيزي كه مي ديدن بر خلاف تصور شون كه باعث اومدنشون به ابادي شد بود.
    توي خونه كدخدا اتاق كوچيك كاهگلي بهترين اتاق خونه كه در اختيار مسافرا گذاشتن براي هر دوشون نفرت انگيز بود. نيم ساعت بعد توي يه سيني مسي سياه بهترين غذايي كه تونسته بودن با عجله تهيه كنن رو با هزار جور معذرت خواهي جلوي اونا گذاشتن و خودشون بيرون رفتن....
    با اينكه مدتي از غدا خوردن شون مي گذشت و تخم مرغي كه كدخدا براشون تهيه ديده بود با كره نيمرو شده بود و بوي خوبي داشت كه اشتها رو تحريك مي كرد اما اونا هيچ ميلي به خودرن غذا نداشتن هر دو تاشون چند دقيقه اي ساكت موندن بعد افسر جوون دهن باز كرد كه چيزي بگه ولي زن با نهايت خشم و غضبي كه مي شه توي وجود يه زن ديد گفت:
    - خفه شو... يه كلمه هم حرف نزن.
    - مگه چه خبر شده؟
    - هر چي كه شده تو لال شو.... به خدا اگه يه كلمه حرف بزني جيغ مي كشم و ابروت رو مي برم
    - به درك حرف نمي زنم
    - درك رفتي و بر نگشتي ، امروز بايد تكليف من با تو معلوم بشه
    - تكليفي نداريم هر غلطي دلت مي خواد بكن
    - من امشب مي رم
    - كجا؟
    - هر جا كه تو بري من بر عكسش مي رممن مي رم اهواز
    - من بر مي گردم تهرون
    مدتي حرفي نزدن تا آخر غذا ديگه چيزي نگفتن و بعد زن از اتاق بيرون رفت از عروس جوون رنگ پريده كدخدا خواهش كرد اونو براي گردش به جاهاي با صفاي ابادي ببره
    زن روستايي گفت
    - اي خانم ابادي ما جاي با صفا نداره بايد بريم صحرا صحرا هم فقط صبح كه گلا در مياد با صفاس
    - من امشب مي رم تا صبح نمي مونم
    - چرا به اين زودي خانمگ
    - كار لازمي پيش اومده كه بايد برم
    - امشب كه ماشين اهواز نمي ياد
    - پ ماشين كجا مي ياد
    - ماشين تهرون
    - خيل خب منم مي رم تهرون
    بعد با عروس كدخدا و چند تا زن ديگه كه توي كوچه باهاشون همراه شدن از ابادي بيرون رفتن حدود يه ساعتي گشتن ولي اين گردش براي زن خيلي كسالت آور بود گلا و سبزه ها با همه زيبايي و قشنگي اي كه داشتن مث اين بود كه توي قبرستوني تاريك روئيدن بوي عطر گل مث اين بود كه از دوزخ به مشام مي رسيد و هيچ لذت و شعفي به زن نمي داد
    وقتي از گردش بر مي گشتن محمود رو ديدن. زن جوون اونو صدا زد، يه كم باهاش حرف زد و بعد گفت
    - اگه با من بياي تهرون ازت خيلي خوب پذيرايي مي كنم زندگي خوب لباس خوب همه چيز خوب بگو ببينم سوا داري؟
    - بله خانم قرآن و كتاب مي تونم بخونم ده ما يه ملا داشت كه پارسال مرحوم شد همه بچه ها پيش اون يه خورده درس خوندن
    - من تو رو توي شهر مي فرستم مدرسه و همه چيزت رو مرتب مي كنم.
    بعد از شنيدن اين جمله محمود سرش رو انداخت پائين يكي از زناي روستايي كه نزديكتر بود و اين حرفا رو مي شنيد به زن زيباي شهري گفت
    - خانم جون ممكن نيست محمود تنها از اينجا بيرون بياد
    - براي خاطر نامزدش هان؟
    - بله خانم
    زن به صورت سرخ شده از خجالت محمود نگاه كرد و گفت
    - اگه بخواي تو و نامزدت رو با هم مي بريم همونجا خودم براي نامزدت جهيزيه تهيه مي كنم و براتون خونه درست مي كنم و يه عروسي حسابي راه مي ندازيم سالي يه بارم با همديگه مي يام طرف اهواز من وقت اومدن شما رو اينجا پياده مي كنم و وقت رفتن سوار مي شيد و با هم بر مي گرديم
    محمود بازم چيزي نگفت و زن ادامه داد:
    - راستي اگه عقل داشته باشي و بياي خيلي خوبه من امشب بر مي گردم تهرون و تنها هم هستم
    - چطور مگه اقا با شما نمي يان
    - نه اون بايد بره به اهواز موضوعي پيش اومده كه لازمه من برگردم من امشب مي رم تهرون و اقا فردا شب مي ره اهواز اسبا رو كه نبردي
    - نه خانم قراره عصر ببرم
    - خب اونارو نگهدار تا منم بيام
    توي مغز ساده و دل پاك محمود از حرفاي زن جوون انقلا ب عجيبي بر پا شد بعد از اينكه زناي ديگه به ابادي رفتن و محمود تنها موند هزار جور خيال به فكر ريخت بي اراده دل به روياش داد از ف راز كوهها گذشت و به تهرون رسيد اونجحا رو شهري مث همونا كه توي قصه ها شنيده بود ديد هر طرف عمارتهاي عالي از مرمر و ائينه سر به فلك رسيده بود پاي ساختمونا همه گل و ديواراشون همه بلوراي رنگارنگ و چراغاي نوراني بود همه مردم قشنگ و اراسته توي كالسكه هاي خوشگل واتومبيل هاشون رفت و اومد مي كردن اونم توي يكي از كالسكه ها نشسته بود و يه نفر كنارش بود اون يه نفر دختر خيلي خوشگلي بود و اونم كسي نبود جز نرگس ... نرگس پيرهن اطلسي پوشيده ، نيم تاج طلا روي سرش گذاشته گلوبند الماس به گردش بسته و شونه محمود تكيه كرده بود مي خواستن برن عروسي كنن
    وارد يه ساختمون مرمري و بلوري شدن.. اونجا صدها دختر كه حرير نازك سفيد پوشيده بودن و تنشون از زير پيراناشون معلوم بود مث دختراي شاه پريون مي رقصيدن يه تخت عاج كه روي پشت يه طاووس طلايي بزرگ گذاشته شده بود بالاي يه تالار خيلي بزرگ جا داشت. دخترا و پسراي خوشگل و خوش لباس كه همه شون بال لايي روي دوششون داشتن دست اون و نرگس رو گرفتن و اونا رو به طرف تخت بردن وقتي اونا به روي تخت نشستن صداي موسيقي يلند شد. اونوقت چند تا منقل طلا پر از اتيش وارد جشن كردن توي منقلا عود و اسفند ريختن دودي خوشبو فضاي سالن بزرگ رو پر كرده و هر كس و هر چجيزي كه اونجا بود توي دود محو شد فققط اون و نرگس موندن و با هم عروسي كردن
    يهو صداي پايي محمود رو از اين روياي شيرين بيرون كشيد سرش رو برگردوند و نرگس رو ديد هر دوشون با هم يك صدا گفتن
    - تو دلت مي خواد بري تهرون؟
    - و هر دو با تعجب از هر پرسيدن:
    - چطور مگه؟
    هر كدومشون مي خواستن زودتر جواب اين سوالو بدن كه عاقبت نرگس گفت
    - اين اقا كه تو به ابادي اوردي با كدخدا به گردش اومدن من اوقاتم تلخ بود و جلوي خونه وايساده بودم
    - اخ خدا مرگم بده چرا اوقاتت تلخ بود؟
    - كبري اذيتم كرده بود ببين محمود ور پريده چطور نيشگونم گرفته
    بعد استين پيرهنش رو بالا زد... روي بازوي قشنگش اثر كبودي بزرگي رو به محمود نشون داد و گفت:
    - از وقتي از صحرا اومدم اينقدر اذيتم كرده كه خدا مي دونه
    - چرا؟
    - براي اينكه دير اومده بودم... خلاصه ساكت نشد تا بابام اومد و ساكتش كرد و منم از خونه بيرون اومدم تا سرقانات برم ديدم كه كدخدا با اون صاحب منصب دارن مي يان همينكه نزديك م شدن اون مرد و ايساد و به كدخدا گفت اين همون دختره س كه با محمود ديده بوديمش كدخدا گفت ، بله سركار همونه اونوقت اون اقا با من حرف زد يه عالمه از من تعريف كرد و گفت اگه من با اون به تهرون برم منو يه دختر خيلي خيلي خوشبخت مي كنه
    محمود ابروهاشو توي هم كشيد و گفت:
    - خب تو چي گفتي؟
    - مي خواستي چي بگم؟ اخم كردم و ساكت موندم ولي اون فورا خنديد و گفت كه بيخود اخم نكن تو رو تنهايي نمي برم محمود رو هم مي برم و اونجا يه عروسي خيلي مفصل براي شما راه مي اندازم...
    قلب محمود به هيجان اومد خون به چهره ش دوئيد از شدت خوشحالي همه اندامش مي لرزيد و روي لبش خنده دلپذيري نشست
    نرگس تا اين رو ديد با تعجب پرسيد:
    - محمود مگه تو ذوق نكردي؟ راستي بگو ببينم تو براي چي از من پرسيدي كه دلم مي خواد به تهرون بيام يا نه؟
    - براي اينكه به منم از اين چيزاي خوشمزه گفتن
    - كي گفت همون صاحب منصب؟
    - نه خانمش گفت
    - به به --- چي گفت؟ چي گفت؟
    - گفت دلش مي خواد منو ببره تهرون بذاره مدرسه زندگي خيلي خيلي خوبي برام درست كني
    - اونوقت من چي؟
    - منو كه تنهايي نمي بره
    - اوخ چه خوب... گفت منم بيام؟
    - پس چي؟ مگه مي شه من و تو بي هم باشيم؟
    - چه خوب اي خدا چه خوب... پس منم مي رم مدرسه و سوادم زياد مي شه، منم خونه خوب پيدا مي كنم
    - بعدش من و تو توي اون خونه با هم عروسي مي كنيم
    - پس محمود جان تو هم دلت مي خواد بري تهرون
    - چرا دلم نخواد اينجا كه غير از بدبختي چيزي نيست... خدا دعاي منو مستجاب كرد من هميشه دلم مي خواست تو از اون پيرهناي قشنگ بپوشي و مث دخترشاه پريون خوشگل باشي
    - تو هم مث ملك احمد
    - اهان خوب كه يادته وقتي ننه جعفر قصر ملك احمد و دختر شاه پريون رو مي گفت؟
    - بعد دست هم رو گرفتن و يواش يواش توي علفا راه افتادن و توي روياي خودشون غرق شدن...

  5. #25
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    Thumb

    قسمت بيست چهارم رفته رفته شب از راه رسيد و مادر بزرگ هنوز مشغول تغريف كردن قصه اش بود شكوه كه مي ديد زمان به خانه آمدن شوهرش فرا مي رسد از فرصتي كه مادرش براي نفس تازه كردن سكوت كوتاه كرده بود استفاده كرد و گفت:
    - عزيز ديگه داره شب مي شه چقدر از اين قصه مونده؟
    - هنوز مونده دخترم ... همه تون خسته شدين اگه اجازه بدين بقيه شو بعدا مي گم
    سهيلا همينطور كه از جايش بر مي خاست گفت
    - نه عزيز خانم خسته كه نشديم هيچي تازه به جاهاي هيجان انگيزش رسيديم و دلمون مي خواد همين امشب همه شو بشنويم اگه يه جند دقيقه اي صبر كنين من مي رم بساط شام دكتر رو جور مي كنم و با چند تا فنجون چايي بر مي گردم تا بقيه قصه ر تعريف كنين
    وقتي سهيلا از در خارج شد شكوه گفت:
    - منم ديگه بايد برم. الان يزداني مي ياد و اگه خونه نباشم اوقاتش تلخ مي شه ... عزيز شامم بياين. بقيه شو فردا تعريف كنين
    پيرزن گفت:
    آره مادر جون منم همين رو مي گم
    هيراد جمله عزيز را قطع كرد و گفت
    - نه عزيز جون به قول مامانم تازه رسيديم به جاي حساس و هيجان انگيزش من خواهش مي كنم همين امشب تا آخرشو تعريف كنين
    عزيز لبخندي زد و گفت
    - آره عزيزم منم دلم مي خواد بقيه شو براتون بگم تازه هنوز به قسمتاي پر هيجانش نرسيديم ولي ديگه داره شب مي شه و زياد خوب نيست مزاحم شما باشم
    - مزاحم چيه؟ اينجا خونه خودتونه
    دل گلناز از ارتباط نزديكي كه ميان هيراد و مادر بزرگش شكل گرفته بود در سينه بي تابي مي كرد و با نگاهي سرشار از عشق به هيراد چشم دوخته بود
    شكوه نگاه پر معنايي به هيراد انداخت و گفت
    - هر چي آقا هيراد مي گه همونه كي مي تونه روي حرف شما حرف بزرنه پس اگه اجازه بدين من ديگه برم.
    سپس رو به گلناز كرد و ادامه داد:
    - تو هم بمون و با عزيز بيا خونه
    و بعد از جايش برخاست چادر گلي اش را روي سرش كشيد و پس از خداحافظي از در اتاق خارج شد با سهيلا كه در آشپز خانه تدارك شام را مي ديد خداحافظي كرد و رفت
    نيم ساعتي طول كشيد تا سهيلا براي شنيدن ادامه قصه به اتاق آمد در اين فاصله گلناز چاي و شيريني و ميوه به اتاق هيراد آورد بود و با هم خورده بودند و عزيز اماده ادامه دادن به قصه بود
    با آمدن سهيلا عزيز چاي تازه دمي كه سهيلا برايش آورده بود نوشيد و قصه را دنبال كرد
    (( زن زيباي شهري با بقيه زناي روستايي به ده برگشت زن به خونه كدخدا رفت و چند دقيقه اي طول نكشيد تا افسر جوون هم برگشت و به محض ورود به اتاق با خنده گفت:
    - بهاره جون حالا ديگه بيا آشتي كنيم
    زن كه انگار ظاهر و باطنش كاملا عوض شده بود آروم و با صدايي مردونه و متين گفت
    - ديگه بسه نصرت ... من تصميم خودمو گرفتم تو رو به خير و منو به سلامت من امشب تنها مي رم تهرون و ديگه هيچ وقت با تو كاري ندارم
    - احمل نشو بهاره ، من كه كاري نكردم
    - هر كاري كردي ديگه بسه به خدا قسم هرگز به هيچ وجه به تو علاقه نداشته و ندارم .... يه شب بر حسب اتفاق توي مهموني رقص در نتيجه بدرفتاري شوهرم گيج شدم و ازميون كسايي كه مث پروانه دورم مي گشتن و ارزو مي كردن يه دقيقه با من برقصن تورو كه از همه خوشگل تر بودي و جشمات همه جا دنبالم مي كرد انتخاب كردم اونشب با تو رقصيدم دو سه روز ديگه م منو از يه طرف رفصوندي و شوهر نامردم از يه طرف ديگه ... آخرش اون مرد بي صفت رو ول كردم و به آغوش توي بي صفت تر از اون پناه آوردم ... قبول داري يا نه؟ من فقط يك يا دو شب دوست داشتي اونم از روي شهوت... حالا ديگه بسه من توي زندگي م اون چيزي كه مي خواستم پيدا نكردم و هيچ وقت هم پيدا نمي كنم از تو هم بيزارم حالا م كه دوباره بغلت رو باز كردي تا يكي ديگه رو بگيري و بدبخت كني ، من از فرصت استفاده مي كنم و از زندگيت مي رم بيرون
    - كجا مي ري؟
    - ديگه به تو مربوط نيست امشب مي رم و تو هر كاري دلت خواست بكن
    - اخه معني اين كار چيه؟ اهل ده چي مي گن؟
    - به اهل ده چه مربوطه ما جوري وانمود مي كنيم كه من براي كار لازمي مجبور شدم برگردم تهرون... همينجا خداحافظي مي كنيم من با اسب مي رم و وقت رفتن به تو اصرار مي كنم كه چون خسته اي با من نيا ايستگاه
    افسر جوون همينطور كه شلاقش رو به چكمه هايش مي زد‌، سوت زنان از اتاق بيرون رفت و زن جوون با غيظ و عضب زياد همونجا موند
    دو ساعتي از شب مي گذشت كه زن عازم رفتن شد . وقتي روي اسب نشسته بود و به طرف ايستگاه مي رفت و محمود هم با اسب ديگه اي دنبالش مي رفت هنوز از خشم مي لرزيد از اين مسافرت و اومدن به اين ده دو نتيجه گرفته بود از يه طرف به باطن زشت و هوس آلود نصرت ، رفيق خودش بيش از پيش پي برده بود و از طرفي پرده هاي طبيعي و روستاها رو مملو از بدبختي و تيره روزي ديده بود و به همين دليل ديگه انديشه مرتبي در سر و اميد روشني بر دل نداشت.... مي خواست برگرده تهرون و اونجا نقشه ديگه اي براي زندگيش بكشه
    در مدتي كه فاصله بين ايستگاه و ده رو طي مي كردن توي مغزش خيالات گوناگوني شكل مي گرفت و كمترين توجهي به محمود و قولي كه بهش داده بود نداشت نمي دونست توي مغز پسرك روستايي غوغليي به پاست، و دلش ميخواد سوالي بپرسه ... محمود جرات نمي كرد اين سوال رو بپرسه و زن هم قولش رو به ياد نياورد و اين وضع تا وقتي كه زن آماده حركت شد ادامه داشت. در اين وقت زن دستش رو با چند اسكناس به طرف محمود گرفت و ناگهان متوجه نگاه حزن آلود و نا اميدانه پسرك شد واونچه رو كه وعده كرده بود به ياد آورد و گفت
    - اوه راستي قرار بود تو و نرگس رو با خودم ببرم تهرون اينقدر حواسم پرت بود كه يادم رفت ولي قول مي دم خيلي زود برگردم و تو و نرگس رو ببرم بيا اينارو از طرف من بده به نرگس
    با عجله چمدونش رو باز كرد دوتا پيرهن برداشت و چند تا اسكناس ديگه همه از كيفش در آورد و داد به محمود و گفت
    - خداحافظ محمود جان ... خاطر جمع و منتظر باش حتما بر مي گردم و هر دو تونو مي برم شهر
    در اين وقت ترن راه افتاد و زن جوون شنيد كه محمود چيزي مي گه اما صداي ترن نذاشت صداي محمود رو درست بشنوه فقط احساس كرد كلمات آقا و تهرون به گوشش رسيده سرشو به علامت وداع تكون داد و محمود فكر كرد اين سر تكون دادن نشونه تصديق و موافقته چون در جواب زن زيبا گفته بود:
    - اقا هم فرمودن ما رو به تهرون مي يارن اگه مارو بيارن كه زودتر خدمت مي رسيم
    يه دقيقه بعد زن جوون متوجه شد محمود چي گفته به سرعت سرشو از پنجره بيرون كرد تا شايد محمود رو از دور ببينه و حقيقت رو بهش بفهمونه ولي در پيش چشمش جز فضاي نيم تاريك و تخته سنگاي سياه چيزي نديد))
    پيرزن نفس عميقي كشيد مدتي سر به زير انداخت و هيچ نگفت پس از لحظاتي كه سر برداشت قطره اشك بر گونه هايش هويدا بود، جرعه اي آب نوشيد و ادامه داد:
    (( صبح روز بعد نصرت توي گلزاري نرگس مشغول گردش بود و چند دقيقه اي هم فرصت پيدا كرد تا مطابق ميل خودش گردش كنه چونكه تونست ميون بروبچه هاي گلچين آبادي نرگس رو پيدا كنه و مدتي باهاش حرف بزنه . اونروز اون دخترك روستايي زيباتر از روز قبل در نظر افسر جوون جلوه كرد ، چون نور اميد توي صورتش نقش بسته و واقعا زيبايي ش رو كاملتر كرده بود. نصرت همينطور كه با نرگس حرف مي زد، فرصتي پيدا كرد كه اونو بهتر ببينه همينطور كه نيگاش مي كرد ديد توي دلش غوغايي به پا شده بهمين خاطر نيم ساعت بعد كه محمود رو وسط دشت نرگس ديد شونه به شونه اش راه افتاد و از بردن اون و نرگس به تهرون باهاش حرف د.... يه دقيقه نگذشته بود كه حرفاي نصرت اثر موسيقي دلفريبي رو به گوشاي محمود ريخت ، چون افسر مي گفت:
    - راستي دلم مي سوزه وقتي مي بينم تو و نرگس اينهمه زجمت مي كشين وسط علفا دو سه ساعت اينهمه خم و راست مي شين تا چند تا دسته گل ببنديد و تو نصفه شب بري ايستگاه و اونارو بفروشي من مي خوام تو و نرگس رو ببرم تهرون توي تهرون زندگي شما مطمئنا خيلي بهتر از اينه. من پشت ساختمون خونه م يه باغ خيلي قشنگي و بزرگي دارم كه يه گوشه ش خونه كوچيكي با سه اتاق ساخته شده من اون باغ با اتاقاشو به تو و نرگس مي دم تا همونجا عروسي كنين حالا فكر كن تفاوت اينجا با اونجا چقدره اينجا اينهمه جون مي كنين تا گل بچينين و بفروشين و دو سه قرون گير بيارين ولي اونجا صبح به صبح باغبون گل نرگس و هر گل ديگه اي كه باشه رو مي چينه و مي ياره پاي تختخواب شما توي گلدون بلور مي ذاره....
    قلب محمود از ذوق و شوق چنون مي طپيد كه صداي ضربانش از يه قدمي شنيده مي شد افسر جوون وقتي ديد حرفاش چنين اثري روي محمود گذاشته گفت:
    - خب اگه قبول مي كني همين امروز قرار رفتن مي ذاريم و امشب مي ريم خانم كه رفته من احساس مي كنم نمي تونم تنها برم اهواز.....
    - امشب كه نوبت ماشين تهرون نيست
    - راست گفتي امشب م صبر مي كنيم فردا شب اسب بيار با هم مي ريم ولي قرارشو امروز بذاريم بهتره
    - شما بايد با عموي من و پدر نرگس حرف بزنين
    - چه لزومي داره؟
    - اختيار دارين بالاخره بزرگترامون بايد اجازه بدن گرچه من براي عموم تعريف كردم كه خانم اينطور فرمودن
    - مگه خانم چي گفته بود؟
    - خانم ديروز فرمودن كه من و نرگس رو مي برن تهرون اتفاقا حواسشون به رفتن بود و يادشون رفت ديگه حرفي بزنن تا شب وقتي ترن راه مي افتاد فرمودن كه بر مي گردن و مارو مي برن منم عررض كردم كه شما به نرگس فرمودين مارو مي برين
    - خاب خانم چي گفت:
    - هيچي ترن حركت كرده بود و خانم فقط سرشونو تكون دادن.
    - خب به عموت چي گفتي؟
    - ديروز بعد از اينكه خانم با من حرف زد و نرگسم حرفاي كه شما بهش گفته بودين به من گفت منم رفتم همه رو براي عموم تعريف كردم
    - عموت چي حواب داد؟
    - گفت اگه پدر نرگس قبول كنه عيبي نداره
    - باشه پس به كدخدا مي گم پدر نرگس رو بياره و باهاش صحبت كنيم

    در اين زمان صداي باز شدن در خانه خبر از امدن دكتر راد به منزل داد. وقتي دكتر قدم به خانه گذاشت با ديدن جمع كوچك انها كه در اتاق هيراد دور هم نشسته بودند به جمعشان پيوست انها به گرمي با او احوالپرسي كردند و سهيلا مادر بزرگ گلناز را به دكتر معرفي كرد و گفت:
    - عزيز جون امروز حسابي از دست ما خسته شده از عصري نشستيم دورشونو دارن از خاطرات گذشته شون برامون تعريف مي كنن.
    ددكتر گفت:
    - به به ، چي از اين بهتر معلومه گلنازم به مادر بزرگش رفته كه اينقدر خوشگل و خوش سر وزبونه
    و پس از كمي خوش و بش با مادر بزرگ به اتاق خودش رفت تا لباسش را عوض كند، سهيلا هم خطاب به عزير گفت:
    - عزيز جون من ديگه بايد برم بساط شام رو بچينم و يه خورده به دكتر برسم شما بقيه قصه رو براي بچه ها تعريف كنين تا اونا بعدا براي من بگن
    پيرزن گفت:
    - مادر جون من و گلناز ديگه مرخص مي شيم و بقيه شو توي يه فرصت ديگه تعريف مي كنم.
    هيراد ميان جمله عزيز پريد و گفت
    - نه عزيز اين حرفا چيه مي زنين امشب شام در خدمتتون هستيم و شمام بايد همين امشب قصه تونو تموم كنين
    سهيلا خنديد و از اتاق خارج شد . گلناز هم به آشپزخانه رفت و با فنجاني چاي بازگشت و انرا به دست عزيز داد
    مدتي سكوت ميانشان حاكم بود تا پيرزن قدري از فنجان چاي نوشيد و لب به سخن گشود:
    (( پدر نرگس در حضور كدخدا بيشتر از يه ساعت حرفاي فريبنده و وعده هاي دلكش افسر جوون را شنيد. نصرت بيشترين حد كوشش و زرنگي ش رو به كار بسته بود تا خودشو مردي پاكدل و مهربون نوع پرست و بي غرض جلوه بده ، گفته بود كه خودش و زنش همون خانمي كه شب قبل بخاطر يه پيشامد فوري رفته بود تهرون توي شهر تهرون در نهايت خوشبختي زندگي مي كنن ثروت و مكنتي دارن و تنها آرزوشون اينه كه اسباب خوشبختي ديگرون رو فراهم بيارن . مي گفت كه تا حالا جووناي تهيدست زيادي رو زن دادن و دختراي بي بضاعت رو با جهيزيه حسابي به خونه شوهر فرستادن چند بار گفته بود كه زن مهربونش اونو وادار به اين كار كرده چون توي تهرون تقريبا تنهاست. جز يكي دو نفر قوم و خويش كسي رو نداره. و زنش دلش مي خواد مونس و همدمي مث نرگس داشته باشه ... گفته بود كه البته توي شهر زن و دختر خيلي زياده ، ولي خقيقتا خراب بشه اين دوره و زمونه كه همه چيزاش خرابه مگه اينكه ميون اين زنا و دختراي شهري كسي پيدا بشه كه اخلاقش با خلقيات سالم و بي مانند خانم من جور در بياد خانم تا حالا صد بار به من گفته كه : دلم مي خواد يه دختر مث فرشته پيدا كنم اون بشه مونس خودم شوهرش بدم و دور هم زندگي كنيم...)) ديروز كه نرگس رو ديد به من گفت اوني كه مي خواستم پيدا كردم خودشم با محمود در اين خصوص صحبت كرده
    پدر نرگس همه اين حرفا رو شنيد ولي نتونست تصميم گيري كنه به افسر جوون قول داد شب با زن د ودخترش مشورت كنه و صبح نتيجه رو اطلاع بده
    همون شب به كبري گفت:
    - به نظر من رفتن نرگس با محمود به تهرون چند تا فايده داره يكي اينكه از بدبختي و سختي و زحمت اينجا خلاص مي شن دوم اينكه اگه ايشاالله توي تهرون كار و بارشون خوب شد راه فرجي م براي ما باز مي كنن بلكه بعد از چجند سال ما هم بتونيم از اين گورستون خلاص بشيم سوم اينكه بالاخره محمود و نرگس بايد زن و شوهر بشن و چه بهتر كه با خوشبختي عروسي كنن چهارم اينكه گوش من از دعوا و مرافعه هميشگي تو با نرگس راحت مي شه از اين فايده ها زياده ولي چند عيب هم داره
    - عيباش چيه؟
    - يكي اينكه نرگس براي ما كار مي كنه و اگه بره ممكنه به تنگي و به سختي بيفتيم ديگه اينكه بالاخره بچه آدميزاد پاره جگرشه و رفتنش عصه داره
    - عيب دمي كه حرف مفته بچه وقتي بزرگ شد بايد بره ديگه مال پدر و مادر نيست اما عيب ديگه ش عيب بزرگي يه
    مدتي درباره اين موضوع بحث كردن و عاقبت غيظ و نفرتي كه زن بدخو نسبت به دختر بي نوا داشت بر حرص و طمعش پيروز شد و در نتيجه آخر شب وقتي مي خوابيدن كبري به پدر نرگس گفت:
    - درسته كه نرگس كار مي كنه و پول در مي ياره ولي مث اينكه فراموش كردي كه خودش م مي خوره و مي پوشه و وقتي خوب حساب كنيم مي بينيم چيزي از حاصل كارش برامون نمي مونه
    - با اينهمه پدر نرگس هنوز مصمم نشده بود و صبح كه كدخدا احضارش كرد و نصرت نتيجه رو پرسيد جواب روشن و صريحي نگفت و با لكنت شرح داد كه رفتن نرگس به زندگيش لطمه مي زنه
    نصرت متوجه موضوع شد اونو يه گوشه كشيد و گفت:
    - خدا مي دونه من مقصود و نيتي جز خوشبختي اين دو تا بچه ندارم و مجبورم اين كار رو بكنم اگه برم تهرون و محمود و نرگس باهام نباشن خانمم خيلي عصباني مي شه و وادارم مي كنه برگردم و بچه ها رو ببرم در اين صورت بايد يه بار ديگه مبلغي خرج كنم و بيام اينجا و از طرف ديگه شمام حق دارين و از رفتن نرگس بهتون ضرر مي خوره اينه كه فكر مي كنم بهتره پولي رو كه ناچارم براي يه مسافرت ديگه خرج كنم به شما بدم تا شمام به زندگي تون رو نقي بدين و از اينهمه زحمت خلاص بشين.....
    و بعد از اينكه حرفاش تموم شد شيش قطعه اسكناس ده تومني توي مشت پدر نرگس گذاشت و مرد طماع همينكه اسكناساي تازه و خوشرنگ رو ديد تعظيم بلند بالايي كرد و گفت
    - اقا اختيار دارين دختر من خانه زاد خودتونه
    عموي محمود كه چند لحظه قبل اومده بود گوشه اسكناسا رو ديد و اونم با اينكه مخالفتي با رفتن برادر زاده ش نداشت بي بهره نموند و چند قطعه اسكناس م نصيب اون شد
    نرگس و محمود از همون لحظه با خوشحالي زياد مشغول تدارك سفر شدن.

  6. #26
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    Thumb

    قسمت بيست پنجم دخترك يكي از همون دو تا پيرهن زيبايي كه خانم براش فرستاده بود رو پوشيد و پسرك م تنها لباس نيمداري كه داشت به تن كرد. همه بچه ها و جووناي ده به خوشبختي شون حسرت مي خوردن تا آخر روز مرتب دخترا و زنا نرگس و جوونا و مردا محمود رو توي آغوششون مي گرفتن و مي بوسيدن. زبون همه و دل خيلي از اهل آبادي سعادت اونارو مي خواست. همه خواهش مي كردن كه اگه نرگس و محمود توي تهرون خوشبخت شدن ده و اهل ده رو فراموش نكنن و اگه مث خوشبختاي تهروني خواستن به خوزستان سفر كنن گاهي توي ايستگاه مازو پياده بشن و سري به هم ولايتي هاي قديمي شون بزنن. مخصوصا فراموش نكنن و هر هفته يا لااقل هر ماه يه كاغذ بنويس و اهل ده رو از حال و روز خودشون باخبر كنن.
    تا غروب همه حرفا و سفارشا با خنده و شادي گفته مي شد ولي وقتي شب رسيد و ماه به نور افشاني پرداخت خنده جاي خودشو به اشك و شادي جاشو به غم داد... آخرين بوسه ها با اشك سوزان همراه بود مادر محمود بيشتر از همه گريه كرد و پدر نرگس همونوقت چنان سوزشي توي دلش دوئيد كه يه لحظه اسكناسا رو فراموش كرد.
    اهل ده مسافرا رو تا كمي بيرون از آبادي با فانوس بدرقه كردن. تا اونجا همه پياده بودن... وقتي از طرف نرگس زار گذشتن و به بيابون خشك رسيدن نصرت وايساد و خواست كه اهل ابادي برگردن ضمنا با اضطراب به ساعتش نگاه كرد و بعد از يه خورده فكر و حساب گفت:
    - هنوز يه كم وقت داريم به موقع مي رسيم. پس مي تونيم يه خورده ديگه بمونيم و حرف بزنيم... بچه ها با پدر و مادر و دوستاشون يه بار ديگه خداحافظي كنن، هر چي مي خوان بهم بگن آرزوها و اميداشونو شرح بدن مهتاب با صفايي يه هوا هم زياد سرد نيست. بايد از وقتي كه داريم استفاده كنيم.
    همه وسط صحرا نشستن و پسراي آبادي كه براي فروش گل به ايستگاه مي بردن دامناشونو باز كردن و گلارو در مسير نسيم شبونه گذاشتن . عطر گل محفل معطري به وجود آورد صداي گفتگوها اميخته با خنده و گريه و ناله هاي كوتاه صفايي معنوي و غم آلود به جمعشون مي بخشيد. يكي از گل فروشا از گوشه كمرش ني هفت بندي رو بيرون آورد و با صداي شورانگيزي شروع به نواختن كرد. پسرك روستايي ديگه اي به خوندن مشغول شد. توي همين لحظه نصرت مرتب به ساعتش نگاه مي كرد و دور از اين عوالم در انديشه هاي دراز سير مي كرد و دقيقا حساب لحظه ها رو توي دستش داشت
    يه خورده ديگه اين خداحافظي شورانگيز طول كشيد تا اينكه يهو صداي افسر جوون همه رو به خودشون آورد. افسر با صداي بلند گفته بود:
    - ديگه بسه... وقت مي گذره ، بهتره بريم
    يه بار ديگه بوسه هاي وداع رد و بدل شد و اشكاي دلسوختگي بهزمين ريخت. چند دقيقه اي م به همين ترتيب گذشت نصرت دستش رو روي يال يكي از اسبا كه قبلا اماده كرده بودن گذاشت و گفت:
    - ديگه بهتره بريم . محمود و نرگس با هم سوار يه اسب بشن..
    چند پسرك گل فروش در جواب نصرت با هم گفتن.:
    - نه نرگس تنها سوار بشه محمود با ما مي ياد مث شما مث گل فروشا مث هر شب... شب آخري يه كه با هم هستيم فردا شب ما كجا و محمود كجا...
    نصرت روي اسب پريد و محمود ، نرگس را سوار كرد . دو اسب با هم مانوس بودن كنار هم راه افتادن و گل فروشا هم دنبال اسبا حركت كردن.
    تا موقعي كه مشايعين از دور پيدا شدن و صداشون به گوش مي رسيد اسبا آروم اروم و گلفروشا به پاي اسبا مي رفتن ولي وقتي ديگه كسي از دور تر ديده نشد و صدايي به گوش بقيه نرسيد يهو نصرت با فشار زياد با يه پاش مهميز به شكم اسب خودش و با پاي ديگه ش لگد به پهلوي اسب نرگس زد هر دو اسب از جا پريدن و به تاخت دوئيدن گلفروشا خيلي زود متوجه شدن و محمود دنبالشون دوئيد چند تا از بچه ها ديگه هم دوئيدن نصرت كه سرشو به عقب برگردونده بود و اونا رو مي ديد با صداي بلند گفت:
    - چرا خودتونو خسته مي كنين وقت زياد داريم مي خوام ببينم نرگس چقدر سواري بلده
    و با يه فشار ديگه مهميز اسبا رو كه يه قدم كندتر كرده بودن با آخرين سرعت به تاخت در آورد
    تا چند دقيقه ديگه صداي سم اسبا به گوش گلفروشا مي رسيد ولي خيلي زود اسب سوارا پشت تپه اي ناپديد شدن و گلفروشا كه سريعتر از شباي ديگه ولي بي خيال و آسوده خاطر مي رفتن خيلي زود با حرفا و شوخي ها و تفريح هاي مخصوص خودشون سرگرم شدن و آروم و بي خيال بدون اينكه به فكر سوارا باشن راهشونو پيش مي گرفتن و بعد از مدتي وقتي مقدار زيادي از راه رو رفته بودن و به ايستگاه نزديك شده بودن يهو محمود گوشش را تيز كرد و گفت:
    - بچه ها صداي سوت ماشين مياد
    يكي از بچه ها گفت:
    - پس ماشين داره مي ياد بدوئيم تا همينكه ماشين رسيد مام برسيم
    حتي اگه تندتر بدوئيم ممكنه زودتر از ماشين برسيم
    همه شون با تمان قدرت شورع كردن به دوئيدن و خيلي زود نفس زنون و عرق ريزون وارد ايستگاه شدن ... ايستگاه زير اشعه غم انگيز نور ماه خلوت و خاموش بود... در گوشه و كنار سايه هاي سنگا و ساختمونا ديده مي شد. صداي سوتي به گوش نمي رسد و هيچ چيز از رسيدن قطار نشوني نداشت...
    دورتر از ايستگاه نزديك يه سنگ دو تا اسب توي روشنايي ماه وايساده بودن توبره دور سرشون بود و صداي دندوناشون مي اومد
    شايد سواراشون يعني نرگس و نصرت همون نزديكي ها كنار سنگي نشسته بودن
    يكي از گلفروشا كه بيشتر از همه از دوئيدن خسته شده بود غرولند كنون گفت
    - محمود مث اينكه فكر مسافرت تو رو خل كرده و گوشت عوضي مي شنوه. بيخودي اينهمه مارو دوئوندي سوت كجا بود حالا كو تا ماشين بياد؟
    از دور كورسوي يه چراغ دستي ديده مي شد كه آروم آروم پيش مي اومد گلفروشا همينطور كه مشغول گفتگو و متلك گفتن به محمود بودن چشماشونو به اونطرف دوختن تا نور چراغ نزديك شد.. يكي از كارگراي خط قطار بود كه به طرف ايستگاه مي آومد همينكه به چنطر قدمي رسيد و گلفروشا رو شناخت گفت:
    - اهاي بچه ها تا حالا كجا بودين ؟ چرا امشب اينقدر دير اومدين؟
    دو سه نفر گفتن؟
    - دير نيست هنوز ماشين نيومده...
    مامور خط به قهقهه خنديد و گفت:
    - به به... خواب ديدن خير باشه قطار اومد و رفت....
    صداي انگشتان سهيلا كه به ارامي به در اتاق هيراد ضربه مي زد انها را از فضاي قصه بيرو ن كشيد... همه ناخود آگاه سربرگرداندند و به سهيلا كه در استانه در ايستاده بود چشم دوختند و سهيلا كه لبخندي بر لب داشت گفت:
    - ميز شام رو چيدم ، بفرمائين عزيز جون غذا سرد مي شه....
    پيرزن خوش سيما با آن چهره دوست داشتني گفت:
    - دلم نمي خواست اينهمه بهت زحمت بدم دخترم شرمنده م كردي...
    سهيلا گفت:
    - اختيار دارين ما شمارو خسته كرديم اين فرمايشاتو نفرمائين
    و بعد به طرف سالن رفت.... هيراد نگاهي به مادر بزرگ انداخت و گفت:
    - عجب جايي از قصه مامانم شامو حاضر كرد... حالا شما بگين نرگس و اون افسره چي شده بودن تا بعد بريم شام بخوريم
    عزيز خنديد و گفت:
    - يادته بهت گفتم هنوز جاهاي هيجان انگيز داستان مونده؟ حالا كه مامانت زحمت كشيده بهتره منتظرش نذاريم.
    سپس از جايش برخاست و به اتفاق هيراد و گلناز به سالن رفتند و پشت ميز ناهار خوري نشستند دكتر نيز در انجا نشسته بود و انتظار شان را مي كشيد و با روي باز از آنها استقبال كرد و ضمن خوش امد گويي گفت:
    - شرمنده تون شديم خانم بزرگ اين خانم ما مث اينكه خيلي جذب شما شده كه يادش رفته بود بايد براي مهمون خوبمون شام درست كنه
    عزيز با همان چهره مهربان پاسخ داد:
    - اختيار داريد آقا ما مزاحم شما شديم ديگه از اين بهتر چي مي خواستين؟ توي اين فرصت كوتاه كي مي تونه زرشك پلو با مرغ به اين خوبي اماده كنه؟
    انها در كش و قوص همين تعارفها مشغول صرف شام شدند در طول صرف شام هيراد و گلناز به طور خلاصه ان قسمتهايي از قصه كه سهيلا نشنيده بود برايش تعريف كردند و شام در فضايي بسيار گرم و دلچسب صرف شد.
    وقتي گلناز و سهيلا به كمك هم ميز را جمع كردند و گلناز چاي را در سيني زيبايي به همه تعارف كرد دكتر گفت:
    - من چون امروز كارم زياد بود و خيلي خسته شدم با عرض معذرت از خانم بزرگ شب بخير مي گم و مي رم بخوابم
    سپس رو به هيراد كرد و ادامه داد:
    - دقيق بقيه قصه رو گوش بده كه در فرصتهاي بعدي براي منم تعريف كني
    و پس از نوشيدن چاي براي خوابيدن به اتاق خواب رفت سهيلا گفت
    - بچه ها موفقين ادامه قصه رو همينجا گوش كنيم و ديگه توي اتاق نريم؟
    هيراد و گلناز با هم گفتند:
    - آره خيلي م خوبه
    و هيراد افزود :
    - پس بهتره بريم توي هال عزيز بشينه روي يه مبل و مام دورش حلقه بزنيم و بقيه قصه رو گوش كنيم
    آنها با هم به آنچه هيراد گفته بود عمل كردند و عزيز وقتي بر روي مبل راحتي نشست گفت:
    - ديگه دير وقته بذارين بريم خونه و بقيه قصه رو فردا براتون بگم
    سهيلا گفت:
    - اتفاقا يه ساعت پيش شكوه خانم زنگ زد من بهش گفتم كه تا قصه تموم نشده نمي ذارم عزيز بياد آقاي يزداني با دكتر صحبت كردن و قرار شد شما پيش ما بمونين و قصه رو تموم كنين
    هيراد و گلناز با هم دست زدند و گفتند:
    - هورا خيالمون راحت شد... عزيز جون شروع كن
    عزيز فنجان چايش را سر كشيد رو به گلناز كرد و گفت:
    - عزيز دل مادر بخاطر اينكه ممكنه واش يواش خوابم بگيره تو بايد مرتب بهم چايي بدي تا منم بتونم درست و حسابي قصه رو براتون تعريف كنم
    گلناز دستش را دور گردن مادر بزرگش حلقه كرد و او را بوسيد و گفت:
    - عزيز جون قشنگم شما جون بخواه هر چي بگي روي چشمام مي ذارم... حالا ديگه قصه رو تعريف كن
    پير زن چند دقيقه اي فكر كرد و سپس گويي دوباره به زمانهاي گذشته بازگشته نگاهش را به نقطه اي دوخت و به ارامي لب به سخن گشود:

  7. #27
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    Thumb

    قسمت بيست و ششم نصرت از موقعي كه براي رفتن به ايستگاه از ده بيرون اومد فكراي مبهمي توي سرش بود درست نمي دونست چكار بايد بكنه... مي خواست نقشه اي بريزه ولي هيچ فكر درست و مرتبي به مغزش نمي رسيد... چند راه مختلف به نظرش اومد كه هيچ كدوم رو نپسنديد چون هيچ كدومشون عملي نمي شدن، اما وقتي به ساعتش نگاه كرد فكراي تازه اي به نظرش رسيد كه روش بيشتر از بقيه فكرا حساب و بررسي كرد... اگه تصادف باهاش يار مي شد يا بهتر بگم اگه ترتيب و نظر كامل رو رعايت مي كرد حتما موفق مي شد.. مي دونست كه قطار از ايستگاههاي اصلي هميشه سر ساعت و دقيقه مشخص حركت مي كنه و چون چند بار ديگه م به خوزستان اومده بود مي دونست كه بين اهواز و مازو كمتر پيش مي ياد حركت قطار تاخير داشته باشه به خاطر همين ساعت ورود و خروج قطار رو به مازو حساب كرد . مسافرا و كسايي كه براي بدرقه شون اومده بودن رو سرگرم كرد و درست توي آخرين لحظاتي كه لازم بود فرمان حركت رو داد. براي اينكه رد گم كنه دستور داد محمود و نرگس با يه اسب بيان و چون مي دونست محمود قبول نمي كنه خيالش راحت بود بعد با همون نقشه قبلي مهميز هاي پي درپي به پهلوي اسبا زد و وقتي با نرگس به ايستگاه قطار رسيد اماده حركت بود. براي اون كه ستاره روي دوشش داشت رعايت مقررات و بلينط گرفتن بي معني بود بنابراين از اولين در نرگس رو سوار كرد و اونو به يه كوپه درجه يك برد و همونجا نشوند و گفت
    - تو بشين ا من برم بليط بگيرم و محمود رو سوار كنم
    - محمود كه هنوز نرسيده
    - چرا ببين دارن مي يان تا اون سوار نشه قطار حركت نمي كنه خاطر جمع باش
    نرگس از وقتي اسبا به تاخت دراومده بودن دچار اضطراب شده بود چند بار دهنه اسب رو كشيد ولي نتونست اسب رو نگهداره دو اسب مث اينكه توي مسابقه اسب دووني شركت كرده باشن كار همديگه مي دوئيدن طوري كه گاهي زانوي نصرت به پاي نرگس سائيده مي شد.
    چند بار نرگس كه ترسيده بود از نصرت پرسيد:
    - چرا اينقدر تند مي ريم؟ بچه ها عقب موندن...
    اونم جواب داده بود:
    - عيبي نداره من سواري و تاخت و تاز توي شباي مهتاب رو دوست دارم اسب تو هم به هواي اسب من مي ياد
    ما زودتر مي رسيم و منتظر مي شيم تا اونا بيان
    وقتي به ايستگاه رسيدن و قطار رو منتظر و اماده حركت و مسافرا رو سوار ديدن اضطراب نرگس بيشتر شد
    وقتي نصرت داشت اونو از اسب پياده مي كرد نرگس گفت:
    - بچه ها نيومدن ممكنه ماشين بره...
    - نترس دختر مگه من مردم نمي ذارم ماشين بره تا اونا بيان
    نرگس بعد از رفتن نصرت توي اتاق ترن تنها موند و ضربان قلبش تندتر شد. توي ضميرش احساس مي كرد به رنج و غم بزرگي گرفتار مي شه . با اينكه مغزش درست كار نمي كرد به نظرش رسيد كه هنوز محمود توي بيابونه و فاصله زيادي باهاش داره. از شدت نگراني نتونست اروم بشينه بلند شد به زحمت پنجره رو باز كرد و بيرون رو نگاه كرد، جز يكي دو تا مامور ايستگاه كه نزديكي قطار وايساده بودن كسي رو نديد. خواست فرياد بكشه و محمود رو صدا كنه ولي يكي از مامورا همون موقع دستش رو بطرف دهنش برد و سوت كشيد...
    صداي سوت توي فضاي خالي بيابون اطراف ايستگاه پيچيد و سوت بلندتري كه فضا اونجا رو پر كرد صداي سرعت قطار بود.... قطار لرزيد و به حركت در اومد سرتا پاي نرگسم با لرزش قطار شروع به لرزيدن كرد و خيلي زود فميد كه سرعت قطار بيشتر مي شه در صورتي كه نه از محمود خبري بود و نه از نصرت...
    وقتي قطار سرعت گرفت نرگس كه سرش گيج مي رفت خودشو روي نيمكت انداخت اول سعي كرد اروم باشه ولي چون موفق نشد از روي نيمكت بلند شد تنها فكري كه به ذهنش رسيد اين بود كه خودشو از پنچره پرت كنه بيرود با اين تصميم دو تا دستش رو به لبه پنجره كوپه گذاشت و سرش رو بيرون برد تكوني به خودش داد تا بپره بيرون ولي همون موقع دو تا دست قوي از پشت سر بازوهاشو گرفت با ترس و حيرت برگشت افسر جوون رو ديد و شنيد كه با خنده مي گه:
    - كجا مي ري دختر جون ، بگير بشين تا بگم...
    - محمود چي شد ؟ محمود چي شد؟
    - عصباني نباش دختر... آروم باش و گوش كن، محمود طوري نمي شه تو هم توي بيابون گير نكردي حالا اينطوري شده چكار نيم؟ يا ساعت من عقبه يا ساعت ايستگاه اهواز جلو بوده به هر حال هنوز بچه ها نرسيده قطار حركت كرد... من هر چي مي خواستم جلوگيري كنم و رئيس ايستگاه رو وادار كنم چند دقيقه حركت رو به تاخير بندازه نشد. اونم حق داشت اگه ماشين ديرتر حركت كنه توي راه مخصوصا توي تونلا خطرناكه
    - پس محمود چي شد؟ محمود چكار كنه؟
    - صبر كن جان من عزيز من صبر كن... محمود طوري نمي شه تو حوصله كن تا من بگم... اصلا اگه چند تا هزار تومني دستي به من مي دادن حاضر نبودم تو رو تنها و بدون محمود ببرم تهرون. خانم پوستمو مي كنه .... من توي ايتسگاه مازو به رئيس ايستگاه سفارش كردن ما مي ريم اراك يا قم مي مونيم رئيس ايستگاه اين موضوع رو به محمود مي گه و محمود اگه شد با ماشين باري امشب يا فردا اگه نه با قطار پس فردا شب مي ياد و به ما مي رسه والسلام نامه تمام... اينكه غصه نداره، اين كه دستپاچكي نداره...
    اين حرفا نيم ساعت ادامه داشت تا نرگس اروم و اميدوار شد به گوشه صندلي تكيه داد و يه ربع بعد خوابيد
    نصرت چند دقيقه بعد بلند شد و بي صدا كنار نرگس نشست نگاهش رو به اندام دختر معصوم دوخت و زير لب گفت:
    - به جون خودم اين بچه دهاتي عجب لعبتي يه...
    از اون طرف توي ايستگاه مازو حرفي كه مامور خط زد مث سيل سنگيني روي سر همه بچه هاي گلفروش خراب شد .. چند ثانيه اي سكوت مرگبار همه شونو فرا گرفت بعد محمود فرياد زد
    - دروغ ميگي... شوخي مي كني...
    - شوخي كدومه؟ نيم ساعته رفته...
    - حتما همون وقت كه من صداي سوت شنيدم...
    اونوقت مث ديوونه ها به اين طرف و اون طرف دوئيد فرياد كشيد و حرفاي نامفهومي مي زد.. ديگه گلفروشا به هياهو افتاده بودن توي ساختمون ايستگاه سر وصداي بچه ها به گوش رئيس و بقيه كارمندا و كارگرا رسيد چند تاشون بيرون اومدن تا علت اين سر و صداها رو بدونن محمود دوئيد جلو و فرياد زنون به اولين كسي كه از ساختمون بيرون مي اومد گفت:
    - چي شدن؟ كجا رفتن؟
    - چي مي گي پسر؟‌مگه خل شدي؟
    - نرگس كحان؟
    - نرگس كيه؟ چرا بيخودي فرياد مي كشي؟
    - آقا رحم كنين نرگس نامزد من با يه نفر ديگه اومده بود منم مي خواستم با اونا برم تهرون ...
    - مگه نشنيدي قطار رفت
    - پس اونا چي شدن؟
    - من چه مي دونم؟ يا رفتن و يا نرسيدن كه برن
    - چرا اقا رسيدن با اسب اومدن يه صاحب منصب بود با نرگس
    - بعد ديونه وار با چند تا از گلفروشا به طرف اسبا دوئيدن دو تا حيوون هنوز مشغول خوردن بودن و اعتنايي به هيچ چيز نداشتن اون نزديكي هيچ كس نبود
    صداي فرياد محمود با اين كلمات توي قضاي خالي اونجا پيچيد:
    - نرگس.... سركار ....سركار...
    دو تا از ماموراي ايستگاه به طرف دوئيدن. بازوهاشو گرفتن و اونو به طرف ساختمون بردن . اون همينطور داد مي زد و نرگس و سركار را صدا مي زد.
    مامورا پيش رئيس ايستگاه كه زير ايوون ساختمون وايساده بود بردنش و رئيس ازش پرسيد:
    - پسر چه خبرته ؟ مث ادم حرفتو بزن
    جنون و انقلاب دروني محمود بهش اجازه نمي داد حرف بزنه يكي از گلفروشا گفت
    - اقا يه افسر با يه دختر كه نامزد اين بدبخته سوار اين اسبا شدن و به ايستگاه اومدن مام پياده اومديم قرار بود اين بيچاره م با اون افسر و اون دختره بره تهرون
    رئيس ايستگاه سرشو تكون داد لبخند زد و گفت:
    - صحيح ... اونارو ديدم اسبا به تاخت رسيدن وقتي رسيدن كه حركت قطار نزديك بود اون اقاي صاحب منصب بليط نگرفته دختره رو توي كوپه درجه يك سوار كرد خودش پايين اومد و رفت طرف درجه سه و سوار شد و همونوقت ماشين راه افتاد
    محمود دو دستي زد توي سر خودش و با صداي بلند گفت
    - خاك عالم به سرم شد . اقاي رئيس دستم به دامنتون يه كاري بكنين
    - چه كار كنم
    يكي از گلفروشا كه بزرگتر و فهميده تر از بقيه شون بود گفت:
    - اقا به ايستگاه هاي بعدي تلفن كنين كه جلوشو بگيرن
    - برو پسر خدا بهت عقل بده مگه امروزه روز كسي مي تونه جلوي يه افسر رو بگيره؟
    و همينطور كه سرشو تكون مي داد با لبخند غم انگيز و تمسخر اميزي به ساختمون برگشت و به مامورا گفت
    - اين بچه ها رو از اينجا دور كنين نذارين شلوغ كنن
    بعد رو به بچه ها كرد و گفت
    - بريد بچه ها تو هم پسر جون اگه دلت مي خواد پس فردا بيا بليط بخر سوار شو برو تهرون شايد خودت سركارو با نامزادت پيدا كني
    رئيس رفت توي ساختمون و مامورا گلفروشاي افسرد ه و محمود كه مشت توي سر خودش مي كوبيد و گريه سختي مي كرد رو از ايستگاه دور كردن.
    توي اون شب مهتابي نزديك صبح بود كه اونا به طرف ابادي راه افتادن و توي همه را قدمي نبود كه اشكاي محمود خاك رو تر نكرده باشه...
    وقتي گلفروشا به ده رسيدن هوا كاملا روشن شده بود خيلي زود اين خبر دلخراش توي همه ابادي پيچيد و زن و مرد و بچه و بزرگ براي ديدن محمود و گلفروشا و شنيدن حرفاشون از خونه هاشون بيرون اومدن. طفلك محمود به قدري خودشو زده و گريه كرده بود كه از پا افتاده و چشماش نيمه باز مونده بود و ناله از گلوش مث اه هاي سوزناك و طولاني بيرون مي اومد
    همه به حال زارش گريه مي كردن هر كس چيزي مي گفت و لعنتي مي فرستاد بدبين ها مطمئن بودن كه افسر جوون كلك زده و با اطلاع كامل به گذشتن وقت، نرگس رو به تاخت به ايستگاه رسونده و اونو با خودش به تهرون برده، ولي يه عده ديگه بر عكس معتقد بودن كه نيرينگ و فريبي در كار نبوده و دست بر قضا تصادفي اين اتفاق افتاده
    اهل ده به حال محمود گريه مي كردن و مي گفتن:
    - پسر جون اينطور بي قراري نكن حتما ماشين منتظر نمونده و سركار نتونسته اونو نگهداره پس فردا شب تو با ماشين بعدي برو شايد توي اراك يا قم بمونن نرگس كه بچه نيست تا كسي بتونه گلوش بزنه و با خودش ببردش امروز و فردا صبر كن ما خودمون مي بريم راهت مي ندازيم
    - ولي بيچاره محمود اصلا اين كلماتو نمي شنيد و نمي فهميد و چند ساعتي بود كه تب سوزاني تموم وجودش گرفته بود اين تب به قدري تند شد كه محمود رو توي بستر انداخت بهمين دليل نه تنها شب بعد بلكه تا مدتي تب دست از سرش بر نمي داشت و اون پسرك عاشق بيچاره نتونست به ايستگاه بره و دنبال نرگس به تهرون روونه شه.. توي اين مدت هيچ كس رو در اطرافش نمي شناخت و مرتب هذيون مي گفت فرياد مي زد و بي تابي مي كرد.
    بعد از يه هفته يه كم بهتر شد هوشش سر جا اومد و بدبختي ش رو به ياد اورد و دوباره شروع به گريه كرد اتفاقا روز بعد قاصدي اومد و چند تا نامه براي اهل ده اورد كه يكي ش به نام محمود بود همه اهل ده از رسيدن اين نامه خوشحال شدن وقتي نامه رو باز كردن و دست محمود دادن بيشتر از بيست تا از همسايه ها جمع شدن و با بي صبري چشم و گوش به دست و دهن محمود دوخته بودن
    محمود سعي كرد نامه رو خودش بخونه ولي چون موفق نشد عموش كه كنار بسترش نشسته بود اونو گرفت داد دست كدخدا و كدخدا نامه رو خوند:
    (( محمود عزيزم
    اين كاغذ رو من مي گم و اقا مي نويسن و من براي اينكه تو خاطر جمع باشي اخرش با خط خودم دو سطر برات مي نويسم. محمود جان وقتي ما به ايستگاه رسيديم ماشين داشت راه مي افتاد و معلوم شد يا ساعت اقا عقب يا ساعت ايستگاه اهواز جلو بوده. بيچاره اقا هر چي دوندگي كرد و زحمت كشيد كه قطار صبر كنه نشد. من داشتم از غصه دق مي كردم اما اقا به من فهموند كه چطور شده... بعد اومدين و توي اراك مونديم سه چهار روز مي اومديم ايستگاه قطار اراك هر ماشين باري يا مسافري كه مي اومد مي ديديم ولي تو توش نبودي اقا گرفت بريم قم بمونيم سه چهار روز توي قم مونديم ولي بازم تو نيومدي از اقا خواهش كردم برگرديم مازو تورو هم بياريم اتفاقا همون موقع يه تلگراف فوري براي اقا رسيد كه بايد بر مي گشتن تهرون و ما هم ناچار شدين و اومديم تهرون وقتي رسيديم خونه اقا ديديم خانم تشريف ندارن اقا از نوكرا پرسيد اونا گفتن خانم اومدن چند كار فوري بود كه انجام دادن و دوباره برگشتن اهواز و گفتن مي خوام برم از يكي از ايستگاههاي يه دختر و پسر رو بيارم و ازشون نگهداري كنم. ما فهميديم كه خانم براي وفاي به عهد خودشو ن اومده... ما همين امشب رسيديم امروز صبح اقا گفتن ممكنه خانم چند روزي توي اراك خونه دختر خاله شون بمونه پس بهتره يه كاغذ براي تو بنويسيم و بفرستيم كه تا رسيدن خانم نگران نباشي . من خودم خواستم بنويسم ديدم نمي تونم و خيلي طول مي كشه، اقا زحمت كشيدن و هر چي من گفتم نوشتن
    حالا خودمم چند خط مي نويسم
    محمود كه حرارتي توي تنش دوئيده و به اصطلاح جوني گرفته بود از جا جنبيد نامه رو از دست كدخدا گرفت و گفت:
    - بدين اينجاشو خودم بخونم
    نامه رو با دو دستاي لرزونش پيش چشماش گرفت به اخرش نگاه كرد. خط نرگس رو شناخت و بقيه نامه رو خوند
    محمود عزيزم،
    خيالت راحت راحت باشه اقا اينقدر خوبن كه خدا مي دونه مث يه برادر با من مهربونن و قول دادن همينكه تو رسيدي تهرون يه خونه خوب به ما بدن يه شغل خوبم براي تو دست و پا كنن كه هم كار كني و هم درس بخوني و مي خوان خودشون زحمت بكشن و از فردا به من درس بدن
    خدا نگهدار تو محمود من . ايشالله همين روزا تو هم پيش ما مي ياي...

    روز بعد ديگه محمود تب نداشت و همون شب با گلفروشا به ايتسگاه رفت... اونشب و شباي بعد تا يه هفته به انتظار و اضطرابي كه تحملش زيادم سخت نبود براش گذشت ولي از اون به بعد اضطرابش بيشتر و بيشتر شد چون خانم زيبا بر فرض اينكه ده روز هم توي اراك مونده بود بايد تا اون موقع مي رسيد بخاطر همين بازم فكراي تلخ و خيلاي زهر اگين مغز محمود رو پر كرد و درباره اين موضع بين اهل ابادي بگو مگو پيش اومد ولي هي هفته بعد كه نامه ديگه اي از نرگس رسيد بازم اون خيالا و حرفا از بين رفت
    نرگس با خط خودش اين نامه رو نوشته بود:
    (( بيچاره محمود عزيزم.
    مي دونم چقدر ناراحتي ، اما با قضا و قدر چه كار مي شه كرد؟ حتما كه تو شنيدي ميون اراك و درود يه ماشيني از خط در رفته، چند نفر مردن و چند نفر زخمي شدن .بيچاره خانم سركار توي اون ماشين بوده يه پايش شكسته و شونه ها و پشتش م بدجوري زخمي شده . اونو بردن اراك و توي خونه دختر خاله اش افتاده تا چند روزم حالش خيلي خطرناك بوده و بعد يه ذره بهتر شده بيچاره آقا هر چي مي خواست بره اراك اجازه ندادن... حالا قول داده بيست روز يا يه ماه ديگه مرخصي بگيره به اراك بره از اونجا بياد مازو و تورو برداره و با خنم و تو بيان تهرون پس محمود من يه خرده صبر كن، منم اينجا صبر مي كنم
    راستي خونه اي كه مال من و تو مي شه پشت خونه اقاست اينقدر قشنگه كه نمي دوني ... خودمنم اينقدر تر و تميز شدم كه نمي دوني.. يه خانم خيلي خوب الان ده روزه كه مي ياد به من درس مي ده مي بيني كه خط و سوادم يه كمي بهتر شده خودم اين بيست سي روز مرتب برات كاغذ مي نويسم تا اقا بياد و تورو بياره

    در حدود يه ماه چند تا كاغذ گاهي دو تا و سه تا با هم رسيد و محمد دلخسته رو بين ترس و اميد نگهداشت توي نامه ها نرگس مرتب درباره خوشبختي حالا و اينده ش و خوشرفتاري و حسن خلق و مهربوني بي اندازه اقا و هداياي درجه يك و لباساي فاخري كه به اون داده بود و همينطور طولاني شدن كسالت خانم و موندنش توي اراك مي نوشت و هر نامه اي رو با اميدواري ديدار محمود تموم مي كرد. ولي بعد از اون نامه ها قطع شد و سه ماه جوون بيچاره توي بي خبري مطلق بود. توي اين مدت كه فقط دو سه هفته ش قابل تحمل بود روز و شب محمود با گريه بهم مي رسيد. صورت جذاب و خش اب و رنگش زرد و چشماي براقش فرو رفته و بي فروغ و صداي شاداب و روشنش ضعيف و پر غم شده بود با كوچكترين اشاره و يا با شنيدن كوچترين كلمه اشك از چشماش مي ريخت و روز و شبي نبود كه توي ابادي و صحرا چند بار به جاهايي كه توي روزگار پر سعادت گذشته با نرگس ساعت يا دقيقه اي اونجا گذرونده بود نره يا خاكشو با اشكاش تر نكنه
    بارها از شدت بي قراري به صحرا فرار كرد و فرياد زنون و اشك ريزون نرگس رو ميون سنگا و خاك جستجو مي كرد هر شب با ماه و ستاره ها حرف مي زد و از اونا نشوني نرگس رو مي گرفت
    هر كدوم از نامه هاي نرگس رو بيشتر از صدبار خونده و نتونسته بود توي اونا نشوني يا ادرسي پيدا كنه و ناله دلخراشش رو با نامه اي به گوش نامزدش برسونه
    هر دفعه كه قطار به اهواز مي رفت محمود توي ايستگاه بود مسافرا رو يكي يكي مي ديد و گاهي نشوني گمشده شو از اين و اون مي پرسيد....
    مي پرسيد ايا دختر دهاتي خوشكل و خوش رنگ و رويي رو كه يه افسر اونو دزديده و به تهرون برده نديدن؟ بعضي به عقلش مي خنديدن و بعضي ديگه از چشماي پر التماس و صداي دلخراشش متاثر مي شدن اما هيچ كس نمي تونست حاجتشو براورده كنه .
    شايد ديگه جيزي به ديونگي يا مردنش نمونده بود كه بعد از سه ماه و نيم يه نامه از نرگس رسيد. وقتي نامه رو باز كرد از شدت اضطراب احساس مي كرد قبل از خوندن نامه حتما مي ميره... نرگس توي نامه اش نوشته بود:
    (( محمود عزيزم.
    نمي دونم سرت كجا گرم شده و يا چي خيال كردي كه به كاغذاي من جواب نمي دي...! حاراي دنيا برعكس شده من كه امروز ديگه كوچكترين اثري از زندگي روستايي ندارم و لاف برابري با همه خانمهاي شهري مي زنم و حق دارم ده و اهل ده و حتي تورو هم فراموش كنم، در نهايت وفاداري تو رو توي دلم نگهداشتم و يه دقيقه هم فراموشت نمي كنم. يه شب تا برات دعا نخونم و تا از دوريت اشك نريزم خوابم نمي بره. با وجود بي اعتنايي هاي تو كه به نامه هايم جواب نمي دي هر هفته دو سه تا كاغذ برات مي نويسم و تو انگار نه انگار كه نرگسي توي دنيا بوده و دوستت داره و تو اونو دوست داشتي.... به خدا هيچ بهونه اي رو نمي تونم قبول كنم ... من حق دارم فكر كنم كه اهل ده تورو گول زدن و دلت رو از من سرد كردن. ممكنه همه اين شر و شورها زير سر كبري زن پدرم باشه. اون از رفتن من به تهرون ذوق كرده و حتما براي تو هم نامزدي پيدا كرده . محبوبه خواهرزاده ش بد چيزي نبود. فكر كنم اونو از ده خودشون اورده اونجا و سر تو رو با اون گرم كرده. به خدا ازت نمي گذرم اين قدر كه من به پاي تو نشستم و تحمل كردم ممكن نبود هيچ كس حتي به پاي خداهم بشينه چه برسه به پاي يه بچه دهاتي مث تو كه هيچ بويي از عاطفه نبرده.
    توي اين دو ماه اخير بيشتر از ده تا خواستگار برام اومده و من همه رو رد كردم اقا منو با مادر و خواهرش اشنا كرده و اونا هر روز تصديق مي كنن كه من دختر خوبي هستم.. تا حالا چند بار چه اقا و چه مادر و خواهرش به من گفتن يكي از خواستگارا رو قبول كن و من مرتب سرمو مي اندازم پايينو اروم مي گم: محمود ، محمود... اما چه محمودي كه منو فراموش كرده و اقلا يه كلمه هم برام كاغذ نمي ده. چند روز پيش خيال كردم شايد كاغذهاي من بهت نمي رسه به اقا كه اتفاقا اوقاتشون تلخ بود براي اينكه عزادار بود و بهش خبر دادن كه خانمش مرده گفتم بلكه شما كاغذايي كه من مي نويسم رو پست نمي كنين ، عصباني شد و گفت ايندفعه بنويس و خودت م با من بيا تا جلوي خودت نامه تو بدم به پست و سفارش بكنم حالا اين نامه رو خودم با اقا برات پست مي كنم حتما ايندفعه برام به ادرسي كه زير و پشت همين كاغذ هست نامه بده اگرم دوستم نداري و منو نمي خواي برام بنويس تا بدونم

  8. #28
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    Thumb

    قسمت بيست و هفتم محمود كه آتيش تموم وجودشو مي سوزوند و همه بدنش مي لرزيد همه جاي پاكت نامه و زير نامه رو نگاه كرد و آدرسي پيدا نكرد و بعد از اينكه يه خورده دقت كرد متوجه شد كه از پشت و زير نامه قسمتي رو كه شايد نشوني روش نوشته شده بود پاره كردن.
    اين نامه نرگس به قدري دلش به درد اومده بود كه نمي تونست تحمل كنه و توي ده بمونه. بدون اينكه نامه رو نشون كسي بده به طرف صحرا دوئيد ، يه گوشه نشست و چند بار از اول تا آخر نامه رو خوند. كلمات رنگارنگ نامه هر دفعه به صورت تازه اي توي ذهنش جلوه مي كرد و هر لحظه به شكل جديدي به دلش آتيش مي زد. نرگس توي اين نامه به دوست داشتن محمود اعتراف كرده بود ولي اونو حقير و نا قابل مي دونست و از عشق و وفاي خودش سر اونكه يه بچه دهاتي كثيفه منت مي ذاشت. چندين بار كه نامه رو خوند به قدري گريه كرد كه هيچ وقت اونطوري گريه نكرده بود. از نبودن نشوني زير و پشت پاكت نامه و يا آخر خود نامه و از اينكه نامه هاش هيچ كدومشون به دست نرگس نرسيده احساس كلك و حيله كرد و همينطور كه گريه مي كرد از فكراش اين نتيجه رو گرفت كه افسر جوون نمي ذاره آدرس نرگس بهش برسه و از فرصتي كه به دست آورده سوء استفاده كرده و ادرس رو از زير نامه و پشت پاكت كنده.
    توي صحرا سرشو به يه تخته سنگ تكيه داد و با خودش گفت:
    (( خدايا چكار كنم؟ چه خاكي به سرم بريزم؟ كجا برم؟ نرگس رو كجا پيدا كنم؟))
    با اون همه اشكي كه ريخت و فشاري كه به مغزش آورد بازم نتيجه اي نگرفت جز اينكه اونشب تب كرد و يه بار ديگه توي بستر بيماري افتاد.
    توي تموم مدتي كه بيمار بود چند بار به بچه هاي ابادي كه براي عيادتش مي اومدنت التماس مي كرد اونو ببرن تهرون يا اينكه خودشون برن تهرون و بگردن و گمشده شونو پيدا كنن... ولي اون بيچاره هاي فقير و بي چيز چطور مي تونستن با اين راه طولاني تا تهرون برن و اون چيزي رو كه محمود مي خواست انجام بدن.
    قصه بيچارگي محمود براي اهل ابادي يه غم و مصيبت دائم شده بود. اين جوون بي نوا جلوي چشمشون مي سوخت، اب مي شد ، هر روز افسرده تر لاغرتر و نا اميد تر مي شد و از بين مي رفت و اونا هيچ كاري نمي تونستن براش بكنن. هر روز ناله ش جگر سوزتر و اشكش تلختر مي شد.... چند بار اين و اون از زبونش شنيده بودن كه مي گفت:
    - خدايا جونمو بگير و از اين بدبختي نجاتم بده....
    چند ماه گذشت و تابستون جاشو به زمستون داد. زمين نفس كشيد و دوباره سبزه ها در اومدن و پيازاي نرگس توي دشت جوونه زدن و بچه ها رنگ پريده تر و ژنده پوش تر از سالهاي ديگه ، رسيدن فصل گل نرگس رو بهم خبر دادن.
    امسال محمود قبل از همه توي صحرا بود. اون اعتقاد داشت كه امسال نرگس ها زودتر از هر سال در مي يان... همينطورم شد... بچه ها علت اين پيشگويي درست رو از محمود پرسيدن و اونم با صداي غم انگيزش گفت:
    - براي اينكه هر سال فقط بارون به خاك اين دشت اب مي داد امسال اشك چشم منم بهش كمك كرد.
    و خود محمود بود كه يه روز صبح اولين گل نرگس رو توي صحرا پيدا كرد و اونو چيد و خيلي سريع به ده اومد. خيلي وقت بود كه بچه هاي ده خنده شو نديده بودن و اونروز ديدن... روي لباي محمود لبخندي بود كه از هزار گريه غم انگيز تر بود. همون يه دونه گل نرگس كه توي دستش داشت به بقيه بچه ها نشون مي داد و مي گفت:
    - اخرش خودم اولين گل نرگس رو توي صحرا پيدا كردم و چيدم... يادتونه؟ پارسال اولين گل رو نرگس پيدا كرد و به من داد، امسال نوبت منه... من فال زده بودم و فالم درست در اومد ... گفته بودم اگه اولين گل رو پيدا كنم حتما......
    نتونست حرفشو تموم كنه ، گريه راه گلوشو گرفت. از ميون بچه ها فرار كرد و به صحرا رفت... اونروز ديگه هيچ كس اونو نديد. چند تا از بچه ها دنبالش رفتن و توي صحرا هيچ اثري ازش پيدا نكردن. هيچ كس نمي دونست كجا افتاده و چطوري روزش رو مي گذرونه، ولي همون شب توي ايستگاه مازو قبل از رسيدن قطار يكي از مامورا اونو ديد كه يه دونه فقط يه دونه گل نرگس توي دستشه و يه گوشه منتظر وايساده.
    همه مامورا مي شناختنش و فقط يكي دو ماه بود نديده بودنش.
    يكي از مامورا بهش نزديك شد و گفت:
    - اومدي محمود؟ خيلي خوش اومدي. حالت چطوره؟ چطور فقط يه دونه گل آوردي؟
    - براي اينكه فقط همين يه دونه گل در اومده بود... اولين گل امسال....
    - اينو اوردي ايستگاه چه كني؟
    - اوردم بدمش به نرگس...
    مامور لبخندي زد و رفت سراغ كارش ، ولي اين جمله و اهنگ صداي غمناك محمود همچين دشو سوزوند كه تا سرشو برگردوند يه قطره اشك از چشمش چكيد...اون مامور رفت و حرفاشو با محمود براي بقيه مامورا و همكاراش تعريف كرد و دل اونارو هم به درد اورد
    اونشب همه ماموراي ايستگاه زير ايوون ساختمون رياست جمع شده بودن و محمود رو نگاه مي كردن. وقتي ماشين رسيد و جوون بي نوا اروم اروم به طرفش رفت ، يه دونه گلش رو نزديك دهنش گرفته بود. مث گدايي كه از يكي يكي مسافرا اعانه بخواد با چشم تمنا همه چهره ها شونو نگاه مي كرد. توي اين ميون كي بود كه توي تاريكي ايستگاه متوجه چهره افسرده و چشماي منتظر و مضطرب اون بشه...؟! جتي هيچ كس گلش رو هم نديد چه برسه به اينكه اتيش دلش رو ببينه.
    يه بار از اول تا اخر قطار رفت و برگشت چون به نظرش رسيده بود كه توي بعضي از كوپه ها رو نديده ... اينبار وقتي به نزديكي كوپه هاي درجه يك رسيد توي يه اتاق در بسته قامت بلند افسري به چشمش خورد و سراپاش لرزيد... ديگه ماشين سوت زده بود و مي خواست حركت كنه. محمود گل رو به دندونش گرفت و با چابكي بي نظيري به طرف قطار پريد لبه پنجره رو گرفت و خودشو بالا كشيد تا بتونه توي كوپه رو ببينه... ولي توي اون وضعيت فقط نيم نگاهش روي نيمكت افتاد.... اونجا يه مرد و دو تا زن بودن، يكي از اونا شباهت خيلي زيادي به افسر جوون داشت يكي شونم براي آشنا نبود و اون يكي كسي نبود جز نرگس.....
    محمود خواست فرياد بكشه ولي ديگه قطار حرت كرده بود و توي همون لحظه يهو پنجره يه خورده پايين اومد و يكي با مشت محكم زد توي سر محمود بيچجاره طوري كه اونو روي زمين پرت كرد.
    بيچاره محمود روي زمين غلطيد ولي خيلي زود از جاش بلند شد. قطار ديگه سرعت گرفته و خيلي دور شده بود. افسر جوون سرشو از دريچه بيرون كرده و اونو نگاه مي كرد... نيم رخش كه نور چراغ ساختمون ايستگاه بهش تابيده مي شد، مث دوزخيها به نظر مي رسيد. محمود با اينكه پاش اسيب ديده بود و درد مي كرد دنبال قطار دوئيد ولي وقتي جلوي ساختمون ايستگاه رسيد مامورا نگهش داشتن... همه مامورا اون صحنه رو ديده و به حقيقت پي برده بودن و سعي مي كردن با نرمترين جمله ها محمود رو اروم كنن و بهش نفهمونن كه دوئيدن دنبال قطار كار احمقانه اي يه بهتره محمود با قطار بعدي به اهواز بره تا شايد بتونه اونجا گمشده شو پيدا كنه...
    سپيدا زده بود كه محمود به نرگس زار رسيد اونروز صبح چند تا گل ديگه چشمشونو باز كرده بودن، محمود همه شونو چيد و يه جاي دوري رفت، پشت يه سنگ نشست و مث ديوونه ها با خودش حرف زد... گفت:
    (( نرگس رو بعد از يه سال ديدم... اين همون نرگس من نيست... يه دختر دهاتي نيست. اون سادگي و صفا رو نداره.از اون لباساي قشنگ و خوشرنگ كه من هميشه ارزو داشتم پوشيده بود. موهاشو چه خوب درست كرده بود... يعني مي دونست اينجا ايستگاه مازوئه؟ مي دونست ابادي خودمونه؟ فكر نمي كرد منم اينجام؟ چرا اصلا سرشو بيرون نياورده بود؟ حتما ديگه دوستم نداره... حتما فراموشم كرده اون جونور نامردم همراهش بود... من از روز اول فهميدم اون جونور نرگس منو دزديده... اول خودشو دزديد حالام حتما دلشو دزديده ... ديگه كجا ممكنه نرگس ياد ده خودمون بيفته و فكر كنه من سوختم و نزديكه بميرم؟ خودم فههميدم نرگس منو نديد، چون اگه مي ديد بر فرض كه دوستم هم نداشت نمي ذاشت افسر با مشت توي سرم بكوبه... نه.....نرگس من اينقدر بد قلب نيست... چطور ممكنه اون منو كه يه عمر دوستش داشتم ول كنه و از ياد ببردم و دل به كسي ببنده كه تازه يه ساله شناخته تش؟..... به خدا ممكن نيست....من بايد نرگس رو ببينم و بهش بفهمونم كه دوستش دارم و اگه برنگرده حتما مي ميرم.....))
    وقتي نزديكياي ظهر به ده برگشت همه غم رو توي صورتش ديدن، اما كسي جرات نكرد دليل غيبت اونو بپرسه...اونشب ديگه محمود از ده و خونه بيرون نرفت، ولي صبح زود به طرف صحرا رفت با زحمت سه تا دسته گل نرگس تازه جمع كرد اونارو توي لنگ پيچيد تموم روز مواظبش شد و نزديك غروب به طرف ايستگاه رفت توي ايستگاه بهش اجازه دادن بدون بليط سوار ترن اهواز بشه...
    سه هفته تموم توي اهواز و ابادان و جاهاي ديگه دنبال نرگس گشت ولي هيچ نتيجه اي نداشت. دسته گلاي نرگسش يواش يواش خشك شد و حتي يه دونه هم از اونا باقي نموند. ديگه اروم اروم نااميدي مطلق به محمود غلبه كرد. بيچاره پسرك عاشق بهتر ديد برگرده مازو و توي ايستگاه اونجا منتظر بمونه ... حساب روزاي هفته رو گم كرده بود و ساعتاي حركت قطار كه سالها دقيقات ازشون خبر داشت يادش رفته بود.
    توي اهواز از يه پاسبون پرسيد:
    - ترن كي حركت مي كنه؟
    - همين امشب همين الان اگه تند نري بهش نمي رسي....

    محمود بدوبدو به طرف ايستگاه رفت خيلي سريع از وسط پاسبونا و مامورا گذشت و خودشو جلوي قطار كه تازه راه افتاده بود رسيوند خواست سوار شه ولي جرات نكرد كوپه ها پشت سر هم از جلوي چشماش مي گذشتن... توي همين حال و هوا بود كه يهو صداي اهسته اي مث صداي نسيم به گوشش رسيد... اين صدا مي گفت
    - محمود.....محمود......محمود.....
    اين صداي فرحبخش اين نسيم گوارا از كنار گوشش گذشت و دور شد...محمود كه مث بيد مي لرزيد سرشو دنبال صدا چرخوند و كنار يكي از راهروهاي ترن نرگس رو ديد كه وايساده با نگاهي پر از غم بهش نگاه مي كنه و دو تا انگشتش رو طوري كه انگار يه شاخه گل نرگس به اون گرفته به قلبش چسبونده...
    محمود ديوونه وار فرياد زد:
    - نرگس.....نرگس.....
    و با تموم قوتي كه توي پاهاش داشت شروع به دوئيدن كرد، دستش پي در پي به دستگيره هاي پنچره هاي اتاقا مي رسيد ،‌مي خواست يكي شو بگيره و سوار بشه....سرعت قطار همونطور كه زياد و زيادتر مي شد، تلاش اون بي فايده تر مي شد. اما با اين وجود ممكن بود موفق بشه و چيزي نمونده بود كه بتونه نزديك اخر قطار خودشو بالا بكشه كه يهو يه چوب به پشتش خورد و دورش كرد... اين چوب رو ديگه افسر جوون نزده بود ماموراي كه مواظبش بود و فكر مي كرد ولگردي يه كه مي خواد بدون بليط سوار بشه زده بود.
    وقتي روي زمين افتاد ديگه قطار ناپديد شد.... محمود خودشو يه گوشه كشيد، روي زمين نشست و بدون اعتنا به درد پشتش زير لب گفت
    ((خدا جونم معلوم مي شه اشتباه نكردم، نرگس هنوزم دوستم داره...))
    شايد هنوز واقعيت همين بود. شايد نرگس زيبا اون دختر نازنيني كه از برازنده ترين دختراي تهرون شده بود هنوزم محمود رو دوست داشت، نگاه غمناكش اينو مي گفت... انگشتش كه روي لبش گذاشته بود حرف از اين موضوع داشت.... از اين گذشته گلفروشاي مازو هم به زودي از اين حقيقت با خبر شدن........

  9. #29
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    Thumb

    قسمت بيست و هشتم وقتي همون قطار كه نرگس توش بود به ايستگاه مازو رسيد ، محمود هنوز اهواز بود. گريه ها و التماس هاش ماموراي ايستگاه رو به رحم اورده بود و اجازه داده بودن روز بعد با يه قطار باري به مازو بره... ديگه براش چه فرقي مي كرد مهم اين بود كه نمي تونست اونشب بره مازو....
    ولي بقيه گلفروشا بودن و ايندفعه افسر جوون در اتاق رو نبسته و نرگس رو از تماشاي ايستگاه منع نكرده بود، چون خودشم توي ايستگاه اهواز محمود رو ديده بود و مي دونست كه اون بيچاره نتونسته سوار بشه.
    نرگس ايستگاه ها رو يكي يكي شمرد تا به مازو رسيد. همينكه قطار وايساد گلفروشا شروع به صدا زدن و گل فروختن كردن:
    - نرگس ... نرگس ....نرگس...نرگس
    نرگس با خواهر افسر كه همراهشون بود پياده شد.... بچه هاي گلفروش توي تاريكي اونو با لباس فاخر شهري و رفتار مرتب و خانم وار نشناختن اما نرگس همه رو شناخت و براي اينكه دلش از عصه نتركه دستشو روي سينه ش گذاشت.... دو دقيقه بعد سر دختر همسفرش رو به گل خريدن گرم كرد و خودش نزديك يكي ديگه از بچه ها رفت ... يواش به اسم صداش زد و گفت:
    - من نرگسم منو مي شناسي؟ هيچي نگو.... من محمود رو توي اهواز ديدم بهش بگو من بي وفا و ف راموشكار نبودم ولي خواست خدا بود كه اينطوري بشه.... بهش بگو من همين امشب آخرين قطره هاي اشكامو به يادش روي خاكاي اين ايستگاه مي ريزم و مي رم... بهش بگو اگه منو دوست داره سعي كنه فراموشم كنه.....
    بعد چند دسته گل از پسرك گلفروش گرفت يه اسكناس بهش داد و سوار ترن شد و وقتي ترن راه افتاد بدون اينكه قولشو به گلفروش يادش رفته باشه از قطره هاي اشكي كه بي اراده گوشه چشماش نشسته بود چند قطره روي خاك مازو چكيد....))
    مادر بزرگ وقتي به اين قسمت قصه رسيد، ساكت شد تا دردي را كه بار ديگر از بازگويي اين سرگذشت بر دلش نشسته بود فرو نشاند.
    هيراد كه سكوت پيرزن را ديد پرسيد:
    - به قصه تموم شد؟!
    پيرزن با تاثر پاسخ داد:
    - نه عزيزم هنوز يه پرده ديگه مونده... يه پرده دلخراش يه دستمال به من بده چشامو پاك كنم تا پرده آخرشو هم بگم.
    هيراد جعبه دستمال كاغذي را به پيرزن تعارف كرد و در اين لحظه ديد كه سه دست به طرف جعبه دستمال دراز شد...اري همگان از قصه عشق محمود تحت تاثير قرار گرفته بر غم او مي گريستند
    وقتي پيرزن چشمهايش را پاك كرد دستمال را در دستهايش مچاله كرد اه سردي از سينه بيرون داد و گفت:
    (( يه سال ديگه م گذشت. توي اين مدت خدا مي دونه سر محمود چي اومده و بس... مث اين بود كه در طول سال بازم خبرايي از نرگس شنيده بود. اينطور به نظر مي رسيد كه يكي از جووناي ابادي كه بعد از تموم شدن دوران خدمت اجباري توي تهرون به ده برگشته بود براي بچه ها ده تعريف كرده بود كه چند بار توي سينما ها و خيابونا و گردشگاههاي تهرون نرگس رو با يه افسر دست تو دست هم ديده از رفتارشون و از انگشتر بزرگي كه توي انگشت نرگس بود احساس كرده كه زن و شوهر شدن. اين قصه دهن به دهن اما نه به اين صراحت به گوش محمود رسيده بود و ضربه ديگه اي به اميد و ارزوهاي مبهمش زده بود. هنوز اون پسرك گلفروش تموم جمله هايي رو كه اونشب توي ايستگاه از نرگس شنيده رو به نحمود نگفته بود ديگرون بهش گفته بودن كه از رسوندن پيغاماي نرگس به محمود خودداري كنه، چون فكر مي كردن شنيدن اين حرفا باعث بشه كه جون جوون بيچاره به خطر بيفته... ولي اگه محمود هم نمي دونست همه بچه هاي ده مي دونستن كه نرگس رفته و ديگه هم بر نمي گرده...
    بازم گذشت فصلها و سال يه بار ديگه گل نرگس رو به دشت مازو اورد و بچه هاي گلفروش با دامناي پر از گل به ايستگاه رفتن. بازم يكي از شباي مهتابي خيلي دلپذير بود كه قطار توي ايستگاه مازو وايساد و صداي گلفروشا به گوش مسافرا رسيد.... ميون بچه هاي گلفروش محمود هم بود... اونم هر شب با خودش گل مي اورد، ولي فقط ده دسته بچه ها ازش مي پرسيدن:
    - چرا بيشتر نمي ياري؟
    مي گفت:
    - اين همون ده تا دسته گلي يه كه اونسال نرگس به من داد و من فروختمشون اگه نفروخته بودمشون بدبخت نمي شدم... اگه يادگاري ياشو نگه مي داشتم يادگارمو نگه مي داشت.... حالا اينا همون گلاس مرده بودن ، دوباره زنده شدن ، هر سال بهار زنده مي شن و اول بهار هر شب به خاك مي رن و هر صبح دوباره در مي يان... تا وقتي كه نرگس بياد و من اين گل رو بهش بدم...
    محمود هر شب با ده دسته گل دور و اطراف قطار مي گشت يكي يكي مسافرا رو نگاه مي كرد... صدا مي زد ولي گل نمي فروخت ... صدا مي زد و اشك هميشه روي گونه هاش برق مي زد... وقتي قطار مي رفت نا اميد مي شد،؛ گل رو پر پر مي كرد توي صحرا مي ريخت و فردا شب دوباره مي اومد
    توي اون شب مهتابيم مث شباي ديگه با چشماي پر از اشك كوپه ها رو مي گشت و با ناله مي گفت:
    - نرگس .... نرگس... گل نرگس....
    بيشتر اطراف كوپه هاي درجه يك مي گشت و به كوپه هاي ديگه زياد توجه نمي كرد ، اونشب نزديك بود نا اميد بشه ولي يهو توي يكي از اتاقاي درجه دو از چند قدمي گمشده شو ديد كه كنار پنجره تكيه داده و سرشو به بيرون خم كرده ... مي خواست جلو بدوئه و يادگاري وفاي خودشو ده دسته گل نرگس رو به سر و صورت اون بريزه اما همون وقت افسر جوون م سرشو از پنجره بيرون اورد يه دستشو روي گردن نرگس گذاتشت و گونه شو همون گونه اي كه نور چراغ بهش مي تابيد بوسيد...نرگس تكوني خورد و برق انگشتر الماسش به چشم محمود خورد....
    بيچاره محمود سرجاش خشكش زد... جاي اينكه به طرف اتاق بره همونطور كه گل توي دستش بود از قطار دور شد و ده قدم اونطرف تر جلوي كوپه وايساد از اون فاصله ديد كه توي اتاق شيش هفت تا زن و مرد خوش و خندون با هم مي گن و مي خندن و نرگسم دست توي آغوش افسر جوون ميون اوناس...
    اين آخرين جوابي بود كه در برابر تمناها و گريه هاش مي شنيد ، اخرين نتيجه اي بود كه از وفاداري ش مي گرفت... آخرين ضربه اي بود كه به پيكره اميدش و همه جونش مي خورد....
    صداي سوت ترن اونو به خودش اورد ديگه مث اين بود كه غمي نداره و اشكي توي چشماش نيست كه روي گونه هاش سرازير بشه...
    طوري كه مث اينكه اين منظره رويايي بوده كه ازش فرار كرده باشه و مث اينكه محبوبش رو صدها قدم دورتر از اونجا ديده يهو دوئيد يه كمي دورتر از خط آهن ولي در موازاتش به طرف اهواز رفت... چنان تند مي دوئيد كه انگار پرنده اي يه كه از تير رس صيادش فرار مي كنده....
    تازه قطار لرزيده و از جاش جنبيده بود كه محمود از جلو چشم بقيه ناپديد شد... ديگه نه كسي رو مي ديد و نه كسي مي تونست اونو ببينه. از گلفروشا فقط چندتاشون اونو ديده بودن و اونام فكر مي كردن داره به سمت ابادي مي دوئه....
    محمود چند قدمي دورتر از خط آهن وايساد چند تا نفس بلند كشيد و اروم شد و منتظر رسيدن قطار موند. گلا همينطور توي دستش بود. ترن حالا ديگه سرعت گرفته بود و نزديك مي شد، اتاقاي اول از جلوي چشماش گذشت محمود گلفروش تونست يه نگاه ديگه به اتاقي كه نرگس توش بود بندازه...نرگسم بيرون رو نگاه كرد و شايد تونسته بود اونو ببينه و توي روشنايي مهتاب اونو بشناسه... ولي محمود همونجا وايساد ، هيچ كاري نكرد و چند ثانيه بعد هم همونجا موند. بعد مستقيما با قدماي سريع و مطمئن تقريبا به حالت دوئيدن به طرف قطار رفت ... اطراف قطار كاملا خلوت بود ، صدايي جز صداي يكنواخت ماشين به گوش نمي رسيد. آخر قطار چند تا واگن باركش بسته شده بود.... فاصله هاي بين واگن هاي باركش بيشتر پيدا بود. محمود با نگاه دقيقي يكي دو تا از اين فاصله ها رو در نظر گرفت و بعد با يه حركت برق اسا و ناگهاني وسط قطار پريد يه چشم به هم زدن بيشتر طول نكشيد كه توي محل اتصال دو تا واگن قطار افتاد نه صدايي بلند شد و نه اختلالي توي حركت قطار پيش اومد. به همون سرعتي كه يه نسيم زودگذر از ميون واگناي قطار بگذره و نابود بشه اونم ناپديد شد...
    يه دقيقه بعد قطار دور شد و سكوت محض همه جا رو گرفت.. از دور چراغاي ايستگاه چشمك مي زد و يه خورده دورتر نور فانوس گلفروشا كه به طرف ابادي ميرفتند ديده مي شد....
    اونشب تا صبح جز جونوراي صحرا موجود ديگه اي از اونجا نگذشت و صبح مامور خط وقتي كه مي رفت راه رو تا آخريين سوزن بازديد كنه،‌يه كم دورتر از ساختمون ايستگاه مقداري زيادي خون ريخته لخته شده و بينشون چند تا دسته گل نرگس بعضي سالم و بعضي پريشون و درب و داغون افتاده ديد.
    سه هفته بعد وقتي نرگس از اهواز به تهرون بر مي گشت توي ايستگاه مازو يكي از گلفروشا اونو ديد و گفت:
    - محمود گم شده بود ولي ما بالاخره پيداش كرديم و برديمش به ابادي خودمون...
    - حالا كجاس؟
    - توي ابادي خودمون خوابيده كنار گلاي نرگس.... پاي همون تخته سنگ كه مي دوني... همون سنگ كه پاش مي شستي ...دامن پر گلت رو باز مي كردي و دسته مي بستي... الان م همونجاس .... اونجا ميون گلاي نرگس خوابيده تا هم تورو توي آغوشش داشته باشه و هم بوي تو رو حس كنه... اگه دلت مي خواد بيا ببين....
    - من....من؟؟؟؟
    - البته تو كه نمي توني بياي، ولي ما هر روز صبح عوض تو ده تا دسته گل نرگس مي بنديم و بالاي سرش مي ذاريم....

    شب از نيمه گذشته بود كه قصه مادر بزرگ به پايان رسيد.... پيرزن سرش را ميان دستمالي كه در دست داشت گرفت وبه تلخي گريست. كساني كه گوش به قصه پر غصه او داشتند نيز به ارامي بر عشق غم الود محمود مي گريستند و در سكوت گريه جگر سوز زن قصه گو را به نظاره نشسته بودند و هيچ نمي گفتند... مدتي به همين شكل گذشت وقتي پيرزن سر از گريبان بيرون كشيد ناگهان فضاي ان محوطه را بوي خوشي كه بوي گلهاي نرگس وحشي دشتهاي آزاد مازو را مي مانست انباشت و هيراد و گلناز و سهيلا احساس كردند چهره غمگين پيرزن مهربان ناگهان شكفته شد...
    پيرزن از باز گفتن اين قصه كه سالها در سينه اش پنهان داشته بود احساس سبكي و رضايت مي كرد و خودش را در عالم كودكي كنار همان تخته سنگ در حال بستن دسته هاي گل نرگس مي ديد و محمود ان پسرك عاشق كه با نگاهي سرشار از محبت و عاطفه او را مي نگريست...

  10. #30
    مدیریت کل سایت
    تاریخ عضویت
    2008/04/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    11,836
    سپاس ها
    6,269
    سپاس شده 5,732 در 2,484 پست
    نوشته های وبلاگ
    16

    Thumb

    قسمت بيست و نهم صبح روز بعد حدود ساعت ده صبح هيراد در حالي در بستر چشمهايش را گشود كه چهره زيبا و دوست داشتني گلناز به نگاهش لبخند زد.
    شب گذشته پس از به پايان رسيدن قصه مادر بزرگ تا ساعت ها خواب به چشمان هيراد راه نرفت، به سرگذشت محمود مي انديشيد و زماني تن به آغوش نرم خواب سپرد كه سپيده صبح به آرامي بر زمين پاشيده مي شد و حالا كه ديده گشود بود ساعت يازده صبح را نشان مي داد.
    هيراد با ديدن گلناز لبخندي بر لب نشاند و گفت:
    - سلام....
    - سلام عزيزم صبح بخير
    گلناز دستي بر موهاي هيراد كشيد و ادامه داد:
    - الان حدود يه ساعته توي آشپزخونه پيش مامانت نشستم و دلم نمي آومد بيدارت كنم ولي ديگه ديدم داري زيادي مي خوابي اين بود كه اومدم سراعت و يواشكي بيدارت كردم
    هيراد لبخندي زد و چشمهايش را ماليد گلناز را نگاه كرد و گفت:
    - چرا مدرسه نرفتي؟
    - ديروز يادم رفت بهت بگم از امروز مدرسه مون تعطيله تا وقت امتحانا يعني از امروز هر روز صبح زود پيشت مي يام و تا شب مي مونم.
    - چه خوب ولي يادت نره كه بايد درس بخوني و شاگر ممتاز بشي تا من خوشحال بشم
    - ولش كن همينكه تموم لحظه هام با تو بگذره به اندازه دنيا مي ارزه....
    هيراد سرش را تكان داد و گفت:
    - عزيز دلم هر چيزي سر جاي خودش و محبت من و تو جاي خودش. ولي اگه عشق ما به هم واقعي باشه بايد بهمون نيرو بده تا بتونيم موفق باشيم و هر چيزي كه راهمونو سد مي كنه به نيروي عشقمون از جلوي راهمون برداريم.
    - درست مي گي منم درسمو مي خونم ولي دلم مي خواد همش پيش تو باشم.
    - باشه پيش من بمون اما همينجا درس هم بخون دلم مي خواد بهم قول بدي امسال شاگرد ممتاز بشي.
    گلناز اخمهايش را در هم كشيد و گفت:
    - ممتاز كه نه ولي قول مي دم نمره هام خوب بشه.
    سپس دست هيراد را گرفت و ادامه داد:
    - تنبل خان نمي خواي پاشي؟
    هيراد بر پشت دست گلناز كه در دستش بود بوسه اي زد و با حركتي از جايش برخاست و رو در روي گلناز نشست . نگاهي به او انداخت و سوتي كشيد و گفت:
    - ماشاالله چقدر خانم خانما خوشگل شدن....
    گلناز كه عشقش را در رفتارش به هيراد ابراز مي داشت گفت:
    - براي شوهر خوشگلم خودمو ارايش كردم كه كيف كنه.
    هيراد دستي بر موهاي گلناز كشيد بر لبه تخت نشست و گلناز ادامه داد:
    - هيراد جون امروز ناهار خونه ما دعوتين تو و مامانت... به سهيلا جون گفتم و اونم قبول كرد.
    - به چه مناسبتي؟
    - مادر بزرگم دلش مي خواد بازم شما رو ببينه ، اين بود كه قرار شد امروز شما بياين خونه ما....
    - مگه نمي شد مامانت و عزيز بيان خونه ما؟
    - چرا ولي عزيز دلش مي خواست شما بياين روش نمي شد ديشب كه خونه تون بوده امروزم دوباره بياد خونه تون.
    هيراد همينطور كه از روي تخت بلند مي شد گفت:
    - چه حرفا ما و شما نداره كه ... ولي باشه حالا ناهار چي دارين؟
    - مامان ازم پرسيد چي درست كنه كه من گفتم چون تو كباب خيلي دوست داري برات چلو كباب كوبيده درست كنه
    - مگه مامانت بلده كوبيده درست كنه؟
    - اره توي كوبيده درست كردن خيلي وارده حالا امروز مي خوري و خودت مي بيني.
    ساعتي بعد هيراد و مادرش به خانه آقاي يزداني رفتند. گلناز كه از مدتي قبل براي كمك به مادرش به خانه رفته بود به استقبالشان شتافت. خانه به طرز بسيار زيبا و با سليقه اي چيده شده بود. مبلمان راحتي و پذيرايي بسيار تميز و مد روز بودند و خانه از تميزي برق مي زد.
    پس از اينكه گلناز آنها را به خانه دعوت كرد شكوه نيز با رويي خوش به ميهمانها خوش آمد گفت و سهيلا كه براي نخستين بار به خانه آنها مي آمد جعبه كادو پيچ شده اي به دست شكوه داد و پرسيد:
    - پس خانم بزرگ كجان؟
    شكوه پاسخ داد:
    - اولا دستتون درد نكنه اين كارا چي بود كه كردين وجود خودتون برامون با ارزشه بعد بايد بگم با شرمندگي نيم ساعت پيش داداشم اومد اينجا و گفت براي عزيز وقت دكتر گرفته و اون پيرزنم با اينكه خيلي دلش مي خواست شما رو ببينه مجبور شده بره.
    سهيلا در حالي كه مانتواش را در مي آورد گفت:
    - اي بابا چه حيف شد حالا عيب نداره عوضش خدمت شمائيم.
    شكوه مانتو را از دست سهيلا گرفت و گفت:
    - گلناز خانم دكتر و هيراد جون رو تعارف كن بشينن
    گلناز دست هيراد را گرفت او را با خود كشيد و گفت:
    -سهيلا جون بفرمائين.
    و با دستش سالن پذيرايي را نشان داد.
    سالن پذيرايي به طرز بسيار شيك و تميزي چيده شده بود و اين مطلب حسن سليقه و كدبانو بودن خانم خانه را مي رساند.
    وقتي سهيلا روي مبل نشست گفت:
    - شكوه خانم ماشاالله چه سليقه و دقتي توي امور خونه داري در وجود شما بود و ما نمي دونستيم
    شكوه كه تازه به جمع انان پيوسته بود بر روي مبل كنار سهيلا نشست و گفت:
    - نه خانم دكتر جون من كه حوصله اين كارا رو ندارم خونه داري توي خونه ما با گلنازه
    سهيلا به گلناز كه مشغول پذيرايي بود نگاهي انداخت لبخندي زد و گفت:
    - من هميشه گفتم حالا ديگه با اطمينان مي گم خوش به حال اون پسري كه گلناز عروسش مي شه. ماشاالله هيچي كم نداره و همه چي تمومه، ايشاالله خوشبخت بشه اينجا بازم بايد يه بارك الله به شما گفت كه اين دختر رو به اين خوبي تربيت كردين.
    شكوه لبخندي زد و چيزي نگفت و گلناز كه از تعارف سهيلا خيلي خوشش امده بود بشقاب ميوه اي كنار دست او گذاشت گونه هايش را بوسيد و بشقاب ديگري كه روي ميز پذيرايي بود را برداشت و كنار هيراد نشست.
    شكوه گفت:
    - خانم دكتر اگه اجازه بدين چون ذغالا رو اماده كردم و سيخاي كباب م اماده س اول ناهارو حاضر كنم دور هم بخوريم و بعد درست و حسابي در خدمتتون باشم.
    - مگه براي ناهار كباب درست كردين؟
    - بله اخه صبح از گلناز پرسيدم هيراد جان غذا چي دوست داره كه همونو درست كنم گلناز گفت كباب كوبيده اين بود كه منم مايه كوبيده گرفتم و حالا با جازتون مي خوام درستش كنم
    - افتادين توي زحمت حالا هر چي خودتون داشتين همونو مي خورديم.
    - اختيار دارين شما كه بعد از اينهمه وقت براي بار اول تشريف اوردين خونه ما بايد براتون گاو مي كشتيم.
    سپس همينطور كه برمي خاست گفت:
    - گلناز جون پاشو ميز كه حاضره يه دقيقه ديگه برنج رو بكش.
    بعد به طرف آشپزخانه رفت و سيني حاوي سيخهاي كباب را برداشت و راهي ايوان شد.
    گلناز مشغول پوست كندن ميوه براي هيراد بود هيراد نيز عاشقانه به دستهاي او كه با دنيايي عشق برايش ميوه ها را قسمت مي كرد خيره شده بود.
    مدتي طول نكشيد كه ان گروه كوچك سر ميز نشسته و كباب خوش رنگ و بويي به انها چشمك مي زد. گلناز ابتدا بشقاب سهيلا را برداشت و برايش غذا كشيد و همين فرصتي براي شكوه به وجود اورد تا بتواد براي هيراد غذا بكشد پس بشقاب او را برداشت اول برنج كشيد و بعد سه سيخ كباب روي ان گذاشت و گفت
    - مي خوام هر جي دوست داري امروز كباب بخوري فقط بخاطر تو كباب درست كردم.
    هيراد گفت
    - دستتون درد نكنه من كوبيده خيلي دوست دارم اصلا با كباب كوبيده م با باك بقيه غذاها فرق مي كنه هر غذايي كه خورده باشم اگه كباب كوبيده جلوم باشه بازم براي دو تا سيخش جا دارم اما اينهمه سيخ كه شما روي برنج گذاشتين نمي ذاره راحت غذا بخورم لطفا دوتاشو برادارين من خودم يكي يكي مي خورم
    شكوه خنديد و گفت:
    - راست مي گي عزيزم خواستم بيشتر بخوري حواسم نبود
    سپس كبابهاي اضافي را برداشت غذاي خودش را كشيد و پشت ميز نشست
    سهيلا كه مشغول خوردن شده بود گفت
    - به به عجب كباب عالي و خوشمزه ايه معلومه حسابي حرفه اي هستين
    گلناز گفت:
    - بله سهيلا جون مامان استاد كباب درست كردنه
    سهيلا گفت
    - ايشاالله سور عروسي گلناز جونو بخوريم
    شكوه گفت:
    - ايشاالله ولي حالا كه زوده بعدشم توي اين دوره و زمونه ادم به كي مي تونه اعتماد كنه و دختر دستش بده؟ بعد از يه عالمه تحقيق بعدا معلوم مي شه پسره يا معتاده يا خانم بازه يا رفيق بازه يا هزار جور درد و مرض ديگه داره، البته دخترا هم همينطور ن يا هزار تا رفيق داشتن و يا اينكه حالا ديگه ماشاالله مد شده دخترا عملي شدن و توي مدرسه ها اگه علف و اين ات و اشغالا توي كيفشون نباشه بهشون مي گن امل....
    - درسته حق باشماست با تحقيق چيزي درست نمي شه اين ذات ادماس كه زندگي شونو تضمين مي كنه اگه كسي پايبندي به زندگي و مسائل و عرفاي اجتماعي نداشته باشه با هزار جور تحقيق و تفحص بعدا معلوم مي شه طرف اصلا صلاحيت زندگي رو نداره ولي اگه كسي به اجتماع و ادما احترام بذاره هر چي م توي تحقيق باهاش دشمني كنن و براش حرف مفت بزنن بازم وقتي توي زندگي اومد معلوم مي شه عحب انسان پاك و سالمي يه بعدشم هيچ معلوم نيست حرفايي كه موقع تحقيق ادم مي شنوه درسته يا نه.. .بستگي داره به اينكه به دوست طرف برخورد كني يا دشمنش. اگه دوستش باشه معلوم نيست تعريفهايي كه مي كنه درسته يا نه، اگرم دشمنش باشه همه ش ازش بد مي گه.
    شكوه گفت:
    - راست مي گين منم دلم مي خواد گلناز رو به يه اشنا شوهر بدم كه از قبل روش شناخت داشته باشم.
    هيراد در اين زمان فرصت را غنيمت دانست و بي مقدمه گفت
    - چه طرز فكر جالبي.....
    توجه شكوه به هيراد كه لقمه در دهانش را پايين مي داد تا بتواند جمله اش را تكميل كند جلب شد و با شوق منتظر ماند تا هيراد بقيه حرفش را بزند

    او ادامه داد:
    - اين تفكر شما به ما خيلي كمك مي كنه
    - چطور مگه؟
    - براي اينكه مي تونيم براي گلناز يه شوهر خوب پيدا كنيم
    ناگهان گلناز كه كنار هيراد نشسته بود نگاهي پر معنا به او انداخت و هيراد كه كاملا متوجه حالت نگاه او شده بود به رويش لبخند زد
    شكوه گفت:
    - هيراد جون تو كه هر چي بگي من يكي نه نمي گم
    هيراد گفت
    - ديگه از اين بهتر نمي شه اگه يه موقع من بيام خواستگاري گلناز شما چكار مي كنين؟
    رنگ چهره گلناز دفعتا سرخ شد لحظه اي سكوت در ميانشان حاكم گشت... ولي شكوه زرنگتر از ان بود كه خودش را ببازد بهمين دليل دست و پايش را جمع كرد به قهقهه خنديد و گفت
    - چه شوخي با مزه اي...
    و به خنديدن ادامه داد.... هيراد لقمه ديگري كه در عين خونسردي به دهان گذاشته بود فرو داد و گفت
    - من با شما شوخي ندارم خيلي م جدي گفتم
    شكوه كه هنوز مي خنديد گفت:
    - من روي شما دو تا حساب خواهر برادري باز كردم.
    - حالام زياد فرقث نكرده حسابمون مي شه زن و شوهري... بده دامادتون من بشم؟
    شكوه مدتي ساكت ماند و بعد با خشم فاحشي گفت
    - اونش ديگه به من مربوط نيست گلناز پدر داره پدرشم فكر نمي كنم حالا حالاها شوهرش بده فعلا هم كه محصله.
    سهيلا در بحث دخالت كرد و گفت:
    - البته شما درست مي گين ما هم كه نمي خوايم بدون اجازه پدرش كاري بكنيم حالا فعلا گلناز جون ديپلمش رو مي گيره و تا اون موقع بچه ها با هم بيشتر اشنا مي شن
    شكوه هر چه كوشيد نمي توانست خشمش را پنهان سازد گفت:
    - من فكر نمي كردم رفت و امد گلناز به خونه شما باعث اين مسئله بشه.
    - يعني شما با اين موضوع مخالفين؟
    شكوه لبناش را با خنده اي تصنعي اراست و گفت:
    - نه اينطور نيست. اخه ازدواج براي گلناز خيلي زوده بعدشم من هيچ كاره م بهتره به موقع اش با پدرش حرف بزنين.
    ديگر تا پايان ناهار سخن زيادي ميان انها رد و بدل نشد. وقتي مدعوين ميز را ترك مي گفتند براي لحظه اي نگاه هيراد و شكوه با هم تلاقي داشت. هيراد در نگاه شكوه سرخي و حرارت خشم را به وضوح ديد و با لبخندي تمسخر اميزري پاسخ داد...
    چند ساعتي هيراد و سهيلا در خانه آقاي يزداني ميهمان بودند در اين مدت كمتر ميانشان حرف و سخني مطرح شد و شكوه براي اينكه كسي به اتش خشمش پي نبرد با فيلمهاي جشن هاي فاميلي و شوهاي متنوع در اين چند ساعت سر ميهمانها را گرم كرده بود
    تا ساعتي پيش از رسيدن آقاي يزداني و پسران خانواده از محل كارشان به خانه انها نزد شكوه و گلناز ماندند و بعد به خانه شان بازگشتند هيراد در تمام طول اين مدت به اين موضوع مي انديشيد كه برخورد شكوه با موضوعي كه مطرح شد چگونه خواهد بود ؟ ايا از امد و رفت گلناز به خانه انها جلوگيري خواهد كرد يا پاي خودش را از ميان بيرون مي كشد و يا اينكه در ميدان باقي خواهد ماند و تلاشش را براي رسيدن به نيت هوس الودش بيشتر و بيشتر خواهد كرد تا بتواند كام دل از اين جوان جذاب و دوست داشتني بگيرد...؟

صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •