پاي حرف‌هاي پيرمرد كه مي‌نشيني، حال و هوايش به دلت جاخوش مي‌شود. حال و هوايي كه پيرمرد صبور انزلي را مثل حال و هواي ديارش، باراني و سبز كرده، جنب و جوشش هم گاه غلام شش‌لول‌بند پرهياهوي زيرآسمان شهر را به يادت مي‌نشاند

و قلقلكي مي‌شود به ذهنت تا دري بكوبي و از احوال آقاغلام و مهتاج خانم سراغي بگيري...
اما حالا مثل هميشه عمر، ديگر دير شده و بايد سراغش را از سردي يك مشت خاك گرفت. آري: پيرمرد جسمش را اينجا جا گذاشت و رفت تا ضلع سوم مثلث مرگي باشد كه دو ضلع ديگرش را همين چند روز پيش، رضا كرم‌رضايي و محمود بنفشه‌‌خواه پر كرده بودند؛ مثلثي براي پيشكسوت‌ها...
اكنون كه حرف‌هاي پيرمرد را به ناز نگاهتان مي‌سپاريد اگر زلال باران، سراغ دل ترد و نازكتان را گرفت، سبزه صلواتي را پيشكش اين مسافر هنرمند كنيد.
«سال 1315 در بندر انزلي به دنيا آمدم. مدرك تحصيلي من،‌ يازده قديم است و 3 فرزند (دو پسر و يك دختر)‌ دارم. سال 1331 براي آموزش عملي تئاتر، نزد زنده‌ياد محمدحسن‌خان ميلاني رفتم و از سال 1333 بازي در تئاتر را آغاز نمودم. با تعطيلي تنها تئاتر استان گيلان در سال 1338، براي ادامه فعاليت هنري، راهي تهران شدم و از آنجا كه نمي‌خواستم تنها از راه بازيگري امرارمعاش كنم به استخدام اداره برق درآمدم و تئاتر را نيز همراه با شغل اصلي‌ام در لاله‌زار ادامه دادم. الان كه در خدمت شما هستم 6 دهه از آن روزها مي‌گذرد و آثار نمايشي، تلويزيوني و سينمايي متعددي چون: زير گذر لوطي صالح، چرا عاقل كند كاري، داروي جواني، تلخ و شيرين، به دنبال بنفشه‌اي، گمشده، شب هزار و يكم، زير آسمان شهر 1 و 2و 3، مدرسه ما، شاه دزد، اشك تمساح، مزرعه كوچك، هتل مرواريد، گل پامچال، مسافر، پس از باران، تعطيلات نوروزي، شهر شراب، ماهي‌ها در خاك مي‌ميرند، كلاغ، فرياد عشق، طوطي، فرياد زيرآب، صبح خاكستر، نفس بريده، سرخپوست‌ها، سايه‌هاي بلند باد، فرياد مجاهد، طلوع انفجار، سرباز اسلام، دست شيطان، جاده، برنج خونين، سفير، مرگ سفيد، شيلات، بازجويي يك جنايت، مردي كه زياد مي‌دانست، راه دوم، تفنگ شكسته، ميهماني خصوصي، معما، بگذار زندگي كنم، سرزمين آرزوها، جنگلبان، ترن، آواي دريا، الو! الو! من جوجوام، فردا روز ديگري است، عروس فراري، قاعده‌بازي، خروس جنگي، حلقه‌هاي ازدواج، پسر آدم دختر حوا، گل بارون، صبح روز هفتم و ... كوله‌بار مرا سنگين كرده است.»

موافقيد سركي بكشيم به روزهاي كودكي و نوجواني‌تان، روزهايي كه شايد سلامي بود به بازيگري.
دوران كودكي من همانند ساير كودكان به بازي سپري شد و روزهاي نوجواني‌ام را به درس و مدرسه و فراگيري هنر بازيگري گذراندم. در دوران دبيرستان چند تئاتر كار كردم و مورد تشويق قرار گرفتم. هر بار نيز جايزه‌اي به من تعلق مي‌گرفت. اين تقديرها باعث شد تا به استعداد خود پي ببرم. اتفاقا در همين گير و دار، تئاتر گيلان در رشت كه تنها تئاتر شهر بود، اطلاعيه پذيرش هنرجو اعلام كرد. من هم از خدا خواسته تست دادم و پذيرفته شدم و كار هنري را دنبال كردم.
پس حس بازيگري از همين تئاترها به دلتان چنگ انداخت؟
اين حس در نمايشنامه نادر پسر شمشير كه اولين كار رسمي‌ام در تئاتر بود، درون من شكوفا شد. آن زمان 23 ساله بودم و نقش سلطان 85 ساله را بازي كردم يعني در 23 سالگي، 85 ساله شدم [با خنده] اينجا بود كه خودم را به عنوان يك بازيگر باور كردم.
با نشان كدام فيلم يا سريال، سري در سرها درآورديد و از روزهاي آماتوري فاصله گرفتيد؟
البته من در خيلي از كارهاي تئاتري مطرح شدم ولي در فيلم «صبح خاكستر» و سريال «شاه دزد» اين قضيه، نمود بيشتري داشت.
شما در آثار زيادي به ايفاي نقش پرداخته‌ايد. آيا ملاك و معيار خاصي را براي بازي در فيلم‌ها و سريال‌ها در نظر مي‌گيريد يا ...؟
از همان ابتدا ملاك من براي بازي در يك فيلم يا مجموعه تلويزيوني توانايي ايفاي درست آن نقش و سپس جلب رضايت مخاطب بوده است.
اما جلب رضايت مخاطب،‌ نسبي است و نمي‌تواند به اين آساني كه شما مي‌گوييد باشد.
با شما موافقم و معتقدم سرنوشت هر فيلم يا سريالي را مردم رقم مي‌زنند نه بازيگران.
اگر آثار سينمايي و تلويزيوني، محتواي پرباري داشته باشند قطعا مخاطبان زيادي را با خود همراه خواهند كرد. در ميان كارهاي من نيز آثاري از اين دست‌كم نبوده است.
بعد از حدود 6 دهه فعاليت، هنوز هم دلهره اهدايي دوربين به آنهايي كه چشم در چشمش مي‌دوزند را با خود داريد؟
بله، هنوزم كه هنوز است وقتي جلوي دوربين قرار مي‌گيرم، دلهره به جانم مي‌افتد. در تئاتر هم اين‌گونه بودم البته اين دلهره صرفا به اين دليل است كه آيا مي‌توانم مورد تاييد مخاطب قرار گيرم يا نه.
خب برويم سراغ نقش‌هايي كه بعد از اتمام كار هم دست‌بردارتان نبودند و همچنان كيومرث ملك‌مطيعي را درگير خودشان كردند.
فقط 2 بار با اين طور نقش‌ها دست و پنجه نرم كردم، يكي در نمايش حسن سنتوري به كارگرداني مرحوم‌ هادي اسلامي كه نقش درام و عصبي داشتم و تا يك ماه پس از اتمام اجرا، حالت تشنج و عصبي پيدا مي‌كردم و ديگري در سريال شاه دزد‌ كه چون بايد با لكنت زبان سخن مي‌گفتم، مدت‌ها بعد از پايان سريال در حرف زدن لكنت پيدا مي‌كردم.
با اين حال تبحر و توانايي‌هاي‌تان بيشتر در حال و هواي طنز و كميك نمود يافته يا در ايفاي نقش‌هاي جدي؟
تاكنون به اين موضوع فكر نكرده‌‌ام ولي اگر حمل بر خودستايي نباشد در هر دو رشته تبحر دارم. شما مي‌توانيد كار مرا در فيلم سفير يا سريال گل پامچال با سريال شاه دزد و زير آسمان شهر مقايسه كنيد بگذريم از تئاتر‌هايم كه هم جدي بوده‌اند و هم كميك. البته اكثر بازيگران خوب ما همين‌طورند.
به عنوان يك استاد پيشكسوت از آنها بگوييد كه بازي‌شان، دلنشين‌تان شده است؟
همه بازيگر هستند و براي من قابل احترام اما بازي مرحوم خسرو شكيبايي، پرويز پرستويي، فاطمه معتمدآريا و پانته‌آ بهرام را بيشتر مي‌پسندم.
به نظر شما طنازان سيما و سينما، طنز را به معناي عميق و حقيقي‌اش مي‌شناسند؟
در اين باره بحث زياد است و مجال كم. فكر مي‌كنم خيلي از دوستاني كه كار طنز انجام مي‌دهند هنوز به معني واقعي آن پي نبرده‌اند. در فرهنگ لغت، كلمه طنز به دو معني آمده است، يكي ناز و كرشمه و ديگري طعنه زدن و مسخره كردن. معناي اول به سوژه‌اي كه انتخاب مي‌شود ربطي ندارد. سراغ دومي هم نمي‌توان رفت زيرا در حال حاضر نه مي‌شود به كسي طعنه زد و نه مسخره كرد لذا چاره‌اي نداريم جز اين كه در فيلم‌ها و مجموعه‌هاي طنز با كار جدي يا به قولي «كمدي موقعيت» مردم را بخندانيم.
فكر مي‌كنيد حرف اول رسانه‌اي مثل تلويزيون تا كجا بايد حرف مخاطب باشد؟
البته جلب رضايت همه مخاطبان كار دشواري است اما تلويزيون همواره بايد در راستاي خواسته‌هاي بحق مردم گام بردارد و مطالبات عمومي را به سلايق و عقايد فردي ترجيح دهد.
تئاتر خوب است يا تلويزيون؟
هنر خوب است.
از بداهه‌گويي استقبال مي‌كنيد؟
بداهه‌گويي خيلي مشكل‌تر از حفظ كردن ديالوگ است و لزوم آن بيشتر در تئاتر احساس مي‌شود زيرا در تئاتر، تكرار و برداشت مجدد وجود ندارد و احتمال فراموشي ديالوگ‌ها زياد است لذا بازيگر بايد آن قدر تبحر داشته باشد تا جمله‌‌اي مترادف آنچه از ياد برده را جايگزين نمايد حتي امكان دارد بازيگر نقش مقابل، ديالوگش را فراموش كند كه در اين حالت نيز بازيگر ديگر بايد بداهه‌گويي كند تا به اصطلاح، صحنه نيفتد البته اين كار مستلزم مطالعه زياد و تمرين است.
مي‌گويند پول در بازيگري است.
دروغ مي‌گويند. از نظر مادي، مزايايي ندارد. مخصوصا در سن و سال ما متاسفانه كسي هواي پيشكسوت‌ها را ندارد و خيلي در حقشان اجحاف مي‌شود.
يعني معنوي است؟
به هر حال مزاياي معنوي‌اش بيشتر است و آن هم در واقع مربوط مي‌شود به محبت‌هاي مردم نسبت به ما.
اما اين محبت‌هاي مقطعي و ناپايدار كه آب و نان نمي‌شود؟
[مكث طولاني توام با بغض] با خيلي‌ها برخورد كرده‌ام كه ما را فقط براي سرگرمي خود و خانواده‌شان دوست دارند، نه به عنوان يك هنرمند زحمتكش. شايد يكي از معايب بزرگ كار ما همين بي‌مهري‌ها باشد.
خسته‌ايد؟
از كي؟ مخاطبان؟
شايد.
خسته نيستم، اما بعضي از مردم هنوز نمي‌دانند كه جلوي دوربين قرار گرفتن ما بازيگران با زندگي عاديمان فرق مي‌كند. مثلا بارها پيش آمده كه مرا در كوچه و خيابان مي‌بينند و اصرار مي‌كنند كه فلان نقش را برايشان بازي كنم. اميدوارم فرهنگ جامعه ما به آنجا برسد كه بين اين دو مساله فرق بگذارند.
زندگي، رنگ و بو و حال و هواي يك فيلم را دارد؟
بله، زندگي سراسر فيلم است و بازي. همان طور كه يك بازيگر با نقش خود دست و پنجه نرم مي‌كند يك آدم عادي هم بايد با سختي‌ها و مشكلات زندگي مبارزه كند و تلاش نمايد تا موفق شود البته بين بازيگري در فيلم و صحنه زندگي معمولي تفاوت زياد است. بازيگر، ناچار بايد در قالب نقشي كه به او محول شده است ظاهر شود، اما در زندگي بايد خود بي‌نقابت باشي؛ پاك و بي‌‌غل و غش.
سوالي كه گاه و بيگاه در ذهنتان مرور مي‌كنيد؟
اين كه آيا مي‌توانم در بقيه عمر، كارهاي موفقي ارائه دهم يا نه.
جوابي هم برايش داريد؟
احساسم مي‌گويد اگر نتوانستي در كارت موفق شوي آن را ببوس و كنار بگذار. لذا تصميم دارم تا زنده هستم در كارهايم موفق باشم و در راه هنر به مردم خدمت كنم تا خدا چه خواهد.
و بيشترين سوالي كه مردم از شما مي‌پرسند؟
اين كه آيا با ناصر ملك‌مطيعي (هنرپيشه قديمي) نسبتي دارم؟ كه پاسخ من نيز منفي است.
خوب است حالا كه پاي ميز مصاحبه با جام‌جم نشسته‌ايد، سري هم به خاطره‌ها بزنيم.
براي فيلمبرداري يك اثر سينمايي در كوير دامغان مشغول كار بوديم و هوا نيز بسيار گرم بود. هنگام ظهر متوجه شديم آب آشاميدني‌مان تمام شده است لذا ميني‌‌بوسي كه جابه‌جايمان مي‌كرد را براي تهيه آب به شهر فرستاديم. حدود 5 ساعت گذشت، اما از ميني‌بوس خبري نشد (بعدا فهميديم كه در راه خراب شده است) تشنگي، امانمان را بريده بود بنابراين به همراه ساير افراد گروه براي يافتن آب در كوير به راه افتاديم. پس از طي مسافتي، خانه‌اي كوچك نمايان شد. نزديك رفتيم و در خانه را باز كرديم. فضاي داخل خانه پر بود از هندوانه‌هاي كوچكي به اندازه كف دست كه روي هم چيده شده بودند. ناگهان همه با خوشحالي مثل قحطي‌زده‌ها به سمت هندوانه‌ها حمله كرديم. در اين ميان، مدير توليد فرياد مي‌زد صبر كنيد. ببينيم صاحب اينها كيست و مي‌خواهد هندوانه‌هايش را به چه قيمتي بفروشد. در همين گير و دار بوديم كه پيرمرد ساده‌دل روستايي كه صاحب خانه بود جلو آمد و گفت بگذاريد هر چه مي‌خواهند بخورند تا تشنگي‌شان برطرف شود. اين هندوانه‌ها را براي گوسفندانم آماده كرده بودم! نمي‌خواهد چيزي بدهيد.[با خنده]
در خاتمه اين گفتگو، دلتان را به چند آرزو گره بزنيد.
اميدوارم هرگز محتاج كسي جز خدا نباشم و با نام نيك از دنيا بروم و بعد از مرگم نيز خاطرات خوشي بين مردم به يادگار بگذارم چراكه به قول شاعر: صحنه پيوسته به جاست، خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد.
از شما و تمامي همكارانتان نيز كمال تشكر را دارم و موفقيتتان را در راه اشاعه فرهنگ و هنر از درگاه ايزد متعال خواستارم.