اما من از عشق چیزی نمی دانم
من وغم یکدیگر را دوست داشته ایم
غم از کجا می آید؟
آنجا که زنها سنگسار می شوند!
آنجا که کودک را جستجو می کنند!
بوی نان، در شب های گرسنه
و قلب گریزپای چون مه
کجا؟ دور از همنوعان
آنجا که خاک سبز رخسار رنج را نمی خواهد
اینک من، بی حضور غم
در عصرهای آرام
اشییاق من فرو می افتد،سخن سرخ من می میرد،
و جان می دهد...
...
درد، شعر من است
وای بر من، وای بر من
بدون حادثه ها، بدون حادثه ها
من دیگر هیچ هستم،
هیچ هستم