اما من از عشق چیزی نمی دانممن وغم یکدیگر را دوست داشته ایمغم از کجا می آید؟آنجا که زنها سنگسار می شوند!آنجا که کودک را جستجو می کنند!بوی نان، در شب های گرسنهو قلب گریزپای چون مهکجا؟ دور از همنوعانآنجا که خاک سبز رخسار رنج را نمی خواهداینک من، بی حضور غمدر عصرهای آراماشییاق من فرو می افتد،سخن سرخ من می میرد،و جان می دهد......درد، شعر من استوای بر من، وای بر منبدون حادثه ها، بدون حادثه هامن دیگر هیچ هستم،هیچ هستم