پدر...


بيورنستيرن بيورنسون، ترجمه: مسعود اميرخانى: مردى كه داستانش در اينجا نقل مى شود ثروتمندترين و متنفذترين فرد در بلوكش بود؛ نامش «ترد اوراس» بود. او يك روز- بلندقامت و جدى- در اتاق كشيش حاضر شد. او گفت: «پسرى دارم كه براى تعميد آوردمش.» «اسمش رو مى خواهيد چه بگذاريد؟» ««فين» مثل نام پدرم.» «و پدر و مادر تعميدى اش چه؟» اسم هايى نام برده شد و معلوم شد كه از بهترين خويشاوندان ترد در بلوك هستند. كشيش سرش را بالا آورد و پرسيد: «مطلب ديگرى هست؟» مرد كمى درنگ كرد. سرانجام گفت: «خيلى دوست دارم او خودش، خودش رو تعميد بده.» «يعنى مى گى تو يه روز غيرتعطيل؟» «شنبه هفته آينده، ساعت ۱۲ظهر.» كشيش پرسيد: «مطلب ديگرى هست؟» مرد كه در شرف رفتن بود، عرقچين اش را چرخاند: «نه چيز خاصى نيست.» بعد كشيش برخاست. او گفت: «با اين وصف هنوز يه چيزى هست.» و به سمت ترد قدم برداشت، با دست او را گرفت و با حالتى جدى تو چشم هاش نگاه كرد: «خدا كنه بچه برات بركت بياره.» شانزده سال بعد يك روز ترد براى بار دوم در اتاق كشيش حاضر شد. كشيش گفت: «راستى راستى خيلى خوب موندى.» اين را گفت چون كوچكترين تغييرى در مرد نديد. ترد پاسخ داد: «به خاطر اينكه زياد گرفتارى ندارم.» كشيش در اين مورد چيزى نگفت، اما بعد از مدتى پرسيد: «برنامه امروز عصرت چيه؟» «امروز عصر به خاطر همون پسرم اومدم كه فردا قراره به عضويت كليسا پذيرفته بشه.» «او يك پسر باهوشه.» «تا نشنوم شماره اى رو كه به پسرم مى دهند وقتى فردا جايش رو در كليسا مى گيره، چيزى به كشيش نمى دم.» «او در شماره يك خواهد ايستاد.» «(با نشان دادن پول) اگر چنين شود، اين پول ها رو به كشيش خواهم داد.» كشيش به ترد چشم دوخت و پرسيد: «كار ديگرى هست كه بتونم براتون انجام بدم؟» «نه» ترد رفت. هشت سال ديگر گذشت؛ سپس يك روز سروصدايى بيرون اتاق كشيش شنيده شد. زيرا افراد زيادى داشتند به آنجا نزديك مى شدند كه پيشاپيش شان ترد بود كه اول همه هم وارد شد. كشيش سر بلند كرد و او را شناخت. گفت: «اومدى تو مراسم عصر شركت كنى، ترد!» «اومدم تا ازت بخوام براى پسرم اعلان ازدواج كنى. او در شرف ازدواج با «كارن استورليدن» دختر «گودموند» است كه اينجا كنار من وايستاده.» «عجب، اون ثروتمندترين دختر بلوكه.» كشاورزى كه با يك دست موهاشو عقب مى زد پاسخ داد: «اين طور مى گن.» كشيش لحظه اى نشست گويى غرق فكر شد، بعد اسم ها را بدون هيچ اظهارنظرى تو كتابش وارد كرد و مردها زير آن را امضا كردند. ترد سه تا اسكناس روى ميز گذاشت. كشيش گفت: «يكى بسه.» «اينو خودم مى دونم. اما اون تنها پسرمه و دوست دارم اين كار آن طور كه بايد و شايد خوب انجام بشه.» كشيش پول را برداشت. «ترد! اين سومين باريه كه به خاطر پسرت اينجا آمده اى.» ترد گفت: «اما حالا باهاش به هم زده ام.» و كيف پولش را تاكرد، خداحافظى كرد و رفت. مردها به آرامى دنبالش راه افتادند. دو هفته بعد، پدر و پسر در يك روز آرام و بدون باد پاروزنان از درياچه به خانه «استورليدن» رفتند تا سوروسات مراسم عروسى را فراهم كنند. پسر گفت: «اين نيمكت محكم نيست.» و ايستاد تا آن را (جايى را كه رويش نشسته بود) راست و ريست كند. درست همان لحظه تخته اى كه روى آن ايستاده بود از زيرش در رفت؛ او دست هايش را پرتاب كرد، جيغى كشيد و از قايق به درياچه افتاد. پدر فرياد زد، روى پاهايش جهيد و پارو را دراز كرد: «پارو را بگير.» پسرش يك مدتى كه دست و پا زد، بدنش سفت شد. پدر داد زد: «يه لحظه صبر كن.» و به سمت پسرش پارو زد. بعد پسر رو پشتش غلت زد، نگاه طولانى اى به پدرش كرد و فرو رفت. ترد به سختى توانست آن را باور كند؛ قايق را نگه داشت و به نقطه اى خيره شد كه پسرش فرورفته بود. انگار او دوباره به سطح آب خواهد آمد. تعدادى حباب بالا آمد، بعد تعدادى بيشتر و سرانجام يك حباب بزرگ كه تركيد؛ درياچه دوباره مثل يك آينه، صاف و روشن شد. سه روز و سه شب مردم ديدند كه پدر بدون خواب و خوراك دور آن نقطه گشت و گشت؛ او براى يافتن جسد پسرش ته درياچه را مى گشت. حوالى صبح روز سوم، او را يافت و بر روى دست ها به بالاى تپه هاى مزرعه اش برد. حدود يك سالى از آن روز گذشته بود كه ديروقت در يك غروب پائيزى، كشيش شنيد يكى تو كوچه راه مى رود. سعى كرد با دقت چفت در را پيدا كند. در را باز كرد و مردى بلندبالا، لاغر، خميده و سپيدمو را ديد. قبل از اينكه به جا بياوردش مدتى نگاهش كرد. اون ترد بود. كشيش گفت: «اين وقت شب اومدى قدم بزنى؟» و بى حركت مقابل او ايستاد. ترد گفت: «اوه بله. ديره!» و گرفت نشست. كشيش هم نشست، انگار كه منتظر بود. سكوت طولانى اى فضا را پر كرد. سرانجام ترد گفت: «چيزى همرامه كه بايد به فقرا بدم. مى خوام اونو به عنوان يادگارى به نام پسرم سرمايه گذارى كنم.» برخاست، مقدارى پول روى ميز گذاشت و دوباره نشست. كشيش پول ها رو شمرد. او گفت: «پول زياديه.» «نصف پول مزرعه مه، امروز اونو فروختم.» كشيش مدتى خاموش نشست. سرانجام با مهربانى پرسيد: «مى گى حالا چه كار كنيم ترد؟» «يه كار بهتر.» چند لحظه اى آنجا نشستند؛ ترد با چشمانى فروافتاده، كشيش با چشمانى دوخته شده به ترد. ديرى نگذشت كه كشيش به نرمى و آرامى گفت: «من فكر مى كنم بالاخره پسرت برات يه رحمت واقعى مى آره.» ترد سر بالا آورد، در حالى كه دو قطره بزرگ اشك از چشم هاش سرازير شده بود، گفت: «بله منم همين طور فكر مى كنم.»