انسانيت


جورج به آرامي از پياده رويي که هميشه مرد نابينايي پارچه اي در مقابلش بود و فولود ميزد عبور مي کرد.جورج بدنبال سکه اي در جيب هايش گشت تا به آن مرد کمک کند.اما هيچ پولي پيدا نکرد. نگاهي به مرد فولود زن انداخت و عينک آفتابي خود را از جيبش در آورد و پارچه اي در مقابلش روي زمين انداخت و در کنار مرد فولود زن شروع کرد به رقصيدن . عابر ديگري وقتي او را ديد سکه اي روي پارچه جورج انداخت. و جورج با خوشحالي سکه را برداشت وعينک را از چشمانش درآورد و در حالي که سکه را روي پارچه مرد فولود زن گذاشت از آنجا دور شد.