-
مدیر بازنشسته
انسانيت
انسانيت
جورج به آرامي از پياده رويي که هميشه مرد نابينايي پارچه اي در مقابلش بود و فولود ميزد عبور مي کرد.جورج بدنبال سکه اي در جيب هايش گشت تا به آن مرد کمک کند.اما هيچ پولي پيدا نکرد. نگاهي به مرد فولود زن انداخت و عينک آفتابي خود را از جيبش در آورد و پارچه اي در مقابلش روي زمين انداخت و در کنار مرد فولود زن شروع کرد به رقصيدن . عابر ديگري وقتي او را ديد سکه اي روي پارچه جورج انداخت. و جورج با خوشحالي سکه را برداشت وعينک را از چشمانش درآورد و در حالي که سکه را روي پارچه مرد فولود زن گذاشت از آنجا دور شد.
-
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن