برشیشه ی خیالم ، الماس ِ آرزو بود
آن قامت ِ بلندـ تاصبح روبرو بود.

باحُسن و روی ِنیکو می رنجم از گریزت
رنجاندنِ عزیزان جانا مگر نکو بود؟

خورشید ِ صبح ، داند ، شب زنده داریم را
چشم ِ به خون نشسته،بغضی که در گلو بود.

محروم ِ از حضورت ،چون لایقش ندانی
در خلوتِ پریشش ،دائم به گفتگو بود.

بر خار و سنگ و خارا ،بر کوه و دشت و صحرا
دیوانه ِ دل، چو میدید می گفت :بنگر او بود.

جان بلهوس مخوانش، این دلشکسته ام را
این پاکباز ِراهت ، کی فکر آبرو بود ؟

گفتا غزل به یادت ،تا حججت اش بماند،
بر دفتر ِخیالش ، حرفی که مو به مو بود!