آخرين خنده حاج منصور
همين كه از پيش حاجي كنار آمدم، برادرش و چند نفر ديگر دورم را گرفتند كه "به حاجي چي گفتي كه خنديد؟ حاجي الان چند روز است كه فقط درد مي‌كشد. به او چه گفتي كه اينطور خنديد. "




حاح منصور زماني از نيروهاي اطلاعات لشكر بود كه در دوران جنگ مسئوليت حفاظت اطلاعات لشكر 27 را به عهده داشت. يك بار در اثر بمباران شيميايي عراق به شدت مصدوم شد و به مرور توانست سلامت خود را به دست آورد. بعد از جنگ مدتي مسئول حفاظت اطلاعات سپاه در سوريه و لبنان بود. تا اينكه حدود دو سال پيش عوارض شيميايي بار ديگر در بدنش ظاهر شد تا اندازه‌اي كه باعث ريختن موي سر و صورتش گرديد. اما با دعا و توسل بسيار تا حدي اثرات شيمياي رفع شد.
اواخر ماموريت حاج منصور بود كه بار ديگر عوارض شيميايي در ايشان عود كرد تا آنجا كه به سرعت به ايران منتقل شد و در بيمارستان امام خميني بستري گرديد. بچه‌ها هم هر از گاهي به ديدنش مي‌رفتند و از او عيادت مي‌كردند.
پسر خاله‌اي دارم به نام عباس بوجار دولابي كه برادر كوچكش - احمد - از نيروهاي حاج منصور بود و در كربلاي پنج به شهادت رسيده بود. خود عباس هم جانباز است و از آن بچه‌هاي شوخ و شلوغ جنگ. عباس از دوستان صميمي و بسيار نزديك حاج منصور به حساب مي‌آمد. كه با هم عالمي داشتند و روابط كه مخصوص خودشان بود. يادم مي‌آيد آن وقت‌ها در لشكر، عباس هر از گاهي از سر شوخي به حاج منصور مي‌گفت: "حاجي دلم تنگ شده، كلافه‌ام. گوش‌ات را بياور جلو مي‌خواهم چند تا فحش آبدار بدهم عقده‌ام خالي بشود. اينجا همه تقوايشان بالاست آدم حوصله‌اش سر مي‌رود. "
حاج منصور هم بنده خدا فحش‌هاي عباس را مي‌شنيد و مي‌خنديد.
حتي يادم هست در مراسم ختم احمد، عباس كه با حال مجروح جلوي در مسجد ايستاد بود، تا حاج منصور را ديد، گفت: "حاجي! خوب داداش ما را به كشتن دادي. حالا حق دارم چند تا از آن آبدارهايش در گوش‌ات بگويم يا نه ".
اين روزهاي آخر كه شنيده بودم حال حاج منصور خيلي خراب شده است و اميدي به زنده ماندنش نيست، تصميم گرفتم يك بار ديگر به عيادتش بروم. اتفاقا همان روز عباس را هم ديدم و قضيه را به او گفتم. عباس گفت: "من امروز كار دارم اما اگر حاجي را ديدي از قول من در گوشش بگو عباس مي‌خواست بيايد اما نتوانست. كمپوت و شيريني و اين چيزها هم نداشت كه برايت بفرستد اما به جايش چند تا ازآن آبدارهايش را كه در منطقه در گوش‌ات مي‌گفت برايت فرستاد. " من اين حرف عباس را به شوخي گرفتم. اما عباس اصرار كرد كه بايد اين حرف را از قول من در گوشش بگويي.
وارد اتاق بيمارستان شدم. فضاي گرفته و غم انگيزي بود. ده پانزده نفر از دوستان و آشنايان از جمله خانواده حاح منصور و برادرش دور او ايستاده بودند و با چهره‌هايي غمگين و نگران حاجي را نگاه مي‌كردند. حاج منصور هم با چهره‌ و تني خسته و پر از درد به سختي نفس مي‌كشيد. چشمهايش را هر از گاهي به زور باز مي‌كرد و مي‌بست. حال و روز حاج منصور و اتاق و آدم‌هايي كه دورش را گرفته بودند مرا به ياد لحظات پاياني فيلم از كرخه تا راين انداخت. به نظرم مي‌رسيد كه حاج منصور هم دارد لحظات آخر را مي‌گذراند.
آرام به طرفش رفتم و صورتش را بوسيدم، بعد خودم را معرفي كردم و گرفتم كه علي هستم. چون چشم هايش بسته بود، بچه‌ها اسمشان را مي‌گفتند. حاجي هم گاهي چشمهايش را باز مي‌كرد و نگاهشان مي‌كرد.
قصد خداحافظي داشتم كه يكباره به ياد پيغام عباس افتادم. صورتم را نزديك گوشش بردم و گفتم: الان پيش عباس بودم. گفت به حاجي پيغام برسان و بگو چون چيزي نداشتم برايت بياورم، چند تا از آبدارهايش را كه در منطقه مي‌گفتم، برايت كنار گذاشت بودم كه مي‌فرستم.
حاج منصور يكباره از شنيدن اين حرف لحظه‌اي به سختي جا به جا شد. چشماهايش را باز كرد و لبخند زد. با لبخند حاج منصور، حال و هواي كساني كه در اتاق بودند تغيير كرد و انگار كه چيز غريب و تازه اي ديده باشند با تعجب شروع كردند به يكديگر نگاه كردن. همين كه از پيش حاجي كنار آمدم، برادرش و چند نفر ديگر دورم را گرفتند كه "به حاجي چي گفتي كه خنديد؟ حاجي الان چند روز است كه فقط درد مي‌كشد. به او چه گفتي كه اينطور خنديد. " من هم ماندم كه در آن شرايط به آنها چه بگويم. بگويم يك از دوستان چنين پيغامي برايش فرستاد؟ اين كه بد بود! آنها هم دست بردار نبودند و مدام سئوال مي‌كردند. برايشان مهم بود. من هم به ناچار چيز‌هايي از خودم در آوردم و گفتم كه: "يكي از دوستان حاجي به شوخي برايش پيغامي فرستاد بود كه به او گفتم و حاجي خنديد. " و بالاخره به هر شكلي بود خودم را خلاص كردم.
به هر حال لبخند حاج منصور در آن لحظات آخر، همراهان را خيلي تحت تاثير قرار داده بود. شايد به اين علت كه آن خنده پس از چندين روز درد و رنج، اولين خنده حاج منصور بود و البته آخرين خنده اش. چرا كه روز بعد، خبر آوردند حاج منصور پس از مدت‌ها تحمل سختي و عذات بر اثر عوارض شيميايي به شهادت رسيده است.

*راوي:علي اسدي

ويژه دفاع مقدس در خبرگزاري فارس