به ياد شهيد «سيد حميد ميرافضلي»
او ترك موتور «حاج همت» نشست
رفتم سوار موتور حاج همت شدم. آماده رفتن بوديم كه حاج قاسم صدام زد و گفت كارم دارد. از موتور آمدم پايين و رفتم طرف حاج قاسم و حرفش را زد. برگشتني ديدم سيد حميد باز رفته نشسته ترك موتور حاج همت.




آخرين باري كه سيد را ديدم، در گرما گرم عمليات خيبر بود. هيچ وقت يادم نمي‌رود. آن روز رفتم تو سنگري كه شهيد زين‌الدين آن‌جا بود. روحيه عجيبي داشت. فشار كار و خستگي جنگي كه طولاني شده بود، حتي براي يك لحظه هم خسته‌اش نكرده بود. بخصوص كه اصلا معلوم نبود تا يك دقيقه ديگر ممكن است چه اتفاقي براي همه‌مان بيفتد. حالا شما تصورش را بكنيد كه سيد حميد آن‌جا باشد، مي‌شود نور علي نور.

آن روز روز سختي بود براي همه. بخصوص براي حاج همت و لشكرش، لشكر 27 قرار شده بود يك گروهان يا كمتر مامور شوند به لشكر 27 تا بروند براي بازسازي و كمك حاج همت. قرار هم بود كه بروند سمت چپ جزيره مجنون جنوبي كه حاجي و بچه‌هاش آن جا بودند. اين مأموريت را دادند به آسيد حميد تا برود خط را تحويل بگيرد.
يادم است مقر فرماندهي لشكر ثارالله در سمت راست جاده وسط جزيره جنوبي، نزديك كارخانه نمك و نزديك خط بود. آتش ديوانه بود و مي‌ريخت روي سنگر. حاج قاسم هم آن جا بود و خط را فرماندهي مي‌كرد. جاج همت و آسيد حميد آمدند آن جا و وارد سنگر شدند. سنگري دور و خيلي كوچك. جا كم بود. نشستيم. حاج همت و حاج قاسم صحبت‌هاشان را كردند و قرار شد من هم همراهشان بروم تا خط را تحويل بگيريم و شب هم شناسايي داشته باشيم.
حاج همت و سيد از حاج قاسم خداحافظي كردند و رفتند سوار موتور شدند من به سيد گفتم. بگذار من ترك موتور حاجي بنشينم!
گفت: پس من؟
گفتم: تو با موتور من بيا!
لبخند زد و قبول كرد. حالا مي‌فهمم كه لبخندش معناي خاصي داشت. رفتم سوار موتور حاج همت شدم. آماده رفتن بوديم كه حاج قاسم صدام زد و گفت كارم دارد. از موتور آمدم پايين و رفتم طرف حاج قاسم و حرفش را زد. برگشتني ديدم سيد باز رفته نشسته ترك موتور حاج همت. آتش آن قدر شديد بود و فرصت آن قدر كم كه معطلي معنا نداشت. پيش خودم فكر كردم حتما سيد فكر كرده كارم زياد طول مي‌كشد و زود رفته سوار شده كه بروند سر قرارشان.
به من گفت: مهدي! تو با موتور خودت بيا، بعد اگر فرصت شد بيا سوار موتور حاجي شو!
انگار از چيزي خبري داشت كه مي‌خواست دل مرا به دست بياورد و ازش دلگير نباشم.
راه افتاديم. آنها جلو و من از پشت سر فاصله‌مان يكي دو متري مي‌شد. سنگر پايين جاده بود و براي رفتن روي پد وسط مي‌بايست از پايين پد مي‌رفتيم روي جاده و اين كار باعث مي‌شد كه سرعت موتور كم شود. اين كار هر روزمان بود شايد ده پانزده روز كارمان همين بود. عراقي‌ها روي آن نقطه ديد داشتند. تانكي را مستقر كرده بودند و هر وقت ماشيني يا موتوري پايين و بالا مي‌شد و نور آفتاب به شيشه‌هاشان مي‌خورد، گلوله‌اش را شليك مي‌كرد. ما متورها را استتار كرده بوديم و با اين حال باز ما را مي‌ديدند چون فاصله نزديك بود.
البه در اين مدت هيچ اتفاق خاصي نيفتاده بود و آن روز هم مثل روزهاي ديگر. موتور حاج همت رفت روي پد و من هم پشت سرشان رفتم. طبق معمول گلوله توپ شليك نشد. يك حسي به من مي‌گفت گلوله شليك مي‌شود. حاج همت را صدا زدم و گفتم: حاجي اين جا را پرگازتر برود.
انگار حرف كفرآميزي زده باشم. چرا كه هنوز بعد از اين همه جنگيدن و ديدن خيلي چيزها نفهميده‌ام كه هر گلوله‌اي كه شليك مي‌شود، با هدف خاصي است كه خداوند مقرر كرده. هر گلوله اگر قسمت كسي باشد، هيچ كس نمي‌تواند جلوي آن را بگيرد. انگار روي گلوله اسم شهيدش را نوشته بودند.
بالاخره گلوله شليك شد و دودي غليظ آمد بين من و موتور حاج همت قرار گرفت. صداي گلوله و انفجارش موجي را به طرفم آور كه باعث شد تا چند لحظه گيج و مبهوت بمانم و نفهمم چه اتفاقي افتاده. رسيدم روي پد وسط و از ميان دود و باروت آمدم بيرون و به رفتن خودم ادامه دادم. انگار يادم رفته بود كه چه اتفاقي افتاده بود. دو جنازه روي زمين افتاده بودند. پيش خودم گفتم: اينها كي شهيد شدند كه از صبح تا حالا من آنها را نديده‌ام؟
به كلي فراموشكار شده بودم. شايد اين هم كار خدا بود چون داغ مصيبت بعدي خيلي زياد بود و ممكن بود نتوانم طاقت بياورم. به آرامي از موتور پياده شدم. موتورم را روي جك گذاشتم و به طرف آنها رفتم. اولين نفر را كه برگرداندم، ديدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد. تمام صورتش را انگار موج قطع كرده بود و اصلا شناخته نمي‌شد. در يك لحظه همه چيز يادم آمد. حركتمان از پيش حاج قاسم و حروف زدنم با سيد و حركت مان به سمت پد و بعد انفجار، عرق سردي نشست روي پيشاني‌‌ام. دويدم و رفتم سراغ نفر دوم. او هم به رو افتاده بود. نمي‌توانستم باور كنم او سيد حميد است. چون هميشه از لباس ساده‌اش مي‌شد شناختش. برش گرداندم و ديدم چيزي را بايد باور كنم كه واقعا اتفاق افتاده.
وقتي به نوع شهادت اين دو شهيد فكر كردم، ياد چهره‌هاشان افتادم و ديدم هردوشان يك نقطه‌‌ي مشترك دارند و آن هم چشمهاي زيباي آنها بود. خدا هم هميشه گفته كه هر كي را دوست داشته باشد، بهترين چيزش را مي‌گيرد و چه چيزي بهتر از چشمهاي آن دو عزيز.
يادم به التماس‌هاي سيد حميد افتاد كه هميشه مي‌گفت: از دعا فراموشم نكن، مهدي!
من هم عادتم شده بود كه بعد از سلام بگويم يادش باشد شفاعتم را بكند.
آن بار آخر گفت: اگر شهيد شدم، اگر خدا قابل دانست، چشم، شفاعتت را مي‌كنم.
خدا كند كه اين طور باشد و فراموشم نكند. يعني ممكن است فراموشم كرده باشد؟

*راوي:مهدي شفازند


ويژه دفاع مقدس در خبرگزاري فارس