-
کاربر سایت
نوشتم جمعيت خرمشهر 36 ميليون نفر
يادداشت هاي شهيد بهروز مرادي از خرمشهر(1)
نوشتم جمعيت خرمشهر 36 ميليون نفر
داشتم تابلوهاي فتح خرمشهر را مينوشتم كه بچههاي صدا و سيماي رشت در مورد اين كه چرا نوشتهاي جمعيت: 36 ميليون نفر، با من صحبت كردند. فيلمبردار، ايرج جهانبين معروف به رجب بود. بعد هم چند عكس در زير تابلوها با هم گرفتيم.
شهيد «بهروز مرادي» را بايد قلم سرخ مقاومت خرمشهر ناميد.او يكي از جوانان همين شهر بود كه با افتادن اولين آجر از ديوار هاي خرمشهر سنگيني اسلحه را روي شانه اش احساس كرد و دستانش تا آزادي خرمشهر و از آن جا تا كربلاي پنج آن را زمين نگذاشت. قلم او و مكتوباتش ، امروز الهام بخش بسياري از آناني است كه مي خواهند بدانند در آن روزهاي آتش و خون بر اين مردم چه گذشت.
آن چه خواهيد خواند بخشي از يادداشت ها و نامه هاي اوست :
*17 فروردين 1361:
مراسم تشييع جنازه مجيد خياطزاده انجام شد؛ خانواده شهيد هم حضور داشتند. مجيد در جريان عمليات فتحالمبين (با رمز يا زهرا) - كه در شوش و دزفول انجام گرفت - شهيد شد. رفتيم قبرستان آبادان و بعد از دفن او ساعت 11:30 به سپاه برگشتيم. نماز جماعت با حضور آقاي سيدمحمد صالح لواساني نماينده امام برگزار شد.
«جبار بيگي» ميگفت: «دوست دارم مرا در خرمشهر دفن كنند؛ من شرجي اينجا را دوست دارم. دلم ميخواهد بدنم را در اين شرجي دفن كنند.»
ساعت 3:45 دقيقه به اتفاق حاج آقا لواساني به سنگر خمپارهانداز كوتشيخ آمديم؛ پس از آن كه حاجآقا يك خمپاره 120 شليك كرد، تعدادي عكس گرفته شد. بعد از آن به ستاد فرماندهي كوتشيخ آمديم.
ساعت 5 داخل تونلهاي سنگر «تقي عزيزيان» رفتيم؛ داخل تونلها چه صفاتي داشت. خدايا! اجرا اين زحمات را در آخرت نصيب صاحبان آن بگردان... بيشتر نيروهاي اعزامي، از خمين هستند. تونلها را آب فرا گرفته، به خاطر همين نميشود داخل كانالهاي لب شط رفت.
تركش خمپارهها دمار از روزگار خانهها در آورده بود. به بازار كوتشيخ هم رفتيم؛ همه جا در هم ريخته بود؛ واقعاً چه صحنههايي ... اما بالاخره، انتهاي اين جنگ پيروزي اسلامي است.
نماز مغرب و عشا را به امامت نماينده امام در مقر فرماندهي كوتشيخ خرمشهر به جا آورديم. آقاي لواساني چهرهاش مثل چهره امام نوراني و جذاب بود.
*18 فروردين 1361:
خمپارههاي 120 دشمن، تا صبح كوتشيخ را ميكوبيد. شب را در ستاد كوتشيخ خوابيديم. نماز صبح به امامت آيتالله لواساني، در ستاد فرماندهي كوتشيخ انجام شد؛ بعد از آن براي صرف صبحانه به «پرشين» آمديم.
ساعت 8، براي بازديد از واحد 106 سپاه حركت كرديم كه «فرهاد ملايي» براي آيةالله لواساني توضيحاتي داد و چند عكس هم گرفته شد. بعد از آن ساعت 9 به طرف «محرزي» حركت كرديم كه برادر «حيدريان» (چيفتن) هم آنجا بود. آتش خمپاره دشمن خيلي شديد بود، براي همين يك مقدار معطل شديم. ساعت 10 به سپاه برگشتيم. آقاي «دهقان» (روحانياي از اطراف اصفهان) هم با ما بود؛ بعد برگشتيم به «فياضيه». ساعت 10:30 به بازديد از واحد توپخانه 105 اصفهان رفتيم؛ من به عنوان راهنما همراه آقاي لواساني بودم. نماز ظهر، آقاي «اسلامي» هم در سپاه بودند. آقاي اسلامي به من گفتند: «نميخواي بري خرمشهر؟» گفتم: «ما خودمان اينجاييم، اما فكرمان آن طرف رودخانه است.» آقاي اسلامي گفتند كه بايد ساعت 4 اهواز باشند. ساعت 3 از سپاه خرمشهر به طرف اهواز حركت كردند. آهسته از ايشان پرسيدم.» يك مرتبه دلم اميدوار شد. خدايا! آيا تا آن موقع من و دوستانم براي شركت در فتح خرمشهر زنده ميمانيم. امروز دلم عجيب هواي خرمشهر را كرده است؛ سر نماز مغرب همهاش در فكر فتح خرمشهر بودم.
*20 فروردين 1361 :
امروز صبح ميخواستم همراه امام جمعه كاشان به جبهه بروم. «اصغر وحيدي» گفت: «نرو!» ظهر كه با حيدريان صحبت ميكردم، گفت: «محمد عبدالخاني كه همراه امام جمعه كاشان به «محرزي» آمده بود شهيد شد. و محافظاش هم زخمي.» عبدالخاني تازه ازدواج كرده بود.
ظهر به نماز جمعه رفتيم و بعد از برگشتن، ساعت 3 به همراه 120 نفر به بازديد از جبهه «منصورن) يعني واحد خمپاره 106 سپاه و يك آتشبار از توپخانه 105 اصفهان رفتيم. در (فياضيه) بازديدكنندهها در مسير راه شعار ميدادند. براي آنها گفتم: «روزهايي بود كه همه از جبهه فرار ميكردند و كسي جرأت نميكرد اينجا بماند، اما امروز همه سعي ميكنند از هم سبقت بگيرند و به جبههها بيايند.»
بازديدكنندگان هداياي بچههاي مدرسهاي را آورده بودند كه در ميان هدايا، نامههايي بود كه خواندن آنها انسان را به وجد ميآورد؛ واقعاً چه دنيايي دارند اين بچهها ساعت 5 برگشتيم به سپاه.
غروب، بين دو نماز يكي از طلبههاي جوان اصفهاني گفت: «من براي اين به جبهه آمدهام كه خواب ديدهام به خرمشهر حمله كردهايم و پيروز شدهايم و حرم مطهر امام حسين (ع) را زيارت كردهايم.» بچهها همه شوق زده شدند. اين روزها همه حرف از حمله ميزنند. براي امام زمان (عج) هم دعا كرديم. نماز مغرب و عشا خيلي طول كشيد.
*21 فروردين 1361:
امروز به وقت صبحگاه يك خمپاره 120 روبروي پرشين منجفر شد كه الحمدالله به خير گذشت. همچنين هواپيماهاي دشمن، اطراف جبهه كوتشيخ را بمباران كردند.
ساعت 4 بعدازظهر جلسهاي در كتابخانه سپاه تشكيل شد كه بچههاي روابط عمومي در آن گزارش كار خود را دادند. بعد، اصغر وحيدي گفت: «ميدانيد كه قرار است به خرمشهر حمله كنيم. بنابراين تعدادي از بچهها به مرخصي رفتهاند و كار شما بيشتر است. بايد تابلوهاي فتح خرمشهر را آماده كنيم؛ مقداري پرچم سبز هم بايد تهيه شود چون امكان دارد عدهاي از بچهها شهيد شوند، بايد همه آماده باشيد اگر يك نفرتان شهيد شد شما كار او را در روابط عمومي به عهده بگيريد.»
امروز جريان يك كودتا خنثي شد؛ قرار بود طبق طرح كودتا، امام و اعضاي شوراي عالي دفاع همگي كشته شوند؛ صادق قطبزاده در اين رابطه دستگير شد.
... شب در اتاق ويدئو بوديم. «باقري» و يكي از گويندههاي راديو آبادان آمده بودند. باقري به من گفت: «ميخواهم از همه بچههاي خرمشهر نوار راديويي بگيريم.» (مثل اينكه همه منتظر رفتن ما هستند!). اين روزها همه چيز، گواهي بر يك پيروزي بزرگ ميدهد. خدايا! كمك كن تا خرمشهر را دوباره پس بگيريم.... خدايا! اگر قرار است بچههاي ما شهيد بشوند اين شهادت را بعد از فتح خرمشهر نصيب آنها كن. چون همه آنها آرزو دارند خاك خرمشهر را ببوسند.
*22 فروردين 1361:
مردم در مسجدالاقصي فرياد ميزدند: الله اكبر.... لاالهالاالله ... اي مسلمين متحد شويد، متحد شويد. مسلمانان با شنيدن اين پيام به داخل مسجد دويدند و فرياد زدند: ما از مسجدالاقصي با خون خود دفاع ميكنيم.
هواپيماهاي عراقي جزيره مينو و انبار سردخانه شهدا را بمباران كردند. «جواد علامه»، هم اتاقي من، وقتي ساعت 2 از در آمد، هنوز نرسيده گفت: «يك نيروي هزار نفره و يك نيروي 5 هزار نفره در راه است.» حالا از كجا فهيمده، خدا ميداند. در ضمن بچههايي را كه در مرخصي هستند، به وسيله تلفنگرام خبر كردند كه از مرخصي برگردند؛ هنوز خدا ميداند كه آمادهباش باشد يا خير.
ساعت 6 بعدازظهر به طرف شوشتر حركت كرديم. «خليل معطوفي»، «منوچهر صميمي»، «جعفر كازروني»، آقاي «بينا»، «احمد شليليان» و «احمد دلسوز» هم همراه ما بودند.
ساعت 11 شب به شوشتر رسيديم. شب را در سپاه شوشتر خوابيديم.
گروه ما براي عرض تسليت به خانواده «سيدمحمدضياءالدين كلانتر» به شوشتر آمد.
*23 فروردين 1361:
امروز به ديدار خانواده شهيد كلانتري رفتيم. كلانتر هم مثل خيلي از بچههاي ديگر خرمشهر، از خانواده پايين شهري بود. مادرش به ما گفت: «او آرزو داشت در فتح خرمشهر شركت كند.» ميگفت: «ذوق داشت؛ دوست داشت برود جبهه.» ميگفت: «چرا بگذارم وطنمان را عراقيها بگيرند.» كلانتر با اين كه چشمهايش ناراحت بود و برگه مرخصي او را هم صادر كرده بودند، اما به جبهه رفت و پشت فرمان، تركش خمپاره به او اصابت كرد. برادر ضياءالدين از قول او ميگفت: «نميتوانم تحمل كنم كه بچههاي ما دارند شهيد ميشوند، آن وقت در تهران و روز روشن يك عده دارند ملت را ميچاپند.» اما از ناراحت كنندهتر حرف خاله ضياءالدين بود كه گفت: «آمدهايد مبارك باد ضياء.»
ضياءالدين به مادرش گفته بود: «بعد از مرخصي آخر، خرمشهر را ميگيريم.» نماز ظهر را در مسجد معكون (طيب) شوشتر خوانديم. داشتند تابوت ميساختند؛ تابوتها را به هم نشان داديم. تابوتها براي شهداي جبهه جنگ بود.
بسمالله الرحمن الرحيم؛ ويل لكل همزه لمز الذّي جمع مالاّ و عدّده يحسب ماله اخلده كلاّ لينبدنّ فيالحطمه و ما ادريك ماالحطمه نارالله الموقده التي تطلع علي الافئده انها عليم موّصده في عمده ممدّده.
از شوشتر حركت كرديم و ساعت 7:30 غروب، به سپاه خرمشهر رسيديم.
*24 فروردين 1361:
ديروز كه از راه اهواز به آبادان ميآمديم. تعدادي تانك و خدمههاي آنها در حال حركت به طرف آبادان بودند. نيروهاي جديدي هم از دارخوين به طرف آبادان در بيابانها پياده شده بودند. در ايستگاه 12 هم چند واحد ارتش ديده ميشد كه به تازگي به منطقه آمده بودند. امروز هم دو اتوبوس نيرو كه در جريان فتحالمبين (حمله شوش و دزفول) شركت داشتند وارد سپاه خرمشهر شدند. همه چيز گواهي بر يك حمله ميدهد. بيشترين صحبت بچهها در مورد حمله خرمشهر است.
چند تابلو كه براي فتح خرمشهر بايد آماده شود، رنگ زده شد. طرح حمله تكميل است؛ تيپ خرمشهر كه در حمله شركت ميكند به نام «بدر» است. «عبدالله نوراني» يك تابلو خواست و گفت: «روي آن بنويس: قرارگاه تيپ 22 بدر خرمشهر.» قول دادم فردا اين كار را انجام بدهم. بچهها از لحاظ روحي در سطح بالايي قرار دارند. بعد از نماز ظهر، آقاي «گنابادي» وزير مسكن و شهرسازي صحبت كردند.
بالاخره بعد از يك سال و هفت ماه كم كم داريم به روز موعود نزديك ميشويم؛ شايد عدهاي از بچههاي خرمشهر، آخرين روزهاي عمرشان باشد. كسي چه ميداند؟ اما خوش به حال كسي كه لااقل خرمشهر را زيارت ميكند و بعد شهيد ميشود.
يك خمپاره هم در اين وقت شب نزديك هتل در فاصله نزديك منفجر ميشود. الحمدالله به خير گذشت.
*25 فروردين 1361:
امروز عصر هشت اتوبوس نيرو، وارد منطقه شد. گويا نيروهاي بيشتري در راه باشد. جنبوجوش نسبت به روزهاي گذشته زياد است. نيروها را در قسمتهاي مختلف تقسيم ميكنند. بعضي از اين نيروها ورزيده هستند و در حملات قبل مثل حمله آبادان - بستان - شوش و دزفول شركت داشتهاند.
*26 فروردين 1361:
صبح، مشغول تهيه تابلوهاي خرمشهر بوديم؛ بعدازظهر، به تمرين تيراندازي هجومي (تيراندازي بدون نشانهروي) گذشت. تعدادي عكس هم گرفته شد.
*27 فروردين 1361:
امروز طرح تقسيم نيروها را در اتاق عمليات سپاه خرمشهر ديدم. چهار گردان تشكيل شده بود كه فرماندهان و معاونين گردان از بچههاي خرمشهر بودند. محل استقرار خمپارهها و همچنين تعدادي 106 و رانندههاي آن، همچنين واحدهاي ديگر مشخص شده بود.
ظهر ماهي كپور خورديم. من، «علي نعمتزاده» و جواد علامه بوديم؛ يك ماهي خيلي بزرگ بود كه هر سه نفرمان را كفايت كرد. علي از ماهياي كه خريده بود، خيلي تعريف ميكرد، گفتم: «علي 50 تومان پول ماهي را من ميدهم.» گفت: «تو 50 تومان بگير، اما كسي را خبر نكن!»
ساعت 30:30 دقيقه بعدازظهر، با بچههاي روابط عمومي به طرف شوش حركت كرديم. ساعت 10 شب به شوش رسيديم. شب را در اعزام نيروي شوش گذرانديم.
*28 فروردين 1361:
ساعت 8 صبح از شوش به طرف سايت 4 دزفول حركت كرديم و بعد از بازديد از سايت كه منهدم شده بود به دزفول برگشتيم. منطقه سايت در حمله فتحالمبين از دشمن بازپس گرفته شده بود.
ساعت 10 صبح از پل نادري كرخه عبور كرده به رودخانه دزفول رفتيم. نماز جماعت را زير پل دزفول برپا كرديم. ناها را هم مهمان سپاه دزفول شديم. ساعت 2 از دزفول به طرف انديمشك حركت كرديم؛ مقصد ما عينخوش بود كه تازه آزاد شده بود. از جاده «دهلران» گذشته ساعت 3:30 وارد دشت عباس شديم؛ تعداد زيادي از تانكهاي دشمن سوخته بود. ساعت 3:45 به پادگان عينخوش رسيديم كه نيروهاي اسلام به تازگي در آن مستقر شده بودند؛ كمي جلوتر رفتيم.
يك سرباز كه با ما سوار مينيبوس شده بود؛ ميگفت: «نترسين! عراقيها نميزنن./ اگه بزنن، بچهها ميرن توپهاشونو غنيمت ميگيرن!»
كنار جاده سمت راست روستاي كوچكي بود خالي از سكنه، كه در آن لاشه چند خودرو عراقي به چشم ميخورد. از پل كه گذشتيم به دو راهياي رسيديم؛ مستقيم ادامه داديم. ساعت 3:55 هنوز با خاكريز اول 300 متر فاصله داشتيم، كه يك گلوله دشمن جلو ما منفجر شد؛ همه ترسيدند و از جلو رفتن منصرف شدند. بنابراين راننده سروته كرد. ساعت 4:30 به «امامزاده عباس» برگشتيم.
امامزاده عباس ويران شده بود، اما مقبرههاي آن سالم بودند. ميلههايي بود كه حافظ مقبره بود و به رنگ سبز كه سقف آن ضربه خورده بود. آن طرفتر امامزاده، سه تانك خودي در مقابل سه تانك عراقي منهدم شده بودند. خانههاي اطراف امامزاده خالي بود و زخم گلولهها بر پيكر آن مشهود. زيارت كرديم. عدهاي از عربهاي محلي به زيارت آمده بودند. بوسههاي آنها بر مقبره امامزاده عباس تماشايي بود، و من ناخودآگاه گفتم: «فصل بازگشت آوراگان است» ساعت 5:35 برگشتيم.
در بازگشت، نزديك پل نادري از خاكريز اول عراقيها ديدن كرديم كه صبح 2 فروردين شصت و يك آزاد شده بود. داخل سنگرهاي عراقيها همه چيز بود! موش، كك، شپش، هزارپا و كرم.
شب در سپاه، شام خورديم و به شوش برگشتيم. شب را در شوش خوابيديم.
*29 فروردين 1361:
صبح ساعت 7 از شوش آمديم سر جاده اهواز - انديمشك. تعدادي توپهاي كششي سنگين از لشكر 21 حمزه در حال حركت به طرف جبهه آبادان بود.
ساعت 7:35 از پل نادري عبور كرديم. عدهاي از نيروها به طرف جبهه، پياده در حركت بودند؛ آنها سربازان امام زمان (عج) بودند. پشت سر آنها عدهاي بچه مدرسهاي دزفول، براي بازديد از جبهه در داخل دو دستگاه مينيبوس بودند.
ساعت 8:50 صبح به يك ميدان مين رسيديم كه جلو خاكريز عراقيها بود. عدهاي از ارتشيها داشتند مينها را خنثي ميكردند. فيلمبردار صداوسيماي رشت كه همراه ما بود از آنها فيلم گرفت. اين منطقه نامش «سرخه» بود كه در غرب «كرخه» واقع شده بود. خداوند به ما رحم كرد؛ يك مين زير پاي سربازي به نام «اسماعيل سهرابي» بود كه خداوند كمك كرد و چيزي شبيه به معجزه براي اما اتفاق افتاد وگرنه پاي هر دوي ما قطع ميشد.
ساعت 4 به سايت چهار رسيديم. آن را دور زديم؛ هدف ما چنانه و دو سايت بود.
به تپه 1020 رسيديم و به سمت چپ جلو رفتيم. ساعت 9:40 صبح به چنانه رسيديم. يك روستا بود كه در آن تيپ 17 قم مستقر بود. به مقر قميها رفتيم. يك مرد تركزبان به ما خوشآمد گفت و از دلاوريهاي رزمندگان براي فتح تنگه رقابيه سخن راند؛ از جهاد گفت كه غوغا كرده است. ساعت 11 صبح به طرف «رقابيه» حركت كرديم. جاده خراب بود. برگشتم و به طرف اهواز راه افتاديم. غروب به سپاه خرمشهر رسيديم.
*30 فروردين 1361:
ديشب در مسير جاده اهواز شادگان، نيروهايي را ديدم كه براي فتح خرمشهر آمده بودند؛ مثل اين كه به ياري خدا، فتح خرمشهر نزديك است. داشتم تابلوهاي فتح خرمشهر را مينوشتم كه بچههاي صدا و سيماي رشت در مورد اين كه چرا نوشتهاي جمعيت: 36 ميليون نفر، با من صحبت كردند. فيلمبردار، ايرج جهانبين معروف به رجب بود. بعد هم چند عكس در زير تابلوها با هم گرفتيم.
*31 فروردين 1361
امروز صبح، خواب ديدم يك هواپيما عراقي در حال سقوط است و خلبان آن با چتر در حال فرود از آسمان، ساعت 30/6
امروز صبح، خواب ديدم يك هواپيماي عراقي در حال سقوط است و خلبان آن با چتر در حال فرود از آسمان، ساعت 30/6 كه براي نوشتن دنباله تابلو (به خرمشهر خوش آمديد) به محل كارم رفتم. سه تا از پاسدارهاي اعزامي هم آمدند؛ براي آنها خوابم را تعريف كردم. ساعت 9 صبح عيدي آمد و با خوشحالي گفت: يك هواپيماي عراقي با موشك هاگ سقوط كرد و خلبان آن را سالم دستگير كرديم. بعد كه خلبان هواپيما، از آسمان به زمين ميرسد، يك كتك مفصلي از بچههاي اصفهان در منطقه دار خوين نوش جان ميكند. درجههاي سرواني سه ستاره خلبان عراقي را رحيم نصاري به غنيمت گرفته بود.
امشب راديو اعلام كرد كه در اين ك ماه اول سال، 35 هواپيماي عراقي در منطقه آبادان سقوط كرده است.
يك نفر از بچههاي جهاد مركزي تهران به نام زهدي با من مصاحبه كرد. ميگفت: ميخواهند در مورد خرمشهر چيز بنويسد.
-
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن